eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
924 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
‌🌸دربحر ولا گوهــرِ نایـــاب آمد 🌸درشامِ سیاه،دخترِ مهتـاب آمد 🌸باذکرِحسین حسین همه گل ریزید 🌸میلادِ رقیــّه بِنـتُ الاربـــاب آمد خرابه چراغونه امشب🥀🖤 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
|🍎🍃| • • گفـت:↓🗣 من تنها نیومدم خواستگارے🌙 با مادرم حضرت زهرا اومدمـ منم نامردے نڪردم🌊 گفــتم:↓ منم به شما بلہ نگفتمـ بہ مادرتون حضرت زهرا🌸 بلہ گفتمـ😌💍 • • اللهم عجل لولیک الفرج به حق زینب ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دخترانِ‌ پرواツ
#پارت64 بعد نگاهم کردوسرش را کمی به طرفم مایل کردو آرام گفت: –راستی یکی از شعرهایی که تو کتاب علام
به اسرا گفتم تابلو را روبروی تختم نصب کند. تا هر روز ببینمش. نمیدانم چرا از این شعر انرژی می گرفتم. اسرا که برای میخ آوردن رفت، مامان آمدوپرسید: –اسرامیخ روواسه چی میخواد؟ وقتی ماجرای تابلو رابرای مامان توضیح دادم. نگاه عمیقی به تابلو انداخت و گفت: –شعرهای شمس تبریزی رو دوست داری؟ باسر جواب مثبت دادم و گفتم: –خیلی دل نشینن. سر سفره ی هفت سین منتظرتحویل سال نشسته بودیم، نگاهی به پایم انداختم و رو به مادر گفتم: – یعنی راسته میگن سالی که نکوست از بهارش پیداست؟ مادر نگاه من را دنبال کردو با دیدن پایم لبخندی زدو گفت: –این ضرب المثل در مورد این چیزا نیست. قدیما وقتی فصل بهار بارندگی خوب بود یا کم بود، این رو می گفتند. منظورشون این بود اگه بارندگی زیاد باشه اون سال، سال خوبیه و فراوونیه. می دونستی این ضرب المثل ادامه هم داره؟ باتعجب گفتم: – واقعا؟ ــ ادامش میشه، ماستی که ترشه از تغارش پیداست. خندیدم و گفتم: – یعنی قدیما از روی ظرف ماست می فهمیدند ترشه؟ ــ دقیقا. ماست های ترش و خیلی چربی بسته رو می ریختند داخل ظرفهای بزرگ سفالی که بهش تغار می گفتند، این ماستهاقیمت ارزون تری داشتند. کسایی که وضع مالی خوبی نداشتند اون ماست رو می خریدند. ــ وای! چقدر صاف و ساده بودند و تو کاسبیشون، صداقت داشتند. مادر آهی کشید و گفت: –قدیما کاسبی مقدس بود. همون بازاریها، توی مسجدِ بازار، واسه جوانترها که می خواستندوارد بازار بشن کلاس چطور کاسبی کردن و اخلاقیات می گذاشتند. قدیم ها خیلی براشون مهم بود که قرونی اینور اونور نشه و مشتری راضی باشه. الانم تو غصه پات رو نخور، دوهفته دیگه خوب میشه و بعدشم اصلا یادت میره یه روزی پات اینجوری شده بوده. ما خودمون زندگیمون رو می سازیم با رفتارو انتخاب هامون. زیاد به این ضرب المثل ها توجه نکن. بعد از تحویل سال و تبریک و روبوسی. از مادر پرسیدم: –مامان موقع تحویل سال چه دعایی کردید؟ بالبخندگفت: –خیلی دعاها. بااصرارخواستم کمی از دعاهایی که کرده رابرایم بگوید. نفسش رابیرون دادو گفت: –برای درکمون، برای آگاهیمون، برای شعورمون، برای پیداکردن خودمون. اسراخندیدوگفت: –مامان جان این الان دعا بودیا توهین؟ مادر هم خندید. –برای دیدن ودرک واقعیت به همه‌ی اینها نیازه دخترم. اگه نباشند یا کم باشن سردرگم میشیم، وَ وای از این سردرگمی... مادر هدایایی برای من و اسرا خریده بود. وقتی هدیه ی کادو پیچم را باز کردم با دیدن کتاب دیوان شمس تبریزی گل از گلم شکفت و با شوق گفتم: – وای مامان این عالیه، کی فرصت کردید خریدینش؟ مامان فقط در جوابم لبخند زد. ــ ممنونم، خیلی خوشحال شدم. اسرا با تعجب گفت: –نگا مامان اصلا لباس ها به چشمش نیومد، دوباره به هدیه ها نگاه کردم، همراه کتاب یک دست لباس شیک خانگی هم بود. تقریبا شبیه لباس اسرا، ولی با کمی تغییردررنگ وطرح گلهای رویش. لبخندی زدم و گفتم: – همون موقع واسه منم خریده بودید؟ حالا معنی اون چشم ابرو امدنتون به هم رو فهمیدم. مامان شما همیشه خوش سلیقه اید. هدیه ی اسرا هم یه عطر خوش بو بود. آن شب خاله و دایی و عموها برای عید دیدنی امدند. مادر ازآنها عذر خواهی کردو گفت: –تا وقتی راحیل بهترنشده نمی تونم بازدیدتون رو پس بدم.و به اصرارهای من هم که گفتم تنها می مانم و با کتاب جدیدم مشغول می شوم توجهی نکرد. بعد از رفتن مهمان ها با کمک اسرا روی تختم دراز کشیدم و به تابلوی روبه رویم چشم دوختم. با صدای پیامک گوشی‌ام که روی میز کنار تختم بود برداشتمش و بازش کردم پدرریحانه بود. عید را تبریک گفته بود. من هم برایش یک پیام تبریک فرستادم. بعد سراغ کانالها رفتم و نیم ساعتی مطالبشان راخواندم. چشم هایم خسته شدند، تصمیم گرفتم کمی بخوابم. همین که خواستم گوشی را سر جایش بگذارم، پیامی آمد. با دیدن اسم آرش، ضربان قلبم بالا رفت و به سختی بلند شدم نشستم، زل زده بودم به گوشی، آب دهانم را قورت دادم و پیام را باز کردم. چقدر قشنگ نوشته بود: "نوروز هيچ عيدي برايم ارزشمند تر از حضورتو نيست. عیدت مبارک." خیره ماندم به نوشته اش، دلم می خواست جوابش را بدهم ولی همان لحظه چشمم به پایم افتاد. گوشی ام را خاموش کردم و دراز کشیدم. فکرش خواب را از سرم پراند. آخرهم سنگینی بغضم بودکه خوابم کرد... ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
به اسرا گفتم تابلو را روبروی تختم نصب کند. تا هر روز ببینمش. نمیدانم چرا از این شعر انرژی می گرفتم. اسرا که برای میخ آوردن رفت، مامان آمدوپرسید: –اسرامیخ روواسه چی میخواد؟ وقتی ماجرای تابلو رابرای مامان توضیح دادم. نگاه عمیقی به تابلو انداخت و گفت: –شعرهای شمس تبریزی رو دوست داری؟ باسر جواب مثبت دادم و گفتم: –خیلی دل نشینن. سر سفره ی هفت سین منتظرتحویل سال نشسته بودیم، نگاهی به پایم انداختم و رو به مادر گفتم: – یعنی راسته میگن سالی که نکوست از بهارش پیداست؟ مادر نگاه من را دنبال کردو با دیدن پایم لبخندی زدو گفت: –این ضرب المثل در مورد این چیزا نیست. قدیما وقتی فصل بهار بارندگی خوب بود یا کم بود، این رو می گفتند. منظورشون این بود اگه بارندگی زیاد باشه اون سال، سال خوبیه و فراوونیه. می دونستی این ضرب المثل ادامه هم داره؟ باتعجب گفتم: – واقعا؟ ــ ادامش میشه، ماستی که ترشه از تغارش پیداست. خندیدم و گفتم: – یعنی قدیما از روی ظرف ماست می فهمیدند ترشه؟ ــ دقیقا. ماست های ترش و خیلی چربی بسته رو می ریختند داخل ظرفهای بزرگ سفالی که بهش تغار می گفتند، این ماستهاقیمت ارزون تری داشتند. کسایی که وضع مالی خوبی نداشتند اون ماست رو می خریدند. ــ وای! چقدر صاف و ساده بودند و تو کاسبیشون، صداقت داشتند. مادر آهی کشید و گفت: –قدیما کاسبی مقدس بود. همون بازاریها، توی مسجدِ بازار، واسه جوانترها که می خواستندوارد بازار بشن کلاس چطور کاسبی کردن و اخلاقیات می گذاشتند. قدیم ها خیلی براشون مهم بود که قرونی اینور اونور نشه و مشتری راضی باشه. الانم تو غصه پات رو نخور، دوهفته دیگه خوب میشه و بعدشم اصلا یادت میره یه روزی پات اینجوری شده بوده. ما خودمون زندگیمون رو می سازیم با رفتارو انتخاب هامون. زیاد به این ضرب المثل ها توجه نکن. بعد از تحویل سال و تبریک و روبوسی. از مادر پرسیدم: –مامان موقع تحویل سال چه دعایی کردید؟ بالبخندگفت: –خیلی دعاها. بااصرارخواستم کمی از دعاهایی که کرده رابرایم بگوید. نفسش رابیرون دادو گفت: –برای درکمون، برای آگاهیمون، برای شعورمون، برای پیداکردن خودمون. اسراخندیدوگفت: –مامان جان این الان دعا بودیا توهین؟ مادر هم خندید. –برای دیدن ودرک واقعیت به همه‌ی اینها نیازه دخترم. اگه نباشند یا کم باشن سردرگم میشیم، وَ وای از این سردرگمی... مادر هدایایی برای من و اسرا خریده بود. وقتی هدیه ی کادو پیچم را باز کردم با دیدن کتاب دیوان شمس تبریزی گل از گلم شکفت و با شوق گفتم: – وای مامان این عالیه، کی فرصت کردید خریدینش؟ مامان فقط در جوابم لبخند زد. ــ ممنونم، خیلی خوشحال شدم. اسرا با تعجب گفت: –نگا مامان اصلا لباس ها به چشمش نیومد، دوباره به هدیه ها نگاه کردم، همراه کتاب یک دست لباس شیک خانگی هم بود. تقریبا شبیه لباس اسرا، ولی با کمی تغییردررنگ وطرح گلهای رویش. لبخندی زدم و گفتم: – همون موقع واسه منم خریده بودید؟ حالا معنی اون چشم ابرو امدنتون به هم رو فهمیدم. مامان شما همیشه خوش سلیقه اید. هدیه ی اسرا هم یه عطر خوش بو بود. آن شب خاله و دایی و عموها برای عید دیدنی امدند. مادر ازآنها عذر خواهی کردو گفت: –تا وقتی راحیل بهترنشده نمی تونم بازدیدتون رو پس بدم.و به اصرارهای من هم که گفتم تنها می مانم و با کتاب جدیدم مشغول می شوم توجهی نکرد. بعد از رفتن مهمان ها با کمک اسرا روی تختم دراز کشیدم و به تابلوی روبه رویم چشم دوختم. با صدای پیامک گوشی‌ام که روی میز کنار تختم بود برداشتمش و بازش کردم پدرریحانه بود. عید را تبریک گفته بود. من هم برایش یک پیام تبریک فرستادم. بعد سراغ کانالها رفتم و نیم ساعتی مطالبشان راخواندم. چشم هایم خسته شدند، تصمیم گرفتم کمی بخوابم. همین که خواستم گوشی را سر جایش بگذارم، پیامی آمد. با دیدن اسم آرش، ضربان قلبم بالا رفت و به سختی بلند شدم نشستم، زل زده بودم به گوشی، آب دهانم را قورت دادم و پیام را باز کردم. چقدر قشنگ نوشته بود: "نوروز هيچ عيدي برايم ارزشمند تر از حضورتو نيست. عیدت مبارک." خیره ماندم به نوشته اش، دلم می خواست جوابش را بدهم ولی همان لحظه چشمم به پایم افتاد. گوشی ام را خاموش کردم و دراز کشیدم. فکرش خواب را از سرم پراند. آخرهم سنگینی بغضم بودکه خوابم کرد... ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
🌸🌸🌸🌸🌸 🌼 ❤️بسم رب المهدی❤️ با صدای هلهله خانم ها از جا پریدم و دست از فکر و خیال برداشتم. و با شکلاتی که تو سرم خورد آخم بلند شد. زهرا و مژگان رو دیدم که با شیطنت بهم میخندیدن. منم عصبانی شدم و به بهانه شکلات ریختن رو سر جمعیت، از داخل ظرف کنارم یک مشت برداشتم و همشو رو سر زهرا و مژگان خالی کردم. خلاصه تا آخر مجلس کلی همدیگرو اذیت کردیم و باهم خندیدیم. مراسم به خوبی تموم شد. آقایون موندن تا مسجد رو جمع و جور کنن. چادرم رو درآوردم که منم برم جمع و جور کنم که نرگس دستمو کشید : _ چیکار میکنی؟ فکر کردی این جماعت اجازه میدن ما ساعت 12 شب اینجا باشیم ؟ به همه خانوما گفتن که برن خونه. _ آخه یعنی چی ؟ اولا ما همه خونه هامون نزدیکه دوما نمیشه که اونا زنونه رو جمع کنن؟ بزار یکم جمع و جور کنیم. _ همین که نصفه شبی با تیپا پرتت نکردن بیرون خداتو شکر کن. بدو بریم که میخوان درو ببندن . با اینکه قانع نشده بودم ، ولی قبول کردم و دنبالش از مسجد بیرون رفتم..... صبح که بیشتر نزدیک ظهر بود از خواب بیدار شدم ، بعد صبحانه و کارهای شخصی و کمی مطالعه ، سری به گوشیم زدم و دیدم که زهرا توی گروه پیام گذاشته که آقایون بسته هارو صحیح و سالم به نیازمندان تحویل دادن. خب این جریانم به خوبی تموم شد..... 2 ماه بعد .... طبق اطلاعیه ای که تو پایگاه زده بودن ، قرار بود 5 نفر برای تایپ و تکثیر یه سری گزارش کار که قرار بود برای ناحیه ایمیل بشه ، انتخاب بشن. مریم که تا حدودی باهام رفیق شده بود ؛ پیشنهاد داد اسممو بنویسم . مشتاقانه داوطلب شدم و به زهرا که ارتباط بیشتری باهاشون داشت سپردم تا اسممو بنویسه. اما چیزی گفت که حالم گرفته شد. گفت من که دو ساله تو بسیج فعالیت دارم رو قبول نکردن. تو که دو ماهه اینجایی. صد درصد تو رو هم قبول نمیکنن. دنبال نیرو های قدیمی تر هستن که قابل اعتماد تر باشن . نه که تو قابل اعتماد نباشیااا نه ؛ اونا میخوان محدود تر کار کنن . ادامه دارد ... به قلم ✍ ❌کپی با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع. درغیر این صورت حرام❌ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva 🌸🌸🌸🌸🌸
. از عدد یک تا ده ، یکی رو انتخاب کن نامه مخصوص به خودتو از طرف امام عصر علیه‌السلام روبخون(: فقط همون که انتخاب کردی رو باز کن . https://digipostal.ir/cjxbm54 💌 *نامه ای از طرف پدری مهربان* *شماره یک(۱)* 💌 . https://digipostal.ir/ctnn8a2 💌 *نامه ای از طرف پدری مهربان* *شماره دو(۲)* 💌 . https://digipostal.ir/cv8z56j 💌*نامه ای از طرف پدری مهربان* *شماره سه(۳)* 💌 . https://digipostal.ir/creb7fy 💌 *نامه ای از طرف پدری مهربان* *شماره چهار(۴)* 💌 . https://digipostal.ir/cma9l8w 💌 *نامه ای از طرف پدری مهربان* *شماره پنج(۵)* 💌 . https://digipostal.ir/ca5dd4w 💌 *نامه ای از طرف پدری مهربان* *شماره شش (۶)* 💌 . https://digipostal.ir/czciwwq 💌 *نامه ای از طرف پدری مهربان* *شماره هفت(۷)* 💌 . https://digipostal.ir/chhyk3h 💌 *نامه ای از طرف پدری مهربان* *شماره هشت (۸)* 💌 . https://digipostal.ir/ctb73p9 💌 *نامه ای از طرف پدری مهربان* *شماره نه(۹)* 💌 . https://digipostal.ir/c2errs1 💌 *نامه ای از طرف پدری مهربان* *شماره ده (۱۰)*💌 . نشر = صدقه جاریه [خواستین امتحان کنید] .
چادر یعنی:😍 چ:چهره 👩🏼 ا:اسمانی 😇 د:دختر👱🏻‍♀ ر:رسوال الله☺️ چِِِهرِِِه ی آسِِِمانی دُُُختَََر رَََسول اَََلله😉♥️ 😍♥️ اللهم عجل لولیک الفرج به حق زینب ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
🌸🍃🌸🍃 : دنبال این باشید که یه دوست خوب پیدا کنید که شمارو به برسونه ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
دخترانِ‌ پرواツ
بسم الله الرحمن الرحیم ●#حکمت_25 ارس از خدا درفزونی نعمت ها
بسم الله الرحمن الرحیم ● رفتار شناسی(نقش روحیات درتن آدمی) (اخلاقی) و درود خدا بر او فرمود: کسی چیزی رادردل پنهان نکرد،جز آن که در لغزش های زبان و رنگ رخسارش،آشکار خواهد شد. ●ترجمه : محمد دشتی اللهم عجل لولیک الفرج🌼 همانا بهترین کارها برای خداست❣ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
دخترانِ‌ پرواツ
🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 شناخت اهل بیت علیهم السلام 🍃 #قسمت_هفدهم ♥️امام هادی (علیه السلام )♥️ 🌷مقام
🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 شناخت اهل بیت علیهم السلام 🍃 ♥️امام حسن عسگری (علیه السلام)♥️ 🌷مقام = امام یازدهم ✍نام مبارکشون = حسن (علیه السلام) 🍀لقب = زکی عسکری کنیه = ابو محمد نام پدر بزرگوار = علی ( علیه السلام) نام مادر بزگوارشون = حدیث سلیل 🎋 تاریخ ولادت = ۸ ربیع الثانی 🕌محل ولادت = مدینه طیبه مدت امامت = ۶ سال مدت عمر = ۲۸ سال 🗓 تاریخ شهادت = ۸ ربیع الاول 😡 نام قاتل = معتمد عباسی (لعنة الله علیه) 😔علت شهادت = شربت زهر آلود 🏛محل دفن = سامرا تعداد فرزندان = ۱ پسر اللهم عجل لولیک فرج به حق زینب🌼 همانا بهترین کارها برای خداست❣ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دخترانِ‌ پرواツ
بسم الله الرحمن الرحیم ●#حکمت_26 رفتار شناسی(نقش روحیات درتن آدمی)
بسم الله الرحمن الرحیم ● روش درمان دردها (بهداشتی،درمانی) و درود خدا بر او فرمود: با درد خود بساز،چندان که با توسازگار است. ●ترجمه : محمد دشتی اللهم عجل لولیک الفرج🌼 همانا بهترین کارها برای خداست❣ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جانم به قربانت ♥️ زندگی ساده یعنی ....... ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸 🌼 ♥️بسم رب المهدی♥️ توی این دوسالی که توی بسیج بودم ، چندین بار دست رد به سینم خورد، ولی هیچ وقت ناامید نشدم. مثلاً برای انتخابات پارسال، برای نوشتن اسامی رای دهندگانی که به مسجد میومدن داوطلب شدم. اما قبول نکردن. و چند ماه پیش بود که دست راست فرمانده بانوان ، خانم غلامی ، به دلیل بیماری ۲ ماهی مرخصی گرفته بود. اینو اعلام نکردن که بخوام داوطلب بشم ، در حال انجام کاری بودم که از یکی از خانم ها که با کس دیگری صحبت می کرد شنیدم. از زهرا سوال کردم که تایید کرد. مثل اینکه یه اطلاعیه فقط به فرمانده ها برای اینکه از نیرو های قابل اعتمادشون درخواست کمک بدن داده بودن. برای همین ما خبر نداشتیم. از زهرا خواستم بهشون بگه اگر میشه یه سری از کارای جزئی رو من انجام بدم . دوست داشتم فعالیتمو بیشتر کنم. زهرا با اکراه قبول کرد و اینم گفت که احتمال داره قبول نکن. همینم شد . ولی از زهرا خواستم تا خودش رو معرفی کنه. زیر بار نمی‌رفت. آخر خودم دست به کار شدم و اسمش رو به خانم عظیمی (فرمانده بسیج) دادم و ایشون هم با کمال میل پذیرفتن. درسته ۴سال برای سابقه نزدیک ترین کس به فرمانده کمه، ولی از اونجایی که هم زهرا مورد اعتماد و هم یکی از فعال ترین اعضای بسیج بود. یادم میاد ۱ سال و نیم پیش برای نوسازی داخل مسجد، نیاز به مهر ها و جانماز های جدید و چادر ها و عبا های تمیز داشتیم ، شنیدم که میخوان چند نفری رو برای خرید بفرستن . عاشق خرید کردن بودم. تصمیم گرفتم برای بار هزارم داوطلب بشم ولی اینبار ۲تا مخالف داشتم. والدین و بسیج . هردو دلایلی داشتن که قانع شدم. خوب نبود یه دختر بره تو بازار، به غیر از مواقع ضرور. مخصوصاً اگر سنش کمتر باشه خطرش بیشتر میشه. اونجا بود که یاد حدیثی از حضرت زهرا (سلام الله علیها) افتادم که می‌فرماید: به این مضمون : تا جایی که امکان داره ، «بهتره» که نامحرم چهره یه خانم رو نبینه ... دیگه بی خیال این قضیه شدم. بعدا از بچه ها شنیدم ۲ تا از خانم های متاهل رو فقط برای خرید چادر همراه خودشون برده بودن . خیلی جاها قبولم نکردن ولی من هیچ وقت تسلیم نشدم . اما دور از اینها خیلی کارها کردم. ادامه دارد ... به قلم ✍ ❌کپی با ذکر «منبع» و «نام نویسنده» بلا مانع. درغیر این صورت حرام❌ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva 🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍امام رضا علیه السلام: برای جبران گناهان،بسیار صلوات بفرستید،زیرا صلوات فرستادن گناهان را نابود میکند. 📚وسائل الشیعه،ج۷،ص۱۹۲ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
بعد از رفتن بچه ها سعیده ماندومن هم قضیه ی کادو را برایش گفتم، فوری بلندشد وکادو راآورد. می خواست بازش کند که خشکش زد. نگاهش را دنبال کردم دیدم با خودکار روی کاغذ کادو نوشته شده، از طرف آرش. خون به صورتم جهید، آب دهانم را قورت دادم و گفتم: –ولی سارا که گفت از طرف خودشه. با صدای پیام گوشی ام، برداشتمش و بازش کردم. سارا بود.بعد از عذر خواهی گفته بود که آرش خواهش کرده هر طور شده هدیه را به دستم برساند. اوهم اول خانه ی سوگند رفته و ازاو خواسته مرادعوت کندبه خانه شان، ولی وقتی دیده نمی توانم بروم خودش امده. موقع دادن کادوحرفی نزده چون ترسیده قبول نکنم. هنوزپیام را می خواندم که دیدم سعیده کادو را باز کرد و هینی کشیدو گفت: – وای چقدر نازه. سه شاخه گل طلایی رنگ فلزی که درون قاب فلزی سیلوری جای داده شده بود. کنارش هم یک جا کلیدی که دوتا قلب پارچه ایی، که در هم تنیده بودند، آویزان بود. کنارش هم یک پاکت بود. سعیده فوری پاکت را باز کرد، نامه بود.به طرفم گرفت وگفت: – بیا خودت بعدا بخون. حالم بد بود، نامه را گرفتم و با خودم گفتم نباید بخوانمش، ممکن است چیزی نوشته باشد که با خواندنش سست شوم. من که خودم را می شناسم، پس چرا کاری کنم که اوضاع بدتر و دل تنگی ام بیشتر شود. با این فکرها بغض راه گلویم را گرفت و تنها کاری که آن لحظه به ذهنم رسید پاره کردن نامه بود. سعیده هاج و واج به دستهایم نگاه می کرد. –لااقل می ذاشتی من بخونم ببینم چی نوشته، چرا پاره می کنی؟ بعد چشمکی زدو ادامه داد: –شاید اصلا جزوه دانشگاه باشه، روزی که نرفتی رو برات نوشته فرستاده باشه بابا. چرا اینجوری می کنی؟ یعنی تو ذره ایی حس کنجکاوی نداری؟ بعد تکه ایی از کاغذهایی که در دستم بود را گرفت و شروع کرد به خوندن. "راحیل جان ما باید دوباره با هم حرف..."کاغذ را از دستش گرفتم وبا همون بغض گفتم: – سعیده حوصله ندارما. سعیده نچ نچی کرد. –من فکر می کردم مثلث عشقی تو فیلم هاست، بعد کمی فکر کردو گفت: – البته واسه شما از مثلث گذشته، دیگه شده مربع عشقی، راستی اون پسره که باهاش تصادف کردی بهت زنگ نزد؟ کلافه گفتم: –چرا زد، گوشی و دادم مامان، یه جور محترمانه دکش کرد. کاغذهای پاره شده را مچاله کردم و به دستش دادم و گفتم: – اینارو ببر بنداز سطل اشغال، یه نایلون رنگ تیره هم بیاراین خرت وپرت ها روبریز داخلش تا بعدا پسش بدم. کاغذها راگرفت و گفت: –چه سنگ دل. بعد دوباره زیرو روی کاغذها را نگاه کرد. – یعنی جزوه نبوده؟ ولی راحیل پسره زرنگه ها، هدیه فرستاده که توتعطیلات هی نگاهش کنی تا یه وقت فراموشش نکنی. بعد نگاه گنگش رابه چشم هایم چسب کرد. – ما که نفهمیدیم تو چته، یه بار به خاطرش خودت رو میندازی زیر موتور، یه بارم بر می‌داری جزوه پاره می کنی. این پسره هم یه چیزیش میشه ها، مثل زمانهای قدیم، که چاپارها نامه می بردن.نشسته نامه نوشته، داده یکی بیاره. به نظر من که جفتتون خولید باهم دیگه خوشبخت میشید. آنقدر منقلب بودم که انگار حرف های سعیده را متوجه نمی شدم. –بدو سعیده یه وقت اسرا میاد تو اتاقا. بعد از رفتن سعیده، جا کلیدی قلبی رادستم گرفتم، چقدرعاشقانه بود. حس می کردم ذهنم بدون این که خودم متوجه باشم کم‌کم وارد استخری ازیادآرش شده است، برای نجات نیازبه یک غریق ماهروقوی داشتم. ✍ ... ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
با آلارم گوشی‌ام برای نماز بیدار شدم، با کمک عصایی که کمیل آورده بود بلند شدم و وضو گرفتم وکنار تختم سجاده ام را پهن کردم و نمازم را خواندم. بعد باخودم فکر کردم کلا گوشی ام را خاموش کنم وکناربگذارمش، تا اگر آرش پیامی فرستاد نبینم. ولی اگر دیگران دلیلش را پرسیدند چه بگویم؟ یا اگرکاری پیش آمدکه مجبوربه استفاده بودم چه... قدیم هاچقدرمردم بدون موبایل راحت زندگی می کردندوآرامش داشتند. یا می توانم یک ترم مرخصی بگیرم و به دانشگاه نروم...آن هم نمی شود باید دلیل محکمی برای مرخصی داشته باشم.. البته این کارها پاک کردن صورت مسئله است. بایدبتوانم مشکلم را حل کنم. پاهایم را دراز کردم و تکیه دادم به تخت و خیره شدم به مهر... خیلی راهها ازذهنم می آمدومی رفت، ولی نتیجه ایی نداشت. قرآن را برداشتم و بازش کردم. سوره جاثیه آمد. نگاهی به معنی آیه انداختم، آیه ی 15 بود. نوشته بود: " هرکس کار شایسته کند به سود خود اوست،وهر که بدی کند به زیانش باشد.سپس به سوی پروردگارتان برگرداننده می شوید." بارها و بارها خواندمش و به این نتیجه رسیدم که باید بیشتر روی خودم کار کنم و صبور باشم. وبرای این صبور بودن باید ذهنم را کنترل کنم، بلند شدم و روی تختم دراز کشیدم و تسبیح به دست شروع به ذکر گفتم. ذکر چقدر راهکار خوبی است برای کنترل ذهن. با احساس حرکت دستی روی موهایم چشم هایم را باز کردم. مادرم بود، با لبخند گفت: –صبحانه نخوردیم که بیدار شی با هم بخوریم. دست هایش را با دو دستم گرفتم و ماچ آبداربه رویشان زدم و گفتم: – سلام صبح بخیر.خیلی خوابیدم؟ او هم با پشت دست صورتم رو ناز کردو گفت: –سلام دخترگلم، ساعت ده به نظرت خیلیه؟ ــ اره خوب، اینجوری حسابی پشتم باد می خوره. نیم خیز شدم و گفتم: – از امروز باید یه برنامه واسه خودم بنویسم که تا آخر تعطیلات یه خروجی خوب داشته باشم. مامان درحال بلند شدن از روی تختم گفت: – چی ازاین بهتر. بعد از صبحانه کتابهایی که باید می خواندم را روی میز کنار تختم گذاشتم همینطور کارهای خیاطی ام و اذکاری که برای صبر بیشتر می خواستم تکرارکنم را نوشتم و کنار کتاب هایم گذاشتم. نزدیک ظهر بود که گوشی‌ام زنگ خورد، سوگند بود، خیلی هم شاکی، چون قرار بود فردای روزی که تصادف کردم به خانه شان بروم و کارم را نشانش دهم. با اعتراض گفتم: –به جای این که من شاکی باشم تو هستی؟ اصلا سراغی می گیری که چه بلایی سرم امده. با نگرانی پرسید: –اتفاقی افتاده؟باور کن راحیل تا نیم ساعت قبل سال تحویل مشغول دوخت و دوز بودم.سرمون خیلی شلوغ بود.دلم برایش سوخت و دیگر چیزی نگفتم، فقط داستان تصادفم را تعریف کردم. خیلی ناراحت شدو گفت: –سارا امده اینجا، خواستم بگم تو هم با سعیده بیا دور هم باشیم.با این اوضاع ما میاییم اونجا. سارا گوشی را گرفت و چند دقیقه ای با هم صحبت کردیم و بعد دعوتش کردم که با سوگندحتما بیاید. اسرا که وسط تلفن من امده بود داخل اتاق، لبش را به دندان گرفت و گفت: –ناهارو افتادن نه؟ خنده ایی کردم و گفتم: –آره دیگه، به مامان میگی سه تا مهمون داریم. سعیده رو هم زنگ بزن بیاد. اسرا با هیجان نگاهی به اتاق انداخت وبه صورت نمایشی چنگی به صورتش زدو گفت: –وای! خاک برسرم، اتاق رو نگاه کن، حسابی به هم ریخته، بعد با عجله بیرون رفت. طولی نکشیدکه برگشت و شروع به مرتب کردن اتاق کرد. وقتی بچه هاامدند با دیدن انگشت پایم باتعجب گفتند: –چرا گچ نداره؟ ما ماژیک آورده بودیم روش یادگاری بنویسیم. –آخه سخته انگشت رو گچ بستن، واسه همین اینو بستن. موقع نماز همه رفتند برای وضو و من چون وضو داشتم همانجا کنارتختم سجاده ام را انداختم تانمازم را بخوانم. سارا بسته ی کادو شده ایی را از کیفش درآورد و گفت: –راحیل جان قابل تو رو نداره. باتعجب نگاهش کردم و گفتم: –این چه کاریه آخه، کادو واسه چی؟ با مِنو مِن گفت: –دیگه همین جوری گفتم اولین باره میام دست خالی نباشم. اشاره کردم به دسته گل کوچکی که آورده بودو گفتم: – همین بس بود دیگه، اینجوری شرمنده میشم. با خجالت گفت: – نه بابا، دشمنت شرمنده. بعد فوری کادو را برداشت و گفت: –اشکالی نداره بزارم توی کمدت؟ اگه میشه بعدا بازش کن. مشکوکانه نگاهش کردم و گفتم: –نه چه اشکالی داره. دستت درد نکنه. بعد ازخوردن ناهار سوگند گفت: – حالا که تو ناقص شدی و خونه نشین. می خوای چند روز یه بار بیام خونتون وبقیه خیاطی رو بهت بگم؟ ــ نه، اینجوری اذیت میشی، بزار بعد تعطیلات. ــ باشه، هر جور راحتی. سعیده گفت: – اگه خواستی بری من می برمت، اصلا غمت نباشه. ــ نه، سعیده جان، بمونه بعداز تعطیلات بهتره. سارا از وقتی کادو را داده بوددر فکر بود. اشاره ایی کردم و پرسیدم: – خوبی؟ لبخندی زدو گفت: –ممنون بعد یهو بلند شدو گفت: – من دیگه برم. ✍ ... ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva