eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
907 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
☺️ شدی نقش اصلی تو سکانسِ زندگیم ...♥️ ‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌ ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
✨]پیامبر اڪرم (ص): 💐]نباید حُسنِ صورتِ زن را بر حُسنِ دیندارے او برگزید. ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
میگفت: سر نماز مثل حرم امام رضاست، ڪفشاتو میدے به ڪفشدارے تا برے زیارت، بدونِ فڪرِ ڪفش، برے دیدار! [فَاخلَع نَعلَیڪ] سر نماز ڪفشاتو یعنے غصه‌هاے دنیاتو از ذهنت دربیار بده به خدا، فقط دیدار! بعد از نماز میبینے خدا ڪفشاتو واڪس زده بهت تحویل داده! 🍃 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
✿🖇⇟. همہ بہ تغییر دادن دنیا 🌍 فڪر مےڪنند، اما هیچ‌ڪس بہ تغییر دادن خودش فڪر نمےڪند . . .!🌱 〖 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_ع محرم نزدیک است یادمان باشد ... اول نماز حسین، بعد عزای حسین، اول شعور حسینی، بعد شور حسینی، محرم زمان بالیدن است، نه فقط نالیدن ... بساطش آموزه است نه موزه! تمرین خوب نگریستن است. نه فقط خوب گریستن! #محرم #ما_ملت_امام_حسینیم #اللٰهُمَ‌عَجِّلْ‌لِوَلیِکَ‌الفَرَجْ‌بِه‌حَقِ‌زینَب ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
💠 امام صادق (ع) : هفته ای دوبار نامه ی اعمال بندگان به امام زمان (عج) عرضه می‌شود و در برابر کارهای خوب شما، خدا را شکر می‌کند و برای اعمال بدتان از خداوند بخشش شما را می‌خواهد. تفسیر قمی جلد ۱ ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دخترانِ‌ پرواツ
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت38 –اگه دخترا جایگاه خودشون رو حفظ کنن، خ
🕰 در جا از حرفم پشیمان شدم. "آقا‌جان گفته بود که باید زبونم رو تربیت کنم. انگار این زبونم تربیت پذیر نیست. مادر با اخم نگاهم کرد. دست از خیالات برداشتم و سر به زیروارد آشپزخانه شدم. خودم را پشیمان نشان دادم و مظلومانه شروع به سرخ‌کردن بادمجانهایی شدم که مادر پوست کنده بود و کنار اجاق گاز گذاشته بود. سرم را بالا گرفتم. "ای خدای غافلگیر کننده رحم کن." سرخ کردن بادمجانها که تمام شد. آن معجزه رخ داد. مادر کنارم ایستاد و گفت: –دستت درد نکنه. بیا این پیازها رو هم سرخ کن. تا به حال مادر از من تشکر نکرده بود. –خواهش می‌کنم مامان جان، وظیفمه، این حرفها چیه. "ای خدای غافلگیر کننده پس تو اینجوری واسه آدم می‌ترکونی. خیلی باهالی." مادرحق به جانب روبرویم ایستاد. –خب پس تو که می‌دونی وظیفته قبل از این که من بگم بیا کمک کن دیگه، باید حتما یه تشر بهت بزنم. نگاه مبهوتم را به طرف سقف سُر دادم و گفتم: –چشم. سر سفره‌ی شام پدر رو به امیر محسن کرد و گفت: –دیگه کم‌کم باید گوشت رو آزاد بخریم. کم‌کم سهمیه‌ایی رو دارن جمع میکنن. امیر محسن گفت: –بهتر آقاجان، اینجوری که نمیشه، همه‌ی وقتتون توی صف گوشت هدر بره. پدر گفت: –دلم می‌سوزه، آخه مردم از کجا بیارن یهو قیمت کباب سه برابر بشه. مادر گفت: –خیر نبینن اونایی که این بلا رو سر ملت میارن. کاش فقط گوشت بود، فوقش آدم نمیخره، همه چی رو گرون کردن. خدا خودش سزاشون رو بده. امیر محسن گفت: –خودمون رای دادیم مامان جان، خدا چیکار کنه. پدر گفت: –ما که رای ندادیم ولی خب، خشک و تر با هم می‌سوزه. –ما می‌تونستیم بیشتر روشنگری کنیم. خوب کار نکردیم، باید یه جوری سعی می‌کردیم از این دو قطبی بازیا دور باشیم. هر یه نفر ما فقط یه نفر رو قانع می‌کرد، الان اوضاع این نبود. ما یه جورایی باهاشون لج کردیم، نخواستیم متحد باشیم. دلسوزی نکردیم آقا جان. مهربون نبودیم. باید بیشتر می‌گفتیم، ما دنبال برنده شدن بودیم. الانم بدمون نیومده که حرفهای ما درست از آب درامده و اونا شرمنده شدن. پدر به دهان امیر محسن زل زده بود. –حرفت درسته ولی نشدنی، من خودم با چندتاشون صحبت کردم، بعد اسم چند نفر را نام برد و ادامه داد: –یادت نیست چه حرفهایی میزدن، اونقدر با اطمینان حرف میزدن که من رو هم به شک انداخته بودن. البته الان دیگه حرفی نمیزنن. وقتی از دور من رو می‌بینن راهشون رو کج می‌کنن و از اونور میرن. این دو قطبی و این حرفها رو هم خودشون به وجود آوردن دیگه. مادر گفت: –حالا بگیم انتخابات رو اشتباه کردن یا هر چی، گذشته و رفته، الان چرا اینجوری می‌کنن؟ من نمیدونم مردم چشون شده به هم دیگه رحم ندارن. رفتم بادمجون بخرم، آقا نادر کلی کشیده رو قیمت، میگم چرا اینقدر گرونش کردی؟ میگه خانم قیمت دلار خیلی رفته بالا، –بهش گفتم خب رفته باشه، انصافم چیز خوبیه. میگه انصاف رو ببر در مغازه ببین چیزی می‌تونی باهاش بخری. پدر و امیر محسن سرشان را به علامت تاسف تکان دادند. من سکوت کرده بودم و از این بالا رفتن قیمت دلار و غیره فقط حرص می‌خوردم. چون فقط به این موضوع فکر می‌کردم که این گرانیها چه ضربه‌ی سختی به ازدواج جوانها میزند و خواستگاریها چقدر کمتر و کمتر خواهد شد. یاد حرف عمه افتادم که می‌گفت، این که ازدواج کردن جوونها روز به روز کمتر میشه، اکثرش به خاطر اوضاع بد اقتصادی نیست. دلیلش تغییر کردن ذائقه‌ها و سبک زندگیهاست. رو به امیر محسن گفتم: –عمه می‌گفت بیشتر از این که نگران گرونی و انتخاب باشیم باید نگران تغییر ذائقه‌ی مردم باشیم. اگه اون درست بشه، بقیش خودش حل میشه. مادر گفت: –وا! یعنی چی؟ وقتی نون نباشه دیگه... امیر‌محسن گفت: –منظور سلیقس مامان، این حرف هم درسته، یعنی آدمها الان اولویتش همون خوب خوردن و راحت زندگی کردنه، رای و انتخابشون هم در راستای رسیدن به همین هدفشونه، دشمن سالهاست داره کار میکنه و خب موفق هم بوده. ما تازه کم‌کم داریم از خواب پامیشیم. مادر و امیر‌محسن تا جمع شدن سفره حرف زدند. ولی من دیگر سکوت کردم. ترسیدم مادر دوباره حرفی بزند و مرا ضایع کند. موقع شستن ظرفها امیر محسن کنارم ایستاد و شروع به آب کشیدن ظرفها کرد و گفت: –روزه سکوت گرفتی؟ –چی بگم؟ هر چی بگم مامان همچین با "موشک سجیل" میزنه که... –عه، اُسوه؟ تو اینقدر کینه‌ایی نبودی. با تشر گفتم: –اصلا از دست توام ناراحتم. من همه‌ی حرفهام رو به تو میزنم ولی تو تا مرحله‌ی بیرون حرف زدن با صدف رفتی و به من بروز ندادی. وقتی بهت میگم زیادیم میگی... –الان اون چه ربطی... حرفش را خورد و ادامه داد: –باشه، معذرت می‌خوام. باید قضیه‌ی صدف رو بهت می‌گفتم. نگفتم چون هنوز خبر خاصی نیست. –حالا به جز یه جلسه که حرف زدید تو این مدتم کم و بیش ازش شناخت داشتی دیگه، نظرت چیه؟ –اول تو بگو که دیگه ناراحت نیستی. لبخند زدم و او دنباله‌ی حرفش را گرفت.
🕰 این لبخند یعنی... –تو از کجا فهمیدی من لبخند زدم؟ چون یهو کلی انرژی مثبت به طرفم پرت کردی. –خدا رو شکر که تو هستی امیر محسن. بخصوص با حس‌های قوی که داری آدم راحت میتونه باهات حرف بزنه، لبخند زد. – در مورد صدف خانم فعلا اجازه بده یه جلسه دیگه باهاش حرف بزنم بعد بهت نظرم رو میگم. به شرطی که توام دیگه از حرفهای مامان نرنجی‌ها. چند بشقاب از آب‌چکان برداشتم تا امیر محسن راحت تر بتواند ظرفها را در آن قرار دهد. –راستش امیر محسن من بیشتر از حرف تو که گفتی باید به مامان "چشم "بگم ناراحت شدم. گاهی احساس می‌کنم تو این خونه کسی من رو نمی‌فهمه و همش باید زور بشنوم. گاهی مامان حرفهایی میزنه که دلم می‌شکنه. امیر محسن شیر آب را بست. –در مورد مامان کوتاه بیا، سعی نکن مدام جوابش رو بدی، اون مادرمونه، میدونم حرف شنوی ازش تمرین سختیه ولی عوضش بزرگمون می‌کنه. سعی نکن مامان رو تغییر بدی، همیشه فکر کن مامان همینه، تو باید خودت رو با حرفهاش وفق بدی. بهش محبت کن و اونقدر دوسش داشته باش که حرفهاش ناراحتت نکنه. اُسوه اگر آرامش میخوای فقط به فکر تغییر خودت باش. از دیگران طلبکار نباش. صبح که از خواب بیدار شدم به آشپزخانه رفتم و زودتر از مادر صبحانه را آماده کردم. وقتی پدر نان به دست از بیرون آمد و سفره‌ی آماده صبحانه را دید با لبخند گفت: –حتما مادرت خوشحال میشه. چند دقیقه بعد مادر به آشپزخانه آمد. با لبخند گفتم: –سلام مامان. نگاه متعجبش را اول به سفره و بعد به قوری و کتری روی اجاق گاز انداخت و گفت: –سلام. چه عجب بالاخره یه روز بلند شدی و وظیفت رو انجام دادی. همان لحظه امیر محسن وارد شد. خنده‌ایی که روی لبهایش بود را جمع کرد و گفت: –صباح‌الخیر، صباح‌النور، تقبل‌الله از همگی. مادر گفت: –این یکی که از تعجب کلا زبون مادریش رو فراموش کرد. پدر خندید و گفت: –امیر محسن بیا اینجا پیش من بشین. بعد رو به من گفت: –دخترم دستت درد نکنه، کاش هر روز صبح زودتر بیدار شی، بدون تو صبحانه خوردن صفا نداره. امیر محسن لقمه‌ایی که برایم گرفته بود را به طرفم گرفت و گفت: –اُسوه خیلی پرانرژیه آقاجان، الان در جای جای این آشپزخونه انرژی پخش کرده. لقمه را از دستش گرفتم و گفتم: –آخه من دیگه باید صبح‌ها زودتر برم سرکار. واسه همین دیگه باید صبح زود بلند شم. پدر گفت: –امیر محسن ‌گفت بهم که تو یه شرکت کار پیدا کردی، کارت چطوره بابا؟ می‌خوای ما برسونیمت بعد بریم رستوران. –نه آقا جان. با مترو سر راست تره. شما من رو تا ایستگاه برسونید. کارمم خوبه، حالا تازه مشغول شدم. مادر گفت: –آهان، پس به خاطر خودت بیدار شدی؟ ما رو باش، من فکر کردم به خاطر ما صبح زود بیدار شدی صبحونه حاضر کردی. –چه فرقی داره مامان‌ جان، اصلا از این به بعد آماده کردن صبحانه با من، شما دیگه بلند نشید می‌تونید تا هر وقت که دوست داشتید بخوابید. مادر گردنش را بالا داد و گفت: –خب منم هر روز میرم پیاده روی دیگه، بخوابم که چی بشه، روز به روز تنبل‌تر بشم؟ امیر محسن گفت: –آره بابا، مامانم ورزشکاره. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva دارد.....
🕰 چند روزی میشد که رفتار آقای طراوت کمی تغییر کرده بود. یعنی من احساس می‌کردم که تغییر کرده. چند بار برایم چای آورد و یک بار هم که با خودم ناهار نیاورده بودم برایم غذا سفارش داد، آن هم چه غذایی، " برگ مخصوص" در این گرانی گوشت هر چه اصرار کردم پولش را قبول نکرد و گفت: –تو کارمند منم هستی، آدم به رئیسش پول غذا میده؟ "بالاخره اینجا چند‌تا ریئس داره" خیلی خودمانی حرف میزد. ولی من خشک و جدی بودم. گاهی حتی لبخند هم نمیزدم. بعد از ماجرای سرکار گذاشتن رامین دیگر به مردها بی‌اعتماد شدم. به نظرم همه‌شان در ظاهر قصد ازدواج دارند ولی در باطن فقط خدا می‌داند که چه فکری در سرشان است. هنوز هم فرصت پیدا کردن برای خواندن نماز، آن هم در مسجد سر خیابان مشکل آفرین بود. باید بهانه‌ایی سر هم می‌کردم و از شرکت بیرون می‌رفتم. بالاخره یک روز خانم ولدی مرا کنار کشید و با محبت مادرانه‌ایی گفت: –ببین دخترم، توام مثل بچه‌ی خودمی بگو ببینم چرا بعد از ناهار یواشکی میری بیرون؟ سرم را پایین انداختم. –چند بار پرسیدید منم گفتم که، یه کاریه میرم انجام میدم دیگه، مگه اشکالی داره؟ صدایش را پایین‌تر آورد طوری که به زور می‌شنیدم. –به خدا تو حیفی، چرا این کار رو با خودت می‌کنی؟ ولی ناراحت نباش، درست میشه فقط باید اراده کنی. من یه کمپ می‌شناسم کارش خیلی خوبه، تضمین صد در صد... شلیک خنده‌ام باعث شد حرفش ناتمام بماند. خنده کنان روی صندلی میز ناهار خوری آبدار‌خانه نشستم. او هم روبرویم نشست. هنوز ژستش را حفظ کرده بود. –حالا چی میزنی؟ من دوباره خندیدم و به زور گفتم: –خانم ولدی چی می‌گید شما؟ –انکار نکن دخترم، عیبی نداره من مثل تو زیاد دیدم، من که غریبه نیستم. خنده‌ام شدیدتر شد. دلم را گرفتم و گفتم: –مگه خودتون تو کمپ هستید که زیاد دیدید؟ خانم ولدی دیگر حرفی نزد و دستش را گذاشت زیر چانه‌اش و به چشم‌هایم زل زد. بلعمی با همان ناز و ادای همیشگی‌اش وارد آبدارخانه شد و پرسید: –چی شده؟ جوک تعریف می‌کنید؟ بگید ما هم بخندیم. من در جوابش فقط خندیدم. خانم ولدی بلند شد و رو به بلعمی گفت: –هیچی بابا، معلوم نیست چشه؟ –بلعمی متفکر نگاهم کرد. –ولدی جان، این حالش خوبه؟؟ اصلا تو چته؟ نه به این، نه به تو، چرا دمغی؟ ولدی گفت: –منم مثل تو. الان وایسادم خندش تموم بشه بگه چی شده. از خنده اشکم سرازیر شده بود. بلند شدم و شیر آب را باز کردم و تا آبی به دست و صورتم بزنم. بلعمی گفت: –آب نزن، بیا با دستمال پاک کن. ریملت میریزه. از حرف بلعمی دوباره خنده‌ام گرفت. بلعمی نگاهی به ولدی انداخت و گفت: – مگه حرفم خنده داشت؟ بالاخره کمی آب به صورتم زدم و گفتم: –ریمل نزدم. بلعمی جوری براندازم کرد که یعنی خودتی. احتمالا باورش نشد. خانم ولدی یک استکان چای ریخت و دست بلعمی داد و گفت: –مژه‌های خودشه بابا، کم هست ولی بلند و فره. هممون اینجا جمع نشیم بهتره، تو برو چایت رو بخور. همان موقع راستین وارد آبدارخانه شد و رو به بلعمی با اخم گفت: –صدای خندتون تا توی اتاق میاد، چه خبره، نمی‌بینید جلسه دارم؟ بلعمی با دلخوری گفت: –آقا من نبودم. من تازه امدم. بعد پشت چشمی نازک کرد و بیرون رفت. راستین نگاهی به خانم ولدی انداخت. –چی شده همه رو دور خودت جمع کردی، اونم با این همه سرو صدا. وقت ناهار که خیلی وقته تموم شده. این حرفش باعث شد یاد حرف ولدی بیفتم و لبهایم کش بیاید. راستین به طرفم آمد و با لبخند کجی گفت: –پس خندیدنم بلدید. فوری لبهایم را جمع کردم و گفتم: –با اجازه من برم سر کارم. جدی گفت: –بعد از جلسه بیایید تو اتاقم کارتون دارم. بعد جلوتر از من به طرف اتاقش رفت. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
🕰 نگاهی به خانم ولدی انداختم و گفتم: –واسه من کار درست کردیا. بعد قیافه‌ی مظلومی به خودم گرفتم. –اگه اخراجم کنه چی. خانم ولدی لبش را به دندان گزید. –نه ‌بابا اخراج چیه؟ تا حالا دیدی کسی رو واسه خندیدن اخراج کنن؟ اگه توبیخت کرد، من میام میگم تقصیر تو نبود. دوباره خنده‌ام گرفت. –میخوای بیای بگی، بهم گفتی معتادم؟ –هیس، اسمش رو نیار. آروم به خودم بگو. در حالی که لبم از خنده جمع نمیشد نزدیکش رفتم و ماجرای نماز خواندنم را برایش تعریف کردم. نفسش را بیرون داد و گفت: –خب اینو از اول بگو دیگه دختر، اصلا چرا میری مسجد، به خودت عذاب میدی. بعد بلند شد و دری را که آن طرف یخچال تعبیه شده بود باز کرد. –اینجا حمامه، کارایی نداره. وسایل اضافه رو داخلش گذاشتم و توش موکت انداختم و نمازخونش کردم. اینجا به جز من کسی نماز نمی‌خونه، می‌تونی بیای اینجا بخونی. اگه نمی‌خوای کسی بفهمه در رو ببند بعد که نمازت تموم شد آروم بیا بیرون. چون در اینور یخچاله اصلا از بیرون دید نداره. خیالت راحت. جانماز و چادر نماز هم هست. فقط موندم چرا نمی‌خوای کسی بفهمه، اُفت کلاسه؟ خودم هم درست نمی‌دانستم چرا، برای همین گفتم: –نمی‌خوام ریا بشه. لبهایش را بیرون داد. –امر واجب ریا نداره که، بازم هر جور خودت راحتی. –خدا خیرتون بده، دیگه لازم نیست هر روز برم در مسجد رو بکوبم و خادمش رو اذیت کنم. –وا! مگه بستس؟ –آره دیگه، ساعت نماز که می‌گذره می‌بندن. –وا! آخرالزمون شده. حالا بیا برو نمازت رو بخون که کلی از اذان گذشته. تا اون موقع هم جلسه‌ی آقا تموم شده، برو ببین چیکارت داره. بعد از نمازم همین که از آبدارخانه بیرون آمدم راستین جلویم ظاهر شد. نگاهمان به هم گره خورد. درلحظه احساس کردم قلبم بهمن شد روی تک تک رگهایم و خون رسانی قطع شد. پرسید: –اینجایید؟ مگه نگفتم بعد از جلسه بیایید اتاقم؟ نگاهم را روی زمین پرت کردم و با صدایی که از ته چاه می‌آمد گفتم: –داشتم میومدم. همانطور که به طرف اتاقش می‌رفت گفت: –زودتر. بعد از چند دقیقه وارد اتاقش که شدم، جلوی پنجره ایستاده بود. –بیا بشین. همین که روی صندلی نشستم روبرویم نشست و خیره نگاهم کرد. دستپاچه شدم و نگاهم را منحرف کردم. –کارم داشتید؟ –نه به این که تو این مدت یه لبخند نزدی، نه به این که امروز صدای خندت شرکت رو برداشته بود. کاش قطره آبی میشدم و از خجالت به زمین فرو می‌رفتم. –ببخشید ناخواسته بود. پوزخندی زد و گفت: –بگذریم. امروز می‌خواستم در مورد یه مسئله‌ایی باهات حرف بزنم. –چیزی شده؟ دستی به صورتش کشید. –آقای مصطفوی از شرکت مدار کنترل زنگ زده بود. می‌گفت موجودی ندارید. خواست چک رو برگشت بزنه من گفتم دست نگه داره. اینجا چه خبره خانم مزینی؟ چرا ما نباید موجودی داشته باشیم. ما که فروش خوبی داریم. با سود بالا هم داریم می‌فروشیم. پس جریان چیه؟ سرم را پایین انداختم. مایوسانه نگاهم کرد. بعد از چند لحظه پرسید: –یعنی من اشتباه روی شما حساب کردم؟ سرم را بالا آوردم. –راستش موجودیمون خیلی پایین امده و چکهامون کسر موجودی داره و برگشت می‌خوره. حالا تصادفی این شرکت به شما زنگ زدن ما چکهای دیگه‌ایی هم داشتیم که برگشت خوردن. اون قبلیا یا به من زنگ زدن یا به آقای طراوت. ایشون گفتن فعلا به شما چیزی نگم تا خودشون همه رو حل و فصل کنن. بلند شد و دستی به موهایش کشید. –یعنی چی گفته حل و فصل می‌کنم. چرا چیزی به من نگفته؟ –باور کنید من نمی‌دونم. من خودمم به بعضی حسابها مشکوک شده بودم. دوباره روی صندلی نشست و عصبی پرسید: –پس چرا به من چیزی نگفتید؟ از حالت عصبی‌اش ترسیدم. –آخه هنوز مطمئن نیستم. باید بیشتر بررسی کنم. نفسش را بیرون داد. –باشه، بررسی کنید ببین مشکل از کجاست. فقط زودتر. با صدای لرزانی گفتم: –باید منابع ورودی و خروجی شرکت رو چک کنم. تا ببینم... حرفم را برید. –زودتر چک کنید. پرسیدم: –کیا به حسابها دسترسی دارن؟ –من و کامران. به فکر رفتم. –شما به من چند روز وقت بدید سعی می‌کنم مشکل رو پیدا کنم. اگر نتونستم ... دوباره پرید وسط حرفم. –اگر نتونستید من خودم یه حسابرس میارم اون فوری مشکل رو پیدا می‌کنه. سرم را به علامت تایید حرفهایش تکان دادم. –فقط دفاتر حسابهای قبلی رو باید در اختیارم قرار بدید. دستش را به طرف اتاق کامران دراز کرد. –از کامران بگیر. از جایم بلند شدم. –پس من زودتر برم. او هم از جایش بلند شد. –من هر چی سرمایه داشتم ریختم تو این شرکت، اگه به مشکل بخوره تمام مسئولیتهاش به عهده‌ی منه. همه‌ی اسناد به اسم منه و همه من رو به عنوان مسئول این شرکت می‌شناسن. –بله، می‌فهمم. انشاالله که حل میشه. با استرس گفت: –من منتظر خبری از شما هستم. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...