خودش ميگفت:
«من كيلومتری میخوابم.»😊
واقعاً همينطور بود. فقط وقتی راحت میخوابيد كه توي جاده با ماشين میرفتيم.😇
#فرمانده_دلهــا
#شهید_محمدابراهیم_همت🌹
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
از دهانش پرید که ؛
" تو بالاخره از طریقِ این چشمهات
شهید میشی..."💔
چشمهاش درخشید و پرسید : چرا...؟
گفت:
چون خدا به این چشمها هم جـمال داده
هم کـمال...😌
این چـشمها در راهِ خدا
بیداری زیاد کـشیده...
اشـک هم زیاد ریخته...
شهادت به تو میاید...😢
#شهید_محمدابراهیم_همت
راوی:همسرشهید🌹
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#عاشقانه_شهدایی♥️
نزدیک "عملیات خیبر" بود.
زمستان بود و ما در اسلام آباد غرب بودیم.
از تهران آمد خانه. چشم های سرخ و خسته اش
داد می زد چند شب است نخوابیده.
تا آمدم بلند شوم، نگذاشت.
دستم را گرفت و نشاندم.
گفت: "امشب نوبت من است که از خجالت تو
بیرون بیایم". گفتم: " ولی تو، بعد از
این همه وقت ، خسته و کوفته آمدی و ..."
نگذاشت حرفم تمام شود. رفت خودش
سفره را انداخت. غذا را کشید و آورد.
بعد هم غذای مهدی را با حوصله داد و
سفره را جمع کرد. چای ریخت و آورد
داد دستم و گفت : "بفرما بخور. "
به روایت همسر #شهید_محمدابراهیم_همت
『 @Dokhtarane_parva 』