دخترانِ پرواツ
سلام رفقا عیدتون مبارک♥️👀 به رسم نوکری، میخوایم عیدی بدیم🚶♀ سید نیستم ولی چون سیدا رو دوست دارم،
ادمین سیدمون باید عیدی بده😌😉😂
البته شما هم از طرف مادری سیدی 😁
دخترانِ پرواツ
#مسیحاےعشق #پارت_سی_چهارم عمو میگوید:سیاوش جان،ایشون نیکی هستن. برادرزاده ام. رو به من میکند:خیلی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#مسیحاےعشق
#پارت_سی_پنجم
آقاسیاوش میپرسد:کجاها رفتین؟؟گشت و گذار منظورمه
عمو چایی اش را برمیدارد: فعلا هیچ جــا،فردایی ،پس فردایی وقت داری بریم باهم گردش؟
:_آره آره حتما
عمو رو به من برمیگردد:نیکی جان مشکلی که نداری؟
:+نه،من عاشق گردشم.
عمو لبخند ملیحی میزند،شیرین و دل ربا...
هیچگاه فکر نمیکردم تا این حد به کسی که تازه دیدمش علاقه مند شوم.
عمو و آقاسیاوش میروند تا راجع کارهای جدیدشان باهم حرف بزنند،من هم کنار حاج خانم
میمانم. هنوز،دلم پیش حرف های عموست.. شاید بهتر باشد از حاج خانم بپرسم.
میگویم:ببخشید حاج خانمـ میشه یه سوالی ازتون بپرسم؟
:_آره دخترم،بپرس
:+احکام دخترونه یعنی چی؟راستش من چیز زیادی ازش نمیدونم...
حاج خانمـ موقر لبخند میزند:فکر کنم بتونم کمکت کنم .
بلند میشود و به طرف اتاقش میرود،چند لحظه بعد،با کتابی برمیگردد:بیا دخترم،اینو بخون. بازم
اگه سوالی داشتی از من بپرس...
:+ممنون،لطف کردین.
جلد کتاب را میخوانم:احکام دختران....
میخواهم بازش کنم که حاج خانم میگوید:نه عزیزم الان نه،بذا تو خونه میخونیش...الان بذارش
تو کیفت
نمیدانم چرا این را میگوید،اما اطاعت میکنم. کتاب را داخل کیف میگذارم و با گوشه ی شالم
بازی میکنم.
میپرسم:شما تنها زندگی میکنید؟یعنی با آقاسیاوش؟
:_آره دخترم،بابای خدابیامرز سیاوش،چند سال پیش عمرش رو داد به شما
:+خدا رحمتشون کنه.
:_ایران،خیلی عوض شده،درسته؟
نمیدانم چه بگویم:فک میکنم همینطور باشه.
صدای آقاسیاوش میآید:نیکی خانمـ ،وحید کارتون داده
خودش کنار حاج خانم مینشیند:خب دورت بگردم حاج خانمـ ،وقت آمپولته
بلند میشوم و به طرف آن سوی هال میروم.
عمو روی مبل نشسته و مشغول تماشای نقشه ی یک هتل روی مانیتور لپ تاب است.
:_جانمـ عمو؟
به طرفم برمیگردد:عه اومدی نیکی جان. بیا بشین
حاج خانم وقت داروهاشه،گفتم بیای اینجا...
کنار عمو مینشینم.
★
صدای شکستن چیزی مرا از خاطرات بیرون میکشد. بلند میشوم و به طرف آشپزخانه،از پله ها
میدوم.
نفس نفس زنان میپرسم:چی شد منیرخانمـ؟
نگاهم روی تکه های شیشه و خونی که قطره قطره از دست منیر روی سرامیک ها میچکد،متوقف
میماند.
:_دستت رو بریدی منیرخانمـ
منیرخانم، دست راستش را گرفته و چشمانش را بسته،به زحمت بازشان میکند:چیزی نیست
خانمـ ببخشید که ترسوندمتون
:_این حر فا چیه؟ببینم دستت رو؟؟
جلو میروم.
:+نه نه خانم جلو نیاین،اینجا پر از شیشه خرده است..
:_نگران نباش،دمپایی پامه،ببینم دستت رو.
دستش را میگیرم،جراحت،عمیق نیست اما خون همچنان میآید. بلند میشوم و باند و گازاستریل
را میآورم. آرام،مشغول بستن زخمش میشوم. سرش را بالا میآورد و نگاهم میکند:خانمـ ،شما
خیلی شبیه آقاوحید هستید...
از حرفی که زده،خوشحال میشوم،عمو دوست داشتنی است... خیلی!
کار بستن دستش تمام میشود.
:_بهتری منیرخانم؟
:+بله خانم،خوبم،ممنون
:_مامان و بابا نیستن؟
:+نه خانم،رفتن بیرون
دلم میگیرد،حتی خبرم نکرده اند...
:_کاری داشتی صدام کن منیرخانم،برو یه کم استراحت کن.
:+چشم خانم،ممنون
به طرف اتاقم میروم،دلم گرفته،هیچگاه گمان نمیکردم خانه به نظرم اینقدر تاریک و پر از خفقان
باشد... من به قدر آسمان ها،از پدر و مادرم دورم... و آنها هیچ تلاشی برای نزدیک شدن به من
نمیکنند.. ندیده ام میگیرند،پنداری هرگز در این خانه،نیکی نامی وجود نداشته. تمام مکالماتمان
بیشتر از دو دقیقه نمیشود. مرا نمیفهمند،درکم نمیکنند و شاید... شاید اصلا دوستم ندارند....
با تصور این موضوع،قلبم فشرده میشود...
یاد روزهای پیشین،همچنان در خاطرم،زنده و پویاست.
★
کتاب را می بندم ، حس میکنم گر گرفته ام،حس ناپاکی در تمام وجودم میپیچد.... چرا مامان هرگز
این چیزها را برای من توضیح نداده بود،مگر،مادر وظیفه ای،جز این دارد؟؟ یعنی مامان به هیچ
کدام از مسائل این کتاب،عقیده ای ندارد؟
نگاهی به جلد کتاب میاندازم،احکام دختر ان....
چند سال است سر سفره ی جهالت بزرگ شده ام؟
وای خدای من... امیدوارم،توبه ی بنده ی حقیرت را پذیرفته باشی که من هیچم،بی تو....
صدای عمو میآید: نیکی خاتون آماده شو بریم گردش
بلند میشوم،همچنان زیر لب از خداوند طلب بخشش میکنم.
مانتو بلند مشکی میپوشم با گل های زرشکی.
روسری به رنگ گل های لباس سرم میکنم،قرار است به لندن گردی برویم. از اتاق خارج
میسوم،عمو آماده شده و روی مبل نشسته. بارانی بلند سرمه ای پوشیده.
سعی میکنم با لبخندی،تلخی چهره ی دمغم را پنهان کنم.
:_بریم عمو؟
و به طرف در راه میافتم،عمو پشت سرم میآید:نیکی؟
برمیگردم:بله؟
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#مسیحاےعشق
#پارت_سی_ششم
:_مشکلی پیش اومده؟
:+نــه،همه چی خوبه
و برای تأیید گفته هایم،لبخندی چاشنی میکنم. عمو با نگرانی نگاهم میکند،در نهایت
میگوید:اینجا یازده ماه از سال هوا ابریه،بهتره لباس گرم برداری، یه وقت دیدی بارون گرفت.
چشمی میگویم و به سرعت از اتاق،بارانی سرمه ای ام را برمیدارم. دست در دست عمو،از خانه
خارج میشوم. عمو راست میگفت،خبری از آفتاب نیست.
عمو میگوید:با سیاوش میریم،از نظر تو که اشکالی نداره؟
:+نه،چه اشکالی؟
:_پس بزن بریم که سیاوش زیر پاش درخت سبز شد!
با عمو به طرف ماشین آقاسیاوش میرویم،مارا که میبیند پیاده میشود و سلام و احوال مرسی
میکند. ماشین او هم،یکی از بهترین مدل های بریتانیایی است که تصویرش را روی جلد مجله
ها دیده بودم. خود آقاسیاوش هم،کت چرم مشکی پوشیده. سوار میشویم.
عمو میگوید:سیاوش میذاشتی من ماشین میآورم دیگه.
آقاسیاوش با خنده جوابش ر ا میدهد:خیلی خب، فهمیدیم تو هم ماشین داری!
عمو میخندد و میگوید:نیکی هنوز به این خل و چل بازی هات عادت نکرده،نکن این کارا رو، فکر
میکنه دیوونه ای ها!
میخندم،چقدر به رابطه ی صمیمیشان غبطه میخورم.
حس میکنم با حضور در جمعشان،حالم بهتر است.
میگویم:آقاسیاوش،حاج خانم چرا نیومدن؟
:_والا حاج خانم تو این هوا بیرون نیان بهتره.
عمو به طرفم برمیگردد:خوبی؟
آرام میگویم:همیشه دلم میخواست سوار این ماشینای راست فرمون بشم!
آقاسیاوش حرفم را میشنود و زیر لب میخندد.
عمو لبخندی میزند و میپرسد:خب برنامه ی امروز چیه؟
آقاسیاوش میگوید:برنامه،سورپرایزیه و جواب فضول ها داده نمیشه
عمو آرام از پس کله اش میزند:شاید نیکی بخواد بپرسه
سیاوش متوجه اشتباهش میشود:البته دور از جون شما،نیکی خانم
عمو دوباره از پس کله اش میزند:مهندس مملکت رو ببین،دور از جون نه،بلا نسبت از ایران و
ایرانی خجالت نمیکشی از مادرت شرم کن که استاد ادبیاته...نچ نچ نچ...اوف بر تو باد،نفرین
آمون بر تو!
آقاسیاوش میگوید:بابا چرا فحش میدی،من از همین تریبون از تمام فارسی زبانان دنیا،معذرت
میخوام. خوب شد؟
عمو سر تکان میدهد: حالا باید چیپس مهمونمون کنی تا ببخشمت،اونم شاید!
تمام راه،عمو و آقاسیاوش مشغول بگو و بخند هستند و من نظاره گر رفتارهای برادرانه شان.
اتومبیل متوقف میشود و من در برابر یک ساختمان عظیم قرار میگیرم. نگاهم روی سردرش
متوقف میشود،موزه ی مادام توسو !
با حیرت به طرف عمو برمیگردم:وای عمـــو... اینجا..همون..مجسمه ها؟؟
عمو با لبخند نگاهم میکند. به طرفم میآید و دستم را میگیرد. با هم به طرف ورودی میرویم. تمام
مدت زمان آنجا بودنمان را با مجسمه ی افراد مشهور و محبوب عکس میگیریم .
حس میکنم جان دوباره ای به رگهایم دویده.
دوباره سوار ماشین میشویم. با اشتیاق میگویم:دیگه کجا میریم؟
عمو سرزنشگرانه،به آقاسیاوش نگاه میکند: ببین،واسه بچه سوال پیش اومد .
آقاسیاوش در میان خنده میگوید:بچه چیه وحید؟
عمو میگوید:ببخشید،منظورم نیکی خاتون بود!
ماشین متوقف میشود،عمو میگوید:نیکی جان بیا پایین. بارونی ات رو هم بپوش
بی هیچ حرفی،اطاعت میکنم. نگاه میکنم در یک کو چه ی معمولی ایستاده ایم.
عمو نگاهم میکند:تا اونجا باید پیاده بریم.
با کنجکاوی میپرسم :تا کجا؟
عمو دوباره انگشتش را روی بینی ام میگذارد:سوپرایزه
عمو دوباره دستم را میگیرد و راه میافتیم،کمی که میرویم نگاهم روی کاخ باکینگهام متوقف
میشود،کاخ سلطنتی خاندان اشرافی بریتانیا...
از کنار سرباز های مثل مجسمه یگذریم و در برابر چشم لندن میایستیم... نگاهم به چرخ و فلک
عظیم الجثه ی معروف لندن میافتد.. آقاسیاوش بلیت های که قبلا خریده،به دست مسئول
میدهد و سوار میشویم..چند دقیقه طول میکشید تاچرخ و فلک آرام آرام بالا رفتن را شروع
کند.. از اینجا،تمام لندن دیده میشد ...
عمو میگوید:خب نیکی،بگو ببینم این داداش مسعود ما،شما رو تا حالا کجاها برده؟
بدون اینکه نگاهم را ازرودخانه ی تیمز بگیرم، میگویم:خب سه بار رفتم دوبی،یه بار ترکیه،یه بار
فرانسه،یه بار ایتالیا،یه بارم چین،شما چی؟
:+من چی؟
:_شما عراق رفتین؟
عمو با لبخندی خاص به سیاوش نگاه میکند و میگوید:دیدی گفتم میپرسه
به طرف من برمیگردد:آره عموجون،سه بار
با حسرت میگویم:ســـه بار؟خوش به حالتون.
وقتی آقاسیاوش نگاهش به من میافتد،سرش را پایین میاندازد،این بار هم سربه زیر میگوید:به
زودی میرین ان شاءاللّه.
زیر لب میگویم:ان شاءاللّه و دوباره به منظره ی زیبای شهر بزرگ لندن خیره میشوم.
مدت چرخیدن چرخ و فلک تمام میشود،پیاده میشویم و دوباره مشغول قدم زدن. بنای
ساختمانی به نظرم آشنا میآید،جلو میروم و با تعجب به عمومیگویم:وای عمــو،اینجا یکی از
معروف ترین کلاب های اروپاست...
عمو یکی از ابروهایش را باال میدهد:کالب؟؟
:_آره،یه روز بزرگترین آرزوم این بود برم توش
و در دلم میگویم:برقصم...
عمو به طرفم
میآید،با مهربانی دستش را دور شانه ام حلقه میکند:خب اگه بخوای میتونی بری
با اخم نگاهش میکنم:چی میگی عمو؟معلومه که نمیخوام.. من فقط منظورم این بود که چقدر
بعضی تغییرات خوبه.. یه روز آرزو داشتم بیام اینجا و )آرام میگویم( بی قید و بند و آزاد باشم..
اما الآن حالم از این ساختمون و اتفاقاتی که توش میافته،بهم میخوره.
نگاهم به نگاه آرام سیاوش گره میخورد،سرش ر ا پایین میاندازد .
عمو همچنان،مهربان نگاهم میکند:میدونـم
آقاسیاوش جلو میآید:خب بریم من شام مهمونتون کنم،وگرنه این وحید مجبورم میکنه بعدا کل
بریتانیا رو شام بدم!
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#یاحیـــــدر♥️🌱
یڪ عَلْــے داشت خُـدا ،
پس چہ سعادتمندیمـ
دَر میـٰانِ هَمہ شُد روزےِ ما،
ایـن گوهࢪ
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من حیدریم♥️
روی بدیام قلم بزن🙃
#عید_غدیر
#فقط_به_عشق_علی
#بزرگترین_عید
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
#اولین_بیعت_با_امیرالمومنین...
🍃حتما امروز در کنار برکه غدیر ، شادترین شخص حضرت زهرا(س) بود و اولین بیعت را او با مولایش کرد ، چه لذتی داشت هم عهد شدن فاطمه با علی ، دست در دست هم ...
#عید_غدیر
#فقط_به_عشق_علی
#بزرگترین_عید
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
#ثواب_یهویی🌱
سه بار بگو
صَلَّ الله عَلَیکَ یا امیرالمومنین♥️🌱
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
دخترانِ پرواツ
میآید،با مهربانی دستش را دور شانه ام حلقه میکند:خب اگه بخوای میتونی بری با اخم نگاهش میکنم:چی میگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#مسیحاےعشق
#پارت_سی_هفتم
هوای ابری شهر،باعث تاریکی بیشتر هوا شده است.
دوباره سوار ماشین میشویم و راه میافتیم. حس میکنم باید تشکر کنم،امروز یکی از بهترین
روزهای عمرم بود.
:_عموجان،آقاسیاوش،مرسی که امروز به خاطر من،از کار و زندگی افتادین... امروز یکی از
قشنگ ترین روزهای عمرم بود.. دست هردوتون درد نکنه
آقاسیاوش میگوید:اختیار دارین،به لطف شما یه روز به خودمون مرخصی دادیم و خوش
گذشت،دست شما درد نکنه
عمو میگوید:نبینم دیگه از این تعارف ها،نشنوم دیگه،خب؟
سر تکان میدهم. جلوی رستوران آقاسیاوش،ماشین متوقف میشود و پیاده میشویم.
فرد همان گارسون،جلو میآید و سلام میدهد: سلام آقاوحید،آقا سیاوش و خانم.
جواب سالمش را میدهم،عمو و آقاسیاوش گرم بااوصحبت میکنند.
عمو دستم را میگیرد و راهنمایی ام میکند به طرف پشت رستوران.
جای قشنگ و دنجی به نظر میرسد،به جای صندلی،فقط یک تخت سنتی گذاشته اند و الله
عباسی های قدیمی ایرانی...
انگار نه انگار،در قلب لندن،چنین جایی هست.. همه چیز سنتی و ایرانی. به نظر میرسد جزو
محیط رستوران نیست
عمو میگوید:اینجا،جایگاه من و سیاوشه. تو تنها نفر سومی هستی که از اینجا باخبری. سیاوش
خواست که تو هم اینجا رو ببینی
:+خیلی قشنگه.
آقاسیاوش به طرفمان میآید:ای بابا هنوز که ایستادید؟چی میل دارید؟
با تعجب نگاهش میکنم. عمو میگوید:من کوبیده، تو چی نیکی؟
:+منم همینطور.
آقاسیاوش می رود،متعجب به عمو میگویم:مگه نگفتین آقاسیاوش صاحب اینجاست؟پس چرا
سفارش گرفت؟؟
عمو میخندد: بس که متواضعه
آقاسیاوش میآید و مینشیند: الان
غذا حاضر میشه، خب نیکی خانم،اینجا چطوره؟
:+واقعا قشنگه،رستوران ایرانی بدون تخت نمیشه که.
آقاسیاوش لبخند میزند،عمو میگوید:من الآن میام، چیزی که نمیخواین؟
:+نه ممنون
عمو میرود،پس از چند لحظه ميگویم:شما خیلی با عمو صمیمی هستید،درسته؟
:_خب بله،من و وحید از بچگی باهم دوست بودیم.وحید فوق العاده است
در دل،حرفش را تأیید میکنم .
فرد سینی غذا در دست می آید،آقاسیاوش هم بلند میشود و به کمک او میرود.
صبر می کنیم تا عمو بیاید و بعد مشغول خوردن غذا میشوم،واقعا خوشمزه است. فرد برای
لحظه ای عمو را صدا میزند.
میگویم:آقاسیاوش آشپزتون دست پخت عالی داره
آقاسیاوش میگوید:بله،ولی آشپزخونه جزء قلمرو وحیده
متوجه حرفش نمیشوم:عمو؟
:+نکنه به شمام گفته رستوران،مال منه؟
:_مگه نیست؟
:+چرا هست،ولی نصفش،نصف دیگه اش واسه وحیده.
:_خب چرا اینو نمیڱه؟
میخواد به قول خودش دچار منیت نشه
عمو به جمعمان اضافه میشود،آقاسیاوش چپ چپ نگاهش میکند،عمو میپرسد:چیه؟چرا
اینطوری نگا میکنی؟
سیاوش سری تکان میدهد و عمو میخندد. غذایمان که تمام میشود،عمو جعبه ای برابرم
میگیرد:ناقابله خاتون
حیرت میکنم:مال منه؟
:+بله مال شماست،ببین خوشت میاد؟
:_آخه مناسبتش؟؟
:+من تا امروز پونزده تا،کادوی تولد به تو بدهکارم. این حالا اولیش
جعبه را از دست عمو میگیر م،کوچک است و زیبایی اش سلیقه ی خریدارش را به رخ میکشد.
در جعبه را باز میکنم. انگشتر ی ظریف و زیبا،داخلش نشسته و به زیبایی هرچه تمام تر،رویش
حک شده:امیــــــری حسیـــن
انگشتر را درمیآورم و داخل انگشتم میکنم... ناخودآگاه دستم را باال میبرم و نقش}حسین{روی
انگشتررا میبوسم. چشمانم را میبندم و با نفس عمیقی بوی خوش و رایحه ی دل انگیز انگشتر
را میبلعم.
چشم هایم را باز میکنم و صورت مهربان عمو را میبینم. ناخودآگاه بغلش میکنم و مدام
میگویم:مرسی عمو،ممنون...این عالیه،خیلی قشنگه.
عمو با لبخند نگاهم میکند:همیشه زیر سایه ی ]حسین و خدای حسین [ باشی عزیزدلمـ
:_عمو،جبران کل اون شانزده سال،یه جا دراومد... حاضرم تا آخر عمرم کادو نگیرم ولی
این،)انگشتر را نشانش میدهم( همیشه پیشم باشه.
نگاهم باز به آقاسیاوش میخورد،آرام میگوید: مبارکتون باشه نیکی خانم
نمی دانم چرا،ولی حس میکنم با شنیدن نامم،از زبان او،دلم هری میریزد.... خدایا،چرا؟؟
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_سی_هشتم
صدای برخورد قطرات باران با شیشه،آهنگ آرام بخشی مینوازد. اشک هایم را پاک
میکنم،)آفتاب در حجاب( را میبندم. دامن بلندم را مرتب میکنم و از روی مبل بلند میشوم. به
طرف آشپزخانه میروم. برای خودم و عمو چایی میریزم و ظرف کیک را روی میز میگذارم،عمو در
آستانه ظاهر میشود،نگاهی به چای و کیک روی میز میاندازد و موبایلش را به طرفم
میگیرد:مامانته
موبایل را با ذوق از او میگیرم،دلم برایشان تنگ شده اما،زندگی در کنار عمو لذت بخش تر است.
عمو پشت میز مینشیند،نگاهی به خوراکی ها می کند و دست هایش را بهم می مالد:به به
لبخند میزنم و موبایل را جلوی گوشم میگیرم
:_سلام مامان
:+سلام نیکی جان،خوبی؟
:_ممنون،شما خوبین؟بابا خوبن؟
:+خوبیم ما،ممنون. چه خبرا؟ اوضاع چطوره؟
:_عالــــی،از این بهتر نمیشه.
عمو با نگاه اشاره میکند که خیال مامان را راحت کنم.
ادامه میدهم
:_اممم......میدونین مامان؟اینجا،من آزادِ آزادم
:+دیدی بهت گفتم. میدونستم.
مامان و من،آزادی را در استقالل پوشش میبینیم، اینکه هرلباسی که دوست داریم بپوشیم. اما
لباس مورد نظر مامان کجا،لباس مورد پسند من کجا؟!
من آزادم اینجا،تا حجابم را حفظ کنم،استقلالی که مامان و بابا،سلب کرده بودند.
عمو سریع روی برگه ای چیزهایی می نویسد و به دستم میدهد، نوشته هایش را میخوانم:
بگو دیروز رفتیم اون کالب
میگویم:راستی مامان،اون کالب بودا،همیشه تو تلویزیون نشون میداد خواننده های مشهور میرن
توش،با عمو دیروز اونجا بودیم.
:+واقــعا؟؟چقدر عالی،دست عمو درد نکنه،کنسرت ها رم با هم برید،باشه؟
:_چشمـ
:+همون روزی که وحید زنگ زد حال و احوال کنه و مشکالت تو رو فهمید،من با خودم گفتم این
آدم میتونه نیکی رو به من برگردونه. آخه خودش پیشنهاد داد یه مدت بری اونجا،دستش درد
نکنه
:_حق با شماست
:+میگم بابا بهت زنگ بزنه،الان گوشی رو بده به عمو
:_سلام برسونید،خداحافظ
:+خدافظ
موبایل را به عمو میدهم:مامان میخواد با شما صحبت کنه
عمو موبایل را میگیرد:
:_سلام..
:_بله خیالتون راحت...
:_نه بابا به این زودیا که نمیتونم،بذارین یه کم پیش من بمونه دیگه
:_اختیار دارین
:_خواهش میکنم،انجام وظیفه بود
:_ممنون،خجالتم ندین،میدونین که نیکی رو چقدر دوست دارم.
:_نه بابا این حرفا رو نزنید،هرچی بخواد،خودم نوکرش هستم.
:_سلامت باشین،به داداش سالم برسونین،قربان شما
:_خداحافظ
عمو تماس را قطع میکند،نگاهم میکند و نفسش را با صدا بیرون میدهد..
میخندم:طفلک چه ذوقی کرد.
عمو میخندد:اینجوری بهتره،بذا خیالشون راحت باشه. راستی مدرست هم جور شد!
:_جدی؟
:+بله،عمو وحیدت رو دست کم گرفتی؟
:_اون که عمــــرا،مرسی عمو. بابت همه چی ممنون
★
کمی از شیرکاکائو را سر میکشم و به چشم های گرد شدهـ ی فاطمه خیره میشوم. خنده ام
میگیرد،صورت گرد و گندمی اش،وقتی تعجب میکند بامزه میشود.
:_چیه؟چرا اینطوری نگام میکنی؟
:+یعنی تو یه سال بدون مامان و بابات موندی اونجا؟
:_یه سال نه. کمتر شد،فک کنم...اممم...آره نُه ماه شد،تو این مدت با هم تماس تصویری
داشتیم،ولی دلم براشون خیلی تنگ شد.
:+اونجا مدرسه میرفتی؟
:_آره مدرسه ی ایرانی ها.
:+چه جالب...
مشغول خوردن میشود،یک دفعه انگار چیزی یادش افتاده،میگوید:راستی نیکی شما سال
تحویل کجا میرین؟
:_مـــا؟ پارسال و پیارسال که خونه ی خودمون بودیم. سال قبلش که من ایران نبودم،سال های
قبلشم یا مهمونی بودیم یا مهمون داشتیم. شما چی؟
:+مــا چند بار مشهد بودیم،چند بار خونه مامان بزرگم اینا بودیم،ولی امسال، بازم جمع میشیم
خونه مامان بزرگم،به هرحال اولین سالیه که تنها شده. روز سوم،چهارم عید،میخوایم بریم
امامزاده صالح و شاعبدالعظیم ...
:_واقعا؟؟
:+آره اگه خدا بخواد،تو هم اگه بخوای میتونی باهامون بیای.
:_من؟نه بابا،من مزاحمتون نمیشم!
:+مزاحمت چیه،مامان و بابام گفتن. من بهشون گفتم تو دوس داری بری زیارت،گفتن خب با هم
میریم امامزاده .
:_فکر نمیکنم فاطمه،مامان و بابام اجازه بدن
:+بگو بهشون شاید اجازه دادن
:_نمیدونم،ولی کاش میشد..
دستم را به گرمی میگیرد
:+میشه،من میدونم...
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva