#پارت64
بعد نگاهم کردوسرش را کمی به طرفم مایل کردو آرام گفت:
–راستی یکی از شعرهایی که تو کتاب علامت زده بودید رو براتون خطاطی کردم و قابش کردم.
بعد به اون کیسه کادوییه کنار مبل اشاره ای کردو ادامه داد:
– بعدا که تنها شدید بازش کنیدو ببینید.
با تعجب گفتم:
–من علامت زدم؟ کدوم کتاب رو میگید؟
ــ کتاب دیوان شمس. البته شعرهایی که علامت زده بودیدزیادبودندکه من یکیش رو انتخاب کردم.
لبم را به دندان گرفتم و گفتم:
–وای ببخشید، من یه عادت بدی دارم که موقع مطالعه مداد دستم می گیرم و مطالبی که جلب توجهم رو می کنه علامت می زنم.
با لبخند گفت:
– اتفاقا عادت خوبیه، کار من رو که راحت کردید. در ضمن این جوری یه یادگاری هم ازتون دارم.
از حرفش خجالت کشیدم ولی سعی کردم به روی خودم نیاورم و گفتم:
– نه، باید ترک کنم. چند وقت پیش هم سر جزوه یکی از بچه ها این بلا رو آورده بودم.
با صدای مادر که به آقای معصومی میوه تعارف کرد ساکت شدیم. سیبی پوست کندم و تکه ای ازآن را بریدم و ریحانه را که دیگر با اسرا حسابی رفیق شده بود صدا کردم و به دستش دادم.
ریحانه لبخندی زدو سرش را به زانوهایم چسباند.
بغلش کردم و بوسیدمش، زهرا خانم که تا حالا با مادر حرف می زد توجهش به ما جلب شدوبا لبخندگفت:
–راحیل جان ریحانه خیلی بهت وابستس، چرا دیگه به ما سر نزدی؟ دلمون برات تنگ شده بود. وقتی کمیل بهم گفت تصادف کردی، دلم طاقت نیاوردگفتم هرجورشده بایدبیام ببینمت. بچه هاروسپردم به پدرشون وامدم.
ــ دستتون درد نکنه، زحمت کشیدید. دیگه منم گرفتار درس و دانشگاه بودم، حالام با این وضع "اشاره به پام کردم" یه مدت خونه نشین شدم.
ــ انشاالله زودتر خوب میشی، فقط تا میتونی شیر بخور. بعدپرسید:
–حالاکجا تصادف کردی؟ من نمیدونم چرا مردم اینقدر بد رانندگی می کنند.
خواستم سوال اولش را منحرف کنم برای همین گفتم:
_تقصیر خودم بود یهو امدم وسط خیابون تاکسی بگیرم، موتوری بهم زد.
کمیل وسط حرفمان امدو گفت:
–حتما حکمتی داشته. باید خدارو شکر کرد که به خیر گذشته.
همه حرفش را تایید کردند. و مادر رشته کلام را به دست گرفت و یک ساعتی در مورد حکمت خدا و مهربانیش با کمیل حرف زدند.
این وسط هیچ کس به اندازه ی خودم حکمت این تصادف رانمی دانست. بعضی وقتها که برایم اتفاقی می افتد، دربه در دنبال حکمتش می گردم، فراموش می کنم که اگر در خانه ی قلبم رابکوبم ودر پیچ وخم هاودالانهای تاریکش چراغی روشن کنم و دقیق به جستجو بپردازم، حکمتش را خواهم یافت. برای بدرقه ی مهمانها بلندشدم ولی آنها اجازه ندادندکه ازجایم تکان بخورم.
خیلی دوست داشتم زودتر بسته راباز کنم تا ببینم کمیل چه شعری را برایم نوشته است.
اسراازمن کنجکاوتربود. چون همین که دربسته شد، زودتر از من بازش کردوخیره به تابلو ماند، از دستش گرفتم و نگاه کردم. یک قاب چوبی، که رنگش قهوه ای سوخته بود و کاغذی که شعرروی آن نوشته شده بود هم با سایه روشن تصویرچند برگ سه پر راکشیده بود. خیلی زیبا بودو باسلیقه کار شده بود.
وقتی شعرش را خواندم دقیقا یادم امد کی و کجای کتاب خواندمش. آن روز آنقدر خوشم امد که کنارش رانشانه گذاشتم. یک روز که کمیل خانه نبودو ریحانه هم خوابیده بود، حوصله ام سر رفته بود، به اتاق کمیل رفتم ودیوان شمس رااز کتابخانه اش برداشتم و شروع به خواندن کردم. چقدر آن روزاز خواندنش لذت بردم.
شعری که کمیل باخط زیبایش برایم نوشته بود را خیلی دوست داشتم. چشم هایم رابستم وچندبارزیرلب تکرارکردم.
"من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شهد و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بیخبری رنج مبر هیچ مگو"
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
✍#بهقلملیلافتحیپور
آقاجان قصد اومدن ندارین😭😞
این جمعه ام که گذشت 😔🥀
دوستان صلوات یادتون نره😉🖤
#السلام_علیک_یااباصالح_المهدے
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
🌸🌸🌸🌸🌸
#گل_نرجس🌼
#رمان_مناسبتی
#پارت_پنجم
♥️بسم رب المهدی♥️
خیلی خیلی ناراحت شدم.
۵۰۰ تا از بسته ها دزدیده شده بود ولی ما قول ۱۵۰۰ بسته رو داده بودیم.
مثل اینکه شب قبل کسی که باید در رو قفل میکرده کم کاری کرده بوده و نصف شب بسته ها دزدیده شده
از خوابیدن منصرف شدم و شروع کردم به فکر کردن.
چند تا فکر به ذهنم رسید ولی تو این وقت کم قابل انجام نبودن.
دیگه داشتم ناامید میشدم که یاد شهید هادی افتادم.
از وقتی کتابشون (سلام بر ابراهیم) رو خوندم تو مشکلات ازشون کمک میخوام.
تو دلم با شهید صحبت می کردم:
شما که پیش خدا دستت بازه خودت کمکمون کن.
ما خیلی زحمت کشیدیم براش . این مهم نیست
چندین خانواده منتظرن این کمک ها به دستشون برسه.
کمی درد و دل کردم و ازشون کمک خواستم.
خانوادگی عادت داشتیم بین الطلوعین رو بیدار بمونیم.
برای همین پیش مامان و بابا که درحال نماز و قرآن خواندن بودن رفتم تا مشورت بگیرم.
ماجرا رو گفتم ولی اون ها هم نتونستن کاری کنن.
حتی بابا گفت تقبل میکنه که یه مقداری کمک مالی کنه
ولی توی این وقت کم اصلا نمیشد برای ۵۰۰ بسته خرید و بسته بندی کرد.
با کشتی های غرق شده به اتاقم برگشتم.
هیچ چاره ای نبود.
چند ساعتی گذشت و من کاملا سرگردون بودم .
هرچقدر به بچه ها زنگ میزدم جواب نمیدادن و این نگرانیم رو بیشتر میکرد.
بالاخره حول و حوش ساعت ۱۱:۳۰ بود که نرگس زنگ زد.
سریع سراغ اخبار رو ازش گرفتم . ولی خانم زده بود تو فاز شوخی و خنده دیگه داشتم قطع میکردم که گفت یه خبر خوب داره.
ته دلم امیدوار شده بودم .
گفت : میگم . به شرطی که منو یه بستنی مهمون کنی.
گفتم : بشین تا بدم . حالا خبرو بگو
به زور از زیر زبونش کشیدن.
خانم میخواسته وقتی میرم پایگاه سورپرایز بشم.
خبر نداشت حالم خوب نیست.
بالاخره گفت
یه خیریه امروز صبح زود با دوتا وانت پر از بسته های بهداشتی؛ غذایی و..... اومده بوده دم پایگاه و بسته ها رو تحویل داده بوده.
بچه ها هم تحویل گرفتن ولی هرچی پرسیدن شما از کجا اومدین جواب قانع کننده ای ندادن.
و ازم خواست تا برای کمک تو کارهای آخریه برم مسجد.
خیلی خیلی خوشحال شده بودم .
با وجود اینکه حالم خوب نبود با کمال میل قبول کردم و بعد شادی های دخترونه توی اتاقم حاضر شدم و به مسجد رفتم.
اونجا اولین نفر زهرا رو دیدم و بعد از حال و احوال کردن ازش پرسیدم چه ساعتی این اتفاق افتاده .
که با جوابش بازم تو شوک رفتم.
ادامه دارد .......
به قلم ✍ #حدیث_ر
❌کپی با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع. درغیر این صورت حرام❌
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
#گل_نرجس🌼
#رمان_مناسبتی
#پارت_ششم
دقیقا همون ساعتی که داشتم با شهید هادی صحبت می کردم این اتفاق افتاده.
باورم نمیشد صدام رو شنیده باشه.
همیشه تو داستانا از این اتفاق ها میفته.
خیلی برام خوش آیند بود.
خلاصه کمی کمک کردیم.
بعد از نماز همه با هم به تلاطم افتاده بودیم تا کارهای آخر رو انجام بدیم .....
زهرا رو صدا کردم تا اون طرف ریسه رو بگیره . ریسه ای که مدیون اسمِ روش بودم.
☘یامهدی☘
همه کارها انجام شد و مسجد آماده شد.
و حالا تزئین هم تموم شد.
لبخندی از سر رضایت زدم و خواستم برم یه جا بشینم که مریم صدام کرد.
باید میرفت کاری انجام بده و ازم خواست تا گل های نرگسی که دستش بود رو روی میز جلوی در بچینم.
تعجب کردم که به من داده.
من یه نیروی تازه کار بودم که تازه یک هفته از ورودم به بسیج گذشته بود.
کسی کار خاصی بهم نمیداد
به اطرافم که نگاه کردم خودم جوابم رو گرفتم.
همه بلا استثناء مشغول کار و درحال بدو بدو بودن.
و فقط من بیکار بودم.
دست از فکر و خیال برداشتم و رفتم تا گل هارو بچینم روی میز تا هرکس وارد مسجد شد یک شاخه بهش هدیه بدیم...
همینطور که مداح بلند بلند مولودی میخوند و بقیه دست میزدن و ذکر یا مهدی ادرکنی رو تکرار میکردن ، تو دلم با امام زمان (عج) صحبت میکردم.
حس میکنم الان نبودنشون رو بیشتر حس میکنم.
آقا جان:
زود تر بیا. فقط شما میتونی دنیا رو گلستون کنی . دنیایی که پر از ظلم شده.
خیلی ناراحتم.
از این جهت که نبودن شما خیلی اذیتمون نمیکنه.....
یا ابا صالح ، ادرکنی✋🏻
ادامه دارد ....
به قلم ✍ #حدیث_ر
❌کپی با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع. درغیر این صورت حرام❌
🌸🌸🌸🌸🌸
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
🍃🌹🍃🌹🍃
#امام_زمان
دلبـرم یوسف زهـراسٺ خـدا مے دانـد
یـادش آرامـش دلهـاسٺ خـدا مے دانـد
علـٺ غیبـٺ او هسـٺ گنـاه من و تـو
خون جگر از گنہ ماسٺ خـدا مے دانـد
"سلام حضرت پدر..."
#اللهمعجللولیڪالفرجبحقزینب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#میلاد_حضرت_رقیه_س
ای خوش به حال اهل مدینه که شد عیان
در چهره تو حضرت زهرا از این به بعد
تو آمدی و لفظ عمو تازه پا گرفت
تکمیل گشت معنی بابا از این به بعد
#مهدی_رحیمی
به روایتهایی ۱۷ ویا ۲۳ شعبان سالروز ولادت حضرت رقیه (س) بوده است.
#ولادتت_مبارک_دختر_ارباب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
•|♥️🎊|•
.#story
هنوز مستی شعبانادامه خواهد داشت
صدای پای رقیه،به گوش می آید...
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
سرودشور.نم بارون زده.mp3
5.26M
تولدت مبارک یا رقیه☺️
دل دریا داره /هیبت زهرا داره😍
باباش اربابمه /برادر شاهمه😍☺️
#مولودی_خوانی
امیر#برومند
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
.
ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﻧﻔﺴﺶ ﺟﻠﻮﻩ ﯼ ﺯﻫﺮﺍ ﺩﺍﺭﺩ
ﭘﺪﺭﺵ ﺑﻮﺳﻪ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺶ ﺑﺰﻧﺪ ﺟﺎ ﺩﺍﺭﺩ..؛✨
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
دخترانِ پرواツ
اذان صبح به وقت پایتخت😁☺️
نماز اول وقت فراموش نشه
التماس دعا✋🏻
دخترانِ پرواツ
بسم الله الرحمن الرحیم ●#حکمت_24 روش یاری کردن مردم
بسم الله الرحمن الرحیم
●#حکمت_25
ارس از خدا درفزونی نعمت ها
(اخلاقی)
و درود خدا بر او فرمود:
ای فرزند آدم!زمانی که میبینی خداوند انواع نعمت هارا به تو می رساند،درحالی که تو معصیت کاری،بترس.
●ترجمه : محمد دشتی
اللهم عجل لولیک الفرج🌼
همانا بهترین کارها برای خداست❣
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
9801132_563.wma
2.89M
#ولادت_حضرت_رقیه_س
لیلی لیلای دنیا
زینت آغوش سقا
دنیاهم میخنده وقتی
میخندی بر روی بابا
🎤 #حاج_محمود_کریمی
#ولادتت_مبارک_دختر_ارباب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیم به همه منتظران♥️♥️♥️
حقیرم دعا کنید ...
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
🌸دربحر ولا گوهــرِ نایـــاب آمد
🌸درشامِ سیاه،دخترِ مهتـاب آمد
🌸باذکرِحسین حسین همه گل ریزید
🌸میلادِ رقیــّه بِنـتُ الاربـــاب آمد
خرابه چراغونه امشب🥀🖤
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
|🍎🍃|
•
•
گفـت:↓🗣
من تنها نیومدم خواستگارے🌙
با مادرم حضرت زهرا اومدمـ
منم نامردے نڪردم🌊
گفــتم:↓
منم به شما بلہ نگفتمـ
بہ مادرتون حضرت زهرا🌸
بلہ گفتمـ😌💍
•
•
اللهم عجل لولیک الفرج به حق زینب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
دخترانِ پرواツ
#پارت64 بعد نگاهم کردوسرش را کمی به طرفم مایل کردو آرام گفت: –راستی یکی از شعرهایی که تو کتاب علام
#پارت65
به اسرا گفتم تابلو را روبروی تختم نصب کند. تا هر روز ببینمش. نمیدانم چرا از این شعر انرژی می گرفتم. اسرا که برای میخ آوردن رفت، مامان آمدوپرسید:
–اسرامیخ روواسه چی میخواد؟
وقتی ماجرای تابلو رابرای مامان توضیح دادم. نگاه عمیقی به تابلو انداخت و گفت:
–شعرهای شمس تبریزی رو دوست داری؟
باسر جواب مثبت دادم و گفتم:
–خیلی دل نشینن.
سر سفره ی هفت سین منتظرتحویل سال نشسته بودیم، نگاهی به پایم انداختم و رو به مادر گفتم:
– یعنی راسته میگن سالی که نکوست از بهارش پیداست؟
مادر نگاه من را دنبال کردو با دیدن پایم لبخندی زدو گفت:
–این ضرب المثل در مورد این چیزا نیست. قدیما وقتی فصل بهار بارندگی خوب بود یا کم بود، این رو می گفتند. منظورشون این بود اگه بارندگی زیاد باشه اون سال، سال خوبیه و فراوونیه.
می دونستی این ضرب المثل ادامه هم داره؟
باتعجب گفتم:
– واقعا؟
ــ ادامش میشه، ماستی که ترشه از تغارش پیداست.
خندیدم و گفتم:
– یعنی قدیما از روی ظرف ماست می فهمیدند ترشه؟
ــ دقیقا. ماست های ترش و خیلی چربی بسته رو می ریختند داخل ظرفهای بزرگ سفالی که بهش تغار می گفتند، این ماستهاقیمت ارزون تری داشتند. کسایی که وضع مالی خوبی نداشتند اون ماست رو می خریدند.
ــ وای! چقدر صاف و ساده بودند و تو کاسبیشون، صداقت داشتند.
مادر آهی کشید و گفت:
–قدیما کاسبی مقدس بود. همون بازاریها، توی مسجدِ بازار، واسه جوانترها که می خواستندوارد بازار بشن کلاس چطور کاسبی کردن و اخلاقیات می گذاشتند. قدیم ها خیلی براشون مهم بود که قرونی اینور اونور نشه و مشتری راضی باشه.
الانم تو غصه پات رو نخور، دوهفته دیگه خوب میشه و بعدشم اصلا یادت میره یه روزی پات اینجوری شده بوده.
ما خودمون زندگیمون رو می سازیم با رفتارو انتخاب هامون. زیاد به این ضرب المثل ها توجه نکن.
بعد از تحویل سال و تبریک و روبوسی. از مادر پرسیدم:
–مامان موقع تحویل سال چه دعایی کردید؟
بالبخندگفت:
–خیلی دعاها.
بااصرارخواستم کمی از دعاهایی که کرده رابرایم بگوید.
نفسش رابیرون دادو گفت:
–برای درکمون، برای آگاهیمون، برای شعورمون، برای پیداکردن خودمون.
اسراخندیدوگفت:
–مامان جان این الان دعا بودیا توهین؟
مادر هم خندید.
–برای دیدن ودرک واقعیت به همهی اینها نیازه دخترم. اگه نباشند یا کم باشن سردرگم میشیم، وَ وای از این سردرگمی...
مادر هدایایی برای من و اسرا خریده بود.
وقتی هدیه ی کادو پیچم را باز کردم با دیدن کتاب دیوان شمس تبریزی گل از گلم شکفت و با شوق گفتم:
– وای مامان این عالیه، کی فرصت کردید خریدینش؟ مامان فقط در جوابم لبخند زد.
ــ ممنونم، خیلی خوشحال شدم.
اسرا با تعجب گفت:
–نگا مامان اصلا لباس ها به چشمش نیومد، دوباره به هدیه ها نگاه کردم، همراه کتاب یک دست لباس شیک خانگی هم بود. تقریبا شبیه لباس اسرا، ولی با کمی تغییردررنگ وطرح گلهای رویش.
لبخندی زدم و گفتم:
– همون موقع واسه منم خریده بودید؟ حالا معنی اون چشم ابرو امدنتون به هم رو فهمیدم. مامان شما همیشه خوش سلیقه اید.
هدیه ی اسرا هم یه عطر خوش بو بود.
آن شب خاله و دایی و عموها برای عید دیدنی امدند. مادر ازآنها عذر خواهی کردو گفت:
–تا وقتی راحیل بهترنشده نمی تونم بازدیدتون رو پس بدم.و به اصرارهای من هم که گفتم تنها می مانم و با کتاب جدیدم مشغول می شوم توجهی نکرد.
بعد از رفتن مهمان ها با کمک اسرا روی تختم دراز کشیدم و به تابلوی روبه رویم چشم دوختم.
با صدای پیامک گوشیام که روی میز کنار تختم بود برداشتمش و بازش کردم پدرریحانه بود. عید را تبریک گفته بود.
من هم برایش یک پیام تبریک فرستادم.
بعد سراغ کانالها رفتم و نیم ساعتی مطالبشان راخواندم.
چشم هایم خسته شدند، تصمیم گرفتم کمی بخوابم. همین که خواستم گوشی را سر جایش بگذارم، پیامی آمد.
با دیدن اسم آرش، ضربان قلبم بالا رفت و به سختی بلند شدم نشستم، زل زده بودم به گوشی، آب دهانم را قورت دادم و پیام را باز کردم. چقدر قشنگ نوشته بود:
"نوروز هيچ عيدي برايم ارزشمند تر از حضورتو نيست. عیدت مبارک."
خیره ماندم به نوشته اش، دلم می خواست جوابش را بدهم ولی همان لحظه چشمم به پایم افتاد. گوشی ام را خاموش کردم و دراز کشیدم. فکرش خواب را از سرم پراند. آخرهم سنگینی بغضم بودکه خوابم کرد...
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#پارت65
به اسرا گفتم تابلو را روبروی تختم نصب کند. تا هر روز ببینمش. نمیدانم چرا از این شعر انرژی می گرفتم. اسرا که برای میخ آوردن رفت، مامان آمدوپرسید:
–اسرامیخ روواسه چی میخواد؟
وقتی ماجرای تابلو رابرای مامان توضیح دادم. نگاه عمیقی به تابلو انداخت و گفت:
–شعرهای شمس تبریزی رو دوست داری؟
باسر جواب مثبت دادم و گفتم:
–خیلی دل نشینن.
سر سفره ی هفت سین منتظرتحویل سال نشسته بودیم، نگاهی به پایم انداختم و رو به مادر گفتم:
– یعنی راسته میگن سالی که نکوست از بهارش پیداست؟
مادر نگاه من را دنبال کردو با دیدن پایم لبخندی زدو گفت:
–این ضرب المثل در مورد این چیزا نیست. قدیما وقتی فصل بهار بارندگی خوب بود یا کم بود، این رو می گفتند. منظورشون این بود اگه بارندگی زیاد باشه اون سال، سال خوبیه و فراوونیه.
می دونستی این ضرب المثل ادامه هم داره؟
باتعجب گفتم:
– واقعا؟
ــ ادامش میشه، ماستی که ترشه از تغارش پیداست.
خندیدم و گفتم:
– یعنی قدیما از روی ظرف ماست می فهمیدند ترشه؟
ــ دقیقا. ماست های ترش و خیلی چربی بسته رو می ریختند داخل ظرفهای بزرگ سفالی که بهش تغار می گفتند، این ماستهاقیمت ارزون تری داشتند. کسایی که وضع مالی خوبی نداشتند اون ماست رو می خریدند.
ــ وای! چقدر صاف و ساده بودند و تو کاسبیشون، صداقت داشتند.
مادر آهی کشید و گفت:
–قدیما کاسبی مقدس بود. همون بازاریها، توی مسجدِ بازار، واسه جوانترها که می خواستندوارد بازار بشن کلاس چطور کاسبی کردن و اخلاقیات می گذاشتند. قدیم ها خیلی براشون مهم بود که قرونی اینور اونور نشه و مشتری راضی باشه.
الانم تو غصه پات رو نخور، دوهفته دیگه خوب میشه و بعدشم اصلا یادت میره یه روزی پات اینجوری شده بوده.
ما خودمون زندگیمون رو می سازیم با رفتارو انتخاب هامون. زیاد به این ضرب المثل ها توجه نکن.
بعد از تحویل سال و تبریک و روبوسی. از مادر پرسیدم:
–مامان موقع تحویل سال چه دعایی کردید؟
بالبخندگفت:
–خیلی دعاها.
بااصرارخواستم کمی از دعاهایی که کرده رابرایم بگوید.
نفسش رابیرون دادو گفت:
–برای درکمون، برای آگاهیمون، برای شعورمون، برای پیداکردن خودمون.
اسراخندیدوگفت:
–مامان جان این الان دعا بودیا توهین؟
مادر هم خندید.
–برای دیدن ودرک واقعیت به همهی اینها نیازه دخترم. اگه نباشند یا کم باشن سردرگم میشیم، وَ وای از این سردرگمی...
مادر هدایایی برای من و اسرا خریده بود.
وقتی هدیه ی کادو پیچم را باز کردم با دیدن کتاب دیوان شمس تبریزی گل از گلم شکفت و با شوق گفتم:
– وای مامان این عالیه، کی فرصت کردید خریدینش؟ مامان فقط در جوابم لبخند زد.
ــ ممنونم، خیلی خوشحال شدم.
اسرا با تعجب گفت:
–نگا مامان اصلا لباس ها به چشمش نیومد، دوباره به هدیه ها نگاه کردم، همراه کتاب یک دست لباس شیک خانگی هم بود. تقریبا شبیه لباس اسرا، ولی با کمی تغییردررنگ وطرح گلهای رویش.
لبخندی زدم و گفتم:
– همون موقع واسه منم خریده بودید؟ حالا معنی اون چشم ابرو امدنتون به هم رو فهمیدم. مامان شما همیشه خوش سلیقه اید.
هدیه ی اسرا هم یه عطر خوش بو بود.
آن شب خاله و دایی و عموها برای عید دیدنی امدند. مادر ازآنها عذر خواهی کردو گفت:
–تا وقتی راحیل بهترنشده نمی تونم بازدیدتون رو پس بدم.و به اصرارهای من هم که گفتم تنها می مانم و با کتاب جدیدم مشغول می شوم توجهی نکرد.
بعد از رفتن مهمان ها با کمک اسرا روی تختم دراز کشیدم و به تابلوی روبه رویم چشم دوختم.
با صدای پیامک گوشیام که روی میز کنار تختم بود برداشتمش و بازش کردم پدرریحانه بود. عید را تبریک گفته بود.
من هم برایش یک پیام تبریک فرستادم.
بعد سراغ کانالها رفتم و نیم ساعتی مطالبشان راخواندم.
چشم هایم خسته شدند، تصمیم گرفتم کمی بخوابم. همین که خواستم گوشی را سر جایش بگذارم، پیامی آمد.
با دیدن اسم آرش، ضربان قلبم بالا رفت و به سختی بلند شدم نشستم، زل زده بودم به گوشی، آب دهانم را قورت دادم و پیام را باز کردم. چقدر قشنگ نوشته بود:
"نوروز هيچ عيدي برايم ارزشمند تر از حضورتو نيست. عیدت مبارک."
خیره ماندم به نوشته اش، دلم می خواست جوابش را بدهم ولی همان لحظه چشمم به پایم افتاد. گوشی ام را خاموش کردم و دراز کشیدم. فکرش خواب را از سرم پراند. آخرهم سنگینی بغضم بودکه خوابم کرد...
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🌸🌸🌸🌸🌸
#گل_نرجس🌼
#رمان_مناسبتی
#پارت_هفتم
❤️بسم رب المهدی❤️
با صدای هلهله خانم ها از جا پریدم و دست از فکر و خیال برداشتم.
و با شکلاتی که تو سرم خورد آخم بلند شد.
زهرا و مژگان رو دیدم که با شیطنت بهم میخندیدن.
منم عصبانی شدم و به بهانه شکلات ریختن رو سر جمعیت، از داخل ظرف کنارم یک مشت برداشتم و همشو رو سر زهرا و مژگان خالی کردم.
خلاصه تا آخر مجلس کلی همدیگرو اذیت کردیم و باهم خندیدیم.
مراسم به خوبی تموم شد. آقایون موندن تا مسجد رو جمع و جور کنن.
چادرم رو درآوردم که منم برم جمع و جور کنم که نرگس دستمو کشید :
_ چیکار میکنی؟ فکر کردی این جماعت اجازه میدن ما ساعت 12 شب اینجا باشیم ؟ به همه خانوما گفتن که برن خونه.
_ آخه یعنی چی ؟
اولا ما همه خونه هامون نزدیکه دوما نمیشه که اونا زنونه رو جمع کنن؟ بزار یکم جمع و جور کنیم.
_ همین که نصفه شبی با تیپا پرتت نکردن بیرون خداتو شکر کن.
بدو بریم که میخوان درو ببندن .
با اینکه قانع نشده بودم ، ولی قبول کردم و دنبالش از مسجد بیرون رفتم.....
صبح که بیشتر نزدیک ظهر بود از خواب بیدار شدم ، بعد صبحانه و کارهای شخصی و کمی مطالعه ، سری به گوشیم زدم و دیدم که زهرا توی گروه پیام گذاشته که آقایون بسته هارو صحیح و سالم به نیازمندان تحویل دادن.
خب این جریانم به خوبی تموم شد.....
2 ماه بعد ....
طبق اطلاعیه ای که تو پایگاه زده بودن ، قرار بود 5 نفر برای تایپ و تکثیر یه سری گزارش کار که قرار بود برای ناحیه ایمیل بشه ، انتخاب بشن.
مریم که تا حدودی باهام رفیق شده بود ؛ پیشنهاد داد اسممو بنویسم .
مشتاقانه داوطلب شدم و به زهرا که ارتباط بیشتری باهاشون داشت سپردم تا اسممو بنویسه.
اما چیزی گفت که حالم گرفته شد.
گفت من که دو ساله تو بسیج فعالیت دارم رو قبول نکردن. تو که دو ماهه اینجایی. صد درصد تو رو هم قبول نمیکنن. دنبال نیرو های قدیمی تر هستن که قابل اعتماد تر باشن . نه که تو قابل اعتماد نباشیااا نه ؛ اونا میخوان محدود تر کار کنن .
ادامه دارد ...
به قلم ✍ #حدیث_ر
❌کپی با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع. درغیر این صورت حرام❌
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
🌸🌸🌸🌸🌸
.
از عدد یک تا ده ، یکی رو انتخاب کن
نامه مخصوص به خودتو
از طرف امام عصر علیهالسلام روبخون(:
فقط همون که انتخاب کردی رو باز کن
#بااخلاص
.
https://digipostal.ir/cjxbm54
💌 *نامه ای از طرف پدری مهربان*
*شماره یک(۱)* 💌
.
https://digipostal.ir/ctnn8a2
💌 *نامه ای از طرف پدری مهربان*
*شماره دو(۲)* 💌
.
https://digipostal.ir/cv8z56j
💌*نامه ای از طرف پدری مهربان*
*شماره سه(۳)* 💌
.
https://digipostal.ir/creb7fy
💌 *نامه ای از طرف پدری مهربان*
*شماره چهار(۴)* 💌
.
https://digipostal.ir/cma9l8w
💌 *نامه ای از طرف پدری مهربان*
*شماره پنج(۵)* 💌
.
https://digipostal.ir/ca5dd4w
💌 *نامه ای از طرف پدری مهربان*
*شماره شش (۶)* 💌
.
https://digipostal.ir/czciwwq
💌 *نامه ای از طرف پدری مهربان*
*شماره هفت(۷)* 💌
.
https://digipostal.ir/chhyk3h
💌 *نامه ای از طرف پدری مهربان*
*شماره هشت (۸)* 💌
.
https://digipostal.ir/ctb73p9
💌 *نامه ای از طرف پدری مهربان*
*شماره نه(۹)* 💌
.
https://digipostal.ir/c2errs1
💌 *نامه ای از طرف پدری مهربان*
*شماره ده (۱۰)*💌
.
نشر = صدقه جاریه
[خواستین امتحان کنید]
.