هدایت شده از کانال رسمی شهید روحالله قربانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹شهید اینانلو و وداع با دخترش حلما خانوم
@shahid_roohollah_ghorbani
‹
دلم میخواهد مفقودالأثر شوم؛
تا جنازهام، حتۍ یک متر از زمین
خدارا اشغال نکند :) . .👌🏾
- مھدی باڪری !🌱
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
Amir Kermanshahi - Cheshmato Beband 1 (128).mp3
4.6M
🎙چشماتو ببند؛ خیال کن که با زائرایی!
چشماتو ببند؛ خیال کن که الان کربلایی!
#اربعین🖤
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
نماز جمعه میتواند حلال و راهگشای مشکلات حکومت اسلامی باشد،البته اگر ائمه جماعات انقلابی و مردمی را به اسم تدبیر، مصلحت سنجی و بدون هیچ توضیحی حذف نکنند.
✍ محمد جان
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_صد_چهاردهم
:_کجا میری فاطمه جان؟
وارد سالن میشود و کنار لباس ها و وسایل مسیح میایستد.
:_فاطمه زشته،اینا وسایل شخصیشه..
:+چرا اینجاس؟
:_میخواد بیاد جمع و جورش کنه..بیا...
نگاهی به دو دست کت و شلوار مسیح،که بالاتر از همه ی لباس ها هستند،میاندازد
میخندد
:+داداشمون خوش سلیقه است ها...
:_فاطمه؟
:+خوش تیپه ولی نیکی...به چشم برادری میگما
:_فاطمه؟؟
:+خیلی خب بابا..چقدم لباس داره...
:_فاطمه اگه کارت تموم شد بیا بریم.. زشته یه وقت میاد..
با هم به طرف آشپزخانه میرویم.
:_قیمه پخته ام.
:+اصلا مگه جنابعالی آشپزی بلدی؟
:_بله.. از منیر همه رو یاد گرفتم،البته به جز چند تا غذای خیلی کوچولو...
فاطمه ابرویش را بالا میدهد
:+نه بابا.. آفـــریـــن،خوشم اومد،بوش که خوبه..
:_مامانم اینا که خونه نبودن،برای فرار کردن از تنهایی میرفتم پیش منیر،یاد بگیرم ازش..البته
آشپزی رو خودم هم دوست دارم...
:+حالا بریز برامون بخوریم ببینیم چه کرده این سرآشپز نیایش!
:_هنوز آماده نیست .. حالا میوه ات رو بخور..
:+ببینم نیکی،شب اتفاق خاصی نیفتاد که؟
:_نه چی مثلا؟
:+درو قفل میکنی شب ها؟
:_آره..نمیدونی فاطمه،تا خود صبح با هر صدایی از خواب پریدم ..
:+ای خدا بگم چی کار کنه این پدرروحانی رو...
حالا تو همینجوری پیشش لباس میپوشی؟
:_آره،تازه چادرم سر میکنم
فاطمه با ناباوری میخندد:دروغ میگی؟جلو شوهرت چادر سر میکنی؟؟ آره؟
:_شوهر واقعی نیست که ..
:+نیکی حداقل چادر سر نکن،بعدا این پدرروحانی هرچی از طالبان و داعش بشنوه باور میکنه
اسلام واقعی اون شکلیه... پیش خودش میگه وقتی دخترا،پیش شوهرشون چادر و چاقچول
میکنن،پس مرداشون حتما سر میبُرن و جنایت میکنن دیگه
:_چه ربطی داره آخه... اصلا فکر نکنم دقت کرده باشه،میدونی منو میبینه ولی نگام
نمیکنه..فقط میبینه. میفهمی؟
:+به هرحال نظر من همینه.. این پدرروحانی،اسمشم به مسیحیا میخوره،بعدا اسلام زده میشه
گناهش میاد گردن تو دیگه...
صدای چرخیدن کلید و باز شدن در میآید،هیس میگویم و از پشت میز بلندـمیشوم.
سریع چادرم را سر میکنم.
چند لحظه بعد،مسیح با گام های بلندش به آشپزخانه میرسد،فاطمه بلند میشود و هم زمان
سلام میدهیم.
مسیح نگاهم میکند،بعد فاطمه را،دوباره مرا..
:_سلام..خیلی خوش اومدین،بفرمایید... نیکی جان چند لحظه میای عزیزم؟
نقش بازی میکند!
پشت سرش وارد هال میشوم
:+فاطمه غریبه نیست،همه چیزو میدونه
:_واقعا؟
سرم را تکان میدهم.
:+کارم داشتین؟
انگار بغض و دعوای صبح،باعث شده کمی از خجالتم را کنار بگذارم
:_آره،اومده بودم تو خونه بمونم،آخه هیچ جا نمیتونم برم...نمیدونستم مهمون داری ... الآن میرم
مزاحم نمیشم
:+اینجا خونه ی شماست.. در واقع مزاحم منم.. من و فاطمه میریم بیرون، شما راحت باشین
تند و سریع می گوید:نه،نرو...قراره هم سایه باشیم دیگه،نه اینکه تا یکیمون هست اون یکی
نباشه.. من میرم تو اتاقم، شما راحت باشین،قبول؟
سرم را تکان میدهم. مسیح به طرف اتاقش میرود.
بدون اینکه برگردد زیر لب میگوید : این بوی قیمه ،از خونه ی کدوم آدم خوشبخت میاد؟
خنده ام میگیرد.
راست میگوید،بوی برنج وادویه ی قیمه همه ی خانه را برداشته.
وارد آشپزخانه میشوم و نگاهی به قابلمه میاندازم.
:_خب غذا آماده است.
یک بشقاب برنج و خورش برای فاطمه میریزم و جلویش میگذارم.
بشقاب دوم را هم برایخودم.
:+واسه پدرروحانی نمیبری؟
نگاهش میکنم،جدی و تند
:_نه
:+گناه داره..بوی غذات همه ی خونه رو برداشته
:_حالا فعال تو بخور
روبه روی فاطمه مینشینم و در چشم هایش نگاه میکنم،میخواهم بینم چطور شده،قبلا زیر نظر
منیر قیمه پخته ام،اما تنها،نه..
فاطمه قاشق را به طرف دهانش میبرد و قلب من،منتظر واکنش او.
غذایش را میجود و بعد قورت میدهد،نگاهم میکند.
:+نیکی نظرم عوض شد،به پدرروحانی نده
ناامید میشوم و وا میروم.
:_خیلی بد بود؟
:+دیوونه،فوق العاده بود،اگه بخوره میترسم دیگه طلاقت نده
میخندم
:_خیلی بدجنسی ترسیدم ..
:+دختر تو این همه آشپزیت خوبه و من خبر نداشتم؟
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_صد_پانزدهم
:_راست میگی؟ نوش جونت
:+ولی نیکی،بی شوخی میگم،یه کم غذا ببر واسه اون بنده خدا..
نمیدانم چه کار کنم...
حق با فاطمه است،عطر و بوی غذا همه ی خانه را برداشته،بلند میشوم.
به طرف قابلمه های غذا میروم،بشقاب را برمیدارم که صدایش میآید:من میرم بیرون،خداحافظ
بشقاب را روی کابینت میگذارم:به سلامت
سر تکان میدهد و میرود.
در که بسته میشود،فاطمه میگوید
:+نیم ساعت شد که اومد؟
:_بیخیال غذات رو بخور
:+نیکی من اگه یه روزی ازدواج کنم،باید بیام پیشت کلاس آشپزی...
:_دستپخت مامانت عالیه،تو چرا ازش یاد نگرفتی؟
فاطمه،لقمه ی دهانش را میبلعد و لیوان آب را برمیدارد
:+بلدم منم.. خیلی چیزا بلدم..نیمرو..... املت....تخم مرغ آبپز
لیوان را از دستش میگیرم و میگویم:نه خسته همشهری! بعدم آدم وسط غذا آب نمیخوره
فاطمه میخندد
:+بیچاره پدرروحانی... نموند ببینه چه کرده این عروس خانم...
میخندم.
★
صدای آیفون میآید،نگاهی به ساعت میاندازم و کتاب را از روی پایم برمیدارم.
ساعت یازده و نیم شب است.. شالم را سر میکنم،چادرم را برمیدارم و از اتاق بیرون میزنم.
مسیح قبل از من در را باز کرده،نگاهم میکند:مانی بود..
سر تکان میدهم و وارد آشپزخانه میشوم.
صدای باز کردن در میآید و بعد صدای قدم های مانی در راه پله.
کتری را روی اجاق میگذارم و ظرف میوه را از یخچال درمیآورم.
صدای سلام و احوال پرسی میآید.
صدای مانی را تشخیص میدهم :نیکی کجاست؟
مسیح میگوید:آشپزخونه
صدای مانی بلند میشود:زنداداش...زنداداش
از آشپزخانه بیرون میروم:سلا
:_سلام،خوبین؟بیاین مسیح بدو بیا..بیاین عکسای عروسی تونو نشونتون بدم..
دلم میلرزد...
به یاد میآورم تمام آرزوهای دخترانه ام،بر باد رفته اند..
*مسیح*
مانی روی مبل مینشیند و آیپدش را در دست میگیرد.
نگاهم روی نیکی ثابت میماند،چشمهایش پر شده اند.
مانی دوباره صدایش میزند،از جا میپرد:الان میام
از روی کابینت ظرف میوه را برمیدارد و جلو میآید.
مانی برایش جا باز میکند:بشین این طرفم زنداداش...خب اینم از این... حالا مسیح جان اون
کنترلو بده من...
نیکی روی مبل دونفره ی آن طرف مینشیند.
کنترل را به دست مانی میدهم،تلویزیون را روشن میکند و با زدن چند دکمه،صفحه ی نمایشگر
آیپد روی تلویزیون پدیدار میشود.
نیکی پیش دستی برایمان میگذارد و میگوید :آقامانی میوه بفرمایید
خوشحالم،مثل اینکه با شرایط کنار آمده،حداقل با این کارها، جلوی دیگران احتمال اشتباهش
پایین میآید.
مانی،سیب سبزی از ظرف برمیدارد و میگوید:اینم عکسا.. باورتون نمیشه چقدر تدارک دیده
بودن... دو تا عکاس اختصاصی،آورده بودن... یه عروسی مجللی براتون گرفتن که نگو و نپرس....
عکس ها جلو میروند،چشم هایم به طرف نیکی میچرخند.. با تأسف به عکس ها نگاه
میکند،گاهی سری تکان میدهد و گاهی نگاهش را میدزدد.. شبیه او نیستم ولی با این
حال،حیای چشمانش را می ستایم.
عکس ها جلو میروند و به شام میرسند.
میزها پر از غذاهای رنگارنگ و متنوع...
مانی تعریف میکند:انواع غذاها بود..جاتون خالی.. چقدر هم خوش مزه بود...
نیکی،آه میکشد،حال عجیبش را نمیفهمم...
هرچه که باشد،حتی اگر صوری،این عروسی به نام او نوشته میشود.. مطمئنا با این همه تجمل و
این همه تشریفات،هر دختری حداقل لبخند کوچکی میزند.
عکس ها به کیک بزرگ و چند طبقه میرسند که با گل های صورتیو سفید تزئین شده است.
مانی میگوید :نمیدونین با چه سختی فرار کردم... مراسم حالا ادامه داشت،نمیدونین چقدر
اصرار کردم تا عکاس ها،سریع عکس ها رو برام بفرستن..
یک لحظه یاد چیزی میافتم:وای مانی... سوتی دادیم بدجور...
مانی میگوید :چی شده؟
موبایلم را برمیدارم و به عکاس آتلیه اس ام اس میفرستم:لطفا اولین فرصت با من تماس
بگیرید.
میگویم:مامان امروز سرش شلوغ بود،یادش نیفتاد.. فردا حتما میره آتلیه،تا عکس ها رو تحویل
بگیره... باید با صاحب آتلیه صحبت کنم..
نیکی سرش پایین است،بیخیال از هیاهوهای من و مانی،با ریشه های شالش بازی میکند.
مانی با افتخار میپرسد:دوست داشتین زنداداش؟
نیکی سر بلند میکند:چیو؟
:_عروسی رو دیگه،مجلل ترین جشن خانواده بود
نیکی با آرامش همیشگی اش میگوید:ر استشو بگم؟
مانی سرش را تکان میدهد
:+ حالم بهم خورد...
با تعجب سرم را بلند میکنم،مگر ممکن است دختری این حرف را بزند... حال و هوای
مراسم،حتی مانی را به وجد آورده... انتظار داشتم نیکی ذوق کند و از مانی بخواهد عکس ها را
برایش بفرستد.
مانی با تعجب به نیکی زل زده:شوخی میکنی مگه نه؟
نیکی با پوزخند،سرش را تکان میدهد.
مانی میگوید:چیشو دوست نداشتی؟؟ این مراسم همه چی تموم بود.. همه،خوششون اومد
نیکی میگوید:مهم نیست..فراموشش کنین
بلند میشود که برود،صدایش میزنم:نیکی!
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』