#سیدناخامنهای:
✨در عمل فردى هم اگر ما تقوا داشته باشيم، اعمال خودمان را مراقبت خواهيم كرد، خودمان را مراقبت خواهيم كرد؛ جائى كه پاى انسان ميلغزد، انسان پا نميگذارد؛ جائى كه خوف سقوط هست، انسان مراقبت ميكند. اين چيزى است كه لازم است.
#آقامونه #رسانه
#جنگ_نرم
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
‹
"🕊بخوان دعای فرج را
دعا اثر دارد
"🕊دعا کبوتر عشق است
بال و پر دارد
#دعـاےفرج
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
||#آسیدعلیآقاخامنهای •💚•
یک ملّت اگر زحمت نکشد
اگر بھ خودش رنج ندهد ،
راحتیهای آمیخته با آن رنج
را هم بھ دست نخواهد آورد ...!
#آقامونه😍
#مقام_معظم_دلبری🤭
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#سیدناخامنهای:
✨قلدرهای دنیا... خشمگین میشـوند که چرا حکومت اسلامی در ایران طرفدار مظلومان فلسطین یا طرفدار ملت افغانستان است... ما هیچ دخالتی در کارهای افغانستان نمیکنیم - که چه کسی بیاید، چه کسی نیاید؛ چه کسی در رأس کار باشد، چه کسی نباشد - اما از ملت افغانستان حمایت میکنیم.
۱۳۸۰/۹/۱۶
#آقامونه
#افغانستان
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-
دوکلامحرفحساب!🙂💔
-
#حاجقاسـم
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_صد_ده
تونیک بلند یاسی میپوشم و شلوار و شال مشکی. نگاهی به چادر میاندازم.
بین سر کردن و سر نکردن،مرددم که بلاخره،سر کردن را ترجیح میدهم.
این خانه برای من غریبه است...
هنوز به در و دیوار و وسایل و نگاه های بیتفاوت صاحب خانه عادت نکرده ام.
از اتاق بیرون میروم،خانه در سکوت محض است.پاورچین پاورچین راه میروم،از جلوی در
بسته ی اتاق او که میگذرم،با خودم میگویم :یعنی هنوز
خواب است؟
به طرف هال میروم.
به نظر میآید کسی در خانه نیست.
همه جا را نگاه میکنم،هیچ کس نیست.
از اینکه تنها هستم،احساس آرامش میکنم.
وارد آشپزخانه میشوم.
روی میز،بساط صبحانه چیده شده.
ِ خالی شیر
نصف شده و لیوان
یک فنجان خالی چای،ظرف کره و پنیر ....
پس مسیح و مانی صبحانه خورده اند...
برای خودم،چای میریزم و پشت میز مینشینم.
با خودم میگویم:عجب میز شاهانه ای هم برای خودشان تدارک دیده اند!
★
ظرف کره ر ا در یخچال میگذارم که صدای چرخیدن کلید در قفل میآید.
لباس هایم را مرتب میکنم.
در باز و بسته میشود و کمی بعد،مسیح جلوی آشپزخانه میرسد.
طبق معمول در سلام پیش دستی میکنم.
نگاه بی تفاوت مسیح،اول به میز و بعد به چشمانم است.
:_سلام
:+سلام..میز رو تو جمع کردی؟
:_بله..
:+لازم نبود زحمت بکشی،مانی خودش میاومد جمع میکرد...
نمیگوید که من جمع میکردم ! غرور بیش از حدش،دیوانه کننده است.
:_نمیشد که...
:+به هرحال ممنون
روی مبل مینشیند و سرش را روی پشتی مبل میگذارد.
قصد ـمیکنم به اتاقم بروم که یاد حرف های دیشب فاطمه میافتم.
فاطمه راست میگفت،حتی اگر در طولانیترین حالت ممکن،من چند ماه،همسایه ی این آدم
باشم،به هرحال باید نظم زندگی خودم را به دست بیاورم.
باید عادت کنم به دیدنش... نباید فرار کنم ..
صدایش میآید
:+اوووف،این ماه عسل کوفتی از کجا اومد؟
جلو میروم،باید حرف هایم را بز نم
:_ببخشید ،به خاطر من از کار و زندگی افتادین
:+نه خودمم علاقه ای به این مسخره بازیا نداشتم..
موبایلم را در دست میگیرم و حالت پروازش را خاموش میکنم.
باید بحث را شروع کنم.
روبه رویش مینشینم
:_آقامانی نیستن؟
:+نه صبح رسوندمش خونه،خودم از اونجا رفتم شرکت..جلو در یادم افتاد من الآن ایران نیستم!
خوب شد کسی ندید!
خنده ام میگیرد.
میپرسد
:+کیا میدونن؟
:_چی رو؟
:+صوری بودن این قضیه رو.. یعنی تو خونواده ی شما کیا میدونن؟ تو خونواده ی ما،فقط مانی
خبر داره...
:_من فقط به عمووحید گفتم...
:+یعنی مامان و بابات نمیدونن...عجب!پس داری ازشون انتقام میگیری؟
از حرفش جا میخورم.
صدای مردانه و پخته ی مسیح در گوشم میپیچد و نگرانم میکند؛من چرا باید انتقام بگیرم؟
میپرسم
:_چی؟
بیتفاوت،انگار نه انگار که روی صحبت من،با اوست؛میگوید +:خوبه.. من عذاب وجدان داشتم
فکر میکردم فقط من دارم سوءاستفاده میکنم ولی انگار تو هم اینجوری انتقام خودت رو میگیری
:_من چرا باید انتقام بگیرم؟ اصلا مگه باید انتقام بگیرم؟
:+آره دیگه... چند وقت بعد که این قضیه،فیصله پیدا کنه،تو به مامان و بابات میگی به خاطر اونا
این انتخاب رو کردی و اشتباه بوده...
اونام تا آخر عمر عذاب وجدان میگیرن که زندگی دخترشون رو خراب کردن...خوبه،انتقام
بیرحمانه ایه...
از حرف هایش سر در نمیآورم،من اصلا چنین قصد و نیتی ندارم.. _:درسته که پدر و مادرم منو
مجبور کردن،ولی من دوست ندارم به هیچ عنوان اذیتشون کنم..
مثل بازجویی،که میخواهد از متهمش اعتراف بگیرد،با تردید در چشمانم زل میزند.
:+مطمئنی؟
با صداقت سرم را تکان میدهم
صدای موبایلم بلند میشود،مامان است..
با اضطراب گوشی را به طرف مسیح میگیرم.
:_مامانمه
شانه بالا میاندازد
:+چی کار کنم؟
:_میشه شما جوابش رو بدین؟
:+من؟چرا من؟
:_من واقعا بلد نیستم در وغ بگم... لو میریم
سرش را تکان میدهد و موبایل را جلوی گوشش میگیرد.
:+الو.. سلام زنعمو..
:+خوبین؟ عمو خوبه؟
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_صد_یازدهم
:+ممنون سلامت باشین.. مام خوبیم.. آره تازه رسیدیم...
:+سلامت باشین..،بله حتما..خیالتون راحت...
:+نیکی؟
نگاهم میکند،از جا میپرم.
:+نیکی اینجا نیست زنعمو...
در دستشویی را باز میکنم و داخلش میروم.
صدایش را میشنوم.
:+آره،رفته حموم...
:+میگم به شما زنگ میزنه... سلامت باشین... ممنون
:+سلام برسونین،لطف دارین،خدانگه دار
از دستشویی بیرون میآیم،با تعجب نگاهم میکند
:+خوبی؟
:_رفتم تا شما هم مجبور نشین دروغ بگین..
با تأسف سرش را تکان میدهد و پوزخند میزند
:+کل زندگیمون دروغه...
راست میگوید...چرا من این همه دروغ را پذیرفتم؟
موبایل را به طرفم میگیرد.
موبایل خودش را درمیآورد،شماره ای میگیرد و روی گوشش میگذارد.
دوست ندارم به مکالماتش گوش دهم،اما باید اینجا باشم تا درخواستم را مطرح کنم...
چند لحظه میگذرد +:الو. سلام مانی
:+خوبم.. ببین مانی برو شرکت، اتاق من،سه تا نقشه ی نیمه تموم هست،اونارو بیار اینجا.. من
دستم خالیه...
:+سرت واسه چی شلوغه؟
کلافه دست در موهایش میکند.
:+هوووف،آهان یادم نبود جشن عروسیمه. ...
:+باشه،ولی تا شب نقشه ها رو به من برسون..
:+ .قربونت..عروسی تو،خودم کردی میرقصم...
میخندد
:+برو پسر،خجالت بکش.. خیلی خب،خداحافظ
تلفن را که قطع میکند،بلافاصله دوباره صدای زنگ تماسش میآید .
:+مامانمه..
نگاهش میکنم،انگار تاریخ تکرار میشود!
چشم هایش را به صورتم میدوزد،چرا چشم هایش، شیشه ای به نظر میرسند؟
:+اگه مامان من،بخواد باهات حرف بزنه،باید جواب بدی وگرنه همین امروز میره پاریس...جدی
میگم
:_آخه ...
:+آخه نداره،چاره ای نیست.. من سعی میکنم منحرفش کنم ولی اگه اصرار کرد...
زنگ موبایل همچنان به گوش میآید،موبایل را جواب میدهد.
:+الو خودم،خوبی عزیزم؟
و... سلام،مامان جان
دوستانه و صمیمیت کلام،شنیدنی است
صدای بَم مردانه اش با لحن ...
ذهنم را از این حرف ها آزاد میکنم،دوباره میگوید
:+مامان من همیشه خوش اخلاق بودم..
صورتم را برمیگردانم،دهنم را کج میکنم و ادایش را درمیآورم
)من همیشه خوش اخلاق بودم(
:+جای شما خالی... آره خیلـــــــی خوش میگذره...
:+مامان،نیکی نمیتونه صحبت کنه...
:+نه حالش خوبه...
:+نه مامـــــــــان...
:+خیلی خب،گوشی،گوشی
کلافه،موبایل را به طرفم میگیرد.
مجبورم...
لب هایش بهم میخورد:جواب بده
با اضطراب گوشی را میگیرم.
:_الو.. سلام زنعمو
صدای گرم زنعمو،شادابم میکند.
چقدر این خانم،دوست داشتنیست.
:+سلــــام عروس خوشگلم،خوبی؟پرواز خوب بود؟
:_ممنون،خداروشکر..بله خوب بود...
اولین دروغ!
:+چه خبر؟همه چی رو به راهه ؟
یک لحظه موبایل از گوشم جدا میشود،مسیح موبایل را از دستم درمیآورد و اسپیکر را روشن
میکند.
صدای زنعمو در کل سالن میآید
:+الـــو...نیکی جان...
مسیح اشاره میکند که حرف بزنم،موبایل را جلوی دهانم میگیرد و به دستم میدهد.
:_ببخشید زنعمو،یه لحظه صداتون قطع شد...
راست میگویم!یک لحظه صدا قطع شد..
:+دیگه مزاحمت نمیشم عزیزم... ببین مسیح اگه اذیتت کرد،گوششو بپیچون...
خنده ام میگیرد. چقدر این زن،مادرشوهر خوبی است!
:_نه،همه چی خوبه...
:+باشه دخترم،مراقب هم باشید،حسابی بهتون خوش بگذره.. مام اینجا یه جشن مفصل براتون
گرفتیم...مزاحمت نمیشم،مسیح رو عوض من ببوس..کاری نداری؟
مسیح به شدت سعی دارد،خنده اش را کنترل کند
بااخم و شرم،نگاهش میکنم و بغضم را قورت میدهم
:_خداحافظ
موبایل را قطع میکنم و روی مبل میاندازم،از جا بلند میشوم،مسیح بلند میخندد.
من یک دخترم.. با تمام احساسات و رویاهای دخترانه...دوست داشتم سر سفره ی عقد مردی
بنشینم که دوستم دارد؛نه این آدم که حتی نمیتوانم،با او هم کلام شوم.
خنده اش،عصبیم میکند.
:_به چی میخندین؟؟
:+به کارای مامانم...
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#طلبگی
✨آثار نماز شب در دنیا✨
①- حفظ از گناه
②- ریزش گناهان
③- رفع مشکلات و گرفتاریها
④- نورانیت و زیبایی صورت
⑤- به اجابت رسیدن دعا
⑥- درمان بیماریها
⑦- زیاد شدن روزی
#نماز_شب
#خودسازی
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
هدایت شده از روضه فکر
#بدونتعارف🖐🏻‼️
عاشقشدنقشنگه ....
منتهاهفتهاییهبارعاشقشدنزشته !!
میفهمیکهمنظورمو ؟!🔪
#جدی
『 @refighegomnam 』
عزیزےمیگفٺ:
شمادݪتونُبدیددستآقا؛
ببینیدبہ#شہـــــــادٺ دچارمیشیدیانہ..
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
『🌻
میدونی
استادپناهیانمیگه:
گیرتوگناهاتنیست!
گیرتو کارایخوبیه...
کهانجاممیدی...
ولے نمیگی"خدایابهخاطرتو"...!🥀
اخلاصیعنی
خدایافقطتوببینحتیملائکههمنه:)
#تلنگرانه
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
هدایت شده از شَهیدّ مَحمٓود رِضّا بیضائیـــ♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کـاری ز دستـم بـر نـمی آیـد
#استوری
#امام_حسین علیه السلام
۲۰ روز تا اربعین
✾✾✾══♥️══✾✾✾
#گاندو
#اربعین
#محرم
#واکسن
#امام_حسین
─═ঊঈ🌹⚘🥀🌹⚘🍀ঊঈ═─
💠کانال شهید محمودرضا بیضایی💠
🔘 @shahidbeizaei
#خنده_حلال😌
با رفیقم رفتم پاࢪڪ
دیدیم کسے نیست گفتیم بریم
تاب بازے
نشستم رو تاب دیدم
ڪفشم پاشنہ داشت مزاحمم بود
کفشم رو در آوردم سواࢪ تاب شدم
بعد از چند دقیقہ یه زن اومد
رد شد زل زد بہ ما 😂😐
نگاه کࢪدم دیدم رفیقم چادرش رفتہ کناࢪ
لباسش معلومه
خودمم که کفش پام نیست
اصن یه وضعے ،بدبخت همینجوے
شڪ بود 😐😂
#ادمین_خل_شده
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_صد_دوازهم
:_نخندین.. وضعیتمون خنده داره؟؟ افتادیم تو باتلاق دروغ و هرچقدر دست و پا میزنیم،بیشتر
تو این جهنم فرو میریم..
خنده اش را میخورد و به دست های مشت شده ام خیره میشود. +:آروم باش... نیکی ببین ما
مجبور بودیم،طولانی نیست..میگذره...
اگه خیلی طول بکشه یه ماهه.. بعدش همه چی تموم میشه.. قول میدم، قول میدم آرامشت رو
بهم نزنم...
لحنش،مثل فرمانده جنگی است که به سربازانش وعده ی مرخصی بعد از جنگ را میدهد،البته
اگر زنده بمانند!
در چشمانش خیره میشوم،برای اولین بار
چشم هایش رنگ میگیرند،دیگر آن شیشه های بی احساس نیستند...
صداقت در مردمک هایش پرواز میکند.
تپش های تند و بیحساب قلبم میگوید که این مرد،قابل اعتماد است...
اما حسی عجیب،از عقلم برخاسته و ساز مخالف کوک میکند.
قلبم دوباره خودش را به در و دیوار سینه ام میکوبد.
من،باز هم از احساساتم شکست میخورم..
:_چرا یه ماه؟
:+دکترا گفتن پدربزرگ نهایتا تا یه ماه...
چشمانم را می بندم.عمر دست خداست...
:_رو قولتون حساب میکنم..
سرش را تکان میدهد.
به طرف اتاقم میروم،یک لحظه یاد چیزی میافتم و برمیگردم.
قبل از اینکه حرفی بزنم،مسیح میگوید
:+از خونه نشستن بدم میاد،میرم بیرون،کاری با من نداری ؟
:_نه فقط من میتونم آدرس اینجا رو بدم به دوستم، بیاد اینجا؟
:+آره.. آدرس رو برات مینویسم
:_ممنون
سرش را تکان میدهد،به طرف اتاق میروم.
در را پشت سرم میبندم و روی صندلی مینشینم.
اشتباه کردم،خیلی ناگهانی احساساتم غلیان کرد.نباید اجازه میدادم اینطور ابراز خشم
کنم...البته،هرچه که بود،خوب شد.
قول داد آرامشم را بهم نمیزند.. امیدوارم،هرچه زودتر بابا آشتی کند.
صدای باز و بسته شدن در میآید.
بلند میشوم و از اتاق بیرون میروم.
رفته..
کاغذی روی میز و دو تا کلید روی آن...
کلیدها را برمیدارم.
این یعنی من هم صاحبِ خانه ی همسایه ام شده ام!
عجب ماهی بشود،این یک ماه همسایگی..
روز اولش که اینطور پر ماجرا باشد؛وای به روزهای بعدی!
موبایل را برمیدارم و به فاطمه زنگ میزنم.
چند دقیقه نمیگذرد که جواب میدهد
:_به به،عروس جان.. ییدار شدین خانم؟ خورشید رو مزین فرمودین!
:+علیک السلام فاطمه خانم...
:_السلام علیک و الرحمة الله و برکاته...کجایی پس؟ ده بار بهت زنگ زدم...اونجا آب و هوا
چطوره؟
:+کجا؟
:_پاریس دیگه...ببین برج ایفل رو بغل کن عکسشو برام بفرست...
وای فاطمه یه کم امون بده منم حرف بزنم
:_خیلی خب من دیگه حرف نمیزنم..
به طرف آشپزخانه میروم.
:+ببین من آدرس اینجا رو برات میفرستم،خونه ی مسیح رو.. پاشو بیا اینجا..من تنها حوصلم
سر رفته..
چند لحظه میگذرد
:+الو.. فاطمه صدامو داری؟
صفحه ی موبایل را نگاه میکنم،هنوز ارتباط برقرار است.
:+فاطمه؟؟
:_خودت گفتی حرف نزن..
:+نه الان بزن...میای؟
:_بیام دیگه یه عروس بیشتر نداریم که..
:+منتظرتم،آدرس رو میفرستم برات...
:_باشه خداحافظ
یخچال را باز میکنم،جریان هوا به صورتم میخورد.
خالی است!خالی خالی..
فقط ظرف کره و پنیر در یخچال است که به نظر میرسد همین امروز صبح خریداری شده.
باید کاری کنم،هیچ چیز این خانه،آماده ی میهمان داری نیست.
موبایلم زنگ میخورد،مامان است.
مجبورم جواب بدهم،وگرنه نگران میشود..
صدایم را صاف میکنم و موبایل را جلوی گوشم میگیرم
:_الو مامان جان،سلام
:+سلام..کجایی پس تو نیکی..مُردم از نگرانی..
مامان و نگرانی؟ فکر نمیکردم این خصلت عمومی مادرها،در مورد مامان افسانه صدق کند!
:+الو نیکی...
:_الو الو.. ببخشید مامان.. آره خوبم؛نگرانی واسه چی؟
:+همه چی خوبه؟
نگاهی به اطراف میاندازم..
)واژه ی خوب(،کمی زیاد است برای این وضعیت...
من از لغت نامه،)افتضاح( را ترجیح میدهم!
نفسم را بیرون میدهم
:_آره خوبه.. خوب...
دروغ پشت دروغ!
لعنت به..
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_صد_سیزدهم
:+باشه عزیزم،مراقب خودت باش؛به مسیح هم سلام برسون...
کاش مامان،درخواست غیرمعقولی نداشته باشد!
:_بزرگیتونو میرسونم
:+کاری با من نداری؟
:_راستی مامان.. واسه اون خونه شما چیا خریدین؟خورد و خوراک منظورمه.
:_کدوم خونه؟
کدام خانه؟ خانه ی من یا مسیح ؟ شاید هم هردو!!
:+خونه ی چیز دیگه.. خونه ی مسیح
:_آها خونه ی خودتون رو میگی..تا جایی که من میدونم برنج و روغن و حبوبات و ادویه و این
چیزا خریدن.. ولی گوشت و مرغ و سبزی و اینا نخریدن،گفتیم خراب میشه،یخچال بو میگیره تا
شما بیاین ...
:+باشه ممنون...کاری ندارین شما؟
:_نه مواظب خودت باش..خداحافظ
:+خداحافظ
تلفن را قطع میکنم.
باید فکری به حال این قطب جنوب خالی کنم!
لباس هایم را عوض میکنم و مانتو و شلوار میپوشم.
به مسیح که نمیتوانم لیست خرید بدهم،پس باید جور این را خودم بکشم.
کلید را برمیدارم،چادرم را سر میکنم و از خانه بیرون میروم.
فروشگاه های اینجا را نمیشناسم،به علاوه نگرانم فاطمه برسد و پشت در بماند.
پیرمردی منتظر آسانسور ایستاده.
جلو میروم و زیر لب سلام میدهم.
برمیگردد و با مهربانی میگوید: سلام دخترم.. خوبی؟
:+ممنون،سلامت باشین..
یاد حرف های دیشب همسایه ی طبقه ی بالا میافتم،آقا و خانم مظفری ..
:+شما باید آقای آشوری باشین،درسته؟
:_بله دخترم،خودم هستم.
:+من تعریف شما رو از همسایه بالایی،آقای مظفری، شنیدم.. من همسایه ی کناری تون
هستم،واحد نوزده
آقای آشوری هیجان زده میشود
:_عه پس شما هستین؟؟ خیلی خوشبختم دخترم.. ساکن شدین به سلامتی ؟
:+بله از دیشب..
:_چقدر خوب.. بیا من تو رو به خانمم معرفی کنم
به طرف واحدشان میرود،خجالت میکشم بگویم دیرم شده..
در را با کلید باز میکند
:_بفرما تو دخترم.. بیا تو...
:+نه ممنون،مزاحمتون نمیشم...
سرش را داخل میبرد
:_حاج خانم بیا ببین کی اینجاست؟
:+آقای آشوری،من...
صدای نفر سوم،مرا از حرفم منصرف میکند.
پیرزنی با صورت مهربان،در چهارچوب در میایستد.
:_چیه آشوری؟چرا نرفتی؟
آقای آشور ی مرا نشانش میدهد :همسایه ی جدیده ها.. دیدی بیخودی نگران بودی،بهترین
همسایه قسمتمون شده..
چقدر خونگرم و صمیمی است...
خانم آشوری صورتم را میبوسد
:_به به به.. خیلی خوشحالم از آشناییتون.. خوشبخت باشی دخترم... لبخند میزنم،دلم نمیآید
جمع صمیمیشان را ترک کنم
:+ممنون حاج خانم،سلامت باشین..
آقای آشوری با لبخند میگوید
:_میبینی چقدر بی آزار و آرومن.. دیشب اومدن خونه شون
حاج خانم با تعجب نگاهم میکند
:+جدی؟چه بی سر و صدا و بی دامبول دیمبول...
میگویم :نه من و همسرم،(هنوز از گفتن واژه اش،اکراه دارم(..
:_من و همسرم تصمیم گرفتیم جشن نگیریم...
حاج خانم میگوید:چه عالی.. چقدر خوب.. چیه این هزینه های بیخودی..فقط اسراف
در دل میگویم:خبر ندارم امشب،چه بساط پر از اسرافی پهن خواهند کرد...
خیلی دیر شده،باید بروم...
:_منو ببخشید.. من یه کم خرید دارم،اگه اجازه بدین از خدمنتون مرخص میشم،بعدا خدمت
میرسم.
آقای آشوری میپرسد:ببخشید دخترم،حمل بر بیادبی نشه،چه خریدی؟
:_خواهش میکنم.. یه کم وسایل خوراکی لازم دارم..
این اولین بار است که میخواهم خرید کنم..
خریدهای خانه را همیشه،تلفنی منیر سفارش میداد و اشرفی،راننده ی بابا تحویلشان میداد.
آقای آشوری میگوید:چه کاریه دخترم.. این فروشگاه بزرگ سر خیابون،همه چی داره.. حتی
داخلش قصابی هم هست.. شما زنگ بزن،پیک دارن.. خیلی سریع هرچی بخوای میرسونن
دستت... _:واقعا؟
:+بله واقعا.. آدم مطمئنی هم هستن،خیالت راحت...
با این تیر،میشود چند نشان زد..
هم راه خانه را گم نمیکنم،هم فاطمه پشت در نمیماند،هم خریدهایم را انجام میدهم.
تشکر میکنم و شماره را از حاج خانم میگیرم.
حاج خانم هم مدام اصرار دارد که با مسیح به آنها سر بزنیم.
چه میداند،من همسایه ی امروز و فردایشان هستم... امروز هستم و شاید فردا نباشم!
به خانه برمیگردم.
باید سریع با فروشگاه تماس بگیرم.
★
ظرف میوه را جلوی فاطمه میگذارم.
فاطمه از آشپزخانه بیرون میرود.
:_فاطمه کجا میری،بیا بشین اینجا بذا منم غذامو بپزم
پشت سرش بیرون میروم،فاطمه انگار نه انگار، مخاطب من است!
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
.
♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥
❣#قرار_شبانہ❣
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛
يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِ مُحَمَد وآلِهِ الطاهِرین🕊
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』