دخترانِ پرواツ
#رمان_اورا...📕 #پارت_شصت_وپنجم🌺 قبل اینکه حرفی بزنه دوباره با بغض گفتم _ خواهش می کنم... _ اشکام ر
#رمان_اورا...📕
#پارت_شصت_وششم🌺
چند لحظه نگاهش کردم...
_ آدرس خونتونو بگید ببرمتون خونه!
_ خونه؟؟؟
_ بله. پس کجا؟؟
_ من فرار کردم که نبرنم خونه! اونوقت اان برم خونه؟؟
_ یعنی از خونه فرار کردین شما؟؟
_ نه آقا... نه!! من از زندگی فراریم! از نفس کشیدن فراریم!
گوشیش رو برداشت و یه شماره گرفت!
_ به کی زنگ میزنی؟؟
از تو آیه نگاهم کرد و انگشتش رو گذاشت رو بینیش. یعنی هیس...!
_ الو؟ سلام آقای دکتر!
_ ...
_ بله اومدم، ولی راستش یه کاری پیش اومد، مجبور شدم برم!! عذر می خوام!
_ ...
_ چی؟؟ جداً؟؟ ای بابا... باشه پس دیگه امروز نمیام!
یا علی مدد!
گوشی رو قطع کرد و گذاشت رو داشبورد.
_ پس شمایید!!
_ کی؟؟ چی؟؟
_ فهمیدن فرار کردین!
_ شما پزشکید؟؟
_ نه ولی تو اون بیمارستان کار میکنم!
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد!
_ کجا میری؟؟
_ بذارید یکم دیگه ازاینجا دور شیم!
یه ربعی رانندگی کرد. سرم رو گذاشته بودم رو صندلی و آروم اشک می ریختم! چرا هیچوقت نمی تونستم راحت زندگی کنم؟ چرا اینقدر عمر خوشیام کم بود؟!
_ حالا می خواید چیکار کنید؟ می خواید کجا برید؟
از تو آینه به چشماش نگاه کردم! چشماش رو دزدید و کنار خیابون نگه داشت! کم کم هوا داشت ابری میشد. با اینکه دم عید بود اما هنوز سرد بود! سرم رو تکیه دادم به شیشه ی ماشین و سعی کردم با خنکاش، داغی درونم رو کم کنم! چه جوابی میدادم؟؟ چشمامو بستم و آروم گفتم
_ یه جای خلوت... پارکی، جایی! نمیدونم!
_ چیزی می خورین؟ بنظر میرسه ضعف دارین.
دستم رو گذاشتم رو شکمم! خیلی گشنم بود اما هنوز معدم درد می کرد! ماشین رو روشن کرد و جلوی یه رستوران نگه داشت.
_ چند دقیقه صبر کنید تا بیام.
✍️ادامه دارد...
•|محدثه افشاری|•
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva