#شهدایی
✨گمنامی تنها برای شهرت پرستان درد آور است وگرنه همه اجرها در گمنامیست.
محکمه خون شهداء محکمه عدلیست
که ما را در آن به محاکمه میکشند.
#شهادت #گمنام
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
.
♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥
❣#قرار_شبانہ❣
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛
يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِ مُحَمَد وآلِهِ الطاهِرین🕊
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
✨🍃
اوݪ صبح
سلام بدیم بہ آقاموݩ 😍
السلام علیک یا وعدالله الذے ضمنہ
سلام بر تۅ اے وعدہ تضمین شده پرودگاࢪ🙃
#امام_زمان
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱
تا حالا
از این خونواده زنے
ࢪو نبردݩ اساࢪت😭💔
الہی میمردم نمیدیدم
اینقد جسارت 😔
واویلا...🖤
#محرم
#امام_حسین
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#داستانپنـدآموز
روزۍ مردۍ خواب عجیبۍ دید..!"
خواب دید ڪه پیش فرشتہ هاست.
و به ڪار هاۍ آنها نگاه میڪند.
هنگام ورود دستہ بزرگۍ از فرشتگان را دید ڪه سخت مشغوݪ ڪار هستند و تند تند نامہ هایۍ را ڪه توسط پیڪ ها از زمین مۍرسند باز میڪنند و آنها را داخݪ جعبہ مۍگذارند.
مرد از فرشتہ پرسید: شما چڪار میڪنید؟
فرشتہ درحاݪۍ ڪه داشت نامہ اۍ را باز میڪرد گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعا ها و تقاضا هاۍ مردم را از خـدا تحویݪ میگیریم.
مرد ڪمۍ جݪوتر رفت؛ باز تعدادۍ از فرشتگان را دید که ڪاغذ هایۍ را داخݪ پاڪت میگذارند و انها را توسط پیڪ هایۍ به زمین میفرستند.
مرد پرسید: شما ها چڪار میڪنید؟
یڪۍ از فرشتگان با عجلہ گفت: اینجا بخش ارساݪ است ما اݪطاف و رحمت هاۍ خداوند را براۍ بندگان به زمین میفرستیم.
مرد ڪمۍ جݪوتر رفت. و یڪ فرشتہ را دید ڪه بیڪار نشسته است!
با تعجب از فرشتہ پرسید: شما چرا بۍڪارید؟
فرشتہ جواب داد : اینجا بخش تصدیق است مردمۍ ڪه دعاهایشان مستجاب شدھ باید جواب بفرستند وݪۍ عده بسیار کمۍ جواب مۍ دهند...
مـرد از فرشتہ پرسید: مردم چگونہ میتوانند جواب بفرستند؟
فرشتہ پاسخ داد: بسیار ساده!
فـقط ڪافیسټ بگویند
خداراشکر
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
پیش بینی شهید اندرزگو درباره آینده انقلاب🗣
شهید اندرزگو: هر کس دست از سید علی بکشد ضرر کرده!❗️❗️
#انقلاب
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
دل تنگے ام تمام نمیشود
میدانم گناه کاࢪم ولے تۅ
ببخش مࢪا🙃💔
#اربعین_لازمم
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_نود_دوم
:+حالا لباس چی میخوای بپوشی؟
صدای فاطمه،مرا به خودم دعوت میکند.
:_نمیدونم.. چی بپوشم به نظرت؟؟
:+یه چیزی بپوش مامان و باباش خوششون بیاد دیگه.. پدرروحانی که پسندیده رفته...
پشت بندش،میخندد.
:_فاطمه؟؟
:+باشه باشه من تسلیم...
لحنش عوض میشود
:+نیکی مراقب خودت باش.
نباید بگذارم باز هم اشک هایم جاری شود،برای امروز کافی است.
:_من برم فاطمه.. بازم باهم در تماسیم..
:+برو به سلامت... بیخبرم نذار..خداحافظ
:_خداحافظ
تلفن را روی تخت میاندازم.
من چقدر نازک نارنجی شده ام!
به طرف کمد میروم.
پیراهن بلند توسی میپوشم و روسری سفید با طرح های توسی...
رنگ مرده!
گرد مرگ به تمام جوانیم پاشیده ام!
نگاهی به خودم در آینه میاندازم،چقدر این دختر درون آینه برایم غریبه است.
شاید اگر صبر می کردم زمان حالا تمام این مشکلات می شد...
اما نه!
گذشت زمان نه عقاید من را تغییر می دهد و نه تفکرات پدر و مادرم را...
گذشت زمان سیاوش را امیدوارتر می کند و من را درگیرتر...
نباید بیشتر از این وقت تلف کنم.
از اتاق بیرون میروم. جنب و جوش عجیبی بر خانه حاکم است.
خدمتکارانی که فقط در مهمانی های بزرگ میآمدند، گوشه و کنار خانه میبینم.
این همه تقال،فقط برای یک مهمانی کوچک هشت نفره؟؟
صدای مامان را از گوشه ی سالن میشنوم،به طرفش میروم.
مشغول صحبت با تلفن است. هنوز متوجه حضور من نشده...
:_آره دیگه،یهویی شد...
:_نه خواستگاری که نیست... بله بُرون عه یه جورایی...
:_سلامت باشین... آره دیگه این دو نفر همدیگه رو خیلی وقته میشناسن... مام گفتیم همه چی
رسمی بشه...
به طرف آشپزخانه میروم.
مامان و بابا واقعا خیال میکنند من از روی علاقه میخواهم با مسیح ازدواج کنم.
از فکرش پوزخندی روی لب هایم کش میآید.
من... علاقه...آن هم به مسیح...؟!
خنده دار است.
وارد آشپزخانه میشوم،منیر سخت مشغول تدارک دیدن است...
:_خداقوت منیرخانم
به طرفم که برمیگردد،صورت خوشحالش را میبینم.
:+قربونت برم عروس خانم...
جلو میآید و بازوهایم را میگیرد
... :+ ه... هزار الله اکبر.. ماشاءالله
چقدر ماه شدی هزار ماشاءاللّه
:_تو هم خوشحالی که من دارم میرم منیرخانم؟
:+نه خانم. من خوشحالم که سر و سامون گرفتین.. بالاخره هر کسی یه روز ازدواج میکنه..
دلم نمیآید شادی اش را برهم بزنم... دوست ندارم غصه ی مرا بخورد.. همین که مامان و بابا و
منیر فکر کنند من به سوی خوشبختی میروم،برایم کافیست ...
:_مزاحمت نمیشم،به کارت برس.
*
روبه روی مامان و بابا در ورودی سالن میایستم تا خوشآمد بگویم..
صدای منیر میآید که مهمان ها را راهنمایی می کند.
اول، عمومحمود وارد میشود.
مردی باابهت و بلندقد.بسیار شبیه پدربزرگ است،منتهی جوان تر
جلو میآید و با مامان دست میدهد،بعد به طرف بابا میرود.
آغوشش را باز میکند،اما بابا خودش را کنار میکشد.
چه کینه ی عجیبی در دل بابا افتاده.
بابا نگاهم میکند،التماس را در چشمانم میریزم و او میبیند.
دستش را دراز میکند و با عمو دست میدهد.
لبخند روی لب های عمو مینشیند،اما بابا همچنان جدی است..
خوشحالم،قدم اول را برای آشتی برداشتم..
عمو به طرفم میآید و بغلم میکند.
نفر دوم زنعمو است.زنی خوش استایل و موقر..
موهای طلایی اش،زیر شال گلبهی اش برق میزنند.
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_نود_سوم
جلو میآید و مامان را بغل میکند،به نظر مهربان و دوست داشتنی میآید.
:_افسانه جون من شراره ام... خیلی دوس داشتم ببینمتون..
مامان لبخند میزند
:+خیلی خوش اومدین،منم مشتاق دیدار بودم...
زنعموشراره،با بابا هم دست میدهد و به طرف من میآید..
به به،عروس خوشگلم.محمود دیدیش ؟ پس دختری که خواب و خوراک رو از مسیح
گرفته،تویی؟؟
تنها لبخند میزنم،زنعمو بغلم میکند.
چقدر خونگرم است،برعکس پسرش..
نفر سوم،خودش است... نمیدانم چرا با دیدنش کمی خودم را گم میکنم..
کت و شلوار کرم با پیراهن قهوه ای پوشیده و دسته گل بزرگی در دست دارد.
مثل دفعه ی قبل،پر از مریم...
دست مامان را میگیرد و میبوسد،بابا را مردانه بغل میکند و کنار من میایستد.
چرا مثل پدر و مادرش نرفت تا بنشیند؟
کنارم که میایستد،قدم تا سینه اش به سختی میرسد.
صورتش را خم میکند و کنار گوشم میگوید
:_لبخند بزن
چشمانم را میبندم و به سختی لبخند میزنم.
همان پسری ݣه بار اول جلوی خانه دیدمش،وارد میشود. همان که مرا با خدمتکارخانه اشتباه
گرفت.
پس مانی،این است.
نفس نفس میزند
:_ببخشید من ... دیر اومدم... شرمنده... سلام افسانه جون
و دست مامان را میفشارد.
:_سلام عموجان،خوبین؟
به طرف من برمیگردد و دستش را دراز میکند.
:_سلام نیکی جان...
هم الان است که قالب تهی کنم... حس میکنم فشار خونم افتاده..
*مسیح*
حس میکنم چیزی از جیب مانی زمین میافتد، نگاه میکنم،کاغذی کنار پایم افتاده. مانی به طرف
نیکی برمیگردد.
خم میشوم تا کاغذ را بردارم،یک آن یادم میافتد مانی فراموشکار است ،با اینکه از خلقیات نیکی
خبر دارد،اما...
کاغذ را برمیدارم و قبل از اینکه بلند شوم،آهسته میگویم
:_دستت رو بنداز مانی...
بلند میشوم،به وضوح رنگ نیکی پریده...
مانی دست در موهایش میکند
:+شرمنده... ببخشید حواسم نبود...
عمو و زنعمو میروند و نزدیک مامان و بابا مینشینند.
نیکی کنار پدرش مینشیند،اضطراب به وضوح از حرکاتش پیداست..
پای راستش را روی پای چپ میاندازد و مدام تکانش میدهد.
درست روبه روی نیکی مینشینم،سرم را پایین میاندازم و حر کات جمع را کنترل میکنم.
مانی هم کنار من مینشیند.
مامان خیلی زود با زنعمو صمیمی شده و با هم گرم صحبت اند..
نیکی با گوشه های روسری اش بازی میکند. و سکوت وحشتناکی بین عمومسعود و بابا برقرار
است...
تک سرفه میکنم تا مامان متوجه یخ جمع بشود.
مامان نگاهم میکند و تصنعی میخندد
:_آقامسعود ما خیلی مشتاق دیدارتون بودیم...
عمو سرش را پایین میاندازد.
هیچ نمیگوید،غرورش برای من اما ستودنی است...
پس بابا راست میگفت که من شبیه عمومسعود هستم..
باز هم نگاهم به نیکی میافتد،همچنان سرش را پایین انداخته...
بابا پوزخند میزند:بازم دست این دو نفر،نیکی و مسیح،درد نکنه.. بعد مدت ها باعث دیدار من و
مسعود شدن..
عمومسعود میگوید:فقط اینجاییم به خاطر نیکی و مسیح... خواهشا حرف دیگه ای جز این دو
نفر زده نشه...
لحن سرد و محکمش همه را متعجب میکند.
چند لحظه طول میکشد تا بابا به خودش بیاید
دوباره میگوید:باشه برادرلجباز من... باشه...
خب...این دونفر که حرفاشون روباهم زدن و خودشون بُریدن و دوختن... میمونه چیزایی که واسه
ما بزرگتراست..
پوزخند عمومسعود،از چشم من دور نمیماند.
مامان میگوید :بله دیگه.. داریم باهم فامیل تر میشیم.
بابا دوباره ادامه میدهد:خب مسعود..نظرت رو چند تاس؟؟
نیکی سرش را بلند میکند و با تعجب به بابا نگاه میکند.
درست مثل یک دختربچه،چشمانش را گرد می کند.
حرکاتش بامزه اند،حق دارد... هنوز نمیداند بابا عادت دارد همه چیز را مثل یک معامله تصور
کند.
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#حدیث_طوری🌱
#پیامبر_اکرم صلاللهعلیهوآلهوسلم :
✨مَا مِنْ عَبْدٍ اهْتَمَّ بِمَوَاقِیتِ الصَّلَاةِ وَ مَوَاضِعِ الشَّمْسِ إِلَّا ضَمِنْتُ لَهُ الرَّوْحَ عِنْدَ الْمَوْتِ وَ انْقِطَاعَ الْهُمُومِ وَ الْأَحْزَانِ وَ النَّجَاةَ مِنَ النَّار.
هر بندهای که اهتمام در رعایت اوقات نماز بورزد و در مواضع آفتاب برای وقت نمازش دقّت کند، من برای او راحتی به هنگام مرگ و قطع شدن هموم و رفع درد و نجات از آتش جهنم را ضمانت میکنم.
(جلد ۸۰ بحارالانوار)
#نماز_اول_وقت📿
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
↯ این روز ها حجابم را محڪم تر میگیرم تا یادم باشد،
آخرین نگاه حسین بہ خیمہ ها بود 🙃💔
#امام_حسین
#محرم
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
🌱🖤
هدیہ بہ مظہر پاڪ شہداے اسلام
بلند صــــــلــــــواتــــــ 😁♥️
" پنجشنبہهاےشہدایے🌱 "
#ثواب_یهویی
#شهادت
#شهدایی
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨
دستام خالیہ ...
دستامو بگـیࢪ آقا🤝
محتاج توام🙃
یا نعم الامیر آقا❤️
#محرم
#امام_حسین
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#نماز_اول_وقت📿
دلت گــرفــتــہ؟!
ڪے بہتر از خدا براے درد دل؟!
چه زمانے بہتر از نماز اول وقٺ؟!
از دستش نده رفیق!!😉♥️
#خداجونم🌱
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹اگه بابام دوباره بیاد پیشم،
سریع میپرم بغلش...😔
دلگویههای امیرعلی،
فرزند شهید #علی_اصغر_شیردل♥️
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
هدایت شده از رسانه تنهامسیر🌱
⭕️ بعد از سالها وقتی رئیس جمهور حرف میزنه، دیگه شبکه رو رد نمیکنیم؛ با دقت و علاقه گوش میدیم👌😊
اولین جلسهی هیات دولت
📺@tanhamasirmedia
••
+ میگفت:
بہ خدا نشان بده فقط براے او زندگے میکنے!!
#خداجونم♥️
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_نود_چهارم
به طرف من برمیگردد. چشمانش از تعجب گرد شده اند.
لب میزنم:مهریه
متوجه میشود،آهان میگوید و سرش را تکان میدهد.
عمومسعود به طرف من برمیگردد و خطاب به بابا میگوید:پسرت چند تا میتونه بده؟
مثل خودش،با غرور میگویم:هرچند تا امر کنید عموجان
نیکی آرام میگوید:فقط یکی..
این بار نوبت من است که با تعجب نگاهش کنم. نگاه همه معطوف او میشود،سرش را پایین
میاندازد.
عمو میپرسد:چی؟
نیکی سرش را بلند میکند و به چشمان پدرش خیره میشود:باباجان..فقط یه سکه...
بابا لبخند میزند:باشه دوهزار تا واسه خاطر پدرعروس،یه دونه واسه خود عروس خانم.
باز هم تعجب و اخم مهمان صورت نیکی میشود.
نمیدانم چرا اینقدر ناراحت است...
معموال دختران هم سن و سال او،از مهریه ی بالا استقبال میکنند.
عمومسعود میگوید:باشه
بابا میگوید:شرط دیگه چی؟
عمومسعود به طرف من برمیگردد:نیکی حتما بهت گفته.. باید درسش رو ادامه بده..
سرم را تکان میدهم.
بابا دوباره میپرسد:دیگه؟
صدای در ورودی میآید،برمیگردم.
:_مسیح باید حق طلاق رو بده به نیکی...
عمووحید است.
همزمان با نیکی به احترامش بلند میشویم.
چشمم به چشمان نیکی میافتد.
تنها نقطه ی اشتراکمان این است که هر دو عمووحید را عاشقانه دوست داریم...
عمو کنار نیکی مینشیند و لبخند گرمی به صورت او میپاشد.
حس میکنم غم به یک باره از صورت نیکی پرواز میکند.
مامان میگوید :ولی وحیدجان.. زندگی که با عشق شروع بشه،نیازی به این چیزا نیست..
عشق!!
به زحمت،لبخند بزرگم را قورت میدهم و میگویم:عیبی نداره.. حق طلاق مال نیکی جان
سرم را پایین میاندازم،اما نفس راحت عمووحید را به خوبی حس میکنم.
سرم را پایین میاندازم،تا چشمم به نیکی نیفتد..
احساس شرم میکنم..
مامان میگوید:خب اگه حرف دیگه ای نیست، نیکی و مسیح فردا برن آزمایش بدن..
مام بریم دنبال سور و سات و جشن و مراسم دیگه
و از ته دل میخندد..
نیکی با اضطراب و یک باره میگوید :نه...
باز هم،نگاه ها به سمت او برمیگردد..
اینطور نمیشود،دستپاچگی این دختر کار دستمان خواهد داد...
میفهمم... همین الآن هم معذب است،چه برسد بخواهیم عروسی بگیریم!
نیکی متوجه اشتباهش میشود و درصدد جبرانش برمیآید:یعنی ـمنظورم اینه که ما تصمیم
گرفتیم جشن نگیریم...
مامان میگوید:یعنی چی؟مگه بدون جشن میشه؟؟ کلی دوست و فامیل داریم..نمیشه که...
دوباره هول میشود،دستانش را تکان میدهد تا چیزی به ذهنش برسد.
میگوید:یعنی ما..ما تصمیم گرفتیم چیزه...اممم.... مراسم نگیریم چون....چون.....
درست مثل دختربچه ها وقتی می خواهند به مادرشان دروغ بگویند.
نمیدانم چرا نمیتوانم این حالتش را تحمل کنم، دلم میخواهد نجاتش بدهم..
به علاوه ممکن است همه چیز خراب شود.
میان کلامش میپرم:چون تصمیم گرفتیم بریم مسافرت...
نگاهم میکند،چشمانش را میبندد و نفسش را رها میکند.
مامان مشکوک میگوید:مسافرت؟
میگویم:آره دیگه..چیه اسمش؟ اسمش چی بود؟؟
مانی به دادم میرسد،با تردید ـمیپرسد:ماه عسل؟
میگویم: آره آره..خودشه...قراره بریم ماه عسل..
زنعمو میگوید:عه چه خوب... حالا کجا تصمیم دارین برین؟
به نیکی نگاه میکند..
نیکی سوال مادرش را تکرار میکند: قراره بریم کجا ؟ کجا قراره بریم؟؟ راستش خودمون هم
نمیدونیم کجا...
حتی در این شرایط هم نمیتواند دروغ بگوید.
عمومسعود میگوید :یعنی چی خودتون هم نمیدونین؟
سقلمه ای به مانی میزنم،بهتر از هرکس دیگری در مواقعی اینچنین،ذهنش کار میکند.
میگوید:آره عموجان...چیزه..خودشون نمیدونن چون..چون... آهـــــان... چون از این تورای
سورپرایزی دیگه...یه چیزی مثل قرعه کشیه... تا لحظه ی پرواز نمیفهمن کجا قراره برن... از این
لوس بازیا...
نفس راحتی میکشم... عجب دروغ شاخداری!!
نگاهی به چهره ی نیکی میاندازم،اخم هایش در هم کشیده.
زنعمو با نگرانی میپرسد:جاهای خطرناک اینا نمیبرن که
مانی ـمیگوید:نه زنعمو خیالتون راحت باشه.. بهترین کشورهای اروپا و آمریکاس...
عمو مشکوک میگوید:خب بعد از مراسم برید ماه عسل...
میگویم:نه عمو... همون خوبیش اینه که بلافاصله بعد عقده...
جمع ساکت میشود،تازه متوجه میشوم که چه گفته ام... سرم را پایین میاندازم،نگاهم به نیکی
میافتد.
صورتش به قرمزی انار شده و سرش را کامل پایین گرفته...
مانی لبخند میزند و با شیطنت میگوید:جوونای امروزی ان دیگه...
پایش را لگد میکنم.
نیکی زیر لب )ببخشید( میگوید و جمع را ترک میکند.
مامان میگوید:آخه بدون مراسم نمیشه..
میگویم:خب مامان،ما که رفتیم شما خودتون مراسم بگیرین..
:_بدون عروس و دوماد؟
منظورش از داماد،منم؟!
مانی دوباره به دادم میرسد:مامان جان مراسمای ما و عمو اینا که پر از عروس دوماده... همه ی
دخترا شکل عروسن دیگه.. بذارین برن خوش باشن،اذیتشون نکنین...
انگار جمع به توافق میرسد..
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』