#مسیحاےعشق
#پارت_صد_ششم
هنوز آرامم میکند و تسالیم میبخشد.
مامان را که بغل میکنم،احساسات دخترانه قلقلکم میدهند و بغضم میشکند.
مامان،با مهربانی بعد از مدت ها،صورتم را میبوسد و در گوشم میگوید:مسیح پسر خوبیه..
دوسش داشته باش..
منظورش از دوست داشتن آن است که به حرف هایش گوش کنم البته!
زنعمو را هم بغل میکنم،احساسی تر از مامان است و مدام اشک میریزد.
سفارش من را به مسیح و سفارش مسیح را به من میکند.
با عمومحمود دست میدهم،هنوز آنقدر با او راحت نیستم.
مادرانه های مامان و زنعمو تازه گل کرده که مانی اشاره میکند دیر شده و عمو به پرواز نمیرسد....
چادرم را سریع عوض میکنم و بار دیگر با همه خداحافظی میکنم.
صدای بغض دار مامان را میشنوم که از بابا میخواهد زودتر به خانه بروند.
عذاب وجدان پتک محکمش را به سرم میکوبد.
سریع از خانه بیرون میروم قبل از اینکه بیش از این،بغض سر باز کند.
مانی و عمووحید و مسیح چند قدم جلوتر حرکت میکنند.
صدای پارس های سگ خانه بلند میشود،پاتند میکنم و خودم را به آنها میرسانم.
مسیح میگوید:مانی بیا با ماشین من بریم...
مسیح پشت رول مینشیند و عمووحید کنارش.
من و مانی هم عقب مینشینیم.
استارت میزند و راه میافتیم.
دلم میخواهد هر چهار چرخ ماشین پنچر شود و عمو به پرواز نرسد..
دوست دارم از آسمان سنگ ببارد و عمو به پرواز نرسد...
دوست دارم هواپیما نقص فنی پیدا کند و پرواز به چندین ماه بعد موکول شود...
رفتن بگذرد
نمیخواهم گریه کنم،دوست ندارم بیش از این،عمو نگران برود.
مشغله های کاری اش،بیماری پدربزرگ،مشکلات بابا و عمومحمود و رفاقتی که میترسم به خاطر
من،بهم بخورد....
همه و همه روی شانه های مردانه ی عمووحید سنگینی میکند.
دوست ندارم غصه خوردن برای نیکی و نگرانی به لیست روزانه ی عمو اضافه شود...
گریه نمیکنم تا عمو فکر کند برادرزاده اش مثل کوه استوار است..عمو هر از گاه برمیگردد و
نگاهم میکند. من هم نقاب لبخندی روی لب هایم میزنم و به استقبال محبتش میروم.
نمیدانم چقدر در فکر و خیال پیش میرویم که ساختمان فرودگاه را میبینم.
قلبم هری میریزد.
نکند واقعا عمو برود ؟
چه سوال احمقانه ای..
عمو میرود و من تنها میشوم...
عمو میرود و من میمانم و پسرعمویی مسیح نام و شناسنامه ای که نام او را یدک میکشد.
ماشین که میایستد،خودم را پرت میکنم بیرون.
نیاز به اکسیژن تازه دارم.
وارد فرودگاه میشویم و روی صندلی هایسرد سالن انتظار مینشینیم.
چند دقیقه میگذرد..
با نگرانی پاهایم را تکان میدهم..
عمو از روی صندلی کناری ام بلند میشود.
:_بچه ها برید تا منم برم دنبال گرفتن کارت پرواز و اینا...
بلند میشوم؛وقت وداع است... وقت خداحافظی با دلگرمی ام...
عمو بغلم میکند و در گوشم میگوید: مراقب خودت باش... نگران نباش مسیح قابل اعتماده...هر
چیزی که شد اول به من خبر میدی،فهمیدی؟ به خدا توکل کن همه چی درست میشه..
مار چنبره زده ی بغض در گلویم بیدار میشود و چشم هایم را نیش میزند.
گریه میکنم:عادت کرده بودم به بودنتون...
از عمو جدا میشوم،دستم را زیر چشمانم میگذارم و اشک هایم را که برای ریختن سبقت
میگیرند پاک میکنم.
عمو میخندد،اما چشم هایش نگران است:نه دیگه نداشتیم... گریه نداشتیم... قول میدم زود
برگردم... اصلا چند وقت دیگه خودت بیا پیش من...
خیلی وقته نیومدی،نوبتی هم باشه نوبت توعه...
سرم را تکان میدهم. نباید بیشتر از این او را ناراحت کنم.
عمو مسیح را بغل میکند و چیزهایی در گوشش میگوید،مسیح سرش را تکان میدهد و مردانه
عمو را میفشارد.
عمو دستش را دراز میکند:قول؟
مسیح دستش را میگیرد:قول
نوبت مانی است و من،به وضوح غم را پشت چهره ی شوخ و همیشه خندانش میبینم.
عمو وحید چیزی شبیه معجزه است،که سه برادرزاده اش،با وجود تمام تفاوت ها،عاشقانه
دوستش دارند.
عمودوباره روبه رویم میایستد :خداحافظ خاتون..
لب زیرین را گاز میگیرم تا گریه نکنم...
عمو کیف سامسونتش را برمیدارد و میرود.
میرود و برایمان دست تکان میدهد..
آنقدر به مسیر رفتنش خیره میشوم که عمو مثل نقطه ی کوچکی ناپدید میشود و چشم هایم
آب میاندازد.
خدایا مسافرمان را سالم به مقصدش برسان...
مانی میگوید :بریم؟
کنار دو غریبه ی آشنا،دو فامیل نزدیک ولی دور، دو پسرعمو که یکی شوهرم و دیگری برادر
شوهرم لقب دارد،راه میافتم...
عمو،مرا کجا تنها گذاشتی؟؟
سوار ماشین میشوم،باز هم صندلی عقب...
انگار با رفتن عمو،کل شهر خالی از سکنه شده..
انگار تازه به یاد میآورم که دچار چه گرفتاری سختی شده ام...
بغض گلویم سنگین است،اما نمیگذارم که بشکند.
اینجا هم نباید گریه کنم،نباید ضعیف به نظر بیایم..
شیشه را کمی پایین میکشم و خودم را در معرض هوای سرد زمستان قرار میدهم.
خدایا،تنها پناه من تویی...
رهایم نکن
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
هدایت شده از کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
📖| #آیهگرافی
«لِكَيْلَا تَأْسَوْا عَلَىٰ مَا فَاتَكُمْ»-حدید/23
بر آنچه از دست دادید غصه نخورید.🥀
•°|🌱 @shahid_dehghan
💖🕊
صلوات خاصه امام رضا علیه السلام:
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
✨
دلگفتاگرغنچهِپرپرگردم..
درجاریخونخودشناورگردم..
واللّٰهکهاسماعظمحقباشــــد..
نامردماگرجدازرهبرگردم..!(:
#آقامونه #مقام_معظم_دلبری♥️
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
😍 پیام آقا به کاروان کشورمان در پارالمپیک:
🌺 بسمه تعالی
🥇 از کاروان سرافراز پارالمپیک که بار دیگر با مدالآوری خود، ملت ایران را خوشحال کردند صمیمانه تشکر میکنم.
۱۴۰۰/۶/۱۳
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
~🕊
🌿فرازی از وصیت نامه💌
راضـےنیستمکهفردۍدرزمان
وقـتادارۍووقتبیـتالمـالدر
مراسمخاکسپارۍمنشرکتکند!...
#شهید_مسلم_خیزاب♥️🕊
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#سیدناخامنهای:
✨سلیمانی قهرمان ملّت ایران است، به خاطر اینکه ملّت ایران داشتههای فرهنگی و معنوی و انقلابی و ارزشهای خودش را در او متبلور و مجسّم دید.
۹۹/۹/۲۶
#آقامونه #حاج_قاسم
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#سیدناخامنهای:
✨ خوشا بہحال حاج قاسم ڪہ بہ آرزویش رسید، او شوق شہادت داشت و براے آن اشڪ میریخت و داغدار رفقاے شهیدش بود.
۹۸/۱۰/۱۳
#آقامونه #حاج_قاسم #شهادت♥️
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
هدایت شده از •|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
•
°
حسینجآن!
ماظلمتِمحضیموتومصباحِهدیٰ،
ماغرقِگناهیمو..
توکشتیِنجآت(:♥️
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
#مسیحاےعشق
#پارت_صد_هفتم
*مسیح*
صورتش برافروخته شده،چشم هایش مدام پر میشوند اما نمیخواهد گریه کند.
این همه مشتش را گره میکند و در برابر بغض استقامت میکند مبادا گریه کند و در برابر ما
ضعیف به نظر برسد...
این دختر،در عین ضعیف بودن،قوی به نظر میرسد.
پدال گاز را فشار میدهم.
مانی حرف میزند و مدام نظرم را میپرسد.
گوش و دهانم در اختیار مانی است و چشمانم از آینه مخفیانه،نیکی را میپاید.
طوری که نه مانی متوجه نگاه هایم میشود،نه خود نیکی.
اصلا انگار نیکی در این دنیا نیست.
از پنجره به بیرون خیره شده و مدام نفس عمیق میکشد.
دلم میخواهد از این فضا بیرون بیاید.
نمی دانم چرا در برابر این دختر احساس مسئولیت می کنم.
شاید به خاطر توصیه های عمو...
اما غرورم نمیگذارد حرف بزنم.
جلوی خانه ام میرسیم.
ریموت را فشار میدهم و در پارکینگ باز میشود.
میخواهم وارد ماشین بشوم که مانی میگوید :مسیح نگه دار
ترمز میکنم:چرا؟
میگوید:به لطف جر و بحث بابا و عمو تو خونه شام نخوردم .. بریم یه چیزی بگیرم...
میگویم:باشه.. پس با ماشین برو...
به طرف نیکی برمیگردم:نیکی پیاده شو
کمربند را باز میکنم و پیاده میشوم.
نیکی پیاده میشود و چادرش را مرتب میکند.
مانی هم پیاده میشود :چی بگیرم؟
بیتفاوت میگویم:هرچی.. فرقی نداره..
مانی دوباره میپرسد:زنداداش واسه شما چی؟
لرزش نیکی را خوب حس میکنم،
به زنداداش های مانی حساس شده!
نگاهی سرسری و دلگیر به من میاندازد و میگوید:من شام خوردم ممنون
مانی میخندد:نه بابا چیز ی نخوردی که...
سرش را پایین میاندازد:میل ندارم آقا مانی،ممنون
مانی شانه بالا میاندازد،پشت رول مینشیند و دکمهی ریموت را میزند و میرود.
قبل از اینکه در بسته شود؛از در پارکینگ وارد میشویم،نیکی هم قدم با من میآید،اما با فاصله.
جلوی آسانسور میایستم و دکمه اش ر ا ميزنم.
نیکی،زیرچشمی اطراف را نگاه میکند.
آسانسور میایستد و درش باز میشود.
دستم را جلو میآورم:بفرمایید
بیهیچ حرفی وارد آسانسور میشود.
بغضش را حس میکنم،از نفس های عمیق و صورت برافروخته اش.
پشت سرش وارد میشوم و دکمه ی طبقه ی یازدهم را میزنم.
در نیمه باز است که یک نفر میرسد و اجازه نمیدهد در بسته شود.
در دوباره باز میشود،خانم و آقای سی و خرده ای ساله،با پسری کوچک و حدودا پنج ساله وارد
آسانسور میشوند.
نیکی گوشه میایستد و کنارش به فاصله ی کمی میایستم.
احساس تقیدش را به خوبی حس میکنم.
مرد میگوید:ببخشید شرمنده.. آسانسور دوم خرابه
میگویم : خواهش میکنم..
مرد نگاهی به چراغ روشن کلید طبقه ی یازدهم میاندازد و طبقه ی دوازدهم را فشار میدهد.
:_ببخشید میپرسم،مهمونای آقای آشوری هستین؟
نگاه نیکی،به طرف پسربچه است.
میگویم:نه.. ما همسایه ی جدید هستیم..
لبخند مرد عمیق تر میشود و دستش را دراز میکند:عه.. پس واحد خالی طبقه ی یازده متعلق به
شماست؟ خیلی خوشوقتم از آشناییتون،آقای...؟
دستش را میفشارم،برخلاف او،بی هیچ گرمایی و حسی.
:_آریا هستم... منم خوشبختم...
مرد میگوید:بنده هم مظفری هستم...
خانم مظفری دستش را به طرف نیکی میگیرد:پس تازه عروس و دوماد شمایید؟؟ خوشبختم...
نیکی لبخند میزند و دست زن را با صمیمیت میفشارد:منم همینطور خانم مظفری..
زن کنار همسرش میایستد:خیلی بهم میاین... خوشبخت باشین...
نیکی سرش را پایین میاندازد و زیر لب تشکر میکند.
زن دوباره میگوید:اگه کاری داشتی حتما به من بگو.. واحد بغلیتون هم مال آقا و خانم آشوریه..
یه کم مسن هستن ولی دوست داشتنی ان.
نیکی سرش را باال میآورد و دوباره لبخند میزند.
آسانسور میایستد و در باز میشود.
میگویم:خدانگه دار...
نیکی به پسربچه لبخند میزند و خداحافظ میگوید.
بعد از او وارد سالن میشوم.
در بسته میشود و خانواده ی مظفری از دیده پنهان میشوند.
دستم را به طرف راست میگیرم :این واحد...
نیکی به دنبالم میآید.
کلید را در قفل میچرخانم و در را باز میکنم.
بدون اینکه وارد شوم،چراغ ها را روشن میکنم و با دست به نیکی اشاره میکنم که وارد شود.
نیکی،مردد نگاهی به صورتم میاندازد و وارد میشود.
اولین بار است که بعد از چیدمان،پا در خانه میگذارم.
دکوراسیون فوق العاده و چشم نواز است.
لباس های من،یک گوشه ی سالن،رویـچمدان ها تلنبار شده.
مامان گفت که لباس ها و وسایل اتاق من و نیکی بهتر است به سلیقه ی خودمان چیده شود.
نیکی قدم میزند و اطراف را نگاه میکند.
به طرف اتاق ها میروم:اتاقا اینجان
سه اتاق خواب،و سرویس بهداشتی میانشان.
کنارم میایستد.
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
شھید شدن اتفاقے نیست
اینطور نیست ڪہ بگویے:گلولہ اے خورد و مُرد..
شهــــید...
رضایت نامہ دارد...
و رضایت نامہ اش را اول حسین(ع)
و علمدارش امضا میڪنند...
بعد مُھر
حضرت زهـــــرا(س)میخورد...
شهـــید...
قبل از همہ چیز دنیایش را بہ قربانگاه برده...
او
زیر نگاه مستقیم خدا زندگے ڪرده...
شھادت اتفاقے نیست...
سعادتے ست ڪہ نصیب هرڪسے نمیشود..
باید شهیدانہ زندگے ڪنے
تا شهیدانہ بمیری...
#شهیدانه #شهادت
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 ویژه #استوری
🎵 از آخرین زیارتم چقدر گذشته؟
🎤 کربلایی #حسین_طاهری
🌷 #یا_حسین
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
+سوال :
حڪم گریہ ڪردن درحال نماز چیست؟
_جواب :
گریہ عمدے با صدا براے امور دنیوے مثلا بہ یاد مردگان نماز را باطل میڪند.
ولے گریہ از ترس خدا یا براے امور اخروے و خواستن حاجت دنیوے از خدا از روی تزلزل در پیشگاه او همچنین گریہ بےصدا اشڪال ندارد.
#احڪام #مبطلات_نماز
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
میدآنَـمکھخِلقَتَـمعلَتـۍداشت
مَنزآدھشُدَمتـٰاکھفدآیَتشَومآقـٰا..."!:)
#آقامونه #مقام_معظم_دلبری♥️
#سرباز_کوچک_آقا🤭
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#سیدناخامنهای:
✨ شهادت او، زنده بودن انقلاب در کشور ما را به رخ همهی دنیا کشید.
۱۳۹۸/۱۰/۱۸
#آقامونه
#حاج_قاسم
#شهادت
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_صد_هشتم
میدانم خجالت میکشد که بپرسد کدام اتاق برای اوست.
در اتاق اول را باز میکنم و میگویم که وارد شود.
این اتاق،حمام مستقل دارد و من از اول این را برای نیکی در نظر گرفته بودم.
یک تخت یک نفره،کمد ،کتابخانه و یک میزتحریر...تنها اثاث این اتاق است...
دوری میزند و سرش را تکان میدهد.
میگویم
:_هر کدوم از اتاقا رو که میخوای،مال تو
اتاق دوم،که اتاق من است و اتاق سوم که تخت خواب دونفره و میزتوالت را داخلش گذاشته
اند،به ظاهر اتاق مشترک است!
اتاق دوم و سوم را میبیند و دوباره جلوی در اتاق اول میایستد.
:+اینجا...چند تا سرویس داره؟
بیتفاوت،انگار که بیخبرم،میگویم
:_دو تا... چطور؟
سرش را پایین میاندازد و آرام میگوید
:+میشه این اتاق مال من باشه؟
خنده ام را به سختی کنترل میکنم.
جدی میگویم
:_البته این اتاق رو واسه خودم در نظر گرفته بودم، ولی عیب نداره... مال تو
کار گذاشتنش،چقدر خوب است.
خجالت میکشد و گونه هایش رنگ میگیرند.
:+شرمنده.. اسباب دردسر شدم...
واقعا خجالت کشیده!
این دختر چقدر عجیب است...
برای هر چیزی سرخ و سفید میشود...
:_خواهش میکنم همسایه...
سرش را بالا میآورد و سریع،پایین میاندازد و لبخند میزند.
شبیه دختربچه هاست،بامزه!
نگار لفظ )همسایه( به دلش نشسته.. خودم هم،بدم نیامده..
:_ کلید همه ی اتاق ها،روی قفلشونه ،اتاق بغلیم مال منه... اتاق مشترک هم که نیازی بهش
نیست.
سرش را تکان میدهد و به طرف آشپزخانه میرود.
به طرف سالن میروم.
وسایلم بهم ریخته،گوشه ی سالن روی هم تلنبار شده،ولی برای امروز خیلی خسته ام...
گره کراواتم را کمی شل میکنم و کتم را درمیآورم.
از کوه لباس ها،پیراهن و شلوار گرمکن درمیآورم و به طرف اتاقم میروم.
در اتاق مشترک باز است،میایستم و داخل را نگاه میکنم.
نیکی،لباس هایش را از کمد در میآورد.
یک لحظه برمیگردد و نگاهم میکند:ببخشید،مامان من لباسام رو گذاشته اینجا...
شانه بالا میاندازم:خواهش میکنم.
*نیکی*
بالاخره کمد لباس ها مرتب شد...
لباس های سفیدم را،با یک شلوار راحتی گشاد مشکی و یک تونیک بلند و گشاد صورتی عوض
کرده ام،شال مشکی ام را هم دور سرم پیچیده ام.
به نظر میرسد مامان و زنعمو دکوراسیون این اتاق را به عنوان اتاق مطالعه چیده اند.
هرچه هست به نفع من است.
باید جعبه ی کتاب هایم را هم بیاورم.
چادر ر نگی ام را از کمد برمیدارم و با ذوق دستی روی گل های ریزش میکشم.
صورتی روشن است و گل های ریز رنگی دارد..
بالاخره من هم،صاحب چادر رنگی شدم.
چقدر برای داشتنش حسرت می خوردم.
این چادر ارزش همه ی مشکلاتی که با آمدن مسیح روی سرم هوار شده اند،را دارد.
چادر را سر میکنم و نگاهی به آینه قدی دیوار اتاق میاندازم.
چقدر،زیبا چهره ام را قاب کرده است.
در را باز میکنم و وارد هال میشوم.
مسیح را در سالن میبینم،روی مبل نشسته،پاهایش را روی هم انداخته و با کنترل،کانال های
تلویزیون را جابه جا میکند.
بدون هیچ حرفی به طرف جعبه ها ی بزرگ کتاب هایم میروم.
بزرگ است و دست تنها،جابهجا کردنشان.. غیرممکن.
چاره چیست ؟
چادرم را زیر گلویم جمع میکنم،گردنم را خم میکنم و چادر سفت نگه داشته میشود.
خم میشوم و به سختی،گوشه اش را بلند میکنم.
دست زیرش میبرم و با جان کندن در آغوش میگیرمش..
از شدت فشار چشم هایم را میبندم و یک قدم به طرف اتاقم برمیدارم.
ناگهان حس میکنم جعبه سبک شد و دیگر در دستانم نیست.
چشمانم را باز میکنم.
مسیح به سبکیـپرکاه بلندش کرده و نگاهم میکند.
:_کجا بزارمش؟
:+آخه سنگینه...
:_اتاق؟
سرم را با خجالت تکان میدهم،به طرف اتاق میرود و من هم به دنبالش.
وارد اتاق میشود و جعبه را دقیقا جلوی کتابخانه میگذارد.
سرمـ را پایین میاندازم.
بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون میرود.
میخواهم چسب های روی جعبه را بکنم که با جعبه ی دوم،وارد ـمیشود.
با خجالت نگاهم را میدزدم.
چند دقیقه نمیگذرد که جعبه های سوم و چهارم را میآورد.
میخواهد از اتاق بیرون برود که صدایش میزنم
:+پسرعمو؟
برمیگردد،انتظار نداشت اینطور صدایش کنم.
چیزی نمیگوید،باز هم در برابر چشمانش دست و پایم را گم میکنم .
:+ممنون..یعنی بابت جعبه ها..
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_صد_نهم
سرش را تکان میدهد و میرود.چقدر سرد است حرکاتش...
فکرش را از سرم بیرون میکنم و مشغول کتاب ها میشوم.
صدای باز و بسته شدن در میآید و مکالمه..
چند لحظه بعد صدای پا میآید و بعد،صدای مسیح،درست پشت در اتاقم.
:_مانی،شام آورده...
احساس ضعف میکنم،اما پای رفتن،ندارم.
بین رفتن و نرفتن،مرددم که صدای در میآید.
بعدهم صدای مانی:زنداداش،مسیح گفت که مقیدی اگه میخوای بیارم تو اتاق بخور..ولی تنهایی
اصلا نمیچسبه،نه به ما..نه به شما
دوست ندارم مسیح فکر کند از او میترسم. دوست ندارم بفهمد احساس ضعفم را.. دوست دارم
قوی و محکم دیده شوم...
بلند میشوم،مانی راست میگفت،چیز دندان گیری از شام نخوردیم..
شالم را مرتب میکنم،چادر رنگی ام را از روی دسته ی صندلی برمیدارم و سر میکنم.
نگاهی به آینه میاندازم،قفل در را باز میکنم و از اتاق بیرون میروم.
وارد سالن میشوم.
اینجا،به بزرگی خانه ی مامان و بابا نیست ولی نقلی و کوچک هم نیست.
مسیح و مانی روی مبل سه نفره نشسته اند و هر دو گرمکن پوشیده اند.
آرام سالم میدهم و روی اولین مبل مینشینم.
مانی لبخند میزند:خوب شد اومدی زنداداش.. میخوایم فیلم ببینیم...
سر تکان میدهم،مانی مانند زنعمو خونگرم و مهربان است.
مانی خودش را به مسیح میچسباند و برایم جا باز میکند:بیا اینجا جلو تلویزیون دیگه
مسیح با بیتفاوتی نگاه میکند.
بلند میشوم و با فاصله از مانی، کنارش مینشینم.
جعبه ی پیتزا را به دستم میدهد:شرمنده هیچ جا باز نبود.. همین رو هم به زور پیدا کردم..
لبخند میزنم،به سختی:ممنون
واقعا من اینجا چه میکنم... دلم برای خانه ی خودمان تنگ شده... احساس غربت صورتم را
چنگ میزند،بغضم را فرو میخورم..
مانی با کنترل،فیلم را پخش میکند.
فیلم ایرانی جدیدی است و من آن را میشناسم.
چند ماه پیش که روی پرده ی سینما بود،با فاطمه قرار گذاشتیم که برای دیدنش برویم.. اما هر
بار مشکل و پیش آمدی،اجازه نداد..
نه من و نه فاطمه..هیچ گاه فکرش را نمیکردیم که من روزی این فیلم را در خانه ی...
نفسم را بیرون میدهم..
نباید به تاریک خانه ی ذهنم اجازه ی پیش روی بدهم...
نباید فکر کنم... نباید اصلا نگران باشم...
تیتراژ تمام میشود و فیلم شروع...
ذهنم را آزاد میکنم و مشغول تماشا میشوم...
هرچند،موفق نیستم...
فکر و خیال از هر طرف به ذهنم هجوم میآورد..
تکه ای از پیتزا را در دهانم میگذارم و مثل قلوه سنگ،قورتش میدهم.
چند دقیقه میگذرد.. نشستن بیش از این به صلاح نیست... هر آن است که غربت و بغض با
هم،به کشور مظلوم قلبم حمله کنند و لشکر عقل من ضعیف تر از آن است که قدرت رویارویی با
دشمن را داشته باشد..
بلند میشوم،مسیح نگاهم میکند.
صدای لرزانم را کنترل میکنم :ممنون بابت شام.. من خیلی خستم..شب بخیر
مسیح سر تکان میدهد و مانی)شب بخیر( میگوید.
وارد پناهگاهم میشوم،اول در را قفل میکنم،دو بار... برای اطمینان بیشتر... برای کم شدن این
ترس آمیخته با شرم...برای نفس راحت... هرچند به نظر غیرممکن است...
تونیک و شالم را با پیراهن آستین بلندی عوض میکنم و شال و چادر را بالای سرم میگذارم.
روی تخت دراز میکشم و پتو را تا بالای سرم میآورم.
اینجا،تنها مکانی است که بغض اجازه ی سر باز کردن دارد.
بیرون از این اتاق جایی برای اشک نیست و این را خوب،باید بفهمم.
صدای قدم هایی میآید،با ترس بلند میشوم و اشک هایم را پاک میکنم.
به در خیره میشوم تا به محض تکان خوردن دستگیره اش،جیغ بکشم.
اما صدای قدمها،نرسیده به اتاق من به سمت دیگرمیرود و بعد صدای باز شدن در دستشویی
میآید.
نفس راحتی میکشمـ.
موبایلم را برمیدارم و حالت پرواز را روشن میکنم.
تا اگر صبح کسی زنگ زد،خیال کند روی ابرها هستم.
وارد پروفایل فاطمه میشوم }بیداری؟{
بلافاصله،تیک دوم روی پیام مینشیند و فاطمه جواب میدهد:
]وای کجایی پس نیکی..مردم از نگرانی[
مینویسم
}خوبم... احساس غریبی دارم فاطمه{
]پدرروحانی که اذیتت نکرد؟[
}نه.. تو هال داره با داداشش فیلم میبینه.
فاطمه..
حالم خوب نیست...نکنه...نکنه اشتباه کردم؟
*
چشمانم را که باز میکنم،در و دیوار به چشمم آشنا نمیآید.
با دلهر ه بلند میشوم،نگاهی به اطراف میاندازم.
تازه یادم میافتد،دیروز،عقد،محضر،مسیح....
اینجا خانه ی اوست و من، هم سایه اش.
نفسم را بیرون میدهم و نگاهی به جعبه های خالی از کتاب، که گوشه ی اتاق روی هم تلنبار
شده اند، میاندازم.
بلند میشوم تا آبی به دست و رویم بزنم.
ساعت هشت صبح است و متأسفانه من امروز برنامه ی خاصی ندارم.
موبایلم را برمیدارم،هنوز حالت پرواز روشن است.
باز هم،عذاب وجدان و حس گناه به سراغم میآیند.
چرا من وارد بازی و مشغله ای سرتاسر دروغ شدم..
باید فکرم را از این حرف ها آزاد کنم،زیر لب استغفار میکنم و طلب آمرزش.
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
هدایت شده از 『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
یه شب خواب دیدم/
همه بهم دیگه میگفتن امام زمان(عج) ظهور کرده📢
توی خواب به قدری همه چی قشنگ شده بود که وقتی بیدار شدم دلم میخواست دوباره بخوابم و همون خواب رو ببینم:)
اون خواب یکی از شیرین ترین خوابهام بود.
کی میشه واقعی بشه؟ :/
فکر کنین اخبار یهو بگه یه خبر هماکنون به دستمون رسید
خبر رسیده آقا ظهور کردن:)
#قشنگیات
#انتظار
-------•|📱|•-------
@afsaranjangnarm_313