1_280907991.mp3
28.44M
#زیارتعاشورا💔
صوت زیبای زیارت عاشورا با صدای #علی_فانی🌼
خیلی التماس دعا😞
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#بیو📿
ٺا خدا #شہادت و براټ ننوٻسہ
آرزوش نمیڪنے 🌱 :)
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
دخترانِ پرواツ
#رمان_اورا...📕 #پارت_چهل_وهشتم🌺 نه مدرک، نه موقعیت، نه کوفت، نه زهرمار! _ یااا خدااااا!! از دست رف
#رمان_اورا...📕
#پارت_چهل_ونهم🌺
_ چیشده؟ چرا اینجوری می کنی؟؟
_ ترنم! میلاد! داره میاد ایران. فرودگاه بود!
_ وااایییی. تبریک میگم مرجان... چقدر خوب! پس عید امسال کلی خوش می گذره بهت!
_ آره وای ترنم خیلی ذوق دارم. احتمالاً صبح زود تهران باشه. میاد اینجا دنبالم.
اون شب مر جان کلی از خاطراتش با میلاد تعریف کرد. گاهی اوقات هم بغض می کرد و یاد مامان و باباش میفتاد. تا نزدیکای صبح حرف زدیم تا از خستگی بیهوش شدیم!
ساعت حدودای هشت، نه بود که گوشیم چندبار زنگ خورد. با دیدن اسم عرشیا گوشی رو سایلنت کردم و خوابیدم. تازه چشمام گرم شده بود که گوشی مرجان زنگ خورد! میلاد جلوی در بود، اومده بود دنبال مرجان.
_ خب بهش بگو بیاد تو دیگه!
_ تو؟؟ نه بابا! برای چی بیاد؟
_ دیوونه تا تو حاضر بشی وایسه جلو در؟؟ بیاد باهم صبحونه می خوریم بعد میرید دیگه!
_ اممممم... باشه. پس من میرم درو باز کنم.
از صدای جیغ مرجان فهمیدم میلاد اومده تو. رفتم پایین و بهش خوش آمد گفتم. پسر خوبی بود. قبل اینکه بره خارج از ایران، خیلی می دیدمش. مشغول احوالپرسی بودیم که زنگ دررو زدن. ممتد و طولانی! سه تایی به هم نگاه کردیم. فرستادمشون تو پذیرایی و رفتم سمت آیفون. صدای داد عرشیا تو گوشم پیچید.
_ باز کن در این خراب شده رو!
با ترس درو باز کردم، از توی حیاط داد و هوارش بلند شد...
_ ترنم...؟ چه خبره تو این خراب شده؟ چه غلطی داری میکنی تو؟؟
رفتم جلو؛ قبل اینکه بخوام چیزی بگم هولم داد و اومد تو خونه!
_ چرا لال شدی؟؟ این عوضی کی بود اومد تو؟؟
_ عرشیا...
_ زهرمار! مرض! کوفت! میگم این کی بود؟؟
_ داداش مرجانه!
_ باشه، من خرم...
از سر و صدای ما مرجان و میلاد بدو بدو اومدن جلوی در. چشم عرشیا که به میلاد افتاد، خیز برداشت طرفش و یقش رو گرفت.
میلاد هلش داد و باهم درگیر شدن. دست و پام یخ زده بود. مرجان داشت سکته می کرد و سعی داشت جلوی عرشیا رو بگیره.
با دیدن خونی که از بینی میلاد سرازیر شد، تمام توانم رو جمع کردم و داد زدم
" عرشیااااا گمشوووو بیروووون "
✍️ادامه دارد...
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#رمان_اورا...📕
#پارت_پنجاهم🌺
هردوشون بی حرکت نگاهم کردن، عرشیا همین طور که نفس نفس میزد اومد سمتم...
_ من پدر تو رو درمیارم! حالا به من خیانت می کنی دختره ی ...
دستم رو بردم بالا، می خواستم بزنم تو گوشش که دستم رو تو هوا گرفت و پیچوند. از درد ناله کردم. میلاد اومد طرفمون و دستم رو از دست عرشیا کشید بیرون و تو چشماش نگاه کرد.
_ نشنیدی چی گفت؟؟ گفت گمشو بیرون! هرررررری!
عرشیا مثل یه گرگ زخمی نگاهم کرد و با چشماش برام خط و نشون کشید، یه نگاهم به میلاد انداخت
" حساب تو هم بمونه سر فرصت شازده! "
اینو گفت و رفت! قلبم داشت از دهنم میزد بیرون! همونجا نشستم و زدم زیر گریه. روم نمیشد تو چشمای مرجان و میلاد نگاه کنم. نیم ساعتی سه تامون ساکت نشستیم. با شرمندگی ازشون معذرت خواهی کردم و هرچی از دهنم درمیومد به عرشیا گفتم.
میلاد و مرجان سعی کردن آرومم کنن، اصرار کردن باهاشون برم بیرون، اما قبول نکردم و ازشون خداحافظی کردم. با رفتنشون دوباره نشستم و تا می تونستم گریه کردم. دلم می خواست عرشیا رو بکشم! دیگه حالم ازش بهم می خورد. تا عصر هیچ خبری ازش نبود، اما از عصر زنگ زدناش شروع شد. سه چهار بار اول محل ندادم. اما ترسیدم بازم بیاد خونمون!
_ الو؟
تا چند ثانیه صدایی نمیومد. آروم ناله کرد
_ چرا این کارو بامن کردی؟؟
_ ببر صداتو عرشیا... تو آبروی منو بردی!
_ ترنم تو به من خیانت کردی! من احمقو بگو اومده بودم که ببرمت بیرون باهم صبحونه بخوریم!
عصبی تر داد زدم
_ نه نه نه... نکردم! تو اصلاً امون ندادی من حرف بزنم! آبروم رو جلوی مرجان و داداشش بردی!
_ دروغ میگی! پس چرا هرچی زنگ میزدم جواب نمیدادی گوشیتو؟؟ اگه ریگی تو کفشت نبود چرا اینقدر ترسیده بودی؟؟؟
_ قیافه تو رو هر کی می دید می ترسید! بعدم کار داشتم. گوشیم سایلنت بود. اصلاً دوست نداشتم جواب بدم!! خوبه؟؟
_ پاشو لباساتو بپوش میام دنبالت میریم حرف میزنیم.
_ عرشیا این طرفا پیدات شه زنگ میزنم پلیس. دیگه نمی خوام ریختتو ببینم! نمی خوام! حالم ازت بهم میخوره!
✍️ادامه دارد...
•|محدثه افشاری|•
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#رمان_اورا...📕
#پارت_پنجاه_ویکم🌺
_ خفه شو! مگه چیکار کردم که حالت از من بهم میخوره؟؟ گفتم حاضر شو میام دنبالت...
_ عرشیا نمی خوام ببینمت. بفهم! دیگه بمیری هم برام مهم نیست!!
_ همین؟؟ به جایی رسیدیم که بمیرمم برات مهم نیست؟؟
_ آره. همین!
_ باشه خانوم... باشه. خداحافظ...
گوشی رو قطع کردم و رو سایلنت گذاشتم. خودمم برای فرار از این سر درد مزخرف یه مسکن خوردم و دراز کشیدم.
ساعت هشت، نه شب بود که با صدای مامان از خواب بیدار شدم.
_ ترنم خوابی؟؟
به سختی لای چشمم رو باز کردم
_ سلام. اومدین بالاخره؟
_ پاشو. پاشو بیا شام بخوریم.
_ باشه، برید الان میام.
بلند شدم و یه دوش سریع گرفتم و رفتم سراغ گوشی. چقدر بهم زنگ زده بودن! پنج تاش از مرجان بود و ده تاش از علیرضا. میخواستم به مرجان زنگ بزنم که علیرضا پیام داد.
" ترنم خانوم کجایی؟؟؟ پاشو بیا بیمارستان. عرشیا اصلاً حالش خوب نیست... دکترا گفتن ممکنه دیگه زنده نمونه. "
شوکه شدم. آدرس بیمارستان رو از علیرضا گرفتم و سریع حاضر شدم. بدو بدو رفتم پایین، قبل اینکه به در خونه برسم صدای مامان و بابا بلند شد! برگشتم طرفشون
_ سلام. خسته نباشید!
_ علیک سلام ترنم خانوم! کجا!؟؟
_ بابا یه کار خیلی ضروری پیش اومده، یکی از دوستام حالش خوب نیست، بیمارستانه. یه سر برم پیشش زود میام...
_ کدوم دوستت؟؟
_ شما نمیشناسیدش!
_ رفتن تو دردی رو دوا نمیکنه. بیا بشین غذاتو بخور.
_ بابا لطفاً... حالش خیلی بده. مامان شما یچیزی بگو!
_ ترنم دیگه داری شورشو در میاری... فکر میکنی نفهمیدم چه غلطایی می کنی؟؟ چرا باشگاه و آموزشگاه نمیری؟؟ دانشگاهتم که یکی در میون شده!
_ بابا... دوست من داره میمیره! بعدا راجع بهش صحبت می کنیم. باشه؟؟
با اخمی که بابا کرد واقعاً ترسیدم. اما همین که سکوت کرد، از فرصت استفاده کردم و با گفتن " ممنون، زود میام " از خونه زدم بیرون.
با سرعت بالا رانندگی میکردم. خدا خدا می کردم زنده بمونه...
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#رمان_اورا...📕
#پارت_پنجاه_ودوم🌺
اینجوری که علیرضا می گفت اصلاً حال خوبی نداشت! رسیدم جلوی بیمارستان، داشتم ماشین رو پارک می کردم که مرجان زنگ زد.
_ الو؟
_ سلام عشقم! چطوری؟
_ سلام. خوب نیستم!
_ چرا؟؟ باز عرشیا بهت زنگ زده؟؟
_ مرجان عرشیا...
_ عرشیا چی؟؟
_ عرشیا خودکشی کرده.
_ بازم؟؟؟!!!
_ این سری فرق میکنه مرجان. اصلاً حالش خوب نیست!! مکنه زنده نمونه.
_ به جهنم... چه بهتر! اصلاً اون باید بمیره! زنده موندنش فقط اسراف اکسیژنه!
_ نمیدونم. فعلا برم ببینم حالش چطوره! جلوی بیمارستانم. داشتم ماشینو پارک می کردم.
تقریباً داد زد
_ چی؟؟ برای چی پاشدی رفتی اونجا؟؟
_ خب داره میمیره...
_ خب بمیره! مگه خودت صبح دعا نمی کردی بمیره؟؟
_ عصبانی بودم...
_ یعنی الان نیستی؟؟؟ دیوونه اگه بمیره که راحت میشی! نمیره هم مجبوری دوباره بهش قول بدی که باهاش میمونی و دوباره همین وضع... ترنم اون نقطه ضعفتو فهمیده. داره از این اخلاق تو سواستفاده میکنه...
دستم رو از روی دستگیره برداشتم و دیگه هیچی نگفتم. مرجان راست می گفت. اگه زنده نمیموند رفتن من تاثیری نداشت. اگه هم میموند، با رفتنم فقط دوباره گیر می افتادم! که واقعاً دیگه اعصابش رو نداشتم. چند دقیقه به بیمارستان زل زدم، تو دلم از عرشیا خداحافظی کردم و دور زدم...
گوشیم رو خاموش کردم تا علیرضا دیگه نتونه بهم زنگ بزنه. برگشتم خونه. مامان و بابا هنوز تو هال نشسته بودن، با دیدنم با شک و تعجب بهم نگاه کردن.
_ سلا. دیدم ناراحت میشید نرفتم...
_ چه عجب!! ماهم برات مهمیم!
_ بله آقای سمیعی! برام مهمید. مهمتر از دوستام!
_ کاملاً مشخصه!! شامتو بخور و بیا اینجا، کارت دارم!
اصلا حوصله جلسه بازجویی و محاکمه نداشتم. فکرمم درگیر عرشیا بود. به روی خودم نمیاوردم اما دلم آشوب بود. یه لحظه به خودم می گفتم خیلی دلسنگی که نرفتی پیشش! یه لحظه می گفتم اون هیچیش نمیشه! به قول مرجان، عرشیا نقطه ضعفم رو فهمیده بود و داشت از احساساتم سواستفاده می کرد.
✍️ادامه دارد...
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#عاشقونہ_طورے🤪
#مقام_معظم_دلبری
°گرچہ با ماسڪ
°تماشاے رُخش ممکن نیست
°غم مخور دل!
°ڪہ پسِ ابر نمےماند ماه..😌🍃
#آقامونه😌
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
4_196698794803332983.mp3
1.47M
💖🕊
صلوات خاصه امام رضا علیه السلام:
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
🌴🌼🍃
•
به هواے حرم ڪرب و بلا
دلتنگ حرم و بین الحرمینم چہ ڪنم
#کربلا
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
107571_760.mp3
3.62M
.
♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥
❣#قرار_شبانہ❣
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛
يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِ مُحَمَد وآلِهِ الطاهِرین🕊