#مسیحاےعشق
#پارت_شصت_ششم
من و من میکنم و جویده جویده میگویم
:_امروز آقاسیاوش....
آب دهانم را قورت میکنم،دستم را مشت کرده ام و ناخنهایم داخل پوستم فرو رفته اند.
:_آقاسیاوش چی میگفت؟
:+میخواست اجازه بگیره با مادرش بیان اینجا...
مامان پوزخند میزند و دست به کمر به دیوار تکیه میدهد،نگاهش بین من و بابا در رفت و آمد
است.
:_بابا،میشه....یعنی....ممکنه اجازه بدین....بیان..
مامان دست هایش را روی سینه اش در هم قفل میکند. نگاهِ منتظرش به باباست...
من هم منتظرم،منتظرم که پتک بابا روی سرم فرود بیاید. چشمانم را محکم روی هم فشار
میدهم. نشنیده،از جواب بابا مطمئنم. مخالفت او، دیوانه ام خواهد کرد.
:+تو اینطور میخوای؟
مردّد چشمانم را باز میکنم،از چیزی که شنیده ام مطمئن نیستم... اما ادامه حرف های بابا،رنگ
امید به چهره ام میپاشد.
:+اگه تو اینطور میخوای،باشه...مشکلی نیست... بگو بیان
میخواهم لب باز کنم و بگویم که من با سیاوش هیچ ارتباطی ندارم،اما بابا ناگهان برمیگردد.
انگشت اشاره اش را به نشانه ی تـھدید به طرفم میگیرد.
:+گفته باشم نیکی،امیدوار نباش...همونطور که قبل اومدن رادان و دانیال،ما از جواب تو مطمئن
بودیم،الانم تو از جواب ما مطمئن باش. قبلنم گفتم،من نعش تورم رو دوش همچین آدمی
نمیذارم.
:_امّـا بابا،من.... من اصلا از آقاسیاوش خبر ندارم،یعنی شماره شون رو ندارم.
بابا پوزخند میزند،دست راستش را در جیب شلوارش میکند
:+یعنی میگی باور کنم تو و اون اصلا ارتباطی ندارید؟
:_بابا من حقیقت رو گفتم...
:+من و مادرت آدمای روشنی هستیم،از نظرما این چیزا ایرادی نداره،نمیدونم تو چرا اینجوری
شدی...
مکثـ میکند.
:+عیبی نداره،این آدمی که من دیدم،حالا حالا دست بردار نیست... هروقت دوباره اومد،خودم
بهش میگم
مامان میخواهد اعتراض کند اما کلام مقتدر بابا خاموشش میکند:بریم تو اتاق،حرف میزنیم.
مامان و بابا میروند. آرام و متین از پله ها بالا میروم،اما در حقیقت روی ابرها ِسیر میکنم.
چیزی درونم با صدای فاطمه میگوید} همه چیز درست میشه{
چراغ اتاق را روشن میکنم.
نور روی تمام زندگی ام مینشیند. برابر آیینه میایستم.
موهایم را باز میکنم و به تقالیشان برای رهایی خیره میشوم .
نگاهی به خودم میاندازم،انگار زیباتر شده ام....
دراز میکشم و غرق در رویای شیرین بیداریم می شوم.
************
موهایم را پشت گوش می دهم و با دست راست دوباره به جان کیبورد میافتم. صدای موبایل
بلند میشود. کمی صندلی را عقب میدهم و دستم را دراز میکنم تا از روی تخت،برش دارم.
فاطمه است،نشانک سبز را لمس میکنم و گوشی را با شانه ی راستم،دم گوشم نگه میدارم.
صندلی را به حالت اولش برمیگردانم و میگویم
:_سلام فاطمه
صدای فاطمه در گوشم میپیچد.
:+سلام از ماست خانم خانما..چه خبر؟خوبی؟
دوباره مشغول تایپ میشوم
:_آره،تو خوبی؟
:+خوبم،صدات چرا یه جوریه؟
نفسم را با حرص بیرون میدهم
:_باید واسه فردا یه تحقیق پنجاه صفحه ای رو آماده کنم،چشمام درد گرفت بس که زل زدم به
مانیتور
:+عه،چه بد...یعنی نمیتونی بیای خونه ی ما؟
:_نه فک کنم باید تا صبح روش کار کنم...
:+عیب نداره،غصه نخور...راستی چه خبر از قضیه؟؟
:_قضیه؟؟؟
:+مهنــــــدس! سیاوش رو میگم.
ناخودآگاه آه میکشم
:_هیچی...همون چیزایی که میدونی...فقط...
صدای فاطمه،رنگ خوشحالی میگیرد
:+فقط چی؟
امید در رگ هایم جریان مییابد
:_فک کنم قرار خواستگاری رو گذاشتن..
فاطمه جیغ میکشد،مجبور میشوم موبایل را از گوشم دور کنم.
:_چته دختر؟گوشم سوخت!
:+قرار خواستگاری گذاشتن اونوقت تو میگی هیچی...واقعا که
:_اولا گفتم فک کنم...نصفه نیمه از حرفای مامان و بابا شنیدم... اینکه هردوتاشون ناراحت
بودن و سگرمه هاشون تو هم بود... بعدم وقتی از قبل میدونم قراره چی بشه،چرا بیخودی خودمو
گول بزنم ؟
:+از قدیم گفتن از این ستون به اون ستون فرجه ، غصه ی چی رو میخوری آخه؟
:_چی بگم؟ هرچی خدا بخواد ...
:+اوهوم،به خودش توکل کن.. وقتت رو نمیگیرم،برو به کارت برس..فقط اگه خبری شد بهم بگو.
:_حتما....مرسی که به فکرمی
:+قربانت،خداحافظ
:_خداحافظ.
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_شصت_هفتم
موبایل را روی میز میگذارم و به صفحه ی لپ تاب،خیره میشوم.
بی هدف آنقدر به مانیتور نگاه میکنم تا قطره اشکی از چشمم میچکد. نگاهم را از صفحه میگیرم.
سرم را روی دستانم میگذارم. مغزم کار نمیکند...
حتی به چیز خاصی هم فکر نمیکنم...
نمیتوانم ادامه بدهم...این همه فکر و خیال مرا از پا درمیآورد...
لپ تاب را میبندم و بلند میشوم.
چراغ را خاموش میکنم و روی تخت میافتم. فکر و خیال از هر طرف به مغزم هجوم میآید
حس میکنم مغزم در فضای پر از فکر و خیال،دست و پا میزند.
به منبع اکسیژنم احتیاج دارم،به سرچشمه ی آرامشم.
دست میبرم و از پاتختی،تسبیحی که فاطمه از کربلا برایم آورده،برمیدارم. طبق معمول از
لمسش،احساس خلسه میکنم.
حس قشنگ غوطه ور شدن در آغوش مهربان خدا .
تسبیح را روی صورت و چشمانم میگذارم. تمام تنم پر میشود از رایحه ی دل انگیزش...
آرامش،جرعه جرعه از دانه های فیروزه ای اش روی پوستم میچکد و من غرق میشوم در توکل به
خدا..
تسبیح را کنار مهر میگذارم و سجده ی شکرم را به جا میآورم.
دیشب آنقدر آرام شدم که نفهمیدم کی خوابم برد.
سجاده و چادرنمازم را داخل کشو میگذارم. از پنجره به آسمان خیره میشوم.
آفتاب،دامن زرینش را در گستره ی قلمرو شب پهن کرده و کم کم جلوتر میآید تا آسمان را
تسخیر کند.
لپ تاب را روشن میکنم و نسخه ای از تحقیق دیشب که نصفه مانده بود،به فلش انتقال
میدهم.
بلند میشوم.
لباس هایم را عوض میکنم و چادرم را روی کتاب هایم داخل کیف میگذارم.
مقنعه ام را سر میکنم و به دختر داخل آینه نگاهی میاندازم. به نظر،شاد نمیآید...
سرم را تکان میدهم،شاید افکار مزاحم از ذهنم بیرون برود.
موبایل و کلیدم را برمیدارم. کیف را روی دوشم میاندازم و از اتاق بیرون میروم
بالای پله ها که میرسم،بابا را میبینم .
آرام سلام میدهم و سرم را پایین میاندازم.
:_نیکی،بیا کارت دارم...
و به دنبال این حرف،به طرف آشپزخانه میرود.
متعجب،به دنبالش کشیده میشوم.
پشت میز نشسته
به منیرخانم که مشغول چای ریختن است،سلام میدهم و روبه روی بابا مینشینم.
منیر،استکان چای را برابرم میگذارد.
:+نمیخورم منیرخانم،ممنون
بابا آرام دستور میدهد
:_صبحونه ات رو بخور،شدی یه پوست و استخوون
از لحن جدی و خشک بابا،جا میخورم.
مجبور به اطاعتم.
تکه ای از نان جدا میکنم و داخل دهانم میگذارم.
منتظرم بابا شروع کند. نگرانم.
مکالماتمان که محدود به همین چند جمله است،هر بار هم که بابا و مامان با این لحن صدایم
کرده اند،مشکلی جدید به دغدغه هایم اضافه شده.
مگر این مقدار دوری عاطفی،برای اعضای یک خانواده طبیعی است؟
بابا چند سرفه ی کوتاه میکند تا حواسم جمع شود.
:+یه قول و قراری با هم داشتیم،یادته؟
قول و قرار؟نکند راجع سیاوش..؟
:+به این پسره گفتم....
دست میبرم و استکان چای ام را برمیدارم،شاید اضطرابم را پنهان کنم،شاید هم لرزش دست
هایم را
:+امشب بیان خواستگاری
جرعه ی چای ، ناخواسته وارد سیستم تنفسی ام میشود و راه نفس کشیدنم را سد میکند
چای میپرد گلویم.
ناخودآگاه سرفه میکنم تا بتوانم کمی هوا وارد ریه هایم کنم.
منیر،با عجله به طرفم میآید و چند ضربه به کمرم میزند.
چشمم به بابا میافتد،نگاهش را میدزدد،تا نگرانی اش را نبینم،تا در لایه ی خشک و جدی اش
فرو برود...
قطره اشکی که به خاطر سرفه های متمادی از چشمم خارج شده و تا گونه ام خودش را کشانده،با
دست میگیرم و به منیر میگویم
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
هدایت شده از عاشقانه های حلال C᭄
🏴| #چالش_امام_حسینے
پیراهن عزای تو جوشن کبیر ماست
ذکر سلام بر تو ، دعای مجیر ماست
↩️ شرکت کننده: 0⃣4⃣
🎁 نفر برتـر: سنگ حرم امام حسینع +
خاک تربت کربلا + قاب فرش حرم امام رضاع
🎁 به نفرات دوم تا دهم هم
جوایزِ نفیسی اهدا خواهد شد.🌹
🎁|برای شرڪت در این چالش بزرگ👇
🏴| https://eitaa.com/joinchat/2754019330C3ded5d8d29
| اولین چالش بزرگ امام حسینی در ایتا☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راست گفتن که پرستارها
بویی از گوشهی معجرِ زینب[س] بردند ..
به قولِ امام صادق:
مایهیِ زینتِ ما باشید، نه مایهی ننگمان🌱
#محرم
#ملت_حسین_به_رهبری_حسین
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
کرونا فقط توی مراسم روضه و سینه زنی هست ....... پیش بازیگرا نیست😏
#محرم
#بازیگرا_نمیگیرن
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
https://harfeto.timefriend.net/16274663206535
حرفی، شکایتی😢 ، انتقادی، پیشنهادی
هر چی ...بگوشیم😉
دلم برای مشهد
برای ضریح امام رضا ،
سقا خونه ، پنجره فولاد
تنگ شده💔
#به_کاشی_خنک_حرم_نیازمندیم
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#حدیث_طوری🌱
صلیاللهعلیهوآلهوسلّم :
هنگامی که آفتاب طلوع کرد مثل اینکه بر شاخهای شیطان طلوع میکند. پروردگارم، مرا امر نموده که قبل از طلوع خورشید و قبل از آنکه کافر برای آفتاب سجده کند، نماز صبح بخوانم تا آنکه امتم برای خداوند، سجده نمایند و زود به جای آوردن آن، در پیشگاه خداوند محبوبتر است. این نمازی است که ملائکه شب و روز شاهد آن میباشند.
(وسائل الشیعه، ج۳، ص۹، ح۷)
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
کاشکی اربعین با دست ساقی_۲۰۲۱_۰۸_۰۵_۱۷_۴۳_۰۸_۳۲۰.mp3
8M
[💔]
کـاشْکی اَربَــــعینْ با دَسْـتِ سـاقی
مِـــهمونَمْ کُـــنی چـــایِ عَـــراقی...
🎙کربلایی #محمد_فصولی
#محرم
#مداحی
#ملت_حسین_به_رهبری_حسین
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
هدایت شده از 『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
این مجالس مایه برکت....
#محرم 🖤
#استوری | #story 📸
○━━⊰☆📱☆⊱━━○
@afsaranjangnarm_313
○━━⊰☆⚔☆⊱━━○
#شهدایی:
بسیجی، منو و تو باید پرچممان را در آنجا بکوبیم، در انتهای افق!
#حاج_احمد_متوسلیان
#محرم
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#خاطره_شهدا
روزی موقع خرید جهیزیه
خانم فروشنده به عکس صفحه گوشی ام اشاره کرد و پرسید:
این عکس کدوم شهیده؟👤
خندیدم :
این هنوز شهید نشده ، شوهرمه!👀
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#قصه_دلبری
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
از امام صادق؏ پرسیدن ..
بھترین دیدنے در بھشت چیست ؟!
امام صادق؏ فرمودند ..
تماشا کردن #حسینِما♥️
لذت بخشترین دیدنےِ بھشت است !..
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
هدایت شده از عاشقانه های حلال C᭄
#خادمانہ
•
•
روضهـ ڪوتاھ است..
بچہ شش ماھ با چقدر آب
سیراب میشهـ!؟
سهـ قاشق چاےخورے!
آھ...💔
بقیهـدرددلاتونباپدࢪبندگانخداتقدیمتونـ↯
•
•
هدایت شده از عاشقانه های حلال C᭄
🏴| #چالش_امام_حسینے
پیراهن عزای تو جوشن کبیر ماست
ذکر سلام بر تو ، دعای مجیر ماست
↩️ شرکت کننده: 0⃣4⃣
🎁 نفر برتـر: سنگ حرم امام حسینع +
خاک تربت کربلا + قاب فرش حرم امام رضاع
🎁 به نفرات دوم تا دهم هم
جوایزِ نفیسی اهدا خواهد شد.🌹
🎁|برای شرڪت در این چالش بزرگ👇
🏴| https://eitaa.com/joinchat/2754019330C3ded5d8d29
| اولین چالش بزرگ امام حسینی در ایتا☝️
#مسیحاےعشق
#پارت_شصت_هشتم
:_خوبم منیرخانم،خوبم...
منیر دست میکشد و با نگرانی نگاهم میکند.
جمله ی بعدی بابا،باعث میشود قطره اشک دوم،از اندوه دلم،سراسیمه بیرون بدود.
:+گفتم امشب بیان تا زودتر جوابشونو بگیرن...به هرحال تو هم هرچقدر زودتر فراموشش
کنی،برات بهتره...
بلند میشوم..کیفم را برمیدارم.
زیرلب خداحافظی میکنم و میخواهم از آشپزخانه خارج شوم که بابا میگوید
:+راستی،رفتم واسه گرفتن گواهینامه اسمت رو نوشتم...امروز برو زمان کلاسات رو مشخص کن..
سر خودت رو گرم کن تا راحت تر فکر این پسره از ذهنت بره بیرون...
باید فراموش کنم... بابا هرگز رضایت نمیدهد....
میدانم،رضایت دادن بابا به ازدواج همانقدر غیرباور است که پاره شدن طناب دار،از گردن یک
اعدامی ...
اما با این حال، شور و لبخند داده است
ِ
شعف در وجودم جوانه زده و روی لب هایم،گل ..
سخت است،اما غیرممکن که نیست...
به قول فاطمه تا ستون بعدی،فرج است...
از خانه خارج میشوم و چادرم را در خلو ِت خیابان سر میکنم.
در حالی که طول پیاده رو، را با قدم های بلندم طی میکنم،موبایل را درمیآورم. باید به فاطمه خبر
بدهم.
لحظه ای مکث میکنم،نکند خواب باشد؟
با شیطنت زیر لب میگویم:چه بهتر که آدم با همچین خبرخوبی از خواب بیدار شه.
شماره اش را میگیرم،بوق اول....بوق دوم....بوق سوم....بوق چهـ..
صدای خواب آلودش در گوشم میپیچد
:_نیکی خدا بگم چیکارت کنه،یه امروز کلاس صبحمون کنسل شده بودا....
:+علیک السلام خانم دکتـر
_زنگ زدی سلام بدی؟باشه سلام..خدافظ
:+فاطمه حیف نیست روز به این قشنگی خواب باشی؟پاشو به آفتاب زمستونی سلام بده،بذار
خورشید انرژی شو در اختیارت بذاره...
:_نیکی خانم کبکت حسابی خروس میخونه... چه خبر شده؟
شیطنتم امروز حسابی گل کرده...شده ام نیکی سابق..
:+هیچی،تو برو بخواب،بعدا بهت میگم.
صدای جیغش بلند میشود
:_مگه گذاشتی؟حالا بگو ببینم چیشده؟؟
دست بلند میکنم و یک تاکسی مقابل پایم توقف میکند.
سوار میشوم.
:+حدس بزن؟
:_قرار خواستگاری رو گذاشتن؟؟آره؟؟؟
:+اه لوس چقدر زود فهمیدی
لحن مادربزرگ ها را میگیرد
:_دخترجون،من تو رو نشناسم که... حالا واسه کی؟
:+امشب؟
دوباره صدایش بلند میشود
:_چی؟بابات از من و تو عجول تره که.
صدایم غمگین میشود.
:+آره،میخواد زودتر جواب منفیشو بده و خلاص شه..
:_غصه نخور نیکی...گفتم که...ببین همش حل میشه بهت قول میدم...ببین امشب،گزارش
آنلاین و لحظه به لحظه بهم میدیا...
میخندم
:+چشم...کاری نداری؟برو بخواب
:_نه بابا مگه از هیجان خوابم میبره...برو به سلامت.
موبایل را داخل کیف میاندازم...حس قشنگی همه ی وجودم را برداشته...
با اینکه میدانم،آرزوهایم ،سرابی بیش نیست...
خدایا،محکم تر از قبل،آغوشت را باز کرده ای.
دوستت دارم.
کرایه ی تاکسی را میپردازم و به سمت ورودی دانشکده قدم برمیدارم.
پرستو همکلاسی ام را میبینم.
:_سلام پرستو
:+عه،سلام نیکی خوبی؟
:_ممنون،تحقیقت رو آماده کردی؟
:+آره ولی مطمئنم بازم مال تو،تو کلاس بهترین میشه.
آهی میکشم
:_نه بابا،من نتونستم کاملش کنم،استاد حسابی از دستم ناراحت میشه.
:+خب تا هفته ی دیگه کلی وقت هست
:_هفته ی دیگه؟مگه قرار نبود امروز تحویل بدیم؟
:+چرا ولی بچه ها دیروز به استاد گفتن بیشتر وقت بده،استاد هم قبول کرده...چطور خبر نداری؟
ناخودآگاه سرم را به طرف آسمان میگیرم و لبخند میزنم...
نگفتم؟!... تو مرا به حال خودم رها نمیکنی..
خدایا،آغوشت مطمئن و آرام بخش است...
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_شصت_نهم
کت و دامن آجری ام را روی تخت میاندازم،عکسش را میگیرم و برای فاطمه میفرستم.
... 💙fateme💙 is typing.....
مینویسد:
)نه رنگش خوب نیست(...
شماره اش را میگیرم،بلافاصله جواب میدهد
:+الو؟
:_پس چی بپوشم؟
:+ببین،یه پیراهن سبز داشتی،اونو بپوش
میپرسم:
:_خوبه اون؟
با اطمینان میگوید:
:+آره اون قشنگه.
*****************
لباس هایم را عوض میکنم. از شدت اضطراب،کف دست هایم عرق کرده است. روی تخت
مینشینم.
طاقت نمیآورم. بلند میشوم و در طول اتاق راه میروم.
صدای موبایل میآید،به خیال اینکه فاطمه است، پیام را باز میکنم،اما عمو وحید است...
)بی معرفت نباید یه خبر به من بدی؟(
آب دهانم را قورت میدهم،از بعدازظهر هربار خواستم با او صحبت کنم،شرم و حیا مانع شد.
مینویسم:
)ببخشید عمو،شرمنده،روم نشد(..
تماس میگیرد،رد تماس میدهم.
مینویسد:
) حالا چرا حرف نمیزنی؟(
مینویسم:
)نمیتونم عمو،حالم خوب نیست... فک کنم الآن بدحال ترین آدم روی زمین باشم(.
مینویسد:
)نه سیاوش حالش از تو بدتر بود...سه ساعت باهاش حرف زدم تا یه کم خودش رو جمع و جور
کرد(.
ناخودآگاه لبخند میزنم.
صدای زنگ در میآید،از جا میپرم...سریع تایپ میکنم
)عموجان اومدن..من برم..دعا کنین(
مینویسد
)توکل یادت نره،عروس خانوم(!
روسری ام را سر میکنم. لرزش دست هایم غیرقابل انکار است. تا حالا اینطور نشده بودم.
بیشتر،از رفتار مامان و بابا نگرانم...
مطمئنم رضایت نخواهند داد،اما خب. ....
آرام و باطمأنینه از پله ها،پایین میروم.
وارد سالن میشوم. حاج خانم و آقاسیاوش کنار هم و مامان و بابا روبه رویشان نشسته اند.
آقاسیاوش سرش را پایین انداخته و دانه های درشت عرق روی پیشانیاش نشسته. با دستمال
پاکشان میکند .
متوجه حضور من نشده اند. دسته گل بزرگ روی میز توجهم راجلب میکند. جلو میروم و سعی
میکنم صدایم نلرزد
:_سلام
حاج خانم و آقاسیاوش از جا بلند میشوند.
جلو میروم و با حاج خانم روبوسی میکنمـ، کت و دامن شیری ـپوشیده و لبخند گرمی روی لب
هایش نشسته.
:+چقدر خانم شدی نیکی جان... خیلی بزرگتر شدی
آقاسیاوش هم زیر لب سلام میدهد.
بابا میگوید:بفرمایید
میخواهم بنشینم که بابا میگوید:
:_نیکی جان چرا با آقاسیاوش دست ندادی؟
خشکم میزند،سیاوش از تحیر سرش را بالا میگیرد و به صورتم نگاه میکند.
...من را نشانه رفته اند....
زیرلب مینالم:بـــابــــا
مامان آرام طوری که همه بشنوند میگوید: ای بابا مسعود مگه نمیدونی،نیکی نمیتونه با ایشون
دست بده،به هرحال یه نگاه به ریش و یقه ی لباسش بنداز .
طوری میگوید)نمیتونه با ایشون دست بده( که نزدیک است خودم هم باور کنم که با همه دست
میدهم جز سیاوش....
سرم را بالا میگیرم تا واکنشش را ببینم،از چشمانم بخواند که نباید باور کند.
اما او سرش پایین است و لبخند کمرنگی روی لب هایش.
یعنی باور نکرده؟
بابا در جواب مامان میگوید: آها،راس میگی... اما خب مگه شما آقاسیاوش،تو این سال هاد که لندن
بودین،یعنی تا حالا با هیچکس،چی میگین شما... آها،مصافحه نکردی؟
سیاوش سرش را بالا میگیرد و بااعتماد به نفس میگوید: نه ،اصلا
بابا پوزخند میزند:نه بابا؟ مگه میشه؟نکنه دست دادن هم گناهه؟
سیاوش دوباره سرش را پایین میاندازد.
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#حدیث_طوری 🌱
#پیامبر اکرم صلاللهعلیهوالهوسلم:
اَوَّلُ الْوَقْتِ رِضْوانُ اللّه ِ وَ وَسَطُ الْوَقْتِ رَحْمَةُ اللّه ِ وَ آخِرُ الْوَقْتِ عَفْوُ اللّه.
(نماز) اول وقت موجب رضایت خداوند، ميان وقت موجب رحمت خداوند و نماز پايان وقت موجب بخشش خداوند است.
#نماز_اول_وقت📿
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』