eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
927 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از روضه فکر
🖐🏻‼️ عاشق‌شدن‌قشنگه .... منتهاهفته‌ای‌یه‌بارعاشق‌شدن‌زشته !! میفهمی‌که‌منظورمو ؟!🔪 @refighegomnam
عزیزے‌میگفٺ: شما‌دݪتونُ‌بدیددست‌آقا؛ ببینید‌بہ دچارمیشید‌یانہ.. 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
『🌻 میدونی استادپناهیان‌میگه: گیرتوگناهات‌نیست! گیرتو کارای‌خوبیه... که‌انجام‌میدی... ولے نمیگی"خدایابه‌خاطرتو"...!🥀 اخلاص‌یعنی خدایافقط‌تو‌ببین‌حتی‌ملائکه‌هم‌نه:) 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کـاری ز دستـم بـر نـمی آیـد علیه السلام ۲۰ روز تا اربعین ✾✾✾══♥️══✾✾✾ ─═ঊঈ🌹⚘🥀🌹⚘🍀ঊঈ═─ 💠کانال شهید محمودرضا بیضایی💠 🔘 @shahidbeizaei
امسال هم نشد....🚶‍♀🙂💔 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
😌 با رفیقم رفتم پاࢪڪ دیدیم کسے نیست گفتیم بریم تاب بازے نشستم رو تاب دیدم ڪفشم پاشنہ داشت مزاحمم بود کفشم رو در آوردم سواࢪ تاب شدم بعد از چند دقیقہ یه زن اومد رد شد زل زد بہ ما 😂😐 نگاه کࢪدم دیدم رفیقم چادرش رفتہ کناࢪ لباسش معلومه خودمم که کفش پام‌ نیست اصن یه وضعے ،بدبخت همینجوے شڪ بود 😐😂 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
:_نخندین.. وضعیتمون خنده داره؟؟ افتادیم تو باتلاق دروغ و هرچقدر دست و پا میزنیم،بیشتر تو این جهنم فرو میریم.. خنده اش را میخورد و به دست های مشت شده ام خیره میشود. +:آروم باش... نیکی ببین ما مجبور بودیم،طولانی نیست..میگذره... اگه خیلی طول بکشه یه ماهه.. بعدش همه چی تموم میشه.. قول میدم، قول میدم آرامشت رو بهم نزنم... لحنش،مثل فرمانده جنگی است که به سربازانش وعده ی مرخصی بعد از جنگ را میدهد،البته اگر زنده بمانند! در چشمانش خیره میشوم،برای اولین بار چشم هایش رنگ میگیرند،دیگر آن شیشه های بی احساس نیستند... صداقت در مردمک هایش پرواز میکند. تپش های تند و بیحساب قلبم میگوید که این مرد،قابل اعتماد است... اما حسی عجیب،از عقلم برخاسته و ساز مخالف کوک میکند. قلبم دوباره خودش را به در و دیوار سینه ام میکوبد. من،باز هم از احساساتم شکست میخورم.. :_چرا یه ماه؟ :+دکترا گفتن پدربزرگ نهایتا تا یه ماه... چشمانم را می بندم.عمر دست خداست... :_رو قولتون حساب میکنم.. سرش را تکان میدهد. به طرف اتاقم میروم،یک لحظه یاد چیزی میافتم و برمیگردم. قبل از اینکه حرفی بزنم،مسیح میگوید :+از خونه نشستن بدم میاد،میرم بیرون،کاری با من نداری ؟ :_نه فقط من میتونم آدرس اینجا رو بدم به دوستم، بیاد اینجا؟ :+آره.. آدرس رو برات مینویسم :_ممنون سرش را تکان میدهد،به طرف اتاق میروم. در را پشت سرم میبندم و روی صندلی مینشینم. اشتباه کردم،خیلی ناگهانی احساساتم غلیان کرد.نباید اجازه میدادم اینطور ابراز خشم کنم...البته،هرچه که بود،خوب شد. قول داد آرامشم را بهم نمیزند.. امیدوارم،هرچه زودتر بابا آشتی کند. صدای باز و بسته شدن در میآید. بلند میشوم و از اتاق بیرون میروم. رفته.. کاغذی روی میز و دو تا کلید روی آن... کلیدها را برمیدارم. این یعنی من هم صاحبِ خانه ی همسایه ام شده ام! عجب ماهی بشود،این یک ماه همسایگی.. روز اولش که اینطور پر ماجرا باشد؛وای به روزهای بعدی! موبایل را برمیدارم و به فاطمه زنگ میزنم. چند دقیقه نمیگذرد که جواب میدهد :_به به،عروس جان.. ییدار شدین خانم؟ خورشید رو مزین فرمودین! :+علیک السلام فاطمه خانم... :_السلام علیک و الرحمة الله و برکاته...کجایی پس؟ ده بار بهت زنگ زدم...اونجا آب و هوا چطوره؟ :+کجا؟ :_پاریس دیگه...ببین برج ایفل رو بغل کن عکسشو برام بفرست... وای فاطمه یه کم امون بده منم حرف بزنم :_خیلی خب من دیگه حرف نمیزنم.. به طرف آشپزخانه میروم. :+ببین من آدرس اینجا رو برات میفرستم،خونه ی مسیح رو.. پاشو بیا اینجا..من تنها حوصلم سر رفته.. چند لحظه میگذرد :+الو.. فاطمه صدامو داری؟ صفحه ی موبایل را نگاه میکنم،هنوز ارتباط برقرار است. :+فاطمه؟؟ :_خودت گفتی حرف نزن.. :+نه الان بزن...میای؟ :_بیام دیگه یه عروس بیشتر نداریم که.. :+منتظرتم،آدرس رو میفرستم برات... :_باشه خداحافظ یخچال را باز میکنم،جریان هوا به صورتم میخورد. خالی است!خالی خالی.. فقط ظرف کره و پنیر در یخچال است که به نظر میرسد همین امروز صبح خریداری شده. باید کاری کنم،هیچ چیز این خانه،آماده ی میهمان داری نیست. موبایلم زنگ میخورد،مامان است. مجبورم جواب بدهم،وگرنه نگران میشود.. صدایم را صاف میکنم و موبایل را جلوی گوشم میگیرم :_الو مامان جان،سلام :+سلام..کجایی پس تو نیکی..مُردم از نگرانی.. مامان و نگرانی؟ فکر نمیکردم این خصلت عمومی مادرها،در مورد مامان افسانه صدق کند! :+الو نیکی... :_الو الو.. ببخشید مامان.. آره خوبم؛نگرانی واسه چی؟ :+همه چی خوبه؟ نگاهی به اطراف میاندازم.. )واژه ی خوب(،کمی زیاد است برای این وضعیت... من از لغت نامه،)افتضاح( را ترجیح میدهم! نفسم را بیرون میدهم :_آره خوبه.. خوب... دروغ پشت دروغ! لعنت به.. 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
:+باشه عزیزم،مراقب خودت باش؛به مسیح هم سلام برسون... کاش مامان،درخواست غیرمعقولی نداشته باشد! :_بزرگیتونو میرسونم :+کاری با من نداری؟ :_راستی مامان.. واسه اون خونه شما چیا خریدین؟خورد و خوراک منظورمه. :_کدوم خونه؟ کدام خانه؟ خانه ی من یا مسیح ؟ شاید هم هردو!! :+خونه ی چیز دیگه.. خونه ی مسیح :_آها خونه ی خودتون رو میگی..تا جایی که من میدونم برنج و روغن و حبوبات و ادویه و این چیزا خریدن.. ولی گوشت و مرغ و سبزی و اینا نخریدن،گفتیم خراب میشه،یخچال بو میگیره تا شما بیاین ... :+باشه ممنون...کاری ندارین شما؟ :_نه مواظب خودت باش..خداحافظ :+خداحافظ تلفن را قطع میکنم. باید فکری به حال این قطب جنوب خالی کنم! لباس هایم را عوض میکنم و مانتو و شلوار میپوشم. به مسیح که نمیتوانم لیست خرید بدهم،پس باید جور این را خودم بکشم. کلید را برمیدارم،چادرم را سر میکنم و از خانه بیرون میروم. فروشگاه های اینجا را نمیشناسم،به علاوه نگرانم فاطمه برسد و پشت در بماند. پیرمردی منتظر آسانسور ایستاده. جلو میروم و زیر لب سلام میدهم. برمیگردد و با مهربانی میگوید: سلام دخترم.. خوبی؟ :+ممنون،سلامت باشین.. یاد حرف های دیشب همسایه ی طبقه ی بالا میافتم،آقا و خانم مظفری .. :+شما باید آقای آشوری باشین،درسته؟ :_بله دخترم،خودم هستم. :+من تعریف شما رو از همسایه بالایی،آقای مظفری، شنیدم.. من همسایه ی کناری تون هستم،واحد نوزده آقای آشوری هیجان زده میشود :_عه پس شما هستین؟؟ خیلی خوشبختم دخترم.. ساکن شدین به سلامتی ؟ :+بله از دیشب.. :_چقدر خوب.. بیا من تو رو به خانمم معرفی کنم به طرف واحدشان میرود،خجالت میکشم بگویم دیرم شده.. در را با کلید باز میکند :_بفرما تو دخترم.. بیا تو... :+نه ممنون،مزاحمتون نمیشم... سرش را داخل میبرد :_حاج خانم بیا ببین کی اینجاست؟ :+آقای آشوری،من... صدای نفر سوم،مرا از حرفم منصرف میکند. پیرزنی با صورت مهربان،در چهارچوب در میایستد. :_چیه آشوری؟چرا نرفتی؟ آقای آشور ی مرا نشانش میدهد :همسایه ی جدیده ها.. دیدی بیخودی نگران بودی،بهترین همسایه قسمتمون شده.. چقدر خونگرم و صمیمی است... خانم آشوری صورتم را میبوسد :_به به به.. خیلی خوشحالم از آشناییتون.. خوشبخت باشی دخترم... لبخند میزنم،دلم نمیآید جمع صمیمیشان را ترک کنم :+ممنون حاج خانم،سلامت باشین.. آقای آشوری با لبخند میگوید :_میبینی چقدر بی آزار و آرومن.. دیشب اومدن خونه شون حاج خانم با تعجب نگاهم میکند :+جدی؟چه بی سر و صدا و بی دامبول دیمبول... میگویم :نه من و همسرم،(هنوز از گفتن واژه اش،اکراه دارم(.. :_من و همسرم تصمیم گرفتیم جشن نگیریم... حاج خانم میگوید:چه عالی.. چقدر خوب.. چیه این هزینه های بیخودی..فقط اسراف در دل میگویم:خبر ندارم امشب،چه بساط پر از اسرافی پهن خواهند کرد... خیلی دیر شده،باید بروم... :_منو ببخشید.. من یه کم خرید دارم،اگه اجازه بدین از خدمنتون مرخص میشم،بعدا خدمت میرسم. آقای آشوری میپرسد:ببخشید دخترم،حمل بر بیادبی نشه،چه خریدی؟ :_خواهش میکنم.. یه کم وسایل خوراکی لازم دارم.. این اولین بار است که میخواهم خرید کنم.. خریدهای خانه را همیشه،تلفنی منیر سفارش میداد و اشرفی،راننده ی بابا تحویلشان میداد. آقای آشوری میگوید:چه کاریه دخترم.. این فروشگاه بزرگ سر خیابون،همه چی داره.. حتی داخلش قصابی هم هست.. شما زنگ بزن،پیک دارن.. خیلی سریع هرچی بخوای میرسونن دستت... _:واقعا؟ :+بله واقعا.. آدم مطمئنی هم هستن،خیالت راحت... با این تیر،میشود چند نشان زد.. هم راه خانه را گم نمیکنم،هم فاطمه پشت در نمیماند،هم خریدهایم را انجام میدهم. تشکر میکنم و شماره را از حاج خانم میگیرم. حاج خانم هم مدام اصرار دارد که با مسیح به آنها سر بزنیم. چه میداند،من همسایه ی امروز و فردایشان هستم... امروز هستم و شاید فردا نباشم! به خانه برمیگردم. باید سریع با فروشگاه تماس بگیرم. ★ ظرف میوه را جلوی فاطمه میگذارم. فاطمه از آشپزخانه بیرون میرود. :_فاطمه کجا میری،بیا بشین اینجا بذا منم غذامو بپزم پشت سرش بیرون میروم،فاطمه انگار نه انگار، مخاطب من است! 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
. ♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥ ❣❣ ✨بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم✨ 🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛ يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِ مُحَمَد وآلِهِ الطاهِرین🕊 🌱Join→↓ 『 @Dokhtarane_parva
۵ تا صلوات برای تعجیل در فرج حضرت محبت کنید ...♥️👀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‹ دلم میخواهد مفقودالأثر شوم؛ تا جنازه‌ام، حتۍ یک متر از زمین خدارا اشغال نکند :) . .👌🏾 - مھدی باڪری !🌱 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
Amir Kermanshahi - Cheshmato Beband 1 (128).mp3
4.6M
‌ 🎙چشماتو ببند؛ خیال کن که با زائرایی! چشماتو ببند؛ خیال کن که الان کربلایی! 🖤 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
نماز جمعه میتواند حلال و راهگشای مشکلات حکومت اسلامی باشد،البته اگر ائمه جماعات انقلابی و مردمی را به اسم تدبیر، مصلحت سنجی و بدون هیچ توضیحی حذف نکنند. ✍ محمد جان 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
یه صلوات برای تعجیل در فرج آقا لطفا♥️🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
:_کجا میری فاطمه جان؟ وارد سالن میشود و کنار لباس ها و وسایل مسیح میایستد. :_فاطمه زشته،اینا وسایل شخصیشه.. :+چرا اینجاس؟ :_میخواد بیاد جمع و جورش کنه..بیا... نگاهی به دو دست کت و شلوار مسیح،که بالاتر از همه ی لباس ها هستند،میاندازد میخندد :+داداشمون خوش سلیقه است ها... :_فاطمه؟ :+خوش تیپه ولی نیکی...به چشم برادری میگما :_فاطمه؟؟ :+خیلی خب بابا..چقدم لباس داره... :_فاطمه اگه کارت تموم شد بیا بریم.. زشته یه وقت میاد.. با هم به طرف آشپزخانه میرویم. :_قیمه پخته ام. :+اصلا مگه جنابعالی آشپزی بلدی؟ :_بله.. از منیر همه رو یاد گرفتم،البته به جز چند تا غذای خیلی کوچولو... فاطمه ابرویش را بالا میدهد :+نه بابا.. آفـــریـــن،خوشم اومد،بوش که خوبه.. :_مامانم اینا که خونه نبودن،برای فرار کردن از تنهایی میرفتم پیش منیر،یاد بگیرم ازش..البته آشپزی رو خودم هم دوست دارم... :+حالا بریز برامون بخوریم ببینیم چه کرده این سرآشپز نیایش! :_هنوز آماده نیست .. حالا میوه ات رو بخور.. :+ببینم نیکی،شب اتفاق خاصی نیفتاد که؟ :_نه چی مثلا؟ :+درو قفل میکنی شب ها؟ :_آره..نمیدونی فاطمه،تا خود صبح با هر صدایی از خواب پریدم .. :+ای خدا بگم چی کار کنه این پدرروحانی رو... حالا تو همینجوری پیشش لباس میپوشی؟ :_آره،تازه چادرم سر میکنم فاطمه با ناباوری میخندد:دروغ میگی؟جلو شوهرت چادر سر میکنی؟؟ آره؟ :_شوهر واقعی نیست که .. :+نیکی حداقل چادر سر نکن،بعدا این پدرروحانی هرچی از طالبان و داعش بشنوه باور میکنه اسلام واقعی اون شکلیه... پیش خودش میگه وقتی دخترا،پیش شوهرشون چادر و چاقچول میکنن،پس مرداشون حتما سر میبُرن و جنایت میکنن دیگه :_چه ربطی داره آخه... اصلا فکر نکنم دقت کرده باشه،میدونی منو میبینه ولی نگام نمیکنه..فقط میبینه. میفهمی؟ :+به هرحال نظر من همینه.. این پدرروحانی،اسمشم به مسیحیا میخوره،بعدا اسلام زده میشه گناهش میاد گردن تو دیگه... صدای چرخیدن کلید و باز شدن در میآید،هیس میگویم و از پشت میز بلندـمیشوم. سریع چادرم را سر میکنم. چند لحظه بعد،مسیح با گام های بلندش به آشپزخانه میرسد،فاطمه بلند میشود و هم زمان سلام میدهیم. مسیح نگاهم میکند،بعد فاطمه را،دوباره مرا.. :_سلام..خیلی خوش اومدین،بفرمایید... نیکی جان چند لحظه میای عزیزم؟ نقش بازی میکند! پشت سرش وارد هال میشوم :+فاطمه غریبه نیست،همه چیزو میدونه :_واقعا؟ سرم را تکان میدهم. :+کارم داشتین؟ انگار بغض و دعوای صبح،باعث شده کمی از خجالتم را کنار بگذارم :_آره،اومده بودم تو خونه بمونم،آخه هیچ جا نمیتونم برم...نمیدونستم مهمون داری ... الآن میرم مزاحم نمیشم :+اینجا خونه ی شماست.. در واقع مزاحم منم.. من و فاطمه میریم بیرون، شما راحت باشین تند و سریع می گوید:نه،نرو...قراره هم سایه باشیم دیگه،نه اینکه تا یکیمون هست اون یکی نباشه.. من میرم تو اتاقم، شما راحت باشین،قبول؟ سرم را تکان میدهم. مسیح به طرف اتاقش میرود. بدون اینکه برگردد زیر لب میگوید : این بوی قیمه ،از خونه ی کدوم آدم خوشبخت میاد؟ خنده ام میگیرد. راست میگوید،بوی برنج وادویه ی قیمه همه ی خانه را برداشته. وارد آشپزخانه میشوم و نگاهی به قابلمه میاندازم. :_خب غذا آماده است. یک بشقاب برنج و خورش برای فاطمه میریزم و جلویش میگذارم. بشقاب دوم را هم برایخودم. :+واسه پدرروحانی نمیبری؟ نگاهش میکنم،جدی و تند :_نه :+گناه داره..بوی غذات همه ی خونه رو برداشته :_حالا فعال تو بخور روبه روی فاطمه مینشینم و در چشم هایش نگاه میکنم،میخواهم بینم چطور شده،قبلا زیر نظر منیر قیمه پخته ام،اما تنها،نه.. فاطمه قاشق را به طرف دهانش میبرد و قلب من،منتظر واکنش او. غذایش را میجود و بعد قورت میدهد،نگاهم میکند. :+نیکی نظرم عوض شد،به پدرروحانی نده ناامید میشوم و وا میروم. :_خیلی بد بود؟ :+دیوونه،فوق العاده بود،اگه بخوره میترسم دیگه طلاقت نده میخندم :_خیلی بدجنسی ترسیدم .. :+دختر تو این همه آشپزیت خوبه و من خبر نداشتم؟ 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
:_راست میگی؟ نوش جونت :+ولی نیکی،بی شوخی میگم،یه کم غذا ببر واسه اون بنده خدا.. نمیدانم چه کار کنم... حق با فاطمه است،عطر و بوی غذا همه ی خانه را برداشته،بلند میشوم. به طرف قابلمه های غذا میروم،بشقاب را برمیدارم که صدایش میآید:من میرم بیرون،خداحافظ بشقاب را روی کابینت میگذارم:به سلامت سر تکان میدهد و میرود. در که بسته میشود،فاطمه میگوید :+نیم ساعت شد که اومد؟ :_بیخیال غذات رو بخور :+نیکی من اگه یه روزی ازدواج کنم،باید بیام پیشت کلاس آشپزی... :_دستپخت مامانت عالیه،تو چرا ازش یاد نگرفتی؟ فاطمه،لقمه ی دهانش را میبلعد و لیوان آب را برمیدارد :+بلدم منم.. خیلی چیزا بلدم..نیمرو..... املت....تخم مرغ آبپز لیوان را از دستش میگیرم و میگویم:نه خسته همشهری! بعدم آدم وسط غذا آب نمیخوره فاطمه میخندد :+بیچاره پدرروحانی... نموند ببینه چه کرده این عروس خانم... میخندم. ★ صدای آیفون میآید،نگاهی به ساعت میاندازم و کتاب را از روی پایم برمیدارم. ساعت یازده و نیم شب است.. شالم را سر میکنم،چادرم را برمیدارم و از اتاق بیرون میزنم. مسیح قبل از من در را باز کرده،نگاهم میکند:مانی بود.. سر تکان میدهم و وارد آشپزخانه میشوم. صدای باز کردن در میآید و بعد صدای قدم های مانی در راه پله. کتری را روی اجاق میگذارم و ظرف میوه را از یخچال درمیآورم. صدای سلام و احوال پرسی میآید. صدای مانی را تشخیص میدهم :نیکی کجاست؟ مسیح میگوید:آشپزخونه صدای مانی بلند میشود:زنداداش...زنداداش از آشپزخانه بیرون میروم:سلا :_سلام،خوبین؟بیاین مسیح بدو بیا..بیاین عکسای عروسی تونو نشونتون بدم.. دلم میلرزد... به یاد میآورم تمام آرزوهای دخترانه ام،بر باد رفته اند.. *مسیح* مانی روی مبل مینشیند و آیپدش را در دست میگیرد. نگاهم روی نیکی ثابت میماند،چشمهایش پر شده اند. مانی دوباره صدایش میزند،از جا میپرد:الان میام از روی کابینت ظرف میوه را برمیدارد و جلو میآید. مانی برایش جا باز میکند:بشین این طرفم زنداداش...خب اینم از این... حالا مسیح جان اون کنترلو بده من... نیکی روی مبل دونفره ی آن طرف مینشیند. کنترل را به دست مانی میدهم،تلویزیون را روشن میکند و با زدن چند دکمه،صفحه ی نمایشگر آیپد روی تلویزیون پدیدار میشود. نیکی پیش دستی برایمان میگذارد و میگوید :آقامانی میوه بفرمایید خوشحالم،مثل اینکه با شرایط کنار آمده،حداقل با این کارها، جلوی دیگران احتمال اشتباهش پایین میآید. مانی،سیب سبزی از ظرف برمیدارد و میگوید:اینم عکسا.. باورتون نمیشه چقدر تدارک دیده بودن... دو تا عکاس اختصاصی،آورده بودن... یه عروسی مجللی براتون گرفتن که نگو و نپرس.... عکس ها جلو میروند،چشم هایم به طرف نیکی میچرخند.. با تأسف به عکس ها نگاه میکند،گاهی سری تکان میدهد و گاهی نگاهش را میدزدد.. شبیه او نیستم ولی با این حال،حیای چشمانش را می ستایم. عکس ها جلو میروند و به شام میرسند. میزها پر از غذاهای رنگارنگ و متنوع... مانی تعریف میکند:انواع غذاها بود..جاتون خالی.. چقدر هم خوش مزه بود... نیکی،آه میکشد،حال عجیبش را نمیفهمم... هرچه که باشد،حتی اگر صوری،این عروسی به نام او نوشته میشود.. مطمئنا با این همه تجمل و این همه تشریفات،هر دختری حداقل لبخند کوچکی میزند. عکس ها به کیک بزرگ و چند طبقه میرسند که با گل های صورتیو سفید تزئین شده است. مانی میگوید :نمیدونین با چه سختی فرار کردم... مراسم حالا ادامه داشت،نمیدونین چقدر اصرار کردم تا عکاس ها،سریع عکس ها رو برام بفرستن.. یک لحظه یاد چیزی میافتم:وای مانی... سوتی دادیم بدجور... مانی میگوید :چی شده؟ موبایلم را برمیدارم و به عکاس آتلیه اس ام اس میفرستم:لطفا اولین فرصت با من تماس بگیرید. میگویم:مامان امروز سرش شلوغ بود،یادش نیفتاد.. فردا حتما میره آتلیه،تا عکس ها رو تحویل بگیره... باید با صاحب آتلیه صحبت کنم.. نیکی سرش پایین است،بیخیال از هیاهوهای من و مانی،با ریشه های شالش بازی میکند. مانی با افتخار میپرسد:دوست داشتین زنداداش؟ نیکی سر بلند میکند:چیو؟ :_عروسی رو دیگه،مجلل ترین جشن خانواده بود نیکی با آرامش همیشگی اش میگوید:ر استشو بگم؟ مانی سرش را تکان میدهد :+ حالم بهم خورد... با تعجب سرم را بلند میکنم،مگر ممکن است دختری این حرف را بزند... حال و هوای مراسم،حتی مانی را به وجد آورده... انتظار داشتم نیکی ذوق کند و از مانی بخواهد عکس ها را برایش بفرستد. مانی با تعجب به نیکی زل زده:شوخی میکنی مگه نه؟ نیکی با پوزخند،سرش را تکان میدهد. مانی میگوید:چیشو دوست نداشتی؟؟ این مراسم همه چی تموم بود.. همه،خوششون اومد نیکی میگوید:مهم نیست..فراموشش کنین بلند میشود که برود،صدایش میزنم:نیکی! 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شڪہایی کہ نماز را باطل می‌ڪند: ۱. شڪ در رڪعتہای نماز دو رڪعتی، مانند نماز صبح و نماز مسافر. ۲. شڪ در رڪعتہای نماز ۳ رڪعتی (مغرب). ۳. شڪ در نماز چہار رڪعتی هرگاه یڪ طرف شڪ، یڪ باشد، مثل این ڪہ شڪ ڪند یڪ رڪعت خوانده یا سه رڪعت. ۴. شڪ در نماز چہار رڪعتی پیش از تمام شدن سجده‌ی دوم در حالی ڪہ یڪ طرف شڪ دو باشد، مانند شڪ دو و سه، قبل از اتمام دو سجده. ۵. شڪ بین دو و پنج یا بیشتر از پنج. ۶. شڪ بین سه و شش یا بیشتر از شش. ۷. شڪ بین چهار و شش یا بیشتر از شش. ۸. شڪ در عدد رڪعتہای نماز ڪہ اصلاً نداند چند رڪعت خوانده است. 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva