eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
912 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
:+حالا لباس چی میخوای بپوشی؟ صدای فاطمه،مرا به خودم دعوت میکند. :_نمیدونم.. چی بپوشم به نظرت؟؟ :+یه چیزی بپوش مامان و باباش خوششون بیاد دیگه.. پدرروحانی که پسندیده رفته... پشت بندش،میخندد. :_فاطمه؟؟ :+باشه باشه من تسلیم... لحنش عوض میشود :+نیکی مراقب خودت باش. نباید بگذارم باز هم اشک هایم جاری شود،برای امروز کافی است. :_من برم فاطمه.. بازم باهم در تماسیم.. :+برو به سلامت... بیخبرم نذار..خداحافظ :_خداحافظ تلفن را روی تخت میاندازم. من چقدر نازک نارنجی شده ام! به طرف کمد میروم. پیراهن بلند توسی میپوشم و روسری سفید با طرح های توسی... رنگ مرده! گرد مرگ به تمام جوانیم پاشیده ام! نگاهی به خودم در آینه میاندازم،چقدر این دختر درون آینه برایم غریبه است. شاید اگر صبر می کردم زمان حالا تمام این مشکلات می شد... اما نه! گذشت زمان نه عقاید من را تغییر می دهد و نه تفکرات پدر و مادرم را... گذشت زمان سیاوش را امیدوارتر می کند و من را درگیرتر... نباید بیشتر از این وقت تلف کنم. از اتاق بیرون میروم. جنب و جوش عجیبی بر خانه حاکم است. خدمتکارانی که فقط در مهمانی های بزرگ میآمدند، گوشه و کنار خانه میبینم. این همه تقال،فقط برای یک مهمانی کوچک هشت نفره؟؟ صدای مامان را از گوشه ی سالن میشنوم،به طرفش میروم. مشغول صحبت با تلفن است. هنوز متوجه حضور من نشده... :_آره دیگه،یهویی شد... :_نه خواستگاری که نیست... بله بُرون عه یه جورایی... :_سلامت باشین... آره دیگه این دو نفر همدیگه رو خیلی وقته میشناسن... مام گفتیم همه چی رسمی بشه... به طرف آشپزخانه میروم. مامان و بابا واقعا خیال میکنند من از روی علاقه میخواهم با مسیح ازدواج کنم. از فکرش پوزخندی روی لب هایم کش میآید. من... علاقه...آن هم به مسیح...؟! خنده دار است. وارد آشپزخانه میشوم،منیر سخت مشغول تدارک دیدن است... :_خداقوت منیرخانم به طرفم که برمیگردد،صورت خوشحالش را میبینم. :+قربونت برم عروس خانم... جلو میآید و بازوهایم را میگیرد ... :+ ه... هزار الله اکبر.. ماشاءالله چقدر ماه شدی هزار ماشاءاللّه :_تو هم خوشحالی که من دارم میرم منیرخانم؟ :+نه خانم. من خوشحالم که سر و سامون گرفتین.. بالاخره هر کسی یه روز ازدواج میکنه.. دلم نمیآید شادی اش را برهم بزنم... دوست ندارم غصه ی مرا بخورد.. همین که مامان و بابا و منیر فکر کنند من به سوی خوشبختی میروم،برایم کافیست ... :_مزاحمت نمیشم،به کارت برس. * روبه روی مامان و بابا در ورودی سالن میایستم تا خوشآمد بگویم.. صدای منیر میآید که مهمان ها را راهنمایی می کند. اول، عمومحمود وارد میشود. مردی باابهت و بلندقد.بسیار شبیه پدربزرگ است،منتهی جوان تر جلو میآید و با مامان دست میدهد،بعد به طرف بابا میرود. آغوشش را باز میکند،اما بابا خودش را کنار میکشد. چه کینه ی عجیبی در دل بابا افتاده. بابا نگاهم میکند،التماس را در چشمانم میریزم و او میبیند. دستش را دراز میکند و با عمو دست میدهد. لبخند روی لب های عمو مینشیند،اما بابا همچنان جدی است.. خوشحالم،قدم اول را برای آشتی برداشتم.. عمو به طرفم میآید و بغلم میکند. نفر دوم زنعمو است.زنی خوش استایل و موقر.. موهای طلایی اش،زیر شال گلبهی اش برق میزنند. 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
جلو میآید و مامان را بغل میکند،به نظر مهربان و دوست داشتنی میآید. :_افسانه جون من شراره ام... خیلی دوس داشتم ببینمتون.. مامان لبخند میزند :+خیلی خوش اومدین،منم مشتاق دیدار بودم... زنعموشراره،با بابا هم دست میدهد و به طرف من میآید.. به به،عروس خوشگلم.محمود دیدیش ؟ پس دختری که خواب و خوراک رو از مسیح گرفته،تویی؟؟ تنها لبخند میزنم،زنعمو بغلم میکند. چقدر خونگرم است،برعکس پسرش.. نفر سوم،خودش است... نمیدانم چرا با دیدنش کمی خودم را گم میکنم.. کت و شلوار کرم با پیراهن قهوه ای پوشیده و دسته گل بزرگی در دست دارد. مثل دفعه ی قبل،پر از مریم... دست مامان را میگیرد و میبوسد،بابا را مردانه بغل میکند و کنار من میایستد. چرا مثل پدر و مادرش نرفت تا بنشیند؟ کنارم که میایستد،قدم تا سینه اش به سختی میرسد. صورتش را خم میکند و کنار گوشم میگوید :_لبخند بزن چشمانم را میبندم و به سختی لبخند میزنم. همان پسری ݣه بار اول جلوی خانه دیدمش،وارد میشود. همان که مرا با خدمتکارخانه اشتباه گرفت. پس مانی،این است. نفس نفس میزند :_ببخشید من ... دیر اومدم... شرمنده... سلام افسانه جون و دست مامان را میفشارد. :_سلام عموجان،خوبین؟ به طرف من برمیگردد و دستش را دراز میکند. :_سلام نیکی جان... هم الان است که قالب تهی کنم... حس میکنم فشار خونم افتاده.. *مسیح* حس میکنم چیزی از جیب مانی زمین میافتد، نگاه میکنم،کاغذی کنار پایم افتاده. مانی به طرف نیکی برمیگردد. خم میشوم تا کاغذ را بردارم،یک آن یادم میافتد مانی فراموشکار است ،با اینکه از خلقیات نیکی خبر دارد،اما... کاغذ را برمیدارم و قبل از اینکه بلند شوم،آهسته میگویم :_دستت رو بنداز مانی... بلند میشوم،به وضوح رنگ نیکی پریده... مانی دست در موهایش میکند :+شرمنده... ببخشید حواسم نبود... عمو و زنعمو میروند و نزدیک مامان و بابا مینشینند. نیکی کنار پدرش مینشیند،اضطراب به وضوح از حرکاتش پیداست.. پای راستش را روی پای چپ میاندازد و مدام تکانش میدهد. درست روبه روی نیکی مینشینم،سرم را پایین میاندازم و حر کات جمع را کنترل میکنم. مانی هم کنار من مینشیند. مامان خیلی زود با زنعمو صمیمی شده و با هم گرم صحبت اند.. نیکی با گوشه های روسری اش بازی میکند. و سکوت وحشتناکی بین عمومسعود و بابا برقرار است... تک سرفه میکنم تا مامان متوجه یخ جمع بشود. مامان نگاهم میکند و تصنعی میخندد :_آقامسعود ما خیلی مشتاق دیدارتون بودیم... عمو سرش را پایین میاندازد. هیچ نمیگوید،غرورش برای من اما ستودنی است... پس بابا راست میگفت که من شبیه عمومسعود هستم.. باز هم نگاهم به نیکی میافتد،همچنان سرش را پایین انداخته... بابا پوزخند میزند:بازم دست این دو نفر،نیکی و مسیح،درد نکنه.. بعد مدت ها باعث دیدار من و مسعود شدن.. عمومسعود میگوید:فقط اینجاییم به خاطر نیکی و مسیح... خواهشا حرف دیگه ای جز این دو نفر زده نشه... لحن سرد و محکمش همه را متعجب میکند. چند لحظه طول میکشد تا بابا به خودش بیاید دوباره میگوید:باشه برادرلجباز من... باشه... خب...این دونفر که حرفاشون روباهم زدن و خودشون بُریدن و دوختن... میمونه چیزایی که واسه ما بزرگتراست.. پوزخند عمومسعود،از چشم من دور نمیماند. مامان میگوید :بله دیگه.. داریم باهم فامیل تر میشیم. بابا دوباره ادامه میدهد:خب مسعود..نظرت رو چند تاس؟؟ نیکی سرش را بلند میکند و با تعجب به بابا نگاه میکند. درست مثل یک دختربچه،چشمانش را گرد می کند. حرکاتش بامزه اند،حق دارد... هنوز نمیداند بابا عادت دارد همه چیز را مثل یک معامله تصور کند. 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
🌱 صل‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم : ✨مَا مِنْ عَبْدٍ اهْتَمَّ بِمَوَاقِیتِ الصَّلَاةِ وَ مَوَاضِعِ الشَّمْسِ إِلَّا ضَمِنْتُ لَهُ الرَّوْحَ عِنْدَ الْمَوْتِ وَ انْقِطَاعَ الْهُمُومِ وَ الْأَحْزَانِ وَ النَّجَاةَ مِنَ النَّار. هر بنده‌ای که اهتمام در رعایت اوقات نماز بورزد و در مواضع آفتاب برای وقت نمازش دقّت کند، من برای او راحتی به هنگام مرگ و قطع شدن هموم و رفع درد و نجات از آتش جهنم را ضمانت می‌کنم. (جلد ۸۰ بحارالانوار) 📿 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
‌ ↯ این روز ها حجابم را محڪم تر میگیرم تا یادم باشد، آخرین نگاه حسین بہ خیمہ ها بود 🙃💔 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱🖤 هدیہ بہ مظہر پاڪ شہداے اسلام بلند صــــــلــــــواتــــــ 😁♥️ " پنجشنبہ‌هاے‌شہدایے🌱 " 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ دستام خالیہ ... دستامو بگـیࢪ آقا🤝 محتاج توام🙃 یا نعم الامیر آقا❤️ 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
📿 دلت گــرفــتــہ؟! ڪے بہتر از خدا براے درد دل؟! چه زمانے بہتر از نماز اول وقٺ؟! از دستش نده رفیق!!😉♥️ 🌱 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹اگه بابام دوباره بیاد پیشم، سریع می‌پرم بغلش...😔 دل‌گویه‌های امیرعلی، فرزند شهید ♥️ 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
هدایت شده از رسانه تنهامسیر🌱
⭕️ بعد از سالها وقتی رئیس جمهور حرف میزنه، دیگه شبکه رو رد نمیکنیم؛ با دقت و علاقه گوش میدیم👌😊 اولین جلسه‌ی هیات دولت 📺@tanhamasirmedia
•۝• + میگفت: بہ خدا نشان بده فقط براے او زندگے میکنے!! ♥️ 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva