#مسیحاےعشق
#پارت_هفتاد_نهم
ولی نباید معطلش کنم. باید تکلیف را یک سره کنم. تنها چیزی که این روزها درباره ی آینده ام
میدانم این است که محال ترین اتفاق ممکن،ازدواج با سیاوش است.
نشانک سبز را میکشم و تلفن را مقابل گوشم میگیرم. با لحنی سرد و محکم میگویم
:_الو
صدای گرم زنانه ای در گوشم میپیچد
:+سلام دخترم
خودم را جمع و جور میکنم
:_سلام حاج خانم،خوب هستین؟
:+ممنون نیکی جان.. ببخش بدموقع مزاحم شدم
:_اختیار دارین،بفرمایید در خدمتم
:+میخوام اگه اشکالی نداره ببینمت،البته بیرون از خونه
:_اتفاقی افتاده؟
:+نه،فقط یه صحبت و هم نشینی زنونه،ممکنه؟
:_بله بله حتما
:+آدرس رو برات میفر ستم،فردا،طرفای عصر خوبه؟
:_باشه
:+فقط....دخترم...اگه میشه به وحید یا سیاوش چیزی نگو
:_باشه،چشم
:+خدانگه دار
:_خداحافظ
موبایل را قطع میکنم .
چقدر اتفاقات،پشت سر هم میافتند،بدون اینکه مجال فکر کردن بدهند.
چند تقه به در میخورد،آرام و بی رمق "بفرمایید" میگویم و عمو وارد اتاق میشود.
نفس نفس میزند و حرف هایش بریده به گوشم میرسد.
:_نیــ...نیکی...چی...شده؟ تا...زنگ..زدی..خودمو...ر.. سوندم
عمو روی تخت مینشیند،بلند میشوم و از روی میز، پارچ را برمیدارم و برای عمو آب میریزم.
آرامم،خودم هم نمیدانم چرا...
شاید به خاطر اینکه میدانم ]او [ همیشه هست، بزرگ؛قادر؛ عالم و البته مهربان..
لیوان آب را به دست عمو میدهم و کنارش مینشینم. عمو همه را سر میکشد.
:+بهترین؟
سرش را تکان میدهد
:_چی شده؟
:+بابا گفتن،امروز این آقامسیح رفته منو خواستگاری کرده
عمو بلند میگوید
:_چه غلطی کرده؟؟
:+هیـــس،عمو چی شده مگه؟
:_بابات چی گفت؟
:+گفت یا بین دانیال و مسیح،یکی رو انتخاب کن... یا من زحمتشو میکشم...
عمو اخم کرده،دلیلش را نمیدانم...
کلافه دست در موهایش میکند..
:_عجـــــــب
:+حالا میگین این مسیح کیه؟
:_پسر محمود...برادرزاده ی من...پسرعموی تو...
پوزخند میزنم
:+عجب تئاتر باحالی.... کلا چند نفریم ما؟؟؟فامیالمون تک تک و دونه دونه دارن وارد صحنه
میشن...
صدای موبایلم بلند میشود،شماره ناشناس؛رد تماس میدهم.
به عمو خیره میشوم
:+خــــــــب؟؟
:_خب که چی؟؟
دوباره زنگ میخورد،کلافه،رد تماس میدهم و موبایل را سایلنت میکنم.
:+خب این آدم از جون من چی میخواد؟؟
:_نیکی بهش فکر نکن...من خودم فردا تکلیفش رو یه سره میکنم...
:+عمو چرا طفره میرین...
موبایل میلرزد...
اه
رد تماس میدهم و دوباره به چشم های عمو خیره میشوم،چشم هایی که سعی دارد نگاهش را
بدزدد.
:+عمو من خسته شدم از این همه معما...بابام چرا با عمومحمود مشکل داره؟ این خواستگار یه
دفعه از کجا پیدا شد؟
:_نیکی من راجع بابات هرچی بخوای بهت میگم،اما اصلا فکرت رو درگیر مسیح و خواستگاری
اش نکن.
چیزی نپرس،ولی قول میدمـ من حلش کنم...
موبایل دوباره زنگ میخورد.
عصبی،برش میدارم و قبل از اینکه فکر کنم جواب میدهم.
:_بــــلــــــه؟؟؟
صدای مطمئن،بدون احساس اما محکمی با طمأنینه میگوید
:+سلام
من مسیحـــــ م.
مطمئنم تا حالا راجع من و پیشنهادم شنیدین.
باید ببینمتون،حتما
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_هشتادم
آب دهانم را قورت میدهم و به چشم های نگران و مشکوک عمو نگاه میکنم. این بار من چشمانم
را میدزدم.
هرطور شده باید بفهمم این آدم،از من و زندگیم چه میخواهد.
احساسی عجیب،که نمیدانم نامش چیست،از درونم شعله میکشد و بر عقلم پیروز میشود .
پشتم را به عمو میکنم
:_باشه
صدایش دوباره در گوشم میپیچد،باز هم بدون حس و بی تفاوت
انگار برایش فرق نداشت،حتی اگر قبول نمیکردم.
من اما هیجان زده ام،شاید حسی بچگانه و سرکش برای فهمیدن راز مگو ی مسیح.
:+خوبه
فردا صبح،ساعت یازده،سر خیابونتون یه کافه هست،اونجا میبینمتون
تلفن را قطع میکنم. چشم هایم را میبندم و تازه وقت میکنم،نفسم را بیرون دهم.
من،باید کشف کنم... این آدم کیست؟
صدای عمو،از خیالات بیرونم میکشد.
به طرفش برمیگردم.
میپرسد
:_کی بود؟
هول میشوم
:+چی؟ آها...هیچکی... حالا نوبت شماست عمو... بابا با برادرش چرا مشکل داره؟
عمو چشم هایش را میمالد
:_موضوع برمیگرده به خیلی وقت پیش.. من سه چهار سالم بود... قضیه ی پدربزرگ رو که
میدونی؟ بابا از همه ی اموالش،اینجا فقط یه خونه و یه کارخونه ی ورشکسته گذاشت.. بقیه رو
هم دولت اون موقع به نفع بیت المال تصاحب کرد.
محمود و بابات،با کمک همدیگه اون کارخونه ی به دردنخور رو تبدیل کردن به یه کارخونه ی
پرسود... محمود درس رو کنار گذاشته بود،اما بابات هم کار میکرد،هم درس میخوند.
بابات تو دانشگاه،با مادرت آشنا شده بود و بهش علاقمند شد. خب حتما میدونی خونواده ی
مامانت هم،از ساواک و خلاصه طاغوتی بودن.
مسعود،میخواست از مامانت خواستگاری کنه،اما محمود راضی نبوده... میگفته حاال که انقلاب
شده این ازدواج به ضرر کارخونه است.. می گفته مسعود باید با کسی ازدواج کنه که خونواده
اش،بتونن تو پیشرفت کارخونه کمک کنن... به همین خاطر اصرار داشته که مسعود با یه
خانواده ی مذهبی ازدواج کنه... چه میدونم،مثلا میخواسته با این کار وصل بشه و هم رنگ
جماعت بشه...هوووف چی بگم...
بابات و محمود سر این موضوع،با هم دچار مشکل میشن و اونقدر،با هم اختلاف پیدا میکنن که
مجبور میشن راهشون رو جدا کنن
محمود با وکالتنامه ای که داره،کارخونه و خونه رو میفروشه و سهم مسعود رو میده. هر کدوم هم
میرن دنبال زندگی خودشون...
مسعود،خیلی از عمومحمود و بابا و همه ناراحت بوده،اونقدر که میره و فامیلی اش رو عوض
میکنه...
هر دوشون از صفر شروع میکنن و به اینجا میرسن.
چند سال بعد،بابات با مامانت ازدواج کرد و بعد هم که تو به دنیا اومدی...
کل ماجرا همینه...
:+پس....پس بابام میترسه،من کاری رو کنم که خودش کرد...
:_شایـــــد
صدای بابا در گوشم میپیچد،بدون فکر میگویم
:+لحنش شبیه التماس بود...
باید کاری کنم... پس کی فردا میشود؟
****
دست بالا میبرم. استاد نگاهش را از پشت شیشه ی عینک به من میدوزد
:_مشکلی پیش اومده خانم نیایش؟
نگاه کلای،معطوف چهر ه ام میشود.
آب دهانم را قورت میدهم
:+استاد،ممکنه من بیست دقیقه زودتر برم؟
:_مطمئنین خوبین؟به نظر مضطرب میاین.
چند نفر از بچه های کلاس دقیق تر چهره ام را بالا و پایین میکنند و صدای پچ پچ بلند میشود.
:+بله،خوبم..میتونم ؟
:_البته..
نفس راحتی میکشم و نگاهی به ساعت میکنم.
هنوز چند دقیقه ای وقت دارم.
★
سرمای بهمن،پوست صورتم را میسوزاند .
پر چادرم را با جمع میکنم،سرم را داخل یقه ی پالتو فرو میبرم و به سمت آژانس کنار دانشگاه راه
میافتم.
داخل دفتر آژانس میشوم،مردی جاافتاده پشت میز نشسته.
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
هدایت شده از ابــووصـال؛
از حرمله نمیگذرم که
به خنده گفت:
هان؛ای رباب بر سر طفلت سلام کن💔
≡°•اَݕُوْۆِصَآݪ•°≡
تموم شد
این ده روز هم تموم شد 😭🖤
دلمون برای روضه ها تنگ میشه 💔🙃
داره کم کم میاد بوی اربعین😭
هدایت شده از KHAMENEI.IR
📷 امشب؛ تصويری از رهبر انقلاب در هنگام قرائت دعای توسل در مراسم عزاداری شام غریبان حسینی علیهالسلام در حسینیه امام خمینی(ره). ۱۴۰۰/۵/۲۸
#عزاداری_خالصانه_رعایت_مومنانه
#حرف_حق‼️
ماڪہدعاےعہدبہاینسادگےوقشنگےرو
بہجاےهرروزخوندنماهےیہبارمیخونیم،
منتظریمچہڪاربزرگےبراےمهدےفاطمہبڪنیم؟!!
ازهمینڪارسادهشروعڪنرفیق!
احترامقائلشوبراےامامزمانت :)
روزےیہبارموظفےدعاےعہدروبخونے، صبحمبیدارنشدے، تاشبدِینتواداڪن♡
#بیدارشیمازخوابغفلت🚶♂...
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
✨
شهادت؛ طرح کربلاست
و اسارت؛ شرح آن ...🖤
تازه ماجرا شروع شده ...🙃
#محرم #کربلا #شهادت
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
حسین جاݩ♥️
مرا نیمنگاهے بہ ضریحت
ڪمی ڪنج حرم لطفا :)🖤
#محرم
#کربلا
#ملت_حسین_به_رهبری_حسین
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
🖤✨
خداحافظـ اے بࢪادر
زینبـ ↯
به خون غلتان
دࢪ برابر زینب🙃💔
#محرم
#امان_از_دل_زینب
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طلبگی👳🏻♂
می خواهید به فیض شهادت در رکاب سید الشهدا دست پیدا کنید .. ؟؟؟!
#استاد_عالی
#محرم
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
هدایت شده از ناشناس پࢪۅا ッ
#مسیحاےعشق
#پارت_هشتاد_یکم
:_سلام
:+سلام دخترم،بفرمایید
:_ببخشید یه تاکسی میخوام.
:+مقصد؟
:_الهیه
مرد،با ریموت کنار دستش،قفل یکی از ماشین ها که جلوی در پارک شده اند،میزند.
:+بفرمایید شما بشینید،الان راننده میآد
:_ممنون
💕
ماشین آن سوی خیابان،روبه روی کافه متوقف میشود.
پنج دقیقه ای تا قرارمان مانده.
ممنون میگویم و پیاده میشوم.
نفس عمیقی میکشم. دست میبرم و لباسم را مرتب میکنم .
نمیدانم چرا مضطربم،شاید برای اینکه بدون اطلاع همه،این کار را کرده ام.
عرض خیابان را رد میکنم و جلوی در میایستم.
لحظه ای پشیمان میشوم،نکند اشتباه کرده ام.
شاید اصلا نباید وارد این مسائل میشدم..
نگاهم را از کفش هایم میگیرم و لحظه ای چشمم به چهره ی آشنایی میافتد.
خودش است.
پشت میز نشسته و با انگشتانش بازی میکند.
در نگاهش هیچ تردیدی به چشم نمیخورد.
برق چشم هایش اما....نه! این علامت خطر است.
میخواهم برگردم،اما پاهایم به طرف ورودی کشیده میشوند.
از من فرمان نمیبرند!
در،با صدای قیژ مانندی باز میشود و آویز بالایش به صدا در میآید.
به محض وارد شدن چند نفر نگاهم میکنند.
او هم،سرش را بالا میآورد و چشم در چشمم میدوزد.
جلو میروم،بلند میشود.
طبق عادت همیشگی ام، در سالم دادن پیش دستی میکنم.
:_سلام
:+سلام،بفر مایید
اضطرابم را پشت قلبم پنهان میکنم،به عقلم تشر میزنم و لرزش دست هایم را متوقف میکنم.
آرام میشوم و مینشینم.
:+چی میخورین؟
کیفم را روی صندلی کناری میگذارم و چادرم را سفت میکنم.
سعی می کنم محکم به نظر برسم.
:_برای شنیدن اومدم،نه خوردن
لبخند میزند،لبخند که نه...بیشتر شبیه پوزخند است.
دستش را بالا میبرد و گارسون را صدا میکند
:+جناب ببخشید
حرکاتش،عادی و خالی از ترس است .
این روح بیتابم را،بی تاب تر میکند.
گارسون جلو میآید.
:+دو تا قهوه لطفا
تا با گارسون مشغول است،چند ثانیه ای فرصت میکنم به چهره اش نگاه کنم
این بار،ته ریش نازکی صورتش را پوشانده.
چشم و ابرو و موهای تمام مشکی،صورتی کشیده،ابروانی پرپشت و چهره ای کامال معمولی اما
در یک کلمه،جذاب.
تنها نکته ی خارق العاده ی چهره اش،برق لعنتی چشم هایش است...
سرم را پایین میاندازم و } استغفراللّه { میگویم.
گارسون میرود و او،با چند سرفه گلویش را صاف میکند.
سرم را بلند میکنم،میخواهد حرف هایش را بزند.
نیکی ضعیف درونم را پشت نقاب نیکی قوی پنهان میکنم و گوش هایم را به او میدهم.
:+حتما خیلی از درخواست من ، تعجب کردین... به هر حال ما هیچ شباهتی به هم نداریم.
حس میکنم،لحنش با چاشنی تمسخر است.
اخم میکنم.
:+به هرحال،بهتر بود قبل از اینکه با عمومسعود صحبت کنم،با خودتون درمیون میذاشتم،ولی
خب... شد دیگه... حتما قضیه ی شکایت پدربزرگ رو میدونین دیگه...
شوکه میشوم،حس میکردم تنها راز خانوادگی،حضور مسیح باشد... شکایت پدربزرگ از کجا
سردرآورد؟
:_شکایت پدربزرگ از کی؟
:+از بابای من و بابای شما ...
:_سر چی؟؟
:+سر اینکه بیست و پنج سال پیش،بی اجازه خونه و کارخونه رو فروختن...
بلند میگویم
:_چی؟
چند نفر به طرفمان برمیگردند،او اطراف را نگاه میکند و من خجالت میکشم.
:+واقعا نمیدونستی؟
سرم را آرام،چپ و راست میکنم و به گوشه ی میز خیره میشوم.
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_هشتاد_دوم
چیزی به ذهنم میرسد
:_ولی عمووحید گفت که وکالت نامه داشتن..
:+داشتن... پدربزرگ هم خبر داشته... ولی خب،از قهر بابام و عمومسعودم خبر داره
:_یعنی چی؟
:+پدربزرگ، اون موقع خودش اجازه داده بوده که کارخونه رو بفروشن... ولی الآن میگه یا محمود
و مسعود با هم آشتی میکنن یا من ثابت میکنم کل اموالی که الآن دارن،مال منه
:_مگه میشه؟
:+مثل اینکه میشه..وکیل گرفته و کلی مدرک پیدا کرده... به هرحال قضیه مال خیلی وقت
پیشه، هیچکس هم حوصله نداره پیگیری کنه ببینه مدارک اصله،درسته یا نه...
خلاصه،تخمین زدن که تقریبا بیشتر سرمایه و اموال منقول و غیرمنقول بابای من و بابای شما،
متعلق به پدربزرگه
پدربزرگ هم میگه اگه باهم آشتی کنید من از ِخیرش میگذرم...
پس علت عصبانیت و درگیری ذهنی بابا،این اواخر همین مسئله بود...
چقدر از خانواده ام غافل بودم...
حتی عمووحید هم آشفته بود...
چرا من نفهمیدم...
با صدای بلند فکر میکنم
:_ولی این حقه بازیه..
:+آره حقه بازیه... ولی حتی تحت این شرایط هم، باباتون راضی به آشتی نمیشه...
بابام،عمووحید،خود پدربزرگ،حتی مامانتون... کلی تلاش کردن... اما هیچ فایده ای نداشت...
َرجی بشه... ولی بازم
پدربزرگ هم فکر کرده قبل از مرگش کاری کنه،فکر کرده بلکه با این حیله،
انگار نه انگار...
عمومسعود حاضر شد بره محضر و همه رو به نام پدربزرگ بزنه... پدرتون خیلی کینه ای عه..
سرم را بلند میکنم و تند،نگاهش میکنم.هیچکس حق ندارد راجع پدرم اینطور صحبت کند.
:_اگه با شمام اونطور رفتار میکردن،به بابام حق میدادین..
بازهم پوزخند میزند
:+باشه... حالا میرم سر اصل مطلب..یعنی....قضیه ی خواستگاری من....از شما...
قیافه اش را جوری میکند،انگار خواستگاری در کار نیست... انگار میخواهد فیلم سینمایی
تعریف کند.
:+من فکر کردم چی کار میشه کرد که عموجانمون از خرشیطون پیاده بشه...
:_مؤدب باشید لطفا...
جدی نگاهم میکند،چشم هایش خالی از هر نوع حسی است،بیروح و سرد...
آنقدر محکم اخم کرده ام که پیشانی ام درد میگیرد.
انگار اخم های گره خورده ام،او را میترساند.
از موضعش پایین میآید،زیر لب میگوید
:+معذرت میخوام
آرام گره از ابروهایم باز میکنم،اما همچنان چهره ام جدی است. مثل او.
:+به هرحال،موضوع،سر میلیاردمیلیارد پوله...من فهمیدم،تنها راه نفوذ به قلعه ی محکم
عمومسعود،دخترشه.. یعنی...شما...گفتم شاید بشه با یه ازدواج صوری... یعنی الکی
عمومسعود رو راضی به آشتی کرد...
این بار نوبت من است که پوزخند بزنم
:_شما خیلی فکر مزخرفی کردین... اگه بابای من دوست نداره آشتی کنه،منم کمکش میکنم که
آشتی نکنه...
از جا بلند میشوم و برمیگردم.
صدایش از پشت سرم میشنوم.
:+خیال میکردم پدربزرگ رو دوست داری... گفته این آخرین خواسته اشه..قبل از مرگش..
نگران برمیگردم
:_ولی حال پدربزرگ که خوبه..
:+نیست... دکترا جوابش کردن...روزای آخر عمرشه.. واسه همین مرخص شده..
بغض میکنم..
:_آخه عمــــو وحید....
رفتن پدربزرگ،او را از پا درمیآورد...
روی صندلی،میشکنم...
مسیح هم مینشیند..
دلم نمیخواهد ضعیف به نظر بیایم،اما عمووحید،نقطه ضعف من است...
اگر پدربزرگ برود،اگر بدون رسیدن به آخرین خواسته اش برود... اگر عمووحید بفهمد من
میتوانستم کاری کنم و نکردم...
اشک ها،به مقصد زمین از هم سبقت میگیرند.
دستم را سایبان چشمم میکنم و صورتم را پشت پرده اش پنهان.
بی صدا گریه میکنم.
جعبه ی دستمال کاغذی را روبه رویم میگیرد.
بی توجه به او،اشک هایم را با سرانگشت میگیرم و از کیفم دستمال درمیآورم.
صدای افتادن چیزی میآید،توجه نمیکنم.
چشم هایم را خشک میکنم.
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
هدایت شده از 『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
امام مهدی عج :
ما در رعایت حال شما هیچ کوتاهی نمی کنیم و یاد شما را
از خاطر نمیبریم وگرنه محنت و دشواری ها شما را فرا میگرفت
و دشمنان شما را از بُن و ریشه، قلع و قمع می ساختند .
[ بحارالنوار، ج ۵٣ ]
ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ📻🌿''
@afsaranjangnarm_313 🌱
#مدیر
ڪے باورش میشہ ...
همہ بچہ محصلا از اینڪہ مدارس سال دیگہ مجازیِ ناراحت بشن؟!😶😂
همونایے ڪہ دعاے شب و روزشون تعطیلے مدارس بود😃😂
#ازجملہخودم🚶♀
هدایت شده از KHAMENEI.IR
📷 مراسم آخرین شب عزاداری ایام محرم ۱۴۴۳ در حسینیه امام خمینی(ره) مصادف با شب شهادت حضرت امام سجاد علیهالسلام با حضور رهبر معظم انقلاب اسلامی برگزار شد.
▪️ #عزاداری_خالصانه_رعایت_مومنانه
✨
میشود امساݪ اربعین
مهمانت شوم 🙃
هࢪ ساعتـ ڪہ به اربعینت
نزدیڪ میشویم
نگࢪانے ام بـیشـتࢪ مےشود 💔
ڪہ نکند امسال هم
جا بمونم😞🚫
#اربعین_میطلبی؟
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#امام_سجاد_علیهالسلام
✦مـن شـمـع داغـدارم و شـرح عـزا شـدم
✦بـعد از پـدر بہ سـوز و مـحـن مبـتلا شـدم
✦پیر جوانـۍ ام چه بگویـم ڪه سـوختـم
✦مـن غـصـه دار مـاتم ڪرببلا شـدم
شهادتامامسجادعلیه السلام تسلیت....
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』