eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
913 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
دخترانِ‌ پرواツ
#رمان_اورا...📕 #پارت_شصتم🌺 _ چی شده ترنم؟؟ چرا گریه می کنی؟؟ _ مرجان کجایی؟؟ _ تو راه... گفتم که ا
...📕 🌺 دخترم به چهار زبان مسلطه... دخترم تو آلمان به دنیا اومده... دخترم... دخترم... . دخترم... و حالا دختری که برای افتخار خودشون ساخته بودن، فرو ریخته بود! شکسته بود... حتی اگه تا اینجاشم تحمل می کردن؛ این نشونی که عرشیا تو صورتم کاشت رو مطمئناً تحمل نمی کردن! پس من دیگه جایی تو اون خونه نداشتم! فکرم می چرخید بین آدما تا ببینم کیو دارم! مرجان! مرجانی که لذت یه شب پارتی رو به آروم کردن دوست ده سالش نداد! شاید واقعاً من ارزشی برای وقت گذاشتن نداشتم که همه اینجوری تنهام گذاشته بودن! سرم درد می کرد! حالم بد بود. تپش قلبم شدید شده بود! رفتم تو ماشین. آینه هنوز سمت صندلی من بود. صورتم... داشبورد رو باز کردم و قرصام رو آوردم بیرون. " خوبه! همشون هستن! مرسی که حداقل شما تنهام نذاشتید! شما آرومم کنید! " یه قرص قلب خوردم، یه مسکن، یه آرامبخش. یه قرص قلب، یه مسکن، یه آرامبخش. یه قرص قلب، یه مسکن، یه آرامبخش. آرامبخش، آرامبخش،آرامبخش... ! چشمام رو روی هم گذاشتم و بعد از چند دقیقه دوباره از ماشین پیاده شدم. حالم بهتر بود! چند قدم که رفتم، احساس کردم دارم تلو تلو میخورم. جلوم رو نگاه کردم. وحشت برم داشت! یه موجود سیاه جلوم بود!! پشتم رو نگاه کردم. سنگ ها باهام حرف میزدن! درختا دهن داشتن! ماشینم شروع به صحبت کرده بود! چرا همه چی اینجوری بود؟! اون موجود سیاه خیلی دقیق داشت نگاهم می کرد!! قدم به قدم باهام میومد. سرم داشت گیج می رفت. آدما با ترس نگاهم می کردن! گوشیم هنوز داشت زنگ می خورد. " بسه لعنتی!! بسه. دیگه همه چی تموم شد! " اون موجود سیاه هر لحظه نزدیک تر میشد. عرق سرد رو بدنم نشسته بود. همه چی ترسناک بود! همه جا تاریک بود. احساس پشیمونی داشتم. هیچ چیز از اون سیاهی ترسناک تر نبود! تا بحال ندیده بودمش! حتی تو فیلمای ترسناک. داشت نزدیکم میشد! " نه... من نمی خوام با این موجود برم... " افتاد دنبالم. دیر شده بود. خیلی دیر! نفسم، سرم، بدنم... افتادم رو زمین و دیگه هچی نفهمیدم! ✍️ادامه دارد... •|محدثه افشاری|• ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
...📕 🌺 فصل چهارم: صداهای مبهمی می شنیدم. نمی فهمیدم چی به چیه. جون باز کردن چشمام رو نداشتم. تمام بدنم سر شده بود! احساس کردم زخمم داره میسوزه. داشتم دوباره به خواب عمیقی می رفتم که درد شدیدی احساس کردم. شلنگی که به زور داشتن از توی بینیم رد می کردن، باعث شد چشمام رو باز کنم! خیلی درد داشت... از دردش بدنمو چنگ میزدم! تمام وجودم از درد جمع شد! دفعه ی بعد که چشمام رو باز کردم، هنوز گیج و منگ بودم! به دستم سرم وصل کرده بودن. و مامان و بابا... " وای...! تازه داره یادم میاد! من زنده ام! اه... چرا تموم نشد؟؟ چرا نمردم؟؟! " با این فکر اطرافم رو نگاه کردم. خبری از اون موجود سر تا پا سیاه نبود! مامان اومد جلو، به چشمام زل زد _ حیف اونهمه زحمت که برات کشیدیم... بی لیاقت!! بابا کشیدش عقب، هیچی نمی گفت ما اخمی که رو صورتش بود پراز حرف بود. چشمام رو بستم. " وای اونی که نباید میشد،شد. کاش مرده بودم! " در اتاق باز شد و یه نفر با روپوش سفید وارد شد! قبل اینکه بیاد بالای سرم، نگاهش چرخید سمت مامان و بابا. چند ثانیه با تعجب نگاه کرد! _ سلام آقای سمیعی!! ! بابا هاج و واج نگاهش می کرد! _ سلام آقای رفیعی! " وای... همکار بابا بود! منو میکشه... آبروشو بردم! " _ شما؟ اینجا؟ برای ویزیت بیمار تشریف آوردین؟؟ بابا نگاهش رو انداخت پایین! _نه! دکتر یکم من و من کرد و وقتی دوزاریش افتاد، سعی کرد مثلاً جو رو عوض کنه و شروع به احوالپرسی و خوش و بش کرد! " آخه کدوم احمقی منو رسونده بیمارستان؟؟ " دکتر اومد بالای سرم. _ سلام دخترم. بهتری؟ جوابش رو ندادم و صورتم رو برگردوندم. _ آخه چرا این کارو کردی؟؟ این بار تو دلم جوابشو دادم! " آخه به تو چه؟؟ مگه تو از درد من خبر داری؟؟ " _ خودت قرصا رو خوردی یا به زور بهت خوروندن؟؟ ✍️ادامه دارد... •|محدثه افشاری|• ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
📕 🌺 " این چه سوال مزخرفیه؟؟!! " چپ چپ نگاهش کردم و گفتم _ خودم! _ پس این زخم رو صورتت برای چیه؟؟ این که دیگه فکر نکنم کار خودت باشه!! تازه یاد زخم صورتم افتادم!! " واااااای اگه سالمم پام بسه خونه، بی برو برگرد بابا خودش خفم میکنه! خدا لعنتت کنه عرشیا! " دستم رو بردم سمت زخمم. بخیه شده بود. ترجیح دادم دیگه حرفی نزنم و چشمام رو ببندم. دکتر یکم معاینم کرد و مامان و بابا رو نگاه کرد. _ جسارت نباشه دکتر! شما خودتون استاد مایید! حتماً حالشو از من بهتر میدونید، اما با اجازتون بنظر من باید فعلاً اینجا بمونه. بابا یکم مکث کرد و با صدای آروم گفت _ ایرادی نداره. بمونه! بعدم به همراه دکتر از اتاق خارج شدن. " لعنت به این زندگی...! " نگاهم رو تو اتاق چرخوندم، خبری از کیف و گوشیم نبود! تازه یادم افتاد که همشون تو ماشین بودن! " وای ماشینم!! درش باز بود! یعنی اون احمق وظیفه شناس، حواسش به ماشینمم بوده یا فقط منو آورده تا بیشتر گند بزنه به زندگیم؟" ساعت رو نگاه کردم ، عقربه کوچیک روی شماره نه بود ! "یعنی صبح شده ؟؟ دوازده ساعت گذشت؟؟ اگه اون احمق منو نمیاورد اینجا، الان دوازده ساعت بود که همه چی تموم شده بود! " چشمام رو بستم یه قطره ی گرم از گوشه ی چشمم سر خورد و رفت تو موهام. هنوز سرم درد می کرد. " این بار باید کاری کنم که هیچکس نتونه برم گردونه! هیچ فضولی نتونه تو این زندگی مسخرم دخالت کنه! اما اگه پام به خونه برسه، نمیدونم چه اتفاقی میوفته! باید قبل از اون یه کاری بکنم! " به در نگاه کردم! تو فکر بودم که پرستار جوونی وارد اتاق شد، یه آمپول به سرمم زد و رفت بیرون. چشمام سنگین شد و پلکام مثل آهن ربا چسبیدن به هم! ساعت سه چشمام رو باز کردم. گشنم بود. اما معدم بعد از شست و شو اونقدر می سوخت که حتی فکر غذا خوردن رو از کلم می پروند! دیگه سرم تو دستم نبود. سر و صدایی از بیرون نمیومد و معلوم بود خلوته! آروم از جام بلند شدم. سرم به شدت گیج می رفت. داخل راهرو رو نگه کردم. خبری از دکتر و پرستار نبود. سریع رفتم بیرون و با احتیاط تا انتهای راهرو رفتم. سرگیجه امونم رو بریده بود. داخل سالن شلوغ بود؛ قاطی آدما شدم و تا حیاط بیمارستان خودم رو رسوندم. ✍️ادامه دارد... •|محدثه افشاری|• ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
...📕 🌺 احساس پیروزی بهم دست داده بود. داشتم می رفتم سمت خروجی بیمارستان که یهو وایسادم! " لباسام! " با این لباسا نمیذاشتن خارج بشم. " آخه لعنتی! چجوری برگردم داخل و لباسامو بیارم؟! " بازم سر و کله اشک های مزاحم پیدا شد. چشمام سیاهی رفت و یه دفعه نشستم رو زمین! _ خانوم؟ چی شد؟؟ سرم رو گرفتم بالا. نور آفتاب نمی ذاشت درست ببینم! چشمام رو بستم. _ تو رو خدا کمکم کن!! نشست رو زانوش، _ حالتون خوبه؟؟ می خواید پرستار خبر کنم؟ _ نه. نمی خوام! _ اتفاقی افتاده؟ چرا گریه می کنید؟ اگه کمکی از دست من بر میاد، حتماً بگید. مظلومانه تو چشماش نگاه کردم _ واقعاً می خوای کمکم کنی؟؟ سرش رو انداخت پایین. _ بله... اگه بتونم حتماً! _ من باید از اینجا برم. _ برید؟؟ یعنی فرار کنید؟؟ _ آره بااااید برم! _ چرا؟ نکنه به خاطر... امممم... مشکلتون هزینه ی درمانه؟؟ _ نخیر! من با پولم کل این بیمارستانو میتونم بخرم! منم برم بابام پولشو میده. _ عذر می خوام... ببخشید. خب گفتم شاید به خاطر این مسئله می خواید برید! _ نه! _ خب پس چی؟ _ آقا مگه مفتشی؟؟ اصلاً به تو چه؟ میتونی کمک کن، نمیتونی برو بذار یه خاک دیگه تو سرم بریزم! _ نه نه قصد جسارت ندارم. من فقط می خوام کمکتون کنم! اگه از اینجا برید بیرون و حالتون بد شه چی؟؟ همین الانشم مشخصه حالتون خوب نیست! _ من خودم می فهمم حالم خوب هست یانه! کمکم میکنی؟؟ _ آخه... _ آقا خواهش میکنم!! حالم خوب نیست. لطفاً... فقط منو از این در بیمارستان رد کن! همین!! یکم من ومن کرد و اطراف رو نگاه کرد... میدونستم دو دله. قبل اینکه حرفی بزنه دوباره با بغض گفتم ✍️ادامه دارد... •|محدثه افشاری|• ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
...📕 🌺 قبل اینکه حرفی بزنه دوباره با بغض گفتم _ خواهش می کنم... _ اشکام رو که دید دست و پاشو گم کرد! _ باشه! باشه! گریه نکنید! الان باید چیکار کنم؟؟ _ منو از در ببرید بیرون! با این لباسا نمیذارن خارج شم! _ برم لباساتونو بیارم؟؟ _ نه آقا... وقت نیست! تا نفهمیدن باید برم!! _ خب چجوری؟؟ _ ماشین داری؟؟ _ بله! _ خب خوبه! من می خوابم رو صندلی عقب، یه پارچه ای، پتویی، چیزی بکش روم، زود بریم! _ بله؟؟ باشه... صبر کنید برم ماشینو بیارم نزدیک! _ ممنونم! رفت و بعد دو سه دقیقه با یه پراید برگشت. " چنان راجع به پول بیمارستان پرسید گفتم پورشه سواره! " سریع درو باز کردم و نشستم تو ماشین، یه پتو ازش گرفتم و کشیدم روم و خوابیدم رو صندلی! حرکت کرد و از بیمارستان خارج شد و یکم دور شد، فهمیدم که پیچید تو یه خیابون دیگه. _ خانوم؟؟ بلند شدم و اطرافم رو نگاه کردم و یه نفس راحت کشیدم!! _ ممنونم آقا! _ خواهش میکنم، همین یه کارمون مونده بود که اونم انجام دادیم! _ ببخشبد... ولی واقعاً لطف بزرگی در حقم کردی! _ خواهش میکنم. خب؟ الان می خواید کجا برید؟ موندم چه جوابی بدم!! _ نمیدونم. یه کاریش می کنم! بازم ممنون... خداحافظ! داشتم در ماشین رو باز می کردم که صدام زد! _ خانوم!؟ _ بله؟؟ _ با این لباسا کجا می خواید برید آخه؟؟ معلومه لباس بیمارستانه! درو بستم. _ خب... آخه چیکار کنم؟؟ _ کیف و گوشی همراهتونه؟؟ _ نه! _ پس مطمئناً نمی تونید جایی برید! ✍️ادامه دارد... •|محدثه افشاری|• ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دخترانِ‌ پرواツ
#رمان_اورا...📕 #پارت_شصت_وپنجم🌺 قبل اینکه حرفی بزنه دوباره با بغض گفتم _ خواهش می کنم... _ اشکام ر
رفقا امروز یدونه پارت اضافه تر تقدیم نگاهتون شد☺️ به خاطر اینکه دیروز بدقولی کردیم و رمان رو نزاشتیم🙄🤷🏻‍♀ کپی رمان شرایط داره! کسی اگر میخواد کپی کنه تشریف بیاره پیوی💫
#پروفایل_مذهبی #پروفایل_دخترونه #اللٰهُمَ‌عَجِّلْ‌لِوَلیِکَ‌الفَرَجْ‌بِه‌حَقِ‌زِیْنَب ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
ناراحت نباش 🌺ولَا تَهِنُوا ولَا تَحْزَنُوا وأَنتُمُ الْأَعْلَوْنَ إن كُنتُم مُّؤْمِنِينَ 🍃ﻭ [ ﺩﺭ ﺍﻧﺠﺎم ﻓﺮﻣﺎﻥ ﻫﺎﻱِ ﺣﻖ ﻭ ﺩﺭ ﺟﻬﺎﺩ ﺑﺎ ﺩﺷﻤﻦ ] ﺳﺴﺘﻲ ﻧﻜﻨﻴﺪ ﻭ [ ﺍﺯ ﭘﻴﺶ ﺁﻣﺪﻫﺎ ﻭ ﺣﻮﺍﺩﺙ ﻭ ﺳﺨﺘﻲ ﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﻰ ﺭﺳﺪ] ﺍﻧﺪﻭﻫﮕﻴﻦ ﻣﺸﻮﻳﺪ در حالی که شما برترید ﺍﮔﺮ ﻣﺆﻣﻦ ﺑﺎﺷﻴﺪ 📖سوره آل عمران / آیه 139 🌸🍃 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
🌱 •| |• 🌱 تا زمانی که ❤ انسان آلوده به محبت دنیا و هوس ها باشد، نباید توقع حضور❤ در نماز و لذت بردن از عبادات داشت ... ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
هر وقت احساس ڪردید از دور شدید و دلتون واسه اقا تنگ نیست ... این دعاے ڪوچیڪ رو بخونید 🤲🏻 ((لَیـِّن قَلبے لِوَلِـیِّ اَمرڪ 🥀)) یعنے ... خدایا دلمو واسه‌امامم‌نرم‌کن 😭 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
هنوز فکر میکنم ترسناکـ ترینـ شعرے کهـ خوندمــ اینهـ ‌‌• • از ڪُج̥ا آم۪ده࣫ اꪲمـ ؟ آمْ̥دنم̤ به۪ر چ࣫ہ بودꪲ ؟؟ :)💔 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva