✨
میشود امساݪ اربعین
مهمانت شوم 🙃
هࢪ ساعتـ ڪہ به اربعینت
نزدیڪ میشویم
نگࢪانے ام بـیشـتࢪ مےشود 💔
ڪہ نکند امسال هم
جا بمونم😞🚫
#اربعین_میطلبی؟
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#امام_سجاد_علیهالسلام
✦مـن شـمـع داغـدارم و شـرح عـزا شـدم
✦بـعد از پـدر بہ سـوز و مـحـن مبـتلا شـدم
✦پیر جوانـۍ ام چه بگویـم ڪه سـوختـم
✦مـن غـصـه دار مـاتم ڪرببلا شـدم
شهادتامامسجادعلیه السلام تسلیت....
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
میکند...
به خودم میآیم.
سرم را پایین میاندازم.
گلویم را صاف میکنم.
:_من،کمک میکنم که بابام با عمومحمود آشتی کنن
نگاهش میکنم. بازهم چهره اش ساکن و جدی است.
انگار هیچ اشتیاقی به شنیدن ندارد... انگار نه انگار...
انگار اصلا برایش مهم نیست من قبول کنم یا نه...
:_ولی پیشنهاد شما،بدترین انتخابه... آشتیشون میدیم ولی با روش منطقی
:+قهوه تون سرد شد..
این آدم،چرا اینقدر خونسرد است؟
آرامشش دیوانه ام میکند...
انگار نه انگار که من همین الان پیشنهادش را رد کردم... انگار نه انگار
:_ممنون،صرف شد.. بااجازه تون
بلند میشوم و چادرم را مرتب میکنم.
او هم بلند میشود..
پیراهن مردانه ی سرمه ایـپوشیده،با شلوار همرنگش. کاپشن بادی زرشکی،سرمه ای اش را از
صندلی آویزان کر ده.
:+به هرحال دوباره فکر کنین... نذاشتین من حرفم رو کامل بزنم...متاسفانه خیلی وقت نداریم...
:_خدانگه دار
:+خداحافظ
حتی پیشنهاد نمیدهد که مرا برساند!
هرچند،اگر هم میداد من رد میکردم...
این از راز اول... حالا مانده قرار ملاقاتم با حاج خانم...
نگاهی به ساعت میاندازم
امروز دیگر کلاس ندارم.
راه خانه ی فاطمه را پیش میگیرم.
*
فاطمه،برایم آب انار میریزد و لیوان را دستم میدهد.
:_ممنون
جواب نمیدهد.میدانم مشغول است،مشغول حرص خوردن
:+نیکی من نمیفهمم... تو باید فنجون قهوه رو رو لباسش میریختی...
:_فاطمه من نمیتونم مثل تو باشم...تو یه جورایی خیلی...
:+باشه..من عصیانگر...من لجباز... ولی پسره هرچی دلش خواسته گفته،تو پا شدی خیلی موقر
و خانمانه بیرون اومدی.. لابد بابت قهوه ام ازش تشکر کردی
دستم را زیر چانه ام میزنم و ابروهایم را بالا می دهم
:_نوچ...یادم رفت...
از کوره درمیر ود
:+وای...من نمیفهممت نیکی... پسره میگه بیا الکی عروسی کنیم،لبخند میزنی.
مامانت میگه باید فلان مهمونی رو بیای،میگی چشم
عمو وحیدت،همه چی رو ازت پنهون میکنه،زنگ میزنی میگی ممنون که نگفته بودین..
بابات میگه باید با اونی که من میگم ازدواج کنی..
سرم را پایین میاندازم،ادامه ی حرفش را میخورد.
دستم را میگیرد و با لحن پشیمانش می گوید
:+ببخش نیکی نمیخواستم ناراحتت کنم..
سرم را بلند میکنم،این واقعیت زندگی من است!
:_نه تو راست میگی... واقعا من یه همچین آدمیام...ولی فاطمه...باید حرمت نگه دارم،زندگی
من وتو خیلی با هم فر ق داره...مامان و باباهامون خیلی متفاوتن...
تو خیلی راحت با پدر و مادرت صحبت میکنیحرف دلت رو میفهمن،نگاهتون به آینده شبیه هم
دیگه اس...
ولی ما زمین تا آسمون باهم فرق داریم...
من،قبال شبیه الان تو بودم.ولی الان،اینجوری بودنم به نفعمه.
نگاه فاطمه رنگ شرم دار د،اما تقصیر او چیست؟
مثل خواهر،نگران آینده ام است،درکش میکنم...
اما من همین پوسته ی ساکت و گوشه گیرم را ترجیح میدهم.
نگاهی به ساعت میاندازم،باید به مامان تلفن کنم و بگویم اینجا هستم.
برای آن ها فرقی ندارد اما من وظیفه میدانم خبرشان کنم.
دست میبرم تا موبایلم را بردارم،اما نیست....
فاطمه نگاهم میکند
:+چی شده؟
:_موبایلم نیست،باید به خونه زنگ بزنم.
موبایلش را روی پایم میگذارد
:+بیا حالا با مال من زنگ بزن،پیداش میکنیم بعدا
موبایل را میگیرم و با لبخندی،از کارش قدردانی میکنم.
جرعه ای از آب انار مینوشم و شماره ی خانه را میگیرم.
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_هشتاد_چهارم
چادرم را سفت میکنم،حاج خانم را پشت یک میز دونفره میبینم.
نفس عمیقی میکشم و به طرفش قدم برمیدارم.
با دیدنم بلند میشود
بازهم در سلام،پیش دستی میکنم و با هم دست میدهیم
:_سلام،ببخشید که دیر شد
:+سلام دخترم،خواهش میکنم،اتفاقا به موقع اومدی. بشین عزیزم
پشت میز مینشینم و چادرم را مرتب میکنم.
گارسون بالای سرمان می ایستد،حاج خانم با لبخندی،متین نگاهم میکند
:+خب چی میخوری نیکی جان؟
:_من چیزی نمیخورم،ممنون
:+مگه میشه آخه؟
:_باور کنین میل ندارم،ممنون
حاج خانم به گارسون اشاره میکند
:+لطفا کیک شکلاتی بیارید و قهوه.
گارسون یادداشت میکند،تعظیم کوتاهی میکند و میرود.
مشتاق به حاج خانم نگاه میکنم.
:_شما....کاری داشتین با من؟؟
حاج خانم باطمأنینه و آرام نگاهم میکند. لبخندی کنج لبش نشسته
:+حالا چه عجله ایه؟مگه کار داری؟
:_نه..کارخاصی ندارم ولی...راستش یه کم کنجکاو شدم..
:+نگران نباش..
گارسون با سینی جلو میآید و کیک و قهوه را روی میز میچیند.
بسم اللّه
چنگال را برمیدارم و گوشه ای از کیک را میبُرم
حاج خانم،کمی شکر داخل قهوه اش میریزد.
کیک،خوشمزه است و تازه.
در دل میگویم:فاطمه ی عاشق کاکائو جات خالی
حاج خانم گلویش را صاف میکند،منتظر به دهانش چشم میدوزم
:+راستش نیکی جان...منم جای مادرت دخترم...
میخوام یه سوالی ازت بپرسم،خواهشا با من رودربایستی نداشته باش...
تو هنوزم جواب سیاوش رو راست و حسینی ندادی
تو...قصد ازدواج با سیاوش رو داری؟
صاف در چشم هایش خیره میشوم. سوالش شوکه کننده بود و من،حیرت زده ام....
قبل از اینکه چیزی بگویم،ادامه میدهد
:+ببین دخترم....واقعیت اینه که با وجود سختگیری های پدر و مادرت،میشه گفت ازدواج تو و
سیاوش تقریبا غیرممکنه...
میخوام ببینم تو،با وجود مخالفت پدر و مادرت، موافق این ازدواج هستی یا نه؟
سرم را پایین میاندازم،در کمال صداقت میگویم
:_نه...
:+یعنی تو به سیاوش علاقه....
ناخواسته حرفش را قطع میکنم
:_نه...قصد ازدواج من با آقاسیاوش کامال عقلانی و منطقی بود... یعنی چطور بگم؟
من فکر میکردم ازدواج با ایشون،از همه نظر بهتره.
خب نمیگم هیچ احساسی نبود... یعنی راستش... یه حس ضعیف بچگونه بود،که نمیتونم
اسمش رو علاقه بذارم.باور کنین راست میگم
سرم را بلند میکنم،لبخند رضاٻت روی لبهای حاج خانم نقش بسته.
:+پس کارمون راحت تر شد،بخور دخترم..بخور
بغض کرده ام،نمیدانم چرا...
کمی از قهوه ام را،همانطور تلخ مینوشم.
دوباره نگاهم را به حاج خانم وصله میکنم
متوجه سوال چشمانم میشود،فنجان قهوه اش را روی میز میگذارد و میگوید
:+ببین دخترم،حدود یک ماه دیگه یه دوره ی آموزشی معماری و دکوراسیون داخلی تو کانادا
برگزار میشه. از این دوره واسه شرکت های معتبر و مهندس های معروف دعوتنامه فرستادن.
واسه شرکت وحید و سیاوش هم فرستادن.
آرام میگویم
:_میدونم،عمووحید گفته بود
:+این دوره،خیلی مهمه و مدرکی که به شرکت ها و مهندسا میده،در سطح دنیا،معتبره.
عموت و سیاوش تصمیم گرفتن،که سیاوش بره.
این قضیه مال چهارماه پیشه.
این دوره،نه فقط واسه سیاوش که واسه وحید و شرکتشون هم خیلی مفیده.
این ها را هم میدانم.
:+سیاوش داشت آماده ی رفتن میشد که یه دفعه.... ببین تا دوهفته،سیاوش باید مدارکش
تحویل بده... وگرنه اسمش خط میخوره.
:_خـــب چه کاری از من ساخته است؟
:+سیاوش به هوای تو مونده ایران... هرچقدر من و وحید بهش میگیم گوش نمیده... دیروز به من
گفت که دیگه قید دوره و مدرک رو زده... باید بمونه ایران...
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_هشتاد_پنجم
نیکی جان،ببین حالا که پدر و مادر تو اینقدر مخالفن،تو هم که خب خودت گفتی سیاوش رو
دوست نداری،این دوره هم که واقعا مهمه...در ثانی دخترعمه ی سیاوش هم به پای سیاوش
مونده و همه ی خواستگاراش رو رد می کنه..ببین دخترم،بیا و در حق من دختری کن،آب پاکی رو
بریز رو دست پسر من...
من سیاوش رو میشناسم،از بچگی همه ی انتخاباش یه دونه بود.
به عنوان دوست،یا وحید یا هیچکس..
واسه شغلش یا معماری یا هیچ چی
واسه همسرم که...
فقط تو میتونی اونو از این مخمصه نجات بدی...
به هرحال خودت پدر و مادرت رو میشناسی،ممکنه رضایت بدن به این وصلت ؟؟؟
سرم را تکان میدهم...
محال است!
حرف های عمووحید در سرم میپیچد... وقتی از دوره برایم میگفت و چشمانش برق شادی
میگرفت: قرار شده من بمونم و بالا سر کارا باشم،سیاوش بره. مدرکش خیلی مهمه نیکی... هم از
نظر اقتصادی هم اینکه بین رقبا، شرکت ما معتبرتر میشه... این واسه آینده ی کاری مون خیلی
مهمه.
:_حاج خانم من قبلا به پسرتون جواب منفی رو دادم... ایشون قبول نکردن
نمیدانم چرا،ولی سیاوش را پسر حاج خانم خطاب کردم ...
:+میدونم دخترم... ولی خودت یه کاریش بکن... فقط از دست تو برمیاد...فقط تو میتونی
دخترم... فقط تو...
نگاهی به فنجان نیم پر میاندازم...
چه روزی ! پر از قهوه های تلخ!
سر تکان میدهم.
نمیدانم دلم برای استیصال حاج خانم میسوزد،یا برای بلاتکلیفی سیاوش...
در هرحال من میدانستم،خودم را برای چنین روزی آماده کرده بودم...
بلند میشوم.
:_ممنون از پذیرایی تون حاج خانم...نگران اون قضیه هم نباشین... من حلش میکنم
حاج خانم به گرمی دستم را میفشارد
:+ممنون دخترم...ممنون ... امیدوارم همیشه خوشبخت باشی
:_بااجازه تون...
از کافه بیرون میزنم. هوا رو به تاریکی میزند.
دکمه های پالتویم را میبندم و راه خانه را در پیش میگیرم...
باید فکر کنم. به همه چیز...
به پدربزرگ،عمووحید،سیاوش...دخترعمه اش...
او هم مثل من گناهی ندارد...
نیاز به راه رفتن دارم،به گز کردن پیاده روها تا خانه.
🍃
کلید را داخل کیف میاندازم و وارد خانه میشوم. اوضاع خانه،به نظر روبه راه نمیآید.
صداهایی در هم و نامعلوم از سالن میآید.
به طرف سالن کشیده میشوم
عمو رنگ به رو ندارد،با موبایل حرف میزند،منتهی انگلیسی...
بابا دست به کمر زده و گاهی چیزی به عمو میگوید
مامان نگران چشم به عمو دوخته...
خودم را به نزدیک ترینشان میرسانم:مامان
دستم را روی بازویش میگذارم
:_چی شده مامان؟
مامان برمیگردد و سرسری نگاهی به من میاندازد
:+حال پدربزرگ خوب نیست
شوکه میشوم. مامان،ناگهان انگار متوجه چیزی شده به طرفم برمیگردد و فریاد میزند
:+نیکـــــی
سکوت کل خانه را میگیرد.
عمو و بابا به طرفمان برمیگردند.
نمیدانم چرا،اما عمو رنگش بیشتر میپرد.
نگاه متعجبم را به هرسه ی آن ها میدوزم..
عمو لب میزند :چادر...
ناخودآگاه دست روی سرم میگذارم...
با چادر وارد خانه شده ام...
آنقدر فکرم درگیر بود که اصلا نفهمیدم...
عمو انگار تازه متوجه موبایلش شده است،آن را روی گوشش میگذارد..
همچنان سکوت پابرجاست.
نگاه بابا،رنگ نگرانی دارد با رگه هایی از خشم به من...
عمو موبایل را قطع میکند،نفس عمیقی میکشد
:_خداروشکر......برگشت....
بابا نفس راحت میکشد..
عمو خم میشود،روی زمین میافتد و سجده ی شکر به جا میآورد.
از خوشحالی اش،لبخندی روی لبم مینشیند
من میدانم چقدر به پدربزرگ وابسته است...
صدای بابا از فکر بیرون میآوردم،لبخند از لبم میپرد..موقعیتم را پاک فراموش کرده بودم...
:_نیکی این لباس عهد قجر چیه رو سرت؟بازم قصد کردی با آبروی ما بازی کنی؟
لحنش خشمگین است،میترسم...
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
||دیدار خصوصی با آقا♥️
• #شهیدمحسنحججی •
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
دخترانِ پرواツ
||دیدار خصوصی با آقا♥️ • #شهیدمحسنحججی • 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
‹♥️🌱›
رفیقش مۍگفت👀'':
:
درخوابمحسنرادیدمکهمۍگفت:
هرآیهقرآنۍکهشمابراۍشهدامۍخوانید
دراینجاثوابیكختمقرآنرابهاومۍدهند📖''
ونورۍهمبرایخوانندهآیاتقرآن
فرستادهمۍشود..✨''
#شهیدمحسنحججی
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#سیدناخامنهای:
✨سجاد به تعلیم و تغییر اخلاق در جامعه اسلامی کمر بست. چرا؟ چون طبق تحلیل آن امام بزرگوار، بخش مهمّی از مشکلات اساسی دنیای اسلام که به فاجعه کربلا انجامید، ناشی از انحطاط و فساد اخلاق مردم بود. اگر مردم از اخلاق اسلامی برخوردار بودند، یزید و ابنزیاد و عمر سعد و دیگران نمیتوانستند آن فاجعه را بیافرینند...
۱۳۷۲/۰۴/۲۳
#امام_سجاد علیهالسلام
#محرم
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
خدا ...♥️
تنہا اسمے ڪہ
هرجا صداش زدم گفت:
+جانِدلم؟! :)
#خداجونم
#دلِشکسته
#محرم
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_هشتاد_ششم
عمو بلند میشود :مسعود... الآن حالت خوب نیست بذا بعدا حرف میزنیم...
سرم را پایین میاندازم.
شیشه ی بغضم میشکند و هزار تکه میشود، تکه ی نوک تیزش هم،خنجر میشود و در قلبم فرو
میرود .
لب هایم میلرزند و اشکم سرازیر میشود.
بابا میخواهد به طرفم بیاید که عمو جلویش را میگیرد
:_ولم کن وحید...
اشک هایم را با دست میگیرم،میشوم نیکی عصیانگر شانزده ساله...
دختری که کافی بود کسی ابروی بالای چشمش را نشانه رود و نازک تر از برگ لطیف گل،نثارش
کند.
میشوم نیمه ی دیگرم که چند سالیست فراموشش کرده بودم.
میشوم همان نیکی تندخو که با دستان خودم دفنش کرده بودم...
:+بابا از این به بعد من همینم... من این شکلی ام...
مامان جلو میآید:مگه دست خودته... اگه این شکلی دوست داری باشی دیگه حق نداری از خونه
بیرون بری...
:+نه مامان...من این شکلیام چون....
بابا کلامم را قطع میکند
:_چهارسال پیش گفتم دور چادرو خط بکش یادته؟
مامان میگوید:درش بیار... نیکی درش بیار...
بدون فکر،از دهنم میپرد
:+ولی من شرط بابا رو قبول کردم...
دوباره سکوت میشود
سرم را پایین میاندازم،ناراحت نیستم از گفتنش...
شاید اینطور بهتر باشد،به نفع همه...
تمام مسیر را،فقط فکر کردم...
عمو با غیظ میپرسد:چی؟؟؟
:+من....قبول میکنم که با مسیح ازدواج کنم
صدایی از پشت سرم میآید،حس میکنم قلبم متوقف شده...
:_سلام
یعنی آنقدر دیوانه شده ام که صدایش را...
سریع برمیگردم،پشت سرم ایستاده، با همان لباس های صبح؛ با همان چشم ها باز هم بدون
احساس،سرد و بیروح...
حس میکنم هم الان است که قالب تهی کنم..
دوباره صدایش میآید:عمو جان،ببخشید بدموقع مزاحمتون شدم
به طرفم برمیگردد،الان است که روح از بدنم پرواز کند...
برای چه آمده؟ آمده که چه بگوید؟؟
مسیح دست در جیب میکند و موبایلم را به طرفم میگیرد،کلام گرمش تعجبم را هزار برابر میکند
و لبخند عجیبش کنج لب هایش و نگاهی که یادآور سرمای زمستان است..
:_صبح که با هم بودیم،گوشیت رو پیش من جا گذاشتی...
آب دهانم را قورت میدهم و به زحمت موبایل را از دستش میگیرم...
صبح که با هم بودیم؟؟این آدم با قصد و غرض آمده...
همان لحظه صفحه ی موبایل روشن میشود،
اس ام اس از طرف او!!!
ناخواسته نگاهش میکنم، چشمان او به باباست،اما لبخندش کمی عمیق میشود.
"بازی رو خراب نکن"
سرم را بلند میکنم.
نگاه عمو،عصبی است و بین من و مسیح در تالطم.
بابا،خوشحال به نظر میرسد و لبخند رضایت روی لب هایش نشسته...
مامان هم درست مثل بابا،فقط گاهی نگاه های معنادار به من میکند و میخندد..
با خجالت سرم را پایین می اندازم.
بابا جلو میآید:بیا مسیح جان،بشین...
:_نه عموجان،با اجازتون من برم
بابا میخندد:ای بابا تازه اومدی... کجا میخوای بری؟
:_وقت زیاده حالا.. خدمت میرسیم...
بابا گرم و محکم با او دست میدهد: خیلی خوشحالم که اومدی..خیلی
:_منم همینطور... خب عمومسعود،عمووحید،زنعموجون اگه اجازه بدین من دیگه مرخص
بشم...
مامان میگوید:خوش اومدی پسرم..خوش اومدی
پسرم!!!!
یادم نمیآید مامان من را دخترم خطاب کرده باشد..
صدایش باز میآید:خانم اگه امری نیست من برم؟
چند لحظه سکوت برقرار میشود.
سرم را بلند میکنم...
نگاه خشنود مامان و بابا به من است
و مسیح،من را نگاه میکند...
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_هشتاد_هفتم
یعنی منتظر جواب من است ؟؟ یعنی مخاطبش من بودم؟
محال نیست اگر از شدت تعجب،شاخ دربیاورم!
دوباره سرم را پایین میاندازم،صدایم لرزان است و پر از موج:به سلامت...
مسیح میرود و مامان و بابا برای بدرقه ،همراهی اش میکنند...
قبل از اینکه بیرون برود،برمیگردد و چند لحظه نگاهم میکند...
دستم را به دیوار پشت سرم میگیرم تا نقش زمین نشوم..
خدایا؟!من چه کردم؟
*
کیف و چادر را روی تخت میاندازم و دست چپم را روی صورتم میگذارم.
این همه فشار،برای یک دختر نوزده ساله...
مگر من چقدر طاقت دارم خدایا؟
موبایلم را برمیدارم.
باید او را خبر کنم. باید شرایطم را برایش بگویم.
اگر قبول نکند...وای خدای من... اگر زیر بار شرایطم نرود...
اصلا... اصلا اگر قبول نکند،من هم نمیپذیرم...
برایش پیام ارسال میکنم
}باید باهاتون حرف بزنم{
تقه ای به در میخورد و در باز میشود.
برمیگردم.
عمووحید عصبانی و ناراحت،در چهارچوب در ایستاده.
تا به حال،او را اینقدر خشمگین ندیده بودم.
جلو میآید
:_تو عقل داری؟جواب منو بده عقل داری؟؟ این چه کاری بود کردی؟؟اصلا معلومه داری چی کار
میکنی؟؟ تو از مسیح چی میدونی؟؟
بغضم ناخواسته شکسته و گدازه های اشکم،از آتشفشان چشمم بیرون میزنند..
:+عمو؟
پشتش را به من میکند،میخواهم جلو بروم و دست روی شانه اش بگذارم اما صدای اس ام اس
موبایلم میآید.
برش میدارم،پیام از او!
چقدر سریع،انتظارش را نداشتم.
]همون جایی که صبح بودیم نیم ساعت دیگه[
موبایل را روی تخت میاندازم،این آدم چقدر مرموز است...
اصلا آدم است؟جن است؟شاید هم پری!!
جلو میروم و چشم در چشم عمو میدوزم.
:+عمو به من اعتماد کنین...من همه چی رو براتون توضیح میدم... فقط یه کم بهم وقت بدین....
حواسم به همه چی هست...مطمئن باشین..
عمو سرش را تکان میدهد.
:_نمیتونم بسپارم به تو... باید با مسیح حرف بزنم..
:+عمو میشه من رو تا کافی شاپ سر خیابون برسونین؟
:_الان؟؟نیکی ساعت هفته...
:+ضروریه عمو
مشکوک نگاهم میکند،چشمانم را میدزدم.
:_باشه..
:+پس من نمازمو بخونم
عمو از اتاق بیرون میرود،چادرنمازم را سر میکنم.
قامت میبندم و تاریکخانه ی ذهنم را خالی میکنم،از هرچه جز خدایم...خودم را به دستان
مهربان و مقتدر خدا میسپارم و جرعه جرعه، از شربت تقدیر الهی مینوشم...
🍃
میخواهم پیاده شوم که عمو کمربند ایمنی اش را باز میکند،برمیگردم.
:_شما نه،عمو
:+شوخی میکنی؟ من نیام؟؟ این ماشین،ماشین مسیحه
به اتومبیلی که جلوتر پارک شده اشاره میکند.
:_عمو همه چیز رو براتون توضیح میدم... فقط باید بذارین اول خودم باهاش صحبت کنم
عمو،مستأصل مانده،لبخند گرمی میزنم و از ماشین پیاده میشوم.
بازهم چند دقیقه ای تا قرارمان مانده...
میبینمش،به نظر آدم خوش قولی است.
پشت همان میز صبح نشسته،لباس هایش همان، لباس های صبح...
فقط،چهره اش کمی خسته به نظر میرسد.
چشمانش را بسته،دستش را جلوی دهانش گذاشته و خمیازه میکشد.
چقدر در این حالت شبیه بچه هاست..
پشت میز مینشینم،چشمانش را باز میکند.
با دیدنم متعجب میشود،اما اصلا خودش را نمیبازد.
سلام میدهم
همانطور خشک و جدی،جواب سلامم را میدهد.
:+سلام،مثل اینکه کارم داشتین؟؟
:_صبح گفتین حرف هاتون ناقص موند...
پوزخند میزند
:+بله نذاشتین که کاملش کنم...
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
.
🔘وقتی ڪه #موقعیت_گناه واست فراهم شد،ولی ازش #گذشتۍ...
یه سلامی هم به ارباب بده...😊✋🏼
چون وقتۍ ڪه از گناه گذشتۍ،
آقا اومده #کنارت...💔🙃
.
📚سندشم این حدیث امیرالمومنین"ع" که میگن:❤️
مجاهد #شهید در راه خدا، پاداش او بزرگتر از پاداش عفیف #پاکدامنی نیسٺ ڪه قدرٺ برگناه داࢪد و آلوده #نمیگردد،🌱
همانا عفیف پاڪدامن، #فرشته ای از فرشته هاست...🌸🕊
.
+آقا بالاسر شهدا میرن دیگه...😞☝️🏼
#حسین♥️
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#ڪمی_تفڪر💡
بی اعصاب بودن
افتخاره ڪه تویِ بیوگرافیتون مینویسید بی اعصاب ؟!
بدونید ڪه برایِ شیعه امیرالمومنین ننگ ِ..
مؤمن باید خوش اخلاق باشه
#بهخودمونبیایم...)
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#سیدناخامنهای:
✨ در منزل خودِ من، همه افراد، #بدون_استثنا، هرشب در حال #مطالعه خوابشان مىبرد. خود من هم همينطورم. نه اينكه حالا وسط مطالعه خوابم ببرد. مطالعه مىكنم؛ تا خوابم مىآيد، #كتاب را مىگذارم و مىخوابم. همه افراد خانه ما، وقتى مىخواهند بخوابند حتماً يك كتاب كنار دستشان است. من فكر مىكنم كه همه خانوادههاى ايرانى بايد اينگونه باشند. #توقّع من، اين است.
۱۳۷۴/۰۲/۲۶
#آقامونه
#کتابخوانی
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』