فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#Story
حـــسیـــن
خونہ ے مآدࢪیم هیئت ولله😍😊
۲روز تا#محرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_ع
محرم نزدیک است یادمان باشد ...
اول نماز حسین،
بعد عزای حسین،
اول شعور حسینی،
بعد شور حسینی،
محرم زمان بالیدن است، نه فقط نالیدن ...
بساطش آموزه است نه موزه!
تمرین خوب نگریستن است. نه فقط خوب گریستن!
#محرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
💠 امام صادق (ع) :
هفته ای دوبار نامه ی اعمال بندگان به امام زمان (عج) عرضه میشود و در برابر کارهای خوب شما، خدا را شکر میکند و برای اعمال بدتان از خداوند بخشش شما را میخواهد.
تفسیر قمی جلد ۱
#حدیث_طوری
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
دخترانِ پرواツ
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت38 –اگه دخترا جایگاه خودشون رو حفظ کنن، خ
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت39
در جا از حرفم پشیمان شدم.
"آقاجان گفته بود که باید زبونم رو تربیت کنم. انگار این زبونم تربیت پذیر نیست.
مادر با اخم نگاهم کرد.
دست از خیالات برداشتم و سر به زیروارد آشپزخانه شدم. خودم را پشیمان نشان دادم و مظلومانه شروع به سرخکردن بادمجانهایی شدم که مادر پوست کنده بود و کنار اجاق گاز گذاشته بود.
سرم را بالا گرفتم.
"ای خدای غافلگیر کننده رحم کن."
سرخ کردن بادمجانها که تمام شد.
آن معجزه رخ داد.
مادر کنارم ایستاد و گفت:
–دستت درد نکنه. بیا این پیازها رو هم سرخ کن.
تا به حال مادر از من تشکر نکرده بود.
–خواهش میکنم مامان جان، وظیفمه، این حرفها چیه.
"ای خدای غافلگیر کننده پس تو اینجوری واسه آدم میترکونی. خیلی باهالی."
مادرحق به جانب روبرویم ایستاد.
–خب پس تو که میدونی وظیفته قبل از این که من بگم بیا کمک کن دیگه، باید حتما یه تشر بهت بزنم.
نگاه مبهوتم را به طرف سقف سُر دادم و گفتم:
–چشم.
سر سفرهی شام پدر رو به امیر محسن کرد و گفت:
–دیگه کمکم باید گوشت رو آزاد بخریم. کمکم سهمیهایی رو دارن جمع میکنن.
امیر محسن گفت:
–بهتر آقاجان، اینجوری که نمیشه، همهی وقتتون توی صف گوشت هدر بره.
پدر گفت:
–دلم میسوزه، آخه مردم از کجا بیارن یهو قیمت کباب سه برابر بشه.
مادر گفت:
–خیر نبینن اونایی که این بلا رو سر ملت میارن. کاش فقط گوشت بود، فوقش آدم نمیخره، همه چی رو گرون کردن. خدا خودش سزاشون رو بده.
امیر محسن گفت:
–خودمون رای دادیم مامان جان، خدا چیکار کنه.
پدر گفت:
–ما که رای ندادیم ولی خب، خشک و تر با هم میسوزه.
–ما میتونستیم بیشتر روشنگری کنیم. خوب کار نکردیم، باید یه جوری سعی میکردیم از این دو قطبی بازیا دور باشیم. هر یه نفر ما فقط یه نفر رو قانع میکرد، الان اوضاع این نبود. ما یه جورایی باهاشون لج کردیم، نخواستیم متحد باشیم. دلسوزی نکردیم آقا جان. مهربون نبودیم. باید بیشتر میگفتیم، ما دنبال برنده شدن بودیم. الانم بدمون نیومده که حرفهای ما درست از آب درامده و اونا شرمنده شدن.
پدر به دهان امیر محسن زل زده بود.
–حرفت درسته ولی نشدنی، من خودم با چندتاشون صحبت کردم، بعد اسم چند نفر را نام برد و ادامه داد:
–یادت نیست چه حرفهایی میزدن، اونقدر با اطمینان حرف میزدن که من رو هم به شک انداخته بودن. البته الان دیگه حرفی نمیزنن. وقتی از دور من رو میبینن راهشون رو کج میکنن و از اونور میرن. این دو قطبی و این حرفها رو هم خودشون به وجود آوردن دیگه.
مادر گفت:
–حالا بگیم انتخابات رو اشتباه کردن یا هر چی، گذشته و رفته، الان چرا اینجوری میکنن؟ من نمیدونم مردم چشون شده به هم دیگه رحم ندارن. رفتم بادمجون بخرم، آقا نادر کلی کشیده رو قیمت، میگم چرا اینقدر گرونش کردی؟ میگه خانم قیمت دلار خیلی رفته بالا،
–بهش گفتم خب رفته باشه، انصافم چیز خوبیه.
میگه انصاف رو ببر در مغازه ببین چیزی میتونی باهاش بخری.
پدر و امیر محسن سرشان را به علامت تاسف تکان دادند. من سکوت کرده بودم و از این بالا رفتن قیمت دلار و غیره فقط حرص میخوردم. چون فقط به این موضوع فکر میکردم که این گرانیها چه ضربهی سختی به ازدواج جوانها میزند و خواستگاریها چقدر کمتر و کمتر خواهد شد. یاد حرف عمه افتادم که میگفت، این که ازدواج کردن جوونها روز به روز کمتر میشه، اکثرش به خاطر اوضاع بد اقتصادی نیست. دلیلش تغییر کردن ذائقهها و سبک زندگیهاست.
رو به امیر محسن گفتم:
–عمه میگفت بیشتر از این که نگران گرونی و انتخاب باشیم باید نگران تغییر ذائقهی مردم باشیم. اگه اون درست بشه، بقیش خودش حل میشه.
مادر گفت:
–وا! یعنی چی؟ وقتی نون نباشه دیگه...
امیرمحسن گفت:
–منظور سلیقس مامان، این حرف هم درسته، یعنی آدمها الان اولویتش همون خوب خوردن و راحت زندگی کردنه، رای و انتخابشون هم در راستای رسیدن به همین هدفشونه، دشمن سالهاست داره کار میکنه و خب موفق هم بوده. ما تازه کمکم داریم از خواب پامیشیم.
مادر و امیرمحسن تا جمع شدن سفره حرف زدند. ولی من دیگر سکوت کردم. ترسیدم مادر دوباره حرفی بزند و مرا ضایع کند.
موقع شستن ظرفها امیر محسن کنارم ایستاد و شروع به آب کشیدن ظرفها کرد و گفت:
–روزه سکوت گرفتی؟
–چی بگم؟ هر چی بگم مامان همچین با "موشک سجیل" میزنه که...
–عه، اُسوه؟ تو اینقدر کینهایی نبودی.
با تشر گفتم:
–اصلا از دست توام ناراحتم. من همهی حرفهام رو به تو میزنم ولی تو تا مرحلهی بیرون حرف زدن با صدف رفتی و به من بروز ندادی. وقتی بهت میگم زیادیم میگی...
–الان اون چه ربطی...
حرفش را خورد و ادامه داد:
–باشه، معذرت میخوام. باید قضیهی صدف رو بهت میگفتم. نگفتم چون هنوز خبر خاصی نیست.
–حالا به جز یه جلسه که حرف زدید تو این مدتم کم و بیش ازش شناخت داشتی دیگه، نظرت چیه؟
–اول تو بگو که دیگه ناراحت نیستی.
لبخند زدم و او دنبالهی حرفش را گرفت.
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت40
این لبخند یعنی...
–تو از کجا فهمیدی من لبخند زدم؟
چون یهو کلی انرژی مثبت به طرفم پرت کردی.
–خدا رو شکر که تو هستی امیر محسن. بخصوص با حسهای قوی که داری آدم راحت میتونه باهات حرف بزنه،
لبخند زد.
– در مورد صدف خانم فعلا اجازه بده یه جلسه دیگه باهاش حرف بزنم بعد بهت نظرم رو میگم. به شرطی که توام دیگه از حرفهای مامان نرنجیها.
چند بشقاب از آبچکان برداشتم تا امیر محسن راحت تر بتواند ظرفها را در آن قرار دهد.
–راستش امیر محسن من بیشتر از حرف تو که گفتی باید به مامان "چشم "بگم ناراحت شدم.
گاهی احساس میکنم تو این خونه کسی من رو نمیفهمه و همش باید زور بشنوم. گاهی مامان حرفهایی میزنه که دلم میشکنه.
امیر محسن شیر آب را بست.
–در مورد مامان کوتاه بیا، سعی نکن مدام جوابش رو بدی، اون مادرمونه، میدونم حرف شنوی ازش تمرین سختیه ولی عوضش بزرگمون میکنه.
سعی نکن مامان رو تغییر بدی، همیشه فکر کن مامان همینه، تو باید خودت رو با حرفهاش وفق بدی. بهش محبت کن و اونقدر دوسش داشته باش که حرفهاش ناراحتت نکنه. اُسوه اگر آرامش میخوای فقط به فکر تغییر خودت باش. از دیگران طلبکار نباش.
صبح که از خواب بیدار شدم به آشپزخانه رفتم و زودتر از مادر صبحانه را آماده کردم.
وقتی پدر نان به دست از بیرون آمد و سفرهی آماده صبحانه را دید با لبخند گفت:
–حتما مادرت خوشحال میشه.
چند دقیقه بعد مادر به آشپزخانه آمد.
با لبخند گفتم:
–سلام مامان.
نگاه متعجبش را اول به سفره و بعد به قوری و کتری روی اجاق گاز انداخت و گفت:
–سلام. چه عجب بالاخره یه روز بلند شدی و وظیفت رو انجام دادی.
همان لحظه امیر محسن وارد شد. خندهایی که روی لبهایش بود را جمع کرد و گفت:
–صباحالخیر، صباحالنور، تقبلالله از همگی.
مادر گفت:
–این یکی که از تعجب کلا زبون مادریش رو فراموش کرد.
پدر خندید و گفت:
–امیر محسن بیا اینجا پیش من بشین. بعد رو به من گفت:
–دخترم دستت درد نکنه، کاش هر روز صبح زودتر بیدار شی، بدون تو صبحانه خوردن صفا نداره.
امیر محسن لقمهایی که برایم گرفته بود را به طرفم گرفت و گفت:
–اُسوه خیلی پرانرژیه آقاجان، الان در جای جای این آشپزخونه انرژی پخش کرده. لقمه را از دستش گرفتم و گفتم:
–آخه من دیگه باید صبحها زودتر برم سرکار. واسه همین دیگه باید صبح زود بلند شم.
پدر گفت:
–امیر محسن گفت بهم که تو یه شرکت کار پیدا کردی، کارت چطوره بابا؟ میخوای ما برسونیمت بعد بریم رستوران.
–نه آقا جان. با مترو سر راست تره. شما من رو تا ایستگاه برسونید. کارمم خوبه، حالا تازه مشغول شدم.
مادر گفت:
–آهان، پس به خاطر خودت بیدار شدی؟ ما رو باش، من فکر کردم به خاطر ما صبح زود بیدار شدی صبحونه حاضر کردی.
–چه فرقی داره مامان جان، اصلا از این به بعد آماده کردن صبحانه با من، شما دیگه بلند نشید میتونید تا هر وقت که دوست داشتید بخوابید.
مادر گردنش را بالا داد و گفت:
–خب منم هر روز میرم پیاده روی دیگه، بخوابم که چی بشه، روز به روز تنبلتر بشم؟
امیر محسن گفت:
–آره بابا، مامانم ورزشکاره.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#ادامه دارد.....
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت41
چند روزی میشد که رفتار آقای طراوت کمی تغییر کرده بود.
یعنی من احساس میکردم که تغییر کرده. چند بار برایم چای آورد و یک بار هم که با خودم ناهار نیاورده بودم برایم غذا سفارش داد، آن هم چه غذایی، " برگ مخصوص" در این گرانی گوشت هر چه اصرار کردم پولش را قبول نکرد و گفت:
–تو کارمند منم هستی، آدم به رئیسش پول غذا میده؟
"بالاخره اینجا چندتا ریئس داره"
خیلی خودمانی حرف میزد. ولی من خشک و جدی بودم. گاهی حتی لبخند هم نمیزدم. بعد از ماجرای سرکار گذاشتن رامین دیگر به مردها بیاعتماد شدم.
به نظرم همهشان در ظاهر قصد ازدواج دارند ولی در باطن فقط خدا میداند که چه فکری در سرشان است.
هنوز هم فرصت پیدا کردن برای خواندن نماز، آن هم در مسجد سر خیابان مشکل آفرین بود. باید بهانهایی سر هم میکردم و از شرکت بیرون میرفتم.
بالاخره یک روز خانم ولدی مرا کنار کشید و با محبت مادرانهایی گفت:
–ببین دخترم، توام مثل بچهی خودمی بگو ببینم چرا بعد از ناهار یواشکی میری بیرون؟
سرم را پایین انداختم.
–چند بار پرسیدید منم گفتم که، یه کاریه میرم انجام میدم دیگه، مگه اشکالی داره؟
صدایش را پایینتر آورد طوری که به زور میشنیدم.
–به خدا تو حیفی، چرا این کار رو با خودت میکنی؟ ولی ناراحت نباش، درست میشه فقط باید اراده کنی. من یه کمپ میشناسم کارش خیلی خوبه، تضمین صد در صد...
شلیک خندهام باعث شد حرفش ناتمام بماند.
خنده کنان روی صندلی میز ناهار خوری آبدارخانه نشستم.
او هم روبرویم نشست. هنوز ژستش را حفظ کرده بود.
–حالا چی میزنی؟
من دوباره خندیدم و به زور گفتم:
–خانم ولدی چی میگید شما؟
–انکار نکن دخترم، عیبی نداره من مثل تو زیاد دیدم، من که غریبه نیستم.
خندهام شدیدتر شد. دلم را گرفتم و گفتم:
–مگه خودتون تو کمپ هستید که زیاد دیدید؟
خانم ولدی دیگر حرفی نزد و دستش را گذاشت زیر چانهاش و به چشمهایم زل زد.
بلعمی با همان ناز و ادای همیشگیاش وارد آبدارخانه شد و پرسید:
–چی شده؟ جوک تعریف میکنید؟ بگید ما هم بخندیم.
من در جوابش فقط خندیدم.
خانم ولدی بلند شد و رو به بلعمی گفت:
–هیچی بابا، معلوم نیست چشه؟
–بلعمی متفکر نگاهم کرد.
–ولدی جان، این حالش خوبه؟؟ اصلا تو چته؟ نه به این، نه به تو، چرا دمغی؟
ولدی گفت:
–منم مثل تو. الان وایسادم خندش تموم بشه بگه چی شده.
از خنده اشکم سرازیر شده بود. بلند شدم و شیر آب را باز کردم و تا آبی به دست و صورتم بزنم.
بلعمی گفت:
–آب نزن، بیا با دستمال پاک کن. ریملت میریزه.
از حرف بلعمی دوباره خندهام گرفت.
بلعمی نگاهی به ولدی انداخت و گفت:
– مگه حرفم خنده داشت؟
بالاخره کمی آب به صورتم زدم و گفتم:
–ریمل نزدم.
بلعمی جوری براندازم کرد که یعنی خودتی. احتمالا باورش نشد.
خانم ولدی یک استکان چای ریخت و دست بلعمی داد و گفت:
–مژههای خودشه بابا، کم هست ولی بلند و فره. هممون اینجا جمع نشیم بهتره، تو برو چایت رو بخور.
همان موقع راستین وارد آبدارخانه شد و رو به بلعمی با اخم گفت:
–صدای خندتون تا توی اتاق میاد، چه خبره، نمیبینید جلسه دارم؟
بلعمی با دلخوری گفت:
–آقا من نبودم. من تازه امدم. بعد پشت چشمی نازک کرد و بیرون رفت. راستین نگاهی به خانم ولدی انداخت.
–چی شده همه رو دور خودت جمع کردی، اونم با این همه سرو صدا. وقت ناهار که خیلی وقته تموم شده.
این حرفش باعث شد یاد حرف ولدی بیفتم و لبهایم کش بیاید.
راستین به طرفم آمد و با لبخند کجی گفت:
–پس خندیدنم بلدید. فوری لبهایم را جمع کردم و گفتم:
–با اجازه من برم سر کارم.
جدی گفت:
–بعد از جلسه بیایید تو اتاقم کارتون دارم. بعد جلوتر از من به طرف اتاقش رفت.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت42
نگاهی به خانم ولدی انداختم و گفتم:
–واسه من کار درست کردیا. بعد قیافهی مظلومی به خودم گرفتم.
–اگه اخراجم کنه چی.
خانم ولدی لبش را به دندان گزید.
–نه بابا اخراج چیه؟ تا حالا دیدی کسی رو واسه خندیدن اخراج کنن؟ اگه توبیخت کرد، من میام میگم تقصیر تو نبود.
دوباره خندهام گرفت.
–میخوای بیای بگی، بهم گفتی معتادم؟
–هیس، اسمش رو نیار. آروم به خودم بگو.
در حالی که لبم از خنده جمع نمیشد نزدیکش رفتم و ماجرای نماز خواندنم را برایش تعریف کردم.
نفسش را بیرون داد و گفت:
–خب اینو از اول بگو دیگه دختر، اصلا چرا میری مسجد، به خودت عذاب میدی. بعد بلند شد و دری را که آن طرف یخچال تعبیه شده بود باز کرد.
–اینجا حمامه، کارایی نداره. وسایل اضافه رو داخلش گذاشتم و توش موکت انداختم و نمازخونش کردم. اینجا به جز من کسی نماز نمیخونه، میتونی بیای اینجا بخونی. اگه نمیخوای کسی بفهمه در رو ببند بعد که نمازت تموم شد آروم بیا بیرون. چون در اینور یخچاله اصلا از بیرون دید نداره. خیالت راحت. جانماز و چادر نماز هم هست.
فقط موندم چرا نمیخوای کسی بفهمه، اُفت کلاسه؟
خودم هم درست نمیدانستم چرا، برای همین گفتم:
–نمیخوام ریا بشه.
لبهایش را بیرون داد.
–امر واجب ریا نداره که، بازم هر جور خودت راحتی.
–خدا خیرتون بده، دیگه لازم نیست هر روز برم در مسجد رو بکوبم و خادمش رو اذیت کنم.
–وا! مگه بستس؟
–آره دیگه، ساعت نماز که میگذره میبندن.
–وا! آخرالزمون شده. حالا بیا برو نمازت رو بخون که کلی از اذان گذشته. تا اون موقع هم جلسهی آقا تموم شده، برو ببین چیکارت داره.
بعد از نمازم همین که از آبدارخانه بیرون آمدم راستین جلویم ظاهر شد.
نگاهمان به هم گره خورد. درلحظه احساس کردم قلبم بهمن شد روی تک تک رگهایم و خون رسانی قطع شد.
پرسید:
–اینجایید؟ مگه نگفتم بعد از جلسه بیایید اتاقم؟
نگاهم را روی زمین پرت کردم و با صدایی که از ته چاه میآمد گفتم:
–داشتم میومدم.
همانطور که به طرف اتاقش میرفت گفت:
–زودتر.
بعد از چند دقیقه وارد اتاقش که شدم، جلوی پنجره ایستاده بود.
–بیا بشین.
همین که روی صندلی نشستم روبرویم نشست و خیره نگاهم کرد.
دستپاچه شدم و نگاهم را منحرف کردم.
–کارم داشتید؟
–نه به این که تو این مدت یه لبخند نزدی، نه به این که امروز صدای خندت شرکت رو برداشته بود. کاش قطره آبی میشدم و از خجالت به زمین فرو میرفتم.
–ببخشید ناخواسته بود.
پوزخندی زد و گفت:
–بگذریم. امروز میخواستم در مورد یه مسئلهایی باهات حرف بزنم.
–چیزی شده؟
دستی به صورتش کشید.
–آقای مصطفوی از شرکت مدار کنترل زنگ زده بود. میگفت موجودی ندارید. خواست چک رو برگشت بزنه من گفتم دست نگه داره.
اینجا چه خبره خانم مزینی؟ چرا ما نباید موجودی داشته باشیم. ما که فروش خوبی داریم. با سود بالا هم داریم میفروشیم. پس جریان چیه؟
سرم را پایین انداختم.
مایوسانه نگاهم کرد. بعد از چند لحظه پرسید:
–یعنی من اشتباه روی شما حساب کردم؟
سرم را بالا آوردم.
–راستش موجودیمون خیلی پایین امده و چکهامون کسر موجودی داره و برگشت میخوره. حالا تصادفی این شرکت به شما زنگ زدن ما چکهای دیگهایی هم داشتیم که برگشت خوردن. اون قبلیا یا به من زنگ زدن یا به آقای طراوت.
ایشون گفتن فعلا به شما چیزی نگم تا خودشون همه رو حل و فصل کنن.
بلند شد و دستی به موهایش کشید.
–یعنی چی گفته حل و فصل میکنم. چرا چیزی به من نگفته؟
–باور کنید من نمیدونم. من خودمم به بعضی حسابها مشکوک شده بودم.
دوباره روی صندلی نشست و عصبی پرسید:
–پس چرا به من چیزی نگفتید؟
از حالت عصبیاش ترسیدم.
–آخه هنوز مطمئن نیستم. باید بیشتر بررسی کنم.
نفسش را بیرون داد.
–باشه، بررسی کنید ببین مشکل از کجاست. فقط زودتر.
با صدای لرزانی گفتم:
–باید منابع ورودی و خروجی شرکت رو چک کنم. تا ببینم...
حرفم را برید.
–زودتر چک کنید.
پرسیدم:
–کیا به حسابها دسترسی دارن؟
–من و کامران.
به فکر رفتم.
–شما به من چند روز وقت بدید سعی میکنم مشکل رو پیدا کنم. اگر نتونستم ...
دوباره پرید وسط حرفم.
–اگر نتونستید من خودم یه حسابرس میارم اون فوری مشکل رو پیدا میکنه. سرم را به علامت تایید حرفهایش تکان دادم.
–فقط دفاتر حسابهای قبلی رو باید در اختیارم قرار بدید.
دستش را به طرف اتاق کامران دراز کرد.
–از کامران بگیر.
از جایم بلند شدم.
–پس من زودتر برم.
او هم از جایش بلند شد.
–من هر چی سرمایه داشتم ریختم تو این شرکت، اگه به مشکل بخوره تمام مسئولیتهاش به عهدهی منه. همهی اسناد به اسم منه و همه من رو به عنوان مسئول این شرکت میشناسن.
–بله، میفهمم. انشاالله که حل میشه.
با استرس گفت:
–من منتظر خبری از شما هستم.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت43
***
مدتی بود مادر متوجه شده بود که من دوباره ارتباطم را با پری ناز از سر گرفتهام.
از دستم حسابی دلخور بود. بدتر از آن این که وقتی مجبور شدم حقیقت بهم خوردن خواستگاری از اُسوه را هم بگویم، حسابی به هم ریخت و از اُسوه برای خودش یک بُت ساخت.
روزهای اول که اصلا با من حرف نمیزد. کمکم با پا درمیانی پدر، بالاخره کوتاه آمد.
یک روز که از سرکار به خانه برگشتم. دیدم کنار حوض نشسته و غرق فکر است.
کنارش ایستادم و پرسیدم:
–کشتیهات غرق شده خانم بزرگ؟ در چشمهایم براق شد و جواب نداد.
چقدر از سربه سر گذاشتنش لذت میبردم. همین نگاههای تیزه از سر مهربانیاش هم لذت بخش بود.
–حالا چی بوده؟ کشتی مسافربری؟ تفریحی؟ نکنه نفت کش بوده؟ یا زیر دریایی؟ یا نکنه از این کانتینر برها بوده؟
آخ آخ از اونا باشه که دیگه ورشکست شدیم رفته، این همه جنس به باد رفته؟ پس منم بشینم پیشت با هم غصه بخوریم.
بی مقدمه گفت:
–بیتا میخواد بره خواستگاری واسه پسرش.
–خب شما چرا ناراحتی؟
–چون میخواد اُسوه رو بگیره واسه پسرش.
–چی؟ واسه اون پسر داغونش؟ مطمئن باشید جواب رد بهش میدن.
–نه، بیتا با مادر اُسوه صحبت کرده اونم قبول کرده که برن.
اصلا باورم نمیشد چرا باید قبول کنن.
–حیف دختر به این خوبی، آخه چرا میخوان بدبختش کنن؟
مادر دستش را داخل حوض آب کرد.
–تقصیر ماست، چرا این کارو کردی راستین؟ آخه این پری ناز چی داره؟ چرا ولش نمیکنی؟ اون به درد زندگی نمیخوره. اصلا چطور دوباره خودش رو بهت چسبوند.
بلند شدم و شروع به راه رفتن کردم.
–مامان من که گفتم، اون قسم خورد که بین خودش و اون پسره هیچی نبوده، فقط یه رفت و آمد کاری بوده. کلی دلیل و برهان آورد، گریه کرد. اونجوریام که شما میگی نیست.
عذاب وجدان گرفتم. تازه شرمندش شدم که اینقدر زود در موردش قضاوت کرده بودم.
مادر همانطور که سرش را تکان میداد بلند شد و در حالی که دندانهایش را به هم میسایید نگاهم کرد.
نمیدونم این بی غیرتیت به کی رفته، کاش توام مثل برادرت بودی.
حرفش آتشم زد.
–حالا یکی دیگه میخواد جواب بله بده، ما باید غمباد بگیریم، اصلا به ما چه کی میخواد بره خواستگاری.
مادر دوباره برگشت و با اخم نگاهم کرد.
–خلایق هر چه لایق، حیف اون دختر بود. الانم اگه اون بدبخت بشه مقصر تویی. با اون دروغایی که یادش دادی بگه، نمیدونم خانوادش رو چطور توجیهه کرده.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت44
صبح که برای رفتن به شرکت آماده میشدم پری ناز زنگ زد.
–راستین من ماشینم تعمیرگاهه، میخوام بیام شرکت میای دنبالم؟
–مگه موسسه نمیری؟
–چند بار بهت بگم یکشنبهها موسسه تعطیله.
– باشه میام. فقط اومدی اونجا به کسی گیر ندهها.
با صدای بلندی گفت:
–منظورت از کسی اون دخترس؟
–کلا گفتم.
–بهم حق بده که حس خوبی نسبت بهش نداشته باشم، مثل این که کار من رو ازم گرفته ها.
–اون موسسه کوفتی به اندازهی کافی وقتت رو میگیره، نیازی نیست جای دیگه مشغول باشی.
–من تو هفته دو روز کلاس ندارم میتونم...حرفش را نصفه گذاشت و مکثی کرد و پرسید:
– اصلا تو اون دختره رو از کجا پیداش کردی؟
باید حرفی میزدم که شر نشود.
تاملی کردم و گفتم:
–دختر دوست مامانه، بیکار بود مامان کلی خواهش کرد که تو شرکت دستش رو بند کنم، منم دیدم حسابداری خونده ما هم به حسابدار احتیاج داریم گفتم بیاد کار کنه.
پوفی کرد و گفت:
–حالا اون اونجاست قرار نیست پای من از شرکت بریده بشه که،
–تو هر وقت خواستی بیا شرکت مشکلی نیست، فقط جو رو متشنج نکن. من حوصلهی سر و صدا ندارم.
همین که با پری ناز وارد شدیم به پری ناز گفتم:
–تو برو تو اتاق. تا من یه سری به کامران بزنم بیام.
کامران و اسوه در یک اتاق کار میکردند.
وارد اتاق که شدم دیدم کامران یک شاخه گل رز قرمز به طرف اسوه گرفته و اسوه هم با تعجب نگاهش میکند.
سینهام را صاف کردم و گفتم:
–کامران چه خبر؟
با دیدن من گل را روی میز اُسوه گذاشت و سعی کرد خودش را خیلی خونسرد نشان بدهد.
–بهبه سلام، خبرها که پیش شماست. میبینم که داری زیرو رو میکشی.
نگاهی به اُسوه انداختم و لبهایم را بیرون دادم.
–چی شده؟
اُسوه بلند شد و گفت:
–هیچی، من فقط در مورد دفاتر حسابهای قبل ازشون پرسیدم.
کامران رو به من گفت:
–خب اول به خودم میگفتی چرا دیگه...
حرفش را بریدم.
–مگه اشکالی داره حسابها رو دقیقتر انجام بده، مگه تو به من گفتی که چندتا چک شرکت برگشت خورده؟ بعدشم تو که حسابدار نیستی بهت بگم باید به خانم مزینی میگفتم.
همان لحظه پری ناز وارد شد و گفت:
–چیه حسابدارتون کاراگاه بازی راه انداخته تا شما رو به جون هم بندازه؟
بعد نگاه تحقیر آمیزی به اُسوه انداخت.
از این که پریناز دوباره دخالت کرد عصبی شدم.
–مگه نگفتم از اتاق بیرون نیا، تو که از چیزی خبر نداری بهتره نظر ندی.
بعد رو به کامران گفتم:
–اصلا میفهمی ما تو چه شرایطی هستیم؟ اگه ما پیش این شرکت بد حساب بشیم دیگه بهمون جنس نمیدن. کیتهای دوربینها رو هم فقط این شرکت چکی بهمون میده. بقیهی جاها فروش نقدی دارن. اگه پیش این شرکت بیاعتبار بشیم میدونی یعنی چی؟ یعنی ورشکستگی شرکت. یعنی...
پریناز حرفم را برید.
–تا وقتی که من اینجا کار میکردم یدونه چک برگشتی هم نداشتیم، از بیعرضگی حسابداره دیگه. ردش کن بره خودم...
اُسوه گفت:
–مگه من چند وقته اینجا کار میکنم؟ خود آقای طراوت تو جریان برگشت خوردن چکها بودن. بعد رو به کامران ادامه داد:
–آقای طراوت اگه از همون اول اجازه میدادید همهچیز رو به آقای چگینی بگم اینطور نمیشد.
کامران کمی دستپاچه شد و گفت:
–من منظورم این بود خودمون حل کنیم و فکر راستین درگیر نشه.
اُسوه صورتش از ناراحتی قرمز شده بود نگاه غضب آلودی به پریناز انداخت و گفت:
–ولی این پنهان کاری باعث شد کسی که اصلا معلوم نیست اینجا ته پیازه یا سر پیاز خودش رو بندازه وسط و نظر بده.
پری ناز چشمهای گرد شدهاش را به من دوخت. انگار انتظار داشت جواب دندان شکنی به اُسوه بدهم.
رو به اُسوه گفتم:
– لطفا دیگه تمومش کنید. بعد از اتاق بیرون آمدم.
پری ناز هم پشت سرم آمد. وارد اتاق که شدیم در را بست و با صدای خفهایی گفت:
–راستین این دخترهی پررو رو از اینجا بندازش بیرون.
–تو الان عصبانی...
حرفم را برید و صدایش را بالا برد.
–یا اون رو از اینجا پرتش میکنی بیرون یا من رو دیگه نمیبینی. خود توام جلوی اونا با من بد حرف زدی. اگه میخوای به خاطر بد حرف زدن امروزت ببخشمت به یه بهونهایی ردش کن بره.
روی صندلی نشستم.
–تو چت شده پری ناز؟ اصلا مگه موسسه کار نداری که همش اینجایی؟
خم شد روی میز و صورتش را به صورتم نزدیک کرد.
–باشه میرم. بعد کیفش را از روی میز برداشت.
–خیلی خب بیا بشین، تا برات توضیح بدم.
به طرف در رفت.
–نه راستین، همون که گفتم، دیگه نمیخوام اون دختره اینحا باشه.
اخم کردم.
–دوباره چرت و پرت گفتنات شروع شد؟
چشمهایش گرد شد.
–من چرت و پرت میگم؟ حالا دیگه به خاطر اون دختره که معلوم نیست یهو از کجا پیداش شده با من اینجوری حرف میزنی. بعد رویش را برگرداند و
در را به هم کوبید و رفت.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت45
چشم به گوشیام دوختم و در دلم شروع به شمارش کردم. هنوز به عدد ده نرسیده بودم که تلفنم زنگ خورد. سرم را تکان دادم و رنگ قرمز را به سبز رساندم.
–آخه تو که میخوای هنوز قهر نکرده آشتی کنی چرا خودت رو ضایع میکنی.
با بغض گفت:
–آره دیگه، توام میدونی من طاقت قهر ندارم، نه دنبالم میای، نه حرفم رو گوش میکنی.
–با این آمار قهری که تو داری اگه بخوام بیام دنبالت که باید کلا کار و زندگیم رو ول کنم و همش در حال منت کشیدن باشم. بعدشم اگر واقعا طاقت نداری من که گفتم بیام خواستگاریت و محرم بشیم، تو خودت قبول نمیکنی. اگه اینجوری پیش بری یهو دیدی رفتم خواستگاری یکی دیگهها،
کمی آرامتر شده بود.
–شوخیاتم بیمزس.
لبخند زدم.
–باور کن جدی گفتم، مامان بد جور گیر داده، میگه زودتر باید سروسامان بگیرم.
–اونقدر که گوش به فرمان مامانت هستی، اگر به حرف من گوش میکردی الان اوضاعمون بهتر از این بود. اون دخترهی...
حرفش را بریدم.
–هیس دوباره در مورد چیزهایی حرف زدی که به تو مربوط نمیشه. صدبار گفتم تو کارای من دخالت نکن.
–یعنی چی دخالت نکنم چطور مادرت تو ازدواج تو دخالت میکنه ازش حرف شنوی داری اونوقت...
عصبی گفتم:
–دوباره که دخالت کردی، پریناز اگه بخوای به این حرفهای مزخرفت ادامه بدی قطع میکنم.
–قطع کن به درک، اینم جای ناز کشیدنته؟ من و باش که...
میدانستم شروع به غر زدن که کند ول کن نیست. این حس تنفر از غرغرهایش باعث شد گوشی را قطع کنم.
هنوز به چند ثانیه نرسید دوباره زنگ زد. جواب ندادم. ولی او ول کن نبود تا حرفهایش را نزند دست بردار نیست. گوشیام را روی سایلنت گذاشتم. کار همیشگیاش است باید هر طور شده حرفهای احمقانهاش را به گوشم برساند. اینجور وقتها تنفر عجیبی از او در دلم ایجاد میشود. نفس عمیقی کشیدم و سرم را روی میز گذاشتم. به این فکر کردم آیا میتوانم با پریناز زندگی کنم؟
با تقهایی که به در خورد. سرم را از روی میز بلند کردم.
اُسوه بود. با دیدن چهرهی بهم ریختهام همانجا خشکش زد.
–بیایید تو، چرا اونجا وایسادیید؟
در را بست و به طرف میزم آمد. جلوی میز ایستاد و نگاهش را به زمین دوخت.
–چیزی شده؟
شرمنده گفت:
–میخواستم از پریناز خانم عذر خواهی کنم، نباید اونجوری باهاشون حرف میزدم.
– مهم نیست. نیازی به عذرخواهی نیست، اون نباید تو هر کاری دخالت کنه.
–آخه آقای طراوت گفتن با امدن من بین شما به هم خورده، گفتن من باعث بیکار شدن پریناز خانم شدم و خیلی حرفهای دیگه، من امدم بعد از عذر خواهی از اینجا برم. چون بالاخره این شرکت سهم آقای طراوت هم هست اگه ایشون راضی نباشن حقوقی که من میگیرم...حرفش را تمام نکرد.
از حرفش اخمهایم در هم رفت. از پشت میز بلند شدم و به طرفش رفتم.
چشمان عسلیاش که به نگاهم افتاد، آب دهانش را قورت داد. روبرویش ایستادم در صورتش دقیق شدم. روسریاش را با مهارت خاصی طوری بسته بود که فقط گردی صورتش مشخص بود. ابروهای کوتاهش باعث شده بود درشتی چشمهایش بیشتر به چشم بیاید. مژههایش آنقدر بلند و بافاصله بودند که میشد شمردشان. گونههایش سرخ شده بودند نمیدانم از خجالت بود یا عصبانیت. نکند از ترس باشد. با این فکر و با دیدن چهرهی نمکینش از نزدیک، عصبانیتم کمی فرو کش کرد. ناخواسته لبخند به لبهایم آمد. روی صندلی که جلوی میز بود نشستم. جلویم میز کوچکی بود و آن طرف میز هم چند صندلی قرار داشت.
به صندلیها اشاره کردم.
–بشینید.
بعد از نشستن گفت:
–بابت قراری که قبلا با هم گذاشتیم نگران نباشید. من توقعی از شما ندارم. به نظرم به هم خوردن خواستگاری ربطی به شما نداشته، باید اینطور میشد که شد. شاید بتونم دوباره به کار قبلیم برگردم. بالاخره شاید پری ناز خانمم حق داشته باشن، من جای...
–حرفش را بریدم.
–اون حقی نداره، اون موقع که اینجا کار میکرد هر روز با هم درگیری داشتیم. اگه تو از اینجا بری من مجبورم دنبال کس دیگهایی بگردم، هیچ وقت اجازه نمیدم کامران برای من حسابدار پیدا کنه،
بعد بلند شدم و گوشی روی میز را برداشتم و شمارهی کامران را گرفتم.
به دقیقه نکشید که وارد اتاق شد.
هنوز در را نبسته بود که پرسیدم:
–کامران، وقتی با هم شریک شدیم مگه قرار نشد هر کس رو برای کار میاریم اینجا باید من تایید کنم نه تو؟
کامران با دهان باز همانجا جلوی در ایستاده بود.
بعد با مِن ومِن گفت:
–من که حرفی نزدم.
با دست به اُسوه اشاره کردم.
–پس خانم مزینی چی میگن؟
کامران دستهایش را به علامت در جریان نیستم باز کرد.
–چی میگه؟
اُسوه بلند شد و گفت:
–نه، ایشون نگفتن من برم. من خودم میخوام...
حرفش را بریدم.
–ببینید خانم مزینی جلوی کامران دارم میگم، تا من نگفتم شما همینجا کار میکنید من خودم نمیخوام پریناز بیاد اینجا کار کنه، شما هم نباشید یکی دیگه رو خودم پیدا میکنم میارم به کسی هم ربطی نداره.
@Dokhtarane_parva
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت46
با شنیدن حرفهایم کامران از در بیرون رفت.
صدای تلفن روی میز باعث شد ، فوری گوشی را بردارم.
منشی گفت:
–آقا، پری ناز خانم پشت خط هستن.
خواستم بگویم وقت ندارم. ولی گفتم:
–وصل کن.
همین که تلفن وصل شد
ادامه حرفهایش را از همانجا که موبایلم را قطع کرده بودم بدون سلام شروع کرد.
–من و باش که میخواستم کمکت کنم. اگه من حسابدار اونجا بشم حقوقی ازت نمیخوام ولی...
چشمهایم را بستم.
–حالا بعدا با هم حرف میزنیم الان جلسه دارم.
–آره میدونم، من رو انداختی بیرون که با اون دخترهی زبون نفهم جلسه بزاری آره، حتما امده زیرآب من رو بزنه، از نبود من سو استفاده...
گوشی را قطع کردم و زمزمه وار گفتم:
–اصلا حرف حالیش نیست، فقط مثل نوار ضبط شده حرف میزنه.
این تند تند حرف زدنش دیوانهام میکرد.
در اتاق را باز کردم و با تشر به منشی گفتم:
–خانم هیچ تلفنی رو وصل نکنید. منشی درحال حرف زدن با تلفن بود. از شخص پشت خط پرسید:
–چرا قطع شد؟ بعد رو به من گفت:
–پریناز خانم هستن.
جدیگفتم:
–گفتم هیچ تلفنی.
منشی مستاسل گفت:
–آخه اصرار دارن، میگن کار واجب دارن.
به طرف میز رفتم و گوشی را از دست منشی گرفتم.
–چطوری تو این چند ثانیه که قطع شد فوری دوباره زنگ زدی؟ کار واجبت رو زود بگو.
سکوت کوتاهی کرد و بعد با گریه گفت:
–واقعا که راستین فکر نمیکردم اینقدر سنگدل باشی، تو چرا اینجوری شدی؟ دیگه ناراحتیام برات اهمیتی نداره.
این زود گریهکردنهایش باعث میشد اصلا کوتاه نیایم. صدایم را کمی بالا بردم.
–کار واجبت رو بگو.
–میخوای زود از دست من خلاص بشی که بری با اون دختره جلسه بزاری؟
–دقیقا،
دوباره شروع کرد با گریه به غر زدن. حرفهایش برایم تکراری بود. هر دفعه که از هم دلخور میشدیم دقیقا همین حرفها را میزد. دیگر از شنیدن این حرفها حالم به هم میخورد.
گوشی را قطع کردم و رو به منشی که هاج و واج نگاهم میکرد گفتم:
–هیچ تلفنی رو وصل نکن بخصوص پریناز. حتی اگه گفت داره میمیره.
بیچاره خانم بلعمی فقط مات مانده بود. حتی نتوانست جوابی بدهد. نزدیک اتاق که شدم یاد چیزی افتادم. برگشتم و روی میز خم شدم و در حالی که دندانهایم را روی هم میساییدم گفتم:
–دفعهی آخرتم باشه آمار کارهای من رو یا شرکت رو به پریناز میدیا، یک بار دیگه ببینم یا بشنوم اخراج میشی. تفهیم شد؟
با تکانهای شدید سرش اعلام فهم کرد.
وارد اتاق که شدم. دیدم اُسوه همانجا ایستاده.
پشت میز خودم رفتم و بدون این که نگاهش کنم گفتم:
–شما هم برید بچسبید به کارتون و مطمئن باشید هیچ مشکلی نیست.
تکان نخورد همانجا ایستاده بود. سرم را بلند کردم. سر به زیر گفت:
–آقای چگینی همین که تکلیف این حسابها و چک برگشتیها مشخص شد من از اینجا میرم. اگه فعلا میمونم فقط به خاطر اینه که به همه ثابت بشه این چیزا ربطی به من نداره.
پوفی کردم.
–اونا که فکر میکنن به شما ربط داره هدفشون چیز دیگس. مهم من هستم که اینطور فکر نمیکنم. تحت تاثیر حرفهای دیگران قرار نگیرید.
سرش را تکان داد و رفت.
با روشن و خاموش شدن گوشیام دوباره اسم پریناز روی گوشیام ظاهر شد. وقتی جواب ندادم دوباره و چندباره زنگ زد. همین که مایوس شد شروع به پیام دادن کرد. هنوز پیام اول را نخوانده بودم که پیام بعدیاش آمد. دقیقا انگار یک قانون خاصی برای خودش موقع قهر داشت که تمام این کارها را پشت سر هم باید انجام میداد. جالب اینجا بود که حرفهایش هم شبیهه حرفهای دفعات قبل بود. همه تکراری و شبیه به هم.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#ادامهدارد...