eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
925 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
🕰 بلند شدم و به سینک ظرفشویی تکیه دادم و دستهایم را روی سینه‌ام جمع کردم. –جالبه، به جای این که من شاکی باشم تو ناراحتی؟ تو و اون شوهرت و دارو دستش من رو انداختید تو دردسر طلبکارم هستی؟ اصلا خانم ولدی راست میگه دیگه، اونقدر امثال شماها تو خونه منم منم می‌کنید که شوهرتون میشه موش، بعد بیرون از خونه میخواد شیر باشه و این بدبختیها رو به وجود میاره. بلعمی هم بلند شد و با ناراحتی نگاهم کرد و دستش را به طرفم پرت کرد. –بیا، تازه یه چیزی هم بدهکار شدیم. ببین من به خاطر خودت میگم، خودت رو واسه اون آقای چگنی بدبخت نکن. اگه اون فداکار بود که زودی پری‌ناز رو ول نمی‌کرد بیاد طرف تو، اگرم کاری برات کرده واسه تو نبوده، مجبور بوده چون خودش باعثش شده، پس باید خودشم جمع می‌کرده، حالا این وسط یه تیری هم خورده دیگه، نمیمیره که... اخم کردم و غریدم. –بس کن. ولدی دست بلعمی را کشاند و روی صندلی نشاند. بلعمی شاکی به من اشاره کرد و رو به ولدی گفت: –من و باش که می‌خواستم به این بگم بیاد شهرام رو تهدیدی چیزی کنه که راضی بشه من رو عقد کنه اونوقت این... دستهایم را روی تکیه گاه صندلی گذاشتم. –تهدید کنم؟ سرش را تکان داد. –آره، مثلا بهش بگی از همه چی خبر داری و میخوای بری به مادرش بگی که زن داره، مگر این که من رو عقد کنه. پوزخندی زدم و گفتم: –واقعا که، چه فکر مسخره‌ایی. بعد رو به ولدی ادامه دادم: –می‌بینی چی میگه؟ تو این اوضاع به فکر درست کردن زندگی خودشه. بلعمی صدایش را کمی بلند کرد. –تو مگه نیستی؟ میخوای زندگی خودت رو درست کنی باید از من و زندگیم مایه بزاری؟ رویم را برگرداندم. –دیگه شرط رئیسته، من چی‌ کار کنم. بلعمی با حرص به ولدی نگاه کرد. –اینم دختر خوب و مرتبت. ولدی که انگار فکری به نظرش رسیده باشد. بشگنی در هوا زد و رو به بلعمی گفت: –آفرین، چه فکر بکری! یعنی تو کل عمرت یه فکر عالی از خودت در کردی اونم اینه. من و بلعمی منتظر نگاهش کردیم. به صندلی اشاره کرد و رو به من گفت: –بیا بشین، بیا که این دختره با این هوشش فرشته‌ی نجاتت شد. نشستم و گفتم: –اونوقت با کدوم هوشش؟ من این کاری که این میگه رو انجام نمیدما... –حالا نه اونجور که اون میگه، ببین به این شهرام خان بگو بره به پری‌ناز بگه یا این شرط رو برمیداره یا تو میری به ننش همه چیز رو میگی. اینجوری هم از شر شرط پری‌ناز راحت میشی هم این بدبخت خلاص میشه و تنش از حوو و این چیزا نمیلرزه، با یه تیر دوتا نشون میزنی. بلعمی با اشتیاق و ذوق دستهایش را به هم گوبید و گفت: –آره راست میگه، فقط تو رو خدا شرط سومتم این باشه که من رو عقد کنه. نگاه عاقل اندر سفیهی نثارش کردم. –اخه عقل کل، اگه این شرط رو بزارم که دیگه چه کاریه از مادرش پنهان کنه، خب میگه برو بگو دیگه. اونوقت میشی زن قانونیش، درسته بی‌عقله، ولی دیگه نه اینقدر. بلعمی مثل یک بادکنک بادش خالی شد و با آینه‌ایی که در دستش بود شروع به بازی کرد. ولدی دستش را روی دست بلعمی گذاشت و گفت: –تو اون کارایی که من گفتم انجام بده اونوقت خودش میاد میگه بیا بریم به ننه‌ام نشونت بدم. بلعمی مایوسانه سرش را تکان داد. –باشه، حالا چیه هی میگی ننه، اصلا به شهرام با اون تیپش میخوره به مادرش بگه ننه؟ یه ذره با کلاس باش. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
🕰 به نظرم پیشنهاد بلعمی خوب بود. ولی از برخورد پسر بیتا خانم می‌ترسیدم. او خیلی راحت هر کاری انجام می‌داد. فکر نمی‌کنم اصلا مادرش برایش مهم باشد، شاید مادرش بهانه است و خودش دلش نمی‌خواهد زن و بچه‌اش را رو نمایی کند. با تمام این افکارها کیفم را از روی میزم برداشتم و از در بیرون رفتم. جلوی راه پله‌ها با آقا رضا رو در رو شدیم. سرش را پایین انداخت و بی‌توجه به راهش ادامه داد. هنوز هم انگار حالش خوب نشده بود. چند روزی بود همش در خودش بود. هوا خیلی سرد شده بود. پالتوام را در خودم پیچیدم و در پیاده رو شروع به قدم زدن کردم. سردم بود ولی لازم بود قدم بزنم تا فکرم بهتر کار کند. با آرام شدن اوضاع پدر دیگر دنبالم نمی‌آمد. البته خودش هم در مغازه‌ی جدیدش حسابی سرش شلوغ شده بود. دلم برای خودم می‌سوخت. مانده بودم بین افرادی که فقط خودشان را می‌دیدند. دیگر دلم زرنگ بازیهای گذشته‌ام را نمی‌خواست. وگرنه جواب مریم خانم را همانجا در شرکت کف دستش می‌گذاشتم. این شخصیت جدیدم را دوست داشتم. نزدیک خانه که رسیدم، ستاره دختر همسایه‌ی بالاییمان را دیدم. مثل همیشه به رویم لبخند زد و سلام کرد. نه از بی‌محلی خبری بود نه از روی برگرداندن. من هم لبخند زدم و جوابش را دادم. به گرمی دستم را فشرد و احوالپرسی کرد و گفت: –خدا رو شکر که صحیح و سالم می‌بینمت. خیلی نگرانت بودم. ولی روم نشد بیام دیدنت. خم شدم و لپ پسرش را کشیدم و گفتم: –همین که راهت رو نکشیدی بری، خودش برام از هزارتا دیدن ارزشش بیشتره. لبش را به دندان گزید. –این چه حرفیه؟ اگه منظورت حرفهای مردمه، ولشون کن. مردم همینن دیگه، پشت منم یه مدت حرف میزدن. با چشم‌های گرد پرسیدم: –واقعا؟ چی می‌گفتن؟ نگاهی به پسرش انداخت. –خیلی حرفها، نه که من بچم رو میزارم پیش مامانم میرم سرکار، کلی واسه خودشون خیال بافی کرده بودن. ولی بعد از یه مدت همه چی تموم شد. واسه توام یه مدت کوتاهه، بعد نظرشون عوض میشه، طلا که پاکه چه منتش به خاکه. حرفهایش خوشحالم کرد. –ممنون ستاره، از دیدنت خیلی خوشحال شدم. کلی حرف دارم برات بگم. راستی ماساژ مغزم دارید؟ احساس می‌کنم مغزم خیلی خسته شده. خندید. –فکر کردن خودش ماساژ مغزه، فکرهای خوب کن خستگیش در میره. به خانه که رسیدم مادر نبود. با خودم کلنجار می‌رفتم که اتفاقهای امروز شرکت را با او در میان بگذارم یا نه که امینه زنگ زد و گفت که میخواهند برای شام به خانمان بیایند. فوری لباسهایم را عوض کردم و شروع به پختن شام کردم. خانه را هم مرتب کردم. امینه و مادر با هم آمدند. شنیدم که مادر غر میزد سر امینه که چرا زودتر آمدنش را خبر نداده، حالا وقت کمی دارد برای شام درست کردن. وقتی وارد آشپزخانه شد و غذای آماده روی اجاق را دید لبخند زد و رو به امینه گفت: –قبلا خبر داده بودی؟ پس چرا صدات درنمیاد. امینه هم لبخند زد و گفت: –ترسیدم اُسوه رو دعوا کنید. بعد در قابلمه‌ی خورشت را برداشت و عمیق نفس کشید و ادامه داد: –می‌بینم که کد بانو شدی. چه بویی داره. پس می‌خواستی هممون رو غافلگیر کنی. مادر چشمش را در خانه چرخاند و بعد روی کانتر را هم از نظر گذراند. بعد چشم‌هایش روی صورتم جا خشک کرد. نگاهش پر از محبت بود. انگار گاهی مادرها با سکوت محبت می‌کنند. فقط باید آرام باشی و تا خوب بشنوی. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
🕰 بعد از شستن ظرفهای شام یک سینی چای ریختم و به سالن بردم و به همه تعارف کردم. یک فنجان چای در سینی باقی ماند که روی میز گذاشتمش. امینه آمد و کنارم نشست و گفت: –چی شده؟ نگاهش کردم. –چی، چی شده؟ –نمی‌دونم، یه جوری هستی، زیادی سربه راهی، سر به راهتر از هر وقت دیگه‌ایی. پشت چشمی برایش نازک کردم. –یه جوری حرف میزنی کسی ندونه فکر میکنه من قبلا چیکار می‌کردم. –کلا گفتم، آروم شدی، شاید میگفتم مظلوم شدی بهتر بود. –چیزی نیست، یه کم فکرم مشغوله. –قبلا که فکرت مشغول میشد میرفتی تو اتاقت بیرون نمیومدی و واسه ما قیافه می‌گرفتی. الان چی شده؟ تغییر رویه دادی؟ شانه‌ایی بالا انداختم. –نمی‌دونم، شاید. مادر فنجان چایی را که در سینی باقی مانده بود را مقابلم روی میز گذاشت و گفت: –چرا برای خودت چایی برنداشتی. امینه زمزمه کرد. –خدا شانس بده، بیا تو این خونه تو یه مشکل داشتی اونم رفتار مامان بود. دیگه چی میخوای اینم که درست شد. فکر کن، مامان واسه تو چایی آورد. مادر بی‌توجه سینی را برداشت و به آشپزخانه رفت. واقعا گاهی انسان میماند که جواب فرد مقابلش را چه بدهد. شکایت بکند می‌شود ناشکری، حرفی نزند دیگران فکر می‌کنند غرق در خوشبختی هستی. مطمئنم اگر امینه یکی از این مشکلات مرا داشت زمین و زمان را به هم می‌دوخت. البته خود من هم قبلا همینطور بودم. در آن لحظه خیلی سخت بود که بگویم. –خدا رو شکر. ولی گفتم. بعد از رفتن مهمانها ظرفها را جابه‌جا کردم. نمی‌دانستم می‌توانم به مادر اعتماد کنم و حرف دلم را به او بگویم یا نه. برای همفکری و پشتوانه به یک کمک نیاز داشتم. در دو راهی گیر کرده بودم که احتیاج به یک بزرگتر داشتم تا کمکم کن. از پدر خجالت می‌کشیدم حرف بزنم با مادر هم حرف زدن کمی سخت بود. استرس زیادی داشتم که می‌دانستم اگر به رختخواب بروم خوابم نخواهد برد. تصمیم گرفتم در همان آشپزخانه خودم را سرگرم کنم. برای همین وسایل تمام کابینتهای پایین را بیرون ریختم و شروع به تمیز کردن کردم. حسابی همه جا شلوغ شده بود. آب و کف درست کردم و شروع به سابیدن داخل کابینت کردم و بعد هم خشک کردن و دوباره چیدن وسایل و ظرفها. یک ساعتی مشغول بودم که مادر بالای سرم نمایان شد و با مهربانی گفت: –اینجا چه خبره؟ نصفه شب چه وقت این کاراس؟ –بیدارتون کردم؟ –خواب نبودم. مگه فردا سرکار نمیری؟ دیر وقته‌ها. –یه کم استرس دارم گفتم کار کنم خسته بشم تا خوابم بگیره. کنارم نشست و گفت: –این همه کار تا صبحم تموم نمیشه. برو اونورتر. من این کابینت رو جمع می‌کنم تو برو اون یکی رو جمع کن. چند دقیقه‌ایی کمک کرد و بعد پرسید: –چرا استرس داری؟ چیزی شده؟ دیسی که دستم بود را داخل کابینت گذاشتم و کمی این پا و آن پا کردم و بعد با مِن و مِن گفتم: –راستش مامان، می‌خواستم باهات حرف بزنم که کمکم کنی. این روزا یه اتفاقهایی افتاده که شما ازش خبر ندارید. دست از کار کشید و به طرفم برگشت. –چی شده؟ من هم کامل به طرفش برگشتم و روی موکت آشپزخانه نقش زدم و به آرامی گفتم: –بهتون میگم، فقط تو رو خدا عصبانی نشید. کمک کنید که یه جوری حل بشه، گرچه نمی‌دونم چطوری؟ با اخم نگاهم کرد و منتظر ماند. وقتی چهره‌اش را دیدم یک لحظه از حرف زدن پشیمان شدم و مکث کردم. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
🕰 –چیه؟ نکنه دوباره این مریم‌خانم چیزی گفته؟ التماس آمیز نگاهش کردم. –مگه قرار نشد عصبانی نشید؟ –من عصبانی نیستم. تو حرفت رو بزن. نکنه امده بود شرکت؟ با تعجب نگاهش کردم. –از کجا فهمیدید؟ –لابد نشسته یه نقشه‌ایی برات طراحی کرده، آره؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم. کمی جابه‌جا شد و گفت: –حالا چی بهت گفته که خواب رو از چشم تو گرفته؟ وقتی سکوت مرا دید کمی آرام‌تر گفت: –نترس بابا، نمیخوام نصف شب برم در خونشون که، فقط تو تنها باهاش حریف نشو. اون میخواد تو رو تنها گیر بیاره و یه جورایی تو رودرواسی بندازتت، سعی کن باهاش تنها حرفی نزنی، بگو اگه حرفی داره باید به ما بگه. –آخه مامان، خیلی حرفها این وسط هست که شما خبر نداری، میخوام همه رو بهتون بگم ولی می‌ترسم... لبخند زورکی زد و گفت: –مگه من لولو خرخره‌ام؟ حرفت رو بزن. –آخه مامان باید قول بدید بین خودمون بمونه‌ها، –باشه میمونه. –جون امیرمحسن رو قسم بخورید تا بگم. دستش را جلوی دهانش مشت کرد. –وا! قسم واسه چی؟ پیش خودم میمونه دیگه، چیکار دارم برم به کسی بگم آخه. –نه این که خودتون بخواهید بگید، یهو عصبانی میشید و... بعد دوباره شروع به نقش زدن کردم. نفس عمیقی کشید و به فکر فرو رفت. حسابی حس کنجکاوی‌اش تحریک شده بود. –باشه قسم میخورم. از حرفش خیلی خوشحال شدم. این قسم یعنی برای مادر خیلی مهم است که حرفهایم را بشنود. تقریبا تا ساعت دو بعد از نیمه شب در آشپزخانه با هم پچ پچ کردیم و من همه چیز را برایش توضیح دادم. حتی دلیل رد کردن خواستگاری راستین را هم برایش گفتم. حتی توضیح دادم که چرا من حالا در شرکت راستین کار می‌کنم. با شنیدن بعضی حرفها مغزش سوت می‌کشید و چشم‌هایش درشت میشد. بعضی حرفها هم عصبانی‌اش می‌کرد ولی وقتی یاد قسمش می‌انداختمش نوچی می‌کرد و زیر لب "لااله الا الله" می‌گفت. بخصوص وقتی گفتم پسر بیتا خانم زن گرفته و بچه هم دارد. اول باورش نشد. تا این که گفتم فردا خودش همراهم بیاید شرکت و با بلعمی حرف بزند. وقتی باور کرد شروع به حرص خوردن کرد و گفت: –یعنی زن و بچه داشته پاشده امده خواستگاری تو؟ –آره مامان. البته به اصرار مادرش انگار مجبورش کرده. مادر انگشت سبابه‌اش را گاز گرفت و گفت: –خدا چه رحمی به ما کرده. در آخر هم از دستم ناراحت شد که چرا از همان اول، یعنی روز خواستگاری راستین همه چیز را برایش نگفتم. من هم کمی درد و دل کردم و از دل‌شکستنهایش برایش گفتم. البته او کوتاه نیامد و حق را به من نداد ولی همین که توانسته بودم حداقل از ناراحتیهایم برایش بگویم راضی بودم. این را هم فهمیدم که اگر من تا ابد رفتارم را با او عوض نمی‌کردم هیچ‌گاه از طرف او این اتفاق نمیوفتاد. بعد از شنیدن همه‌ی حرفها او هم راه حل بلعمی را تایید کرد و گفت: –اصلا موقعی که میخوای بری پیش پسر بیتا خانم منم همراهت میام. یا اصلا نرو پیشش، تلفنی بهش بگو. لبخند زدم و نفسم را سنگین بیرون دادم. –آخیش، مامان داشتم منفجر میشدم. مهم اینه که الان راحت شدم. دیگه استرس ندارم. حالا دیگه برم پیشش یا تلفنی حرف بزنم برام مهم نیست. مهم اینه که می‌دونم شما حواستون بهم هست. مادر بی‌تفاوت کارش را از سر گرفت. –پاشو دختر، زود باش، بیا زودتر اینارو جمع کنیم بگیریم بخوابیم. بلند شدم و گفتم: –مامان جان دست خودت رو می‌بوسه، من الان استرسم رفع شده، حسابی خوابم گرفته. شب بخیر. برگشت و با اخم نگاهم کرد. –جرات داری برو، شده فردا نمیزارم بری شرکت تا اینها رو جمع نکنی. خندیدم. –شوخی کردم. کی جراتش رو داره رو حرف شما حرف بزنه. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
🕰 بعد از تمام شدن کارها به مادر شب بخیر گفتم و به طرف اتاقم رفتم. همین که روی تختم دراز کشیدم مادر وارد اتاقم شد و گفت: –میگم در مورد این موضوعات یه وقت به پدرت یا امیرمحسن چیزی نگیا. بلند شدم و نشستم. –به امیرمحسن چرا نگم؟ دستهایش را از هم باز کرد. –مردا ندونن بهتره، شاید خودمون بتونیم درستش کنیم. مردا که می‌دونی چطورین مثلا میخوان فوری همه‌ی کارها رو درست کنن خرابترش می‌کنن. بخصوص در مورد اینجور مسائل، یه کم غیرتی هم میشن، کار رو سخت‌تر میکنن. اصلا انتظار این حرفها را از مادر نداشتم. جا خوردم. فقط توانستم سرم را کج کنم و بگویم. چشم. قبل از خواب به بلعمی پیام دادم که شماره‌ی شوهرش را برایم پیامک کند تا بعدا به او زنگ بزنم و درخواستم را بگویم. چیزی به سحر نمانده بود و من خیلی خسته بودم. حتی نتوانستم بعد از پیام دادن به بلعمی صفحه‌ی گوشی‌ام را خاموش کنم و فوری خوابم برد. صبح با آلارم گوشی‌ام از خواب بیدار شدم. چشم‌هایم باز نمیشد. دلم می‌خواست دوباره بخوابم. چادر نماز را از رویم کنار زدم و نگاهی به اطراف انداختم. روی زمین کنار سجاده‌ام خوابم برده بود. اصلا یادم نمی‌آمد نماز صبح را کی و چطور خواندم. احتمالا در خواب و بیداری چیزهایی بلغور کرده‌ بودم و به جای نماز قالب کرده بودم. عواقب دیر خوابیدن است دیگر. به زور با یک چشم باز و یک چشم بسته به آشپزخانه رفتم. مادر هنوز خواب بود. از روی اجبار برای پدر صبحانه را آماده کردم و دوباره خودم را روی تختم انداختم. باید می‌خوابیدم خواب هنوز مثل چسب به من چسبیده بود و رهایم نمی‌کرد. به سختی گوشی‌ام را باز کردم و برای آقا رضا پیام دادم که امروز دو ساعت دیرتر به شرکت می‌آیم. اصلا دیگر شرکت رفتن برایم هیچ هیجانی نداشت. هر روز با امید این که شاید راستین بیاید بلند می‌شدم و شبها هم به امید این می‌خوابیدم که شاید صبح خبری از او بشنوم. چشم‌هایم در حال سنگین شدن بودند که صدای پیامک گوشی‌ام سبکشان کرد. گوشی‌ام را برداشتم و نگاهش کردم. آقارضا نوشته بود. –سلام. لطفا زودتر بیایید، شوهر خانم بلعمی امده منتظر شماست. اگر مشکلی دارید و نمی‌تونید بیایید خودتان زنگ بزنید و بهش بگید. بلند شدم و صاف نشستم. چرا آقا رضا با این لحن حرف میزد. من به بلعمی گفتم شماره‌‌ی شوهرش را بدهد نه این که شوهرش را با خودش به شرکت بیاورد. خواب از سرم چنان پرید و چشم‌هایم چنان باز شد که انگار نه انگار همین چند ثانیه پیش از شدت خواب چشم‌هایم می‌سوخت. اولین کاری که کردم به آشپزخانه رفتم و به پدر گفتم خیلی عجله دارم قبل از رفتن به محل کارش مرا برساند. به چند دقیقه نرسید که آماده داخل ماشین منتظر پدر نشسته بودم. تا جلوی در شرکت در مغزم حرفهایی که باید به شهرام بگویم را بالا و پایین کردم. ترس خاصی نسبت به او داشتم. ترس از بی‌حیا بودنش. به نظرم آدمهای بی‌حیا واقعا ترسناک هستند. انگار پدر متوجه‌ی اضطرابم شد و پرسید: –کار و بار چطوره؟ مشکلی تو کار نداری؟ –زیپ کیفم را به بازی گرفتم. –بد نیست. می‌گذرونیم دیگه. کار خودتون چطوره آقاجان؟ –فعلا که شروع نکردیم. مغازه یه سری کارهاش مونده فکر میکنم یه هفته دیگه کار داره تا بتونیم شروع کنیم. البته بنر زدیم یه تبلیغاتی کردیم. ولی کو حالا بتونیم مشتریهای قبلیمون رو پیدا کنیم. خیلی طول میکشه. –به نظر من که شما می‌تونید. وقتی کارتون خوب باشه مشتری خودش میاد. سرش را به علامت مثبت تکان داد و لبخند زد. –کاسب شدیا. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
🕰 با استرس از پله‌های شرکت بالا رفتم. در را که باز کردم کسی جز بلعمی در سالن نبود. با اخم به طرفش رفتم و پرسیدم: –این آقا رضا چی میگه؟ تو شوهرت رو واسه چی برداشتی با خودت... با دیدن چهره‌اش حرفم نصفه ماند و با تعجب دوباره پرسیدم: –چرا اینجوری شدی؟ رنگت پریده؟ ولدی خودکاری را در دستش گرفته بود و مدام تکان می‌داد. دست دیگرش را به صورتش کشید و فوری آینه را از کیفش درآورد و نگاهش کرد. –کجا رنگم پریده؟ در صورتش دقیق شدم. –نه، فکر کنم به خاطر آرایش نکردنته، یه لحظه فکر کردم... اصلا ولش کن، میگم شوهرت چرا امده اینجا؟ الان کجاست؟ آینه را داخل کیفش پرت کرد. –خب تقصیر خودته، برمی‌داری واسه من نصف شب پیام میدی، نمیگی الان شوهرم می‌بینه دعوام میکنه که چرا ماجرای خودمدن رو بهت گفتم؟ –خب بفهمه، چه بهتر، کار من راحت شد. بعدشم تو گفتی فقط آخر هفته‌ها میاد منم فکر کردم تنهایی، واسه همین بهت پیام دادم. سرش را پایین انداخت. –خب مگه نشنیدی خانم ولدی دیروز چی‌گفت؟ –در مورد چی؟ –شهرام دیگه، گفت ایراد گرفتن و غر زدن ممنوع، فقط تشکر و حلوا حلوا کردن شوهر. حالا شانس آوردم موقع پیام دادن تو خیلی خوش‌اخلاق بود و با صحبت و توضیح دادن کار به جدل و جیغ و داد نکشید. نمی‌دانم چرا با آن همه استرس خنده‌ام گرفت. همانطور که با ناخونهایش سعی داشت برچسب روی خودکار را بکند پرسید: –چرا می‌خندی؟ –اخه اصلا بهت این کارا نمیاد. عجیب‌تر از اون دگرگون شدن شوهرته. –دگرگون چیه؟ از امروز صبح بدترم شده. قبلا کار به کارم نداشت. امروز از صبح به همه چی گیر میده. بهم میگه تو چرا اینجوری شدی. چرا اخلاقت عوض شده؟ سرم را در اطراف چرخاندم. –نگفتی الان کجا رفته؟ حتما حسابی واسه تو و من خط و نشون کشیده. –میاد. رفت یه سیگار بکشه. آره دیگه، واسه همین امروز باهام امد اینجا که رو در رو باهات حرف بزنه. وقتی استرسم را دید ادامه داد: –حالا دقیقا چی میخوای بهش بگی؟ –از تو نپرسید چیکارش دارم؟ –پرسید، منم گفتم میخوای در مورد پری‌ناز حرف بزنی. البته حدس زده چی میخوای بگی. آقارضا از اتاقش بیرون آمد و با دیدن من رو به بلعمی کرد و پرسید: –کجاس؟ بلعمی از جایش بلند شد. –رفت پایین، الان میاد. آقا رضا حرصی انگار با خودش گفت: –کاروانسراس اینجا، بعد رو به من گفت: –چند دقیقه بیایید. بعد هم فوری به طرف اتاقش رفت. بلعمی با ابروهای بالا به من نیم نگاهی انداخت. –این چرا اینجوری کرد؟ یه جوری حرف میزنه انگار شوهر من هر روز اینجاست. حرفی نزدم و به طرف اتاق راه افتادم. وارد شدم و سلام کردم. آقا رضا با سر جواب داد و با همان اخم گفت: –این یارو با شما چیکار داره؟ چند قدم جلو رفتم و پرسیدم: –طوری شده؟ از پشت میزش بلند شد و به طرفم آمد و آرامتر گفت: –ازش می‌پرسم با خانم مزینی چیکار داری، صاف تو چشم من نگاه میکنه جلوی زنش میگه خصوصیه. خجالتم نمیکشه، شما با همچین آدمی چیکار دارید؟ ماتم برده بود از حسایتش، یک جورهایی ناراحت هم شدم از این که در این مخمصه گیر کرده بودم و حتی برای آقا رضا هم باید توضیح می‌دادم. نگاهم را زیر انداختم و با تامل گفتم: –نگران نباشید. حواسم هست. همه‌ی این کارها به خاطر آقای چگنیه. فقط دعا کنید به خیر بگذره. با تعجب با چشم‌های پرسوالش نگاهم کرد. خوشبختانه همان موقع بلعمی ضربه‌ایی به در اتاق زد. وقتی برگشتم، رو به من گفت: –بیا، شهرام امد. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
🕰 از اتاق که بیرون آمدم دوباره کسی نبود. بلعمی با ولدی در حال پچ‌پچ کردن بودند. پرسیدم: –پس کو این شوهرت؟ –تو اتاقت منتظرته. رفتم و مقابلش ایستادم و عصبی پرسیدم: –اونجا چیکار میکنه؟ مگه من بهش اجازه دادم بره اونجا. بلعمی نگاهش را از ولدی گرفت و به اتاق آقا رضا اشاره کرد. –ای‌بابا، بشینه اینجا دوباره اون بیاد گیر بده؟ توام حالا نمی‌خواد تریپ مدیر عاملی برداری. برو حرفت رو بزن تموم کن دیکه. پرو بودن شهرام روی زنش هم تاثیر گذاشته بود. لبم را کج کردم و نگاهش کردم. رو کرد به ولدی و گفت: –مگه حرف بدی زدم؟ ولدی ضربه‌ایی به عنوان تشویق به بازوی بلعمی زد و گفت: –تو همیشه باید از شوهرت حمایت کنی. کوچیکش نکن. حالا اشتباهش رو بعدا که دوتایی هستید خیلی ریز بهش بگو و رد شو، اصلا کشش نده. چپ چپ به هر دویشان نگاه کردم و زمزمه کردم. –حالا آموزش شوهرداری رو باید دقیقا الان پیاده کنید؟ بلعمی که انگار چیزی یادش آمده باشد ذوق زده رو به من گفت: –راستی یه خبر خوش. –خبر خوشم بلدی بدی؟ پشت چشمی برایم نازک کرد. –حالا ببینا، اگه بشنوی از خوشحالی پس میوفتی. خواستم بگویم در حال حاضر هیچ خبری جز آمدن راستین خوشحالم نمی‌کند. –بگو دیگه، چیه زیر لفضی میخوای؟ –در مورد پری‌نازه. –چیه؟ زنگ زده این دفعه به شوهرت گفته سرم رو بیاره که اینقدر خوشحالی؟ ولدی بی حوصله رو به من گفت: –دختر اینقدر آیه‌ی یأس نخون. یه دقیقه زبون به دهن بگیر ببین چی میخواد بگه. دست به سینه شدم. –بفرمایید. –بلعمی لبهایش را تر کرد و گفت: –دیشب پری‌ناز زنگ زد جوابش رو نداد. پوزخند زدم. –خبر خوشت این بود؟ –وا! خوشحال نشدی؟ برای من خیلی عجیب بود. آخه هر دفعه پامیشد می‌رفت بیرون باهاش کلی حرف میزد. ولدی گفت: –خب شاید حوصلش رو نداشته، خواسته بعدا بهش زنگ بزنه. بلعمی موکدانه گفت: –نه، پری‌ناز چند بار زنگ زد. هر دفعه بازیش رو با بچه ول نکرد و تلفنش رو جواب نداد. البته یه کم بداخلاقی کردا ولی خوبیش اینه جواب نداد تا الانم ندیدم بهش زنگ بزنه. گفتم: –جلوی تو میاد زنگ بزنه؟ آنها حرف مرا نشنیده گرفتند و مشغول حرف زدن شدند. ولدی در حالی که حس یک مشاور را گرفته بود گفت: –حالا کم‌کم بهترم میشه، اولاش اینجوریه، انشاالله بهتر که شد سرکارم نیا، بشین خونه مثل ملکه‌ها برات خرج کنه، چیه عین کلفتها کار میکنی تو که مثل من مجبور نیستی، بشین واسه بچت مادری کن. بلعمی گفت: –اونجوری که خرج نمیرسه. ولدی لبهایش را بیرون داد. –اگه بیشتر قناعت کنی و توقعت رو بیاری پایین میرسه، شوهرتم ببینه نمیرسه، دنبال یه کار درست و حسابی میره، اصلا اونجوری فکرش کار میوفته، توام میتونی حالا تو خونه یه کاری چیزی واسه خودت جور کنی. می‌دونستی اکثر زنهای چینی تو خونه‌هاشون کار میکنن؟ پوفی کردم و رهایشان کردم و به طرف اتاقم راه افتادم. پنجره اتاق را باز کرده بود. یک دستش بیرون از پنجره آویزان بود و دود باریکی از آن بالا می‌آمد. فهمیدم که سیگار می‌کشد. البته بوی سیگار خیلی زودتر به مشامم رسیده بود. او که همین چند دقیقه پیش رفته بود بیرون سیگار بکشد و بیاید که. سلام کردم و پشت میزم نشستم. گفت: –اگه دود سیگار اذیتت میکنه خاموشش کنم. گاهی جوری مودب حرف میزند که شک می‌کنم که این همان پسر بیتا خانم است. گذری نگاهش کردم. –هر جور راحتید. سیکار را همانجا خاموش کرد و روی صندلی مقابل میزم نشست و پاهایش را روی هم انداخت. –خب، چیکارم داشتید؟ –یعنی شما نمی‌دونید؟ شانه‌ایی بالا انداخت. –سوسن گفت در مورد همون ماجراها میخوای حرف بزنی. دلم نمی‌خواست با او همکلام شوم، پس بدون مقدمه حرف اصلی‌ام را زدم. دلم می‌خواست زودتر برود. جدی گفتم: –میخوام باهاتون معامله کنم. شما باید به پری‌ناز بگید که من خواستم که درخواست پری‌ناز رو انجام بدم ولی شما نمی‌خواهید، چون زن و بچه دارید. خلاصه بزنید زیر هر قرار و مداری که باهاش گذاشتید و پاتون رو از این ماجرا بیرون بکشید. خیلی خونسرد بود. –خب، اونوقت شما چیکار می‌کنید؟ –منم نمیرم به مادرتون بگم که زن و بچه دارید. پوزخند زد. –اتفاقا از همین دیشب تصمیم گرفتم کم‌کم به مادرم موضوع رو بگم، حالا تو کارم رو راحت کردی. زودتر این اتفاق میوفته. با تعجب نگاهش کردم. آن لحظه معنی کیش و مات و آچمز، را بهتر از هر وقت دیگری فهمیدم. شاید برای همین در بازی شطرنج ضعیف بودم و همیشه به آریا می‌باختم. ترفندم مثل همان شاه شطرنج در هنگام آچمز بی‌خاصیت شده بود. مأیوسانه موبایلم را به بازی گرفتم. ناگهان فکری به سرم زد. باید تمام زورم را میزدم. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
🕰 موبایلم را کناری گذاشتم و دستهایم را در هم گره زدم و سعی کردم خونسرد باشم. نگاهش کردم و حق به جانب گفتم: –باشه، پس من همین الان میرم پیش بیتاخانم که کار شما رو خیلی راحت‌تر کنم. احتمالا مادرتون پیش همسایه‌ها‌ یه جو آبرو داره که... حتما اونقدر بهتون اعتماد داره که شوک بزرگی بهش وارد میشه. اصلا چرا خودم رو زحمت بدم برم. تلفن رو واسه همین روزا گذاشتن دیگه. زنگ میزنم میگم دیگه نمیخواد واسه پسرتون دنبال عروس بگردید خودش قبلا اقدام کرده، تا حالام واسه شما نقش بازی می‌کرد. همه‌ی ما رو هم گذاشته بود سرکار. بعد فکری کردم و ادامه دادم: –خیلی کارهای دیگه هم میشه کرد. اصلا چطوره غافلگیرش کنم، به مامانم بگم دیگه نمیخواد راز داری کنه، بره بیتا خانم رو برش داره بیارش اینجا تا با عروس گلش آشنا بشه، شایدم اصلا شوکه نشه و وقتی بفهمه نوه داره خیلی هم خوشحال بشه. خودم از روی عمد حرف مادرم را پیش کشیدم که بفهمد مادرم هم در جریان است. عصبی سیگاری از جیب کت تک، کرم رنگش بیرون آورد و آتش زد. تا به حال از سیگار کشیدن کسی اینقدر خوشحال نشده بودم. پک عمیق و طولانی به سیگارش زد و دودش را استنشاق کرد. در آخر دود بسیار کمی را به طرف پایین از دهانش بیرون داد. پک دوم را که زد. به صندلی‌ام تکیه دادم و برای این که کمکی هم به بلعمی کرده باشم گفتم: –بلعمی خیلی از شوهرش تعریف می‌کرد، وقتی فهمیدم شوهرش شما هستید خیلی تعجب کردم. فکر نمی‌کردم خانواده به این خوبی داشته باشید. دود پک دوم را به یکباره به طرف پایین دمید و بلند شد و به طرف پنجره رفت. بیشتر بازش کرد و به دور دست نگاه کرد و بی‌تفاوت بقیه‌ی سیگارش را همانجا جلوی پنجره له کرد و بی‌حرف از اتاق بیرون رفت. کارش برایم عجیب بود. چرا رفت؟ حالا من بالاخره چه کار کنم. با خودم گفتم بروم به ولدی بگویم که نقشه‌مان جواب نداد و باید فکر دیگری بکنیم. همین که خواستم از اتاق بیرون بروم بلعمی بشگن زنان وارد اتاق شد و با خنده گفت: –دیدی همه‌ چی درست شد؟ وای خدایا شکرت دیگه راحت شدم. بعد هم به زور مرا در بغلش فشار داد و ادامه داد: –خدا رو شکر، باورم نمیشه، به خوابم همچین روزی رو نمیدیدم. همش به خاطر توئه اُسوه جان. از خودم جدایش کردم و گفتم: –میشه به منم بگی چی شده؟ یا تا صبح می‌خوای حرف بزنی؟ به عادت همیشگی‌اش دستهایش را به هم کوبید و گفت: –شهرام گفت همون دیشب پری‌ناز رو بلک کرده، دیگه کاری به کار اونا نداره، گفت به قولایی که دادن عمل نکردن معلومه خودشونم خیلی گیر هستن. نسبت بهشون بی‌اعتبار شده. هینی کشیدم و پرسیدم: –الان بهت گفت؟ –آره، بعد از این که از اتاق تو بیرون امد. –یعنی منظورش از این حرفها اینه که... –منظورش اینه دیگه همه چی تموم شد. دیگه حرفهای پری‌ناز براش مهم نیست. یعنی تو خیلی راحت می‌تونی به همه بگی تو میخوای خواسته‌ی پری‌ناز رو انجام بدی ولی شهرام قبول نمیکنه. –مطمئنی؟ –آره بابا. اگرم نبودم امروز مطمئن شدم. من شوهرم رو می‌شناسم. نمی‌دونم تو بهش چی گفتی که کلا به هم ریختیش. یه کم غده، لابد اینجا به خودت چیزی نگفته درسته؟ –نه، سرش رو انداخت پایین و رفت بیرون. البته من از این کارای شوهر تو می‌ترسم، نکنه بره برام نقشه‌ایی چیزی بکشه، نکنه اینجوری گفته که... بلعمی دستش را در هوا پرت کرد. –نه بابا، دیگه اونجوریام نیست خیالت راحت باشه. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
🕰 به خانه که رفتم لباسهایم را عوض کردم و داخل کمد گذاشتم. بعد برای مادر چای درست کردم و یکی دو تا لیوانی که در ظرفشویی بود را شستم و دستی روی کانتر کشیدم. برای مادر و خودم دو تا چای خوش رنگ ریختم و به سالن بردم. کنارش نشستم و گفتم: –مامان اگه بدونید امروز تو شرکت چی شد؟ مادر با بی‌میلی نگاهش را از تلویزیون گرفت و به سینی چای داد. –مگه من گفتم چای میخوام؟ –نه، گفتم دوتایی یه چایی بخوریم و یه کم حرف بزنیم. –الان دم کردی یا مال صبحه؟ –تازه دمه مامان. –چای خشک ریختی تو قوری در ظرف رو بستی و دوباره گذاشتیش سر جاش؟ هیچ وقت نفهمیدم چرا مادر اینقدر در مورد کارهای من حساس است و ریزبین می‌شود. در مورد دیگران اصلا اینطور نیست. –آره، خیالتون راحت. بلند شد و از همانجا نگاهی انداخت. خدا رو شکر کردم که همه چیز را مرتب کرده‌ام. مادر که چیزی برای بهانه پیدا نکرد همانطور که می‌نشست گفت: –صبر کن این سریاله تموم بشه، آخراشه. نگاهی به صفحه‌ی تلویزیون انداختم و منتظر نشستم. مادر همانطور که چشمش به تلویزیون بود پرسید: –گفتی شرکت چه خبر شده؟ –هنوز نگفتم مامان. لیوان چایی‌اش را برداشت و به لبش نزدیک کرد. –خب بگو دیگه، منتظری التماست کنم. همین که خواستم حرف بزنم صورتش را مچاله کرد و لیوان چای را داخل سینی گذاشت. –اوه، اوه، چقدرم داغه. لبخند زدم و ماجرای آمدن شهرام را با آب و تاب برایش تعریف کردم. مادر در آخر حرفهایم نگاهش را از آن جعبه‌ی جادویی گرفت و رو به من گفت: –اون از مریم خانم، اینم از پسر بیتا خانم. خب آقارضا راست گفته دیگه کاروانسراست مگه هر روز یکی میاد اونجا، حالا ببین آخرش اگه تو رو اخراج نکرد. –اخراج رو ول کن مامان، مهمتر از هرچیزی حرفیه که پسر بیتا خانم گفته. دوباره لیوان چایش را برداشت. –چی چی رو ول کنم. اگه تو رو اخراج کنن تو این وضعیت چیکار کنیم. آقات که فعلا کارش درست نشده. من هم لیوان چایی‌ام را برداشتم و نگاهش کردم. مادر است دیگر، شاید دغدغه‌هایش خاص خودش است. شاید اصلا من نمی‌توانم او را بفهمم. جرعه‌ایی از چایی‌ام را بلعیدم تا خشکی دهانم را بگیرد و بعد آرام گفتم: –خیالتون راحت اخراج نمیشم. وقتی ناراحتی‌ام را دید فوری گفت: –دلم روشن بود که مشکلت با این پسره حل میشه، واسه همین اصلا نگران نبودم. –از تغییر ناگهانی رفتارش خوشحال شدم و گفتم: –می‌دونم که این معجزه فقط از دعاهای شما بوده. وگرنه اون آدمی که من می‌شناختم عمرا همچین تصمیمی می‌گرفت. مادر به خوردن چایی‌اش ادامه داد و حرفی نزد. مادر تو با من چه کرده‌ایی که یک جمله‌ی نیمه محبت آمیزت هم مرا به وجد می‌آورد. اسکاج را برداشتم و تا می‌توانستم به تن بلورین لیوان سمباده زدم. کف از سر و رویش به داخل سینک چکه می‌کرد. صدای جیر جیرش قطع نمیشد. انگار می‌خواست مطمئنم کند که دیگر آلودگی ندارد و دست از سرش بردارم. صدایت را ببر باید تمیز شوی درست همانطور که مادر می‌خواهد. با صدای آیفن اسکاج را رها کردم و لیوان را زیر شیر آب گرفتم. مادر با لحن متعجبی گفت: –این اینجا چی میخواد؟ از ماجرا خبر نداره؟ لیوان را داخل آبچکان گذاشتم و دستهایم را شستم و خودم را مقابل آیفن رساندم. –ای وای، باید بهش خبر می‌دادم. مادر دگمه‌ی آیفن را زد. –حالا میاد بالا خودم بهش میگم. وقتی از اتاقم بیرون آمدم و چهره‌ی مریم خانم را دیدم. دلم برایش سوخت. هر روز بدتر از روز قبل میشد. نحیف‌تر و تکیده‌تر. مادر کنارش نشسته بود و برایش موضوع را شرح میداد. مریم خانم دستش را روی صورتش می‌کشید و لبش را گاز می‌گرفت. حق داشت ناراحت شود. امیدش از دست رفته بود. بعد از این که حرفهای مادر تمام شد مریم خانم نگاهی به من انداخت و گفت: –دیگه طاقتم تموم شده بود. امده بودم به مادرت التماس کنم که... بعد آهی کشید و دست روی دست گذاشت و سرش را تکان داد. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
🕰 بعد بغض کرد و ادامه داد: –دیشب بچم رو خواب دیدم. دستش رو به طرف همه‌ی ما دراز کرده بود و کمک می‌خواست. از دیشب تا حالا حال خودم رو نمی‌فهمم. میگم نکنه ما بتونیم کاری براش بکنیم و کوتاهی کنیم. من هم اشک به چشم‌هایم آمد و سرم را پایین انداختم. مادر پرسید: –پلیسها کاری نکردن؟ مریم خانم یک برگ دستمال از روی میز برداشت و گفت: –حنیف و پدرش مدام میرن و میان. هر روز یه چیزی میگن. یه بار امیدوارمون میکنن که دیگه چیزی نمونده پیداشون می‌کنیم، یه روزم میگن، جاشون رو پیدا کردیم ولی نبودن، از اونجا رفتن. بعد رو به من پرسید: –به تو زنگ نزدن؟ نم چشم‌هایم را گرفتم و سرم را به طرفین تکان دادم. عمیق نگاهم کرد و نفسش را به یکباره بیرون داد و نوچی کرد و بلند شد. –امدم اینجا شما رو هم ناراحت کردم. تو رو خدا حلال کنید. من اصلا این روزا حال خودم رو نمی‌دونم. گاهی یه حرفهایی می‌زنم که بعدا خودم تعجب می‌کنم. خلاصه به همه می‌پرم، دست خودم نیست. مادر گفت: –حق داری. انشاالله هر چه زودتر درست میشه. مریم خانم به طرف در خروجی راه افتاد و گفت: –تو رو خدا دعا کنید. راستی فردا بعداز ظهر یه ختم صلوات گرفتم. چندتا از همسایه‌ها رو هم دعوت کردم. شما هم بیایید خوشحال میشم. مادر مکثی کرد و گفت: –ما نمی‌تونیم بیاییم، من از همینجا صلوات می‌فرستم. مریم‌خانم جلوی در ایستاد و رو به مادر گفت: –می‌فهمم حرف و حدیث زیاد شنیدید، منم شنیدم. بعضی‌هاش رو هم باور کردم. اگر شما فردا بیایید خونه‌ی ما همه‌ی این حرفها جمع میشه. میدونم سخته. ولی قبول کنید. اگه فردا نیایید می‌فهمم که حلالم نکردید. بعد هم خداحافظی کرد و رفت. با شنیدن صدای اذان سر سجاده نشستم و زانوهایم را بغل کردم. فقط اشکهایم بود که با خدا حرف می‌زد. حاضر بودم تمام عمر التماسش کنم فقط راستین حالش خوب باشد. چه می‌گفتم از دلتنگی‌ام می‌گفتم یا از حرفها و نگاههایی که اذیتم می‌کنند. از مادرم می‌گفتم یا از طاقت کم خودم. هر چقدر هم درد و دل می‌کردم هیچ‌ کدامشان مثل دلتنگی قلبم را مچاله نمی‌کرد. فقط یک چیز بود که هیچ چیز حتی اشک هم آرامش نمی‌کرد آن هم دلتنگی‌ام بود. بلند شدم و تابلوی ساخته‌ی دست راستین را که پنهان کرده بودم آوردم و کنار سجاده‌ام گذاشتم و نگاهش کردم. دوباره اشکم روان شد. خدایا الان کجاست؟ حالش خوبه؟ تابلو را برداشتم و بوسیدم. سر بر سجده گذاشتم و زمزمه کردم. –خدایا امانم بده. بعد از تمام شدن نماز خیلی گذشته بود ولی من از سجاده دل نمی‌کندم. با صدای زنگ گوشی‌ام چادرم را روی سجاده رها کردم. با دیدن شماره بلعمی تعجب زده فوری جواب دادم. بلعمی با خوشحالی و ذوق گفت: –وای اُسوه زنگ زدم یه چیزی بگم از خوشحالی غش کنی. –چی شده؟ زودتر بگو قبل از این که خودت غش کنی. –ببین دوباره پری‌ناز بهش زنگ زد. –مگه مسدودش نکرده بود. –چرا‌، از شماره‌ی دیگه زنگ زده. –آره راست میگی، اون کلکسیون شماره داره. خب چی گفتن؟ –باورت نمیشه چیا بهش گفت و چجوری باهاش حرف زد. –اینجور که تو خوشحالی می‌کنی احتمالا یه دعوای حسابی کردن. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
🕰 با ذوق بیشتری گفت: –آره، اونم چه دعوایی، همش ناخن‌هام رو به هم میزدم که بدتر بشه. –خب آخرش چی شد؟ پری‌ناز چی از شوهرت می‌خواست؟ –درست نفهمیدم. ولی صدای هوار هوار کردنش رو می‌شنیدم که سر شهرام راه انداخته بود. البته بر عکس هر دفعه این بار شهرامم سرش داد میزدا، دیگه مثل قبل نمی‌گفت چشم، چشم. خیلی خوشم امد که حال پری‌ناز رو گرفت. –کاش از شوهرت بپرسی پری‌ناز چیکارش داشت. شاید اگر بفهمیم دقیقا چی میخواد بهتر باشه. –نه، دیگه نباید بهش گیر بدم. حالا خودش کم کم شاید بگه. قبلنا همش بهش گیر میدادم و سوال پیچش می‌کردم. آخرشم دعوامون میشد و می‌ذاشت می‌رفت. پوزخندی زدم و گفتم: –میگم این پری واسه هر کی بد بود، واسه تو یکی خوب بودا، باعث شد شوهر داری یاد بگیری. خندید. –نه بابا، خدا پدر و مادر ولدی رو بیامرزه. –الان کجاست؟ –رفت پایین یه سیگار کشید یه کم آروم شد بعدشم امد بچه رو برد بیرون خوراکی براش بخره. میدونی چند وقته کاری به کار این بچه نداشته. –لابد پری یه چیزی بهش گفته که اعصابش خرد شده. –تنها چیزی که فهمیدم این بود که شهرام مدام به پری می‌گفت من نمی‌تونم، شرایطش رو ندارم. چون قبلا شرایطش رو داشتم ولی حالا ندارم و از این جور حرفها... البته آخرشم فکر کنم پری‌ناز تهدیدش کرد که شهرامم گفت، شما هیچ غلطی نمی‌تونید بکنید فعلا که مثل موش توی سوراخ موشتون قایم شدید. وقتی این رو گفت انگار پری‌ناز منفجر شد و شروع به بدبیراه گفتن کرد. شهرامم تلفن رو روش قطع کرد. در دلم بارها و بارها خدا را شکر کردم که که بلعمی بالاخره خوبیهای شوهرش را دید و حتی یک خوراکی خریدن برای بچه‌اش را اینقدر برای خودش بزرگ کرده و راضی است. فردای آن روز مادر برای رفتن به خانه‌ی مریم خانم آماده شد و از من هم خواست همراهش بروم. ولی من پای رفتن نداشتم. مادر فکر می‌کرد به خاطر نگاههای دیگران و قضاوتهایشان نمیخواهم بروم. ولی دلیل نرفتن من اصلا این چیزها نبود. من دل دیدن خانه‌ی راستین را بدون خودش نداشتم. دلم ریش میشد از گریه‌های مادرش وقتی که از بی‌تابیهایش می‌گفت. طاقت دل تنگی خودم را نداشتم. احساس می‌کردم قلبم این همه ظرفیت ندارد. مادر چادرش را روی مبل پرت کرد و گفت: –اگه نمیای پس منم تنها نمیرم. اگه مریم‌خانمم ناراحت شد میگم تو نخواستی بیای. هم زمان هم مشتاق رفتن بودم هم ترس و دلهره از رفتن داشتم. راستین نبود ولی نمی‌دانم چرا من همان هیجانی که برای دیدن خودش داشتم را حالا برای به خانه رفتنشان دارم. تلفیق این دو احساس حالم را دگرگون کرده بود. با اکراه بلند شدم. –باشه مامان الان حاضر میشم. سارافن و دامن مشگی‌ام را با روسری آبی نفتی رنگم را پوشیدم و با مادر همراه شدم. مریم خانم با دیدن ما لبخند زد و خوش‌آمد گویی کرد. بعد به داخل خانه هدایتمان کرد. وارد که شدیم دورتا دور سالن خانم‌هایی نشسته بودند که من اکثرشان را می‌شناختم. پری‌خانم همسایه‌ی طبقه‌ی پایین ما هم بود. مریم خانم ما را به طرف دو صندلی خالی هدایت کرد و با ذوق خاصی که برایم غیرعادی بود گفت: –خیلی از امدنتون خوشحال شدم. منت سرم گذاشتین. بعد هم وسایل پذیرایی را روی میز عسلی مقابلمان گذاشت و حسابی تعارفمان کرد. بدون این که سرم را بالا بگیرم امواج نگاههای دیگران را دریافت می‌کردم. اکثرا تعجب زده بودند و فقط چند نفر از رفتار مریم خانم خوشحال بودند. سرم را بلند کردم تا صاحب آن موجهای خوشحالی را ببینم. دوتای آنها ستاره و مادرش همسایه‌ی طبقه‌ی بالاییمان بودند. و یکی از آنها هم نورا بود که جلوی کانتر آشپزخانه ایستاده بود و نگاهمان می‌کرد. وقتی نگاهمان با هم تلاقی شد به طرفم آمد و محکم مرا در آغوشش فشرد و بعد با مادر احوالپرسی کرد. مادر نگاه معنی‌داری به شکم نورا انداخت و جوابش را داد. نورا به زحمت صندلی آورد و کنارم نشست و گفت: ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
🕰 –چقدر خوب شد که امدی. دلم برات یه ذره شده بود. تو که اصلا سراغی از من نمی‌گیری. –راستش همون یه بار که امدم... سرش را تکان داد. –آره، میدونم. حق داری. اون روز خیلی خجالت کشیدم. تا مدتی هم با مادر شوهرم سرسنگین بودم. از دستش ناراحت بودم که... –نه نورا، یه وقت به خاطر من حرفی چیزی نزنیا. راضی نیستم. لبخند کم جانی زد. –راستی یه چیزی بگم خوشحال شی. –چی؟ در مورد بچس؟ –نه، خودت. دیشب تو خونه حرف تو بود. با تعجب پرسیدم: –حرف من؟ –اهوم. مامان دیشب در مورد امدنش به خونه‌ی شما با حنیف حرف زد. خوابش رو هم تعریف کرد. در مورد امدنش به شرکت و حرفهایی که بینتون رد و بدل شده بود هم گفت. حنیف بهش گفت همین که تو درخواست مادرشوهرم رو قبول کردی یعنی راستین خیلی برات مهم بوده، بعدشم گفت درخواستش از پایه اشتباه بوده و نباید مزاحم خانواده شما میشده. چون شما به اندازه کافی به خاطر مسائل و کارهای پری‌ناز آسیب دیدید. مشتاق پرسیدم: –خب بعدش چی گفت؟ –هیچی دیگه، آخرشم گفت دعا کنه که شما امروز بیایید اینجا و حلالش کنید وگرنه ممکنه آه مادر تو دامنش رو بگیره و همین باعث بشه اتفاقهای خوبی نیوفته. گفت تعبیر اون خوابشم اینه که راستین نگران اُسوه هست و دلش نمیخواد اتفاقی براش بیفته. حنیف از کارهای پدر و مادرش تا دیشب خبر نداشت. وقتی فهمید خیلی ناراحت شد که نشستن دوتایی واسه آینده تو نقشه کشیدن و خام حرفهای پری‌ناز شدن. نفسم را سنگین بیرون دادم. –شایدم حق داشته باشن، بالاخره پدر و مادرن دیگه، میخوان هر جور شده بچشون بیاد پیششون. –آره خب می‌دونم. ولی به قول حنیف نه با پا گذاشتن روی آرزوها و زندگی یه دختر اونم برای تمام عمرش. از حرفهایش نور امیدی در دلم پیدا شد و به جان آقا حنیف دعا کردم. از این که تعبیر خواب حنیف آنقدر دور از ذهن بود هم احساس خوبی پیدا کردم. می‌دانستم خودش اینطور گفته که مادرش دست از سر ما بردارد. هر کس تسبیحی دستش بود و صلوات می‌فرستاد. نورا تسبیحی به دستم داد که خیلی جالب و زیبا بود. دانه‌های تسبیح از چوب بودند و آویزی از آن آویخته بود که چند حروف چوبی در‌هم تنیده شده بودند. با دقت به حروف نگاه کردم. به سختی میشد کلمه‌ی "یاعلی" را خواند. کار معرق بود. آنقدر زیبا این حروف سیقل داده شده بودند و که انگار با انسان حرف میزد. این جور تمیزی و زیبایی کار برایم آشنا آمد. قلبم ضربان گرفت و سوالی به نورا نگاه کردم. نورا خودش تسبیح ساده‌ایی برداشت و یکی هم به مادر داد و کنارم نشست. پرسیدم: –این آویز تسبیح رو... حرفم را برید و کنار گوشم گفت: –کار راستینه. بعد سرش را زیر انداخت و با بغض ادامه داد: –یه بار پیشش به حنیف گفتم کاش میشد یه تسبیح داشته باشم که یکی از اسمای اعظم خدا ازش آویزون باشه و هر روز یادم باشه تسبیحش رو بگم. راستین گفت: –کسی که اسمهای اعظم خدا رو نمی‌دونه. گفتم ولی من شنیدم یکی از اون اسامی "یاعلی" هست. حرفی نزد. بعد از چند وقت دیدم این رو برام درست کرده. حواسم بود که اون چند روز بعد از شرکت میرفت زیرزمین و مشغول بود. اگه بدونی وقتی بهم دادش چقدر خوشحال شدم. –یعنی دونه‌های تسبیح رو هم خودش ساخته‌؟ –نه، اون رو خریده. بعد اینی که خودش ساخته رو بهش وصل کرده. خیلی این تسبیح رو دوست دارم. الانم برای تو آوردم که صلواتات رو با اون بفرستی. تو دلت پاکه مطمئنم این اسم برات معجزه میکنه. چشم به آویز تسبیح دوختم و چشم‌هایم نمناک شدند. لبهایم را حرکت دادم و شروع به ذکر گفتن کردم. مادر راستین درست روبروی من نشسته بود و سربه زیر تسبیحش را بی‌صدا می‌چرخاند. اشکهایش هم همانند دانه‌های تسبیح یکی پس از دیگری از چشمایش بر روی گونه‌هایش می‌افتاد. این صحنه حال دلم را خرابتر کرد. اشکهایم برای بیرون ریختن بی‌قراری می‌کردند. ولی من مگر می‌توانستم زیر این همه نگاه اشک بریزم. جدال سختی را برای مهار گریه‌ام داشتم. تا این که ذکرها تمام شد و یک روضه‌ی کوتاه خوانده شد و بهترین فرصت بود برای رها کردن بغض فرو خورده‌ام. موقع خداحافظی از نورا خواستم که تسبیحش را برای چند روزی به من قرض بدهد. او هم با کمال میل قبول کرد. آنشب موقع خواب وضو گرفتم و روی تخت دراز کشیدم. تسبیح چوبی را به دست گرفتم و شروع به تکرار اسمی کردم که راستین برای نورا ساخته بود. ابتدای شروع ذکر فقط زبانم بود که ذکر را تکرار می‌کرد ولی کم‌کم با هر دور تسبیح احساس ‌کردم همه‌ی جوارح بدنم این نام را تسبیح می‌کنند. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
🕰 آنقدر تکرار کردم که که لبهایم خشک شد. کمی خسته شدم ولی طنین صدایی که از تک‌تک سلولهای بدنم بلند میشد نوایی می‌نواخت که به من قدرت می‌داد باز هم بگویم. قدرتی همراه عشق که برایم عجیب بود. نمی‌دانم چقدر گذشت یا چند دور تسبیح ذکر را تکرار کردم. یا اصلا چطور شد که خوابم برد. تنها چیزی که یادم است صدایی بود که او هم همین ذکر را می‌گفت. وقتی چشم‌هایم را باز کردم دیدم آلارم گوشی‌ام است. باید برای نماز صبح بیدار میشدم. باورم نمیشد صبح شده. انگار اصلا نخوابیده بودم. روی تختم نشستم و با سُر دادن دستم روی تخت دنبال تسبیح گشتم ولی پیدایش نکردم. بلند شدم و چراغ اتاق را روشن کردم و روی زمین را نگاه کردم. با دیدن تسبیح پاره، کنار تختم ماتم برد. چطور پاره شده بود؟ دانه‌هایش پخش زمین شده بود. هراسان خم شدم و شروع به جمع کردن دانه‌های تسبیح کردم. جمله‌ی نورا که دیروز گفت خیلی این تسبیح را دوست دارد در سرم اکو شد. با خودم حرف میزدم. –خدایا حالا چیکار کنم. امانت مردم ببین چی شد. دانه‌های تسبیح جمع می‌کردم و تند تند می‌شمردم تا ببینم چندتا کم است. مادر وارد اتاق شد و پرسید: –چی کار می‌کنی؟ –تسبیح نوراست نمی‌دونم چطور شده خودبه خود پاره شده ریخته روی زمین. روی تخت نشست. –همون که دیروز ازش گرفتی؟ –آره، مثلا امانت بود. –راستی نورا دیروز ماشالا چقدر سرحال بود. انگار مریضیش کلا خوب شده‌ها، صورتش مثل قبل زرد نبود. نوچی کردم و گفتم: –مامان شمام دلتون خوشه‌ها، من الان دلم شور امانت مردم رو میزنه، اونوقت شما به فکر قیافه‌ و مریضی نورا هستید؟ –ناراحتی نداره که، تو فقط دونه‌هاش رو پیدا کن من نخ مخصوص تسبیح دارم برات مثل اولش درست می‌کنم. –می‌تونی مامان؟ پشت چشمی برایم نازک کرد. –وا! دیگه تسبیح نخ کردن کاری داره؟ –آخه از توی این آویزش رد شده بود حالت ریش ریش شده بود خیلی قشنگ بود، بلدی اونجوری... –آره بابا کاری نداره، دیشب دیدم چطوری بود. از خوشحالی دانه‌های تسبیح را رها کردم و هر دو دستش را گرفتم و بوسیدم و گفتم: –ممنونم مامان. خیالم رو راحت کردی. –حالا چه کاری بود این رو امانت بگیری؟ مگه خودمون تو خونه تسبیح نداریم؟ توام آبروی آدم رو می‌بری‌ها. مگر می‌توانستم دلیل کارم را برایش توضیح بدهم. آویزی که راستین خودش درست کرده بود را جلوی چشم مادر گرفتم. –به‌خاطر این، میگن تکرار اسمش معجزه می‌کنه. مادر با دقت حروفهای معرق‌کاری شده را بررسی کرد و نفسش را به یکباره بیرون داد. –آره، درست میگن. بعد دستش را زیر چانه‌اش گذاشت و متفکر به دانه‌های تسبیحی که دوباره مشغول جمع کردنشان شدم خیره ماند. تقریبا همه‌ی دانه‌ها را جمع کردم و کنار دستش روی تخت گذاشتم. –برم یه لیوان بیارم بریزمشون داخل لیوان و بشمارمشون. بعدشم نمازم رو بخونم. مادر هنوز ماتش برده بود. دستم را جلوی صورتش تکان داد. –نماز خوندید؟ آهسته بلند شد و سرش را تکان داد و گفت: –یه صدقه هم بنداز. –به خاطر پاره شدن تسبیح؟ همانطور که از اتاق خارج میشد گفت: –آره. دنبالش رفتم. –اینا خرافاته مامان. به طرفم برگشت. –می‌دونم خرافاته، ولی نمی‌دونم چرا وقتی گفتی از خواب بیدار شدی و دیدی خود به خود پاره شده و افتاده روی زمین یه جوری شدم. استرس گرفتم. صدقه دادن که بد نیست. حالا بیا نمازت رو بخون بعد. از حرف مادر حال من هم دگرگون شد و دلم برای راستین شور زد. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
🕰 صبح فردا به خاطر دیر آمدن مترو و ازدحامی که به خاطر همین موضوع به وجود آمده بود، دیر به شرکت رسیدم. وارد که شدم سر و صدا و جر و بحث بلعمی و آقا رضا از اتاق می‌آمد. به طرف آبدارخانه رفتم و پرسیدم: –دوباره اینا چشون شده، بلعمی کاری کرده؟ ولدی سرش را تاسف بار تکان داد و گفت: –واقعا درسته که میگن ما هر چی که می‌کشیم از بی‌عقلیمونه. لبخند زدم. –خب اگه بی عقل باشیم که تقصیری نداریم. چیزی که وجود نداره دیگه... ولدی اخم کرد. –یعنی چی وجود نداره؟ وجود داره ولی این دختره ازش استفاده نمیکنه. از بس مغزش رو استفاده نکرده بهش خمس تعلق می‌گیره. این بار بلند خندیدم. بلعمی با حرص در اتاق آقا رضا را به هم کوبید و پشت میزش رفت و خودش را روی صندلی‌اش کوبید. به طرفش رفتم و گفتم: –میخوای خودت رو ناقص کنی؟ چه خبرته؟ بغض داشت. ولدی با یک لیوان آب مقابلش ظاهر شد و گفت: –دیوانه، برو خونه مثل خانمها بشین سر زندگیت، حالا که اون میخواد خرجت رو بده تو نمیخوای؟ حتما باید مثل کوزت کار کنی؟ صبح زود خواب رو به اون بچه‌ی معصوم زهر کنی که چی بشه؟ لبهایم را بیرون دادم و گفتم: –میشه به منم بگید چی شده؟ بلعمی با همان بغضش که نه بیرونش می‌ریخت و نه می‌بلعیدش گفت: –هیچی، شهرام امده به آقا رضا گفته امروز تصویه خانم من رو انجام بده، چون دیگه نمیخواد بیاد سرکار. با تعجب پرسیدم: –چرا نمیخوای بیای؟ ولدی پوفی کرد و با انگشت سبابه‌اش ضربه‌ایی به سرم زد و گفت: –مثل این که توام خمس لازمی‌ها، خب معلوم دیگه، شوهرش خودش میخواد خرجش رو بده، گفته تو بشین خونه فقط مادری کن و به بچت برس. بلعمی گفت: –اون الان جو گیره، اگه من کارم رو از دست بدم دو روز دیگه که نظرش عوض شد تو این وضعیت چطوری کار پیدا کنم؟ پرسیدم: –خب با آقا رضا چرا دعوا می‌کردی؟ –چون اونم از خدا خواسته حرف شوهرم رو جدی گرفته. هی میگه از فردا دیگه نیا. وقتی شوهرت راضی نیست درست نیست اینجا کار کنی. منم بهش گفتم باشه میرم ولی وقتی آقای چگنی امد. اونم بهش برخورد و جر و بحث بالا گرفت. خانم ولدی لبهایش را با دندان می‌کند و با حرص به بلعمی نگاه می‌کرد. بلعمی لیوان آب را از دستش گرفت و گفت: –باشه دیگه میرم خونه میشینم تا از شر من خلاص بشید. ولی اول باید آقای چگنی بیاد بعد. ولدی رو به من گفت: –تا حالا منشی به این پرویی دیدی؟ خودش واسه خودش تعیین تکلیف میکنه. بعد پا کج کرد به طرف آشپزخانه و بی‌خیال ادامه داد: –راحت باش، بگو میخوام نوکر غریبه‌ها باشم. نمیخوام برم به شوهر و بچه‌ی خودم رسیدگی کنم. بعد از رفتن ولدی، بلعمی زیر لب گفت: –دیگه گیر دادنش خیلی زیاد شده. اصلا هیچ کدامشان را درک نمی‌کردم. به اتاقم آمدم و مشغول کارم شدم. تقریبا نزدیک ظهر بود که با صدای جیغ بلعمی هراسان از اتاق بیرون دویدم. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
🕰 بلعمی با رنگی پریده و دستهانی لرزان برای ولدی توضیح میداد که شوهرش در بیمارستان است. آقا رضا هم از اتاقش بیرون آمده بود و هراسان به توضیحات بلعمی گوش می‌کرد. در آخر از بلعمی پرسید: –کی بهتون خبر داد؟ بلعمی گریه‌اش گرفت. –خودش زنگ زد تو آمبولانس بود. نفسش بالا نمیومد. نتونست جملش رو تموم کنه، پرستار کنار دستش گوشی رو گرفت و اسم بیمارستان رو بهم گفت. –خب از حالش می‌پرسیدید. –پرسیدم پرستار گفت بیهوش شده ولی علائم حیاتی داره. من باید زودتر برم بیمارستان. آقا رضا دوباره پرسید؟ –تصادف کرده؟ –اونم پرسیدم. گفت تصادف نکرده، فقط شما زودتر خودتون رو برسونید به احتمال زیاد باید جراحی بشه. آقا رضا همانطور که به طرف اتاقش می‌رفت گفت: –صبر کنید من می‌رسونمتون. بلعمی کیفش را برداشت و به طرف من آمد. –میشه تو به مادرش خبر بدی، یه جوری نگی هول کنه ها. فقط بهش بگو زود بیاد. شاید برای عمل کردنش رضایت من رو قبول نکنن. شاید مادرش باید باشه. از حرفهایی که شنیده بودم ماتم برده بود. بلعمی دستم را گرفت و دوباره گفت: –اگه شماره‌ی مادرش رو داری بده من خودم زنگ میزنم. همان موقع آقا رضا سویچ به دست رو به بلعمی گفت: –راه بیفتید بریم. گفتم: –منم باهاتون میام. مامانم شماره‌ی مادرش رو داره، بهش زنگ میزنم که به بیتا خانم خبر بده. آقا رضا گفت: –امدن شما نیازی نیست. فوری گفتم: –میام که بلعمی تنها نباشه. آقا رضا حرفی نزد و سربه زیر بیرون رفت. ولدی گفت: –زودتر برید، انشاالله که به خیر می‌گذره. من و بلعمی صندلی عقب ماشین آقا رضا نشستیم. من فوری به مادر زنگ زدم و موضوع را برایش توضیح دادم. مادر گفت که خودش به بیتا خانم زنگ میزند و خبر می‌دهد. آقا رضا به روبرو خیره شده بود و با سرعت رانندگی می‌کرد. بعد ناگهان از بلعمی پرسید: –اگه تصادف نکرده شاید با کسی دعوا کرده، کتک کاری... بلعمی وسط حرفش پرید. –شهرام اصلا اهل دعوا نبود. آقارضا پوزخندی زد. –اتفاقا به نظرم با همه دعوا داشت. –نه، به هارت و پورتاش نگاه نکنید، داد و بیداد می‌کرد ولی اهل کتک کاری نبود. خیابانها شلوغ بود و کمی در راه معطل شدیم. به بیمارستان که رسیدیم دیدم بیتا خانم زودتر از ما رسیده و مادر هم همراهش آمده. بیتا خانم مستاصل ایستاده بود و اشک می‌ریخت. مادر هم دلداری‌اش می‌داد. کنار گوش بلعمی گفتم: –مادر شوهرت چقدر زود خودش رو رسونده. بلعمی چون عکس بیتا خانم را قبلا دیده بود فوری جلو رفت و احوالپرسی کرد. وقتی بیتا خانم چشم‌های اشکی و رنگ پریده بلعمی را دید درد خودش یادش رفت و استفهامی اول به بلعمی، بعد هم به من نگاه کرد. نمی‌دانستم چه طور بلعمی را معرفی کنم. آقا رضا کنار بلعمی ایستاد. من هم از فرصت استفاده کردم و به هر دویشان اشاره کردم و گفتم: –از دوستان آقا شهرام هستن. با تکان دادن سرش با آقا رضا خوش و بش کرد ولی هنوز هم نگاه استفهامی‌اش روی بلعمی بود. حق داشت گیج شود. می‌توانستم حدس بزنم که حالا چقدر سوال در ذهنش است. برای این که از من سوالی نپرسد کمی از او فاصله گرفتم. ولی شنیدم که آقا رضا پرسید: –الان پسرتون کجاست؟ بیتا خانم گفت: –همین الان بردنش اتاق عمل. دوباره آقا رضا پرسید: –تصادف کرده؟ بیتا خانم به جای جواب گریه کرد و مادر جواب داد: –نه، تیر خورده. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
🕰 من و بلعمی همزمان هینی کشیدیم. بلعمی با صدای بلند تکرار کرد. –تیر خورده؟ بیتا خانم همانطور که اشک می‌ریخت سرش را تکان داد. بلعمی گفت: –خدا ازشون نگذره، حتما کار پری‌ناز و دارو دستشه... با شنیدن این جمله‌ی بلعمی بیتا خانم گریه‌اش بند آمد و من لبم را گاز گرفتم و ابروهایم را برای بلعمی بالا دادم. بلعمی نگاهی به من انداخت و تازه فهمید چه حرف مگویی را گفته است. بیتا خانم پرسید: –همین پری‌نازی که معلوم نیست سر پسر مریم خانم چه بلایی آورده رو میگی؟ بلعمی سرش را پایین انداخت و سکوت کرد. بیتا خانم بازوی بلعمی را گرفت و تکان داد: –با توام، اون این بلارو سر بچه‌ی من آورده؟ بلعمی گفت: –نمی‌دونم. من همین‌جوری یه چیزی گفتم. –اصلا تو از کجا می‌شناسیش؟ کار کم‌کم به جاهای باریک می‌کشید. آرام آرام با قدمهای کوچک شروع به عقب رفتن کردم. ممکن بود بیتا خانم از من چیزی بپرسد. حالا که بلعمی خودش همه چیز را خراب کرده بود پس خودش هم توضیح بدهد بهتر است. نمی‌خواستم پای من وسط کشیده شود. به در خروجی که رسیدم کمی خیالم راحت شد. داخل حیاط یک نیمکت بود. خانمی رویش نشسته بود. من هم با فاصله کنارش نشستم. خانم در حال فین فین کردن بود. نگاه گذرایی خرجش کردم، ناخنهایش را مثل بلعمی مانیکور کرده و لاک چند رنگی زده بود. از ناخن انگشت کوچکش هم یک قلب بسیار ریز طلایی آویزان بود. برایم جالب آمد و ناخوداگاه محو دستهایش شدم. متوجه‌ی من شد. اشکهایش را پاک کرد و نگاهی به من انداخت. دستش را به موهای یخی‌اش کشید و زمزمه وار شروع به بد و بیراه گفتن کرد. صدایش طوری بود که واضح می‌شنیدم که چه می‌گوید. چند لحظه‌ی بعد به طرفم چرخید و پرسید: –شما هم اینجا مریض دارید؟ سرم را به علامت تایید تکان دادم. –حدس میزدم، آخه تو این مدت اینجا ندیده بودمت. پرسیدم: –خیلی وقته میایید اینجا؟ –آره بابا، من هر روز اینجام. البته امروز از صبح گفتن شوهرم مرخصه، دیگه میتونم ببرمش خونه. ولی من هنوز اینجام. –خب چرا نمیبریدش خونه؟ – چطوری ببرمش. باید اول پول بیمارستان رو بدم. –شوهرتون مشکلش چیه؟ –سوخته، تو این آتیش سوزیا ماشینش رو آتیش زدن مثلا رفته خاموشش کنه خودشم سوخته. آخه تمام زندگیمون همون ماشین بود. باهاش کار می‌کرد خرج زندگیمون رو درمیاورد. متاسف پرسیدم. –حالا تونست خاموشش کنه؟ –نه بابا، ماشین یهو منفجر شده هیچی ازش باقی نمونده. این بدبختم دستهاش و یه کم از صورتش و بدنش سوخته. اگه مردم خاموشش نمیکردن و فوری نمیاوردنش اینجا خیلی بدتر میشد. –اینجا که سوانح سوختگی نیست. –می‌دونم. دیگه دکترها همینجا بهش رسیدگی کردن. فکری کردم و گفتم: –حالا شاید دولت بهتون خسارت ماشین رو بده. پوزخندی زد و دوباره چند بد و بیراه به دولت گفت. – می‌خواست خسارت بده این آشوب رو به پا نمی‌کرد. آهی کشیدم و گفتم: –انشاالله درست میشه، توکلتون به خدا باشه. با شنیدن این حرف از دهان من جوری با خشم و نفرت نگاهم کرد که فکر کردم ناسزا گفته‌ام. دوباره حرفی که زده بودم را در ذهنم تکرار کردم، ولی دلیل ناراحتی او را نفهمیدم. دندانهایش را روی هم فشار داد و غرید. –هر چی می‌کشیم از شماها و این حرفهاتونه، صداتون از جای گرم بلند میشه، شماها مملکت رو به گند کشوندین. با دهان باز نگاهش کردم و او ادامه داد: –باشه توکل می‌کنم، شما دلت واسه دین و ایمون من شور نزنه. آخرشم می‌خواهید بگید به خاطر این دوتا تار مو و لاکیه که زدم. خدا داره تنبیه میکنه و حقمه. به مِن و مِن افتادم. –ببخشید...من...منظورم این بود...که... حرفم را برید. –منظور آدمهایی مثل تو رو من بهتر از هر کسی می‌دونم چیه. چند عابر که از آنجا رد میشدند با تعجب به ما نگاه کردند. خجالت کشیدم و از جایم بلند شدم. صدایش را بالاتر برد و گفت: –آره شما خوبید، فکر کردی با توکل و انشاالله گفتن میشه مملکت داری کرد؟ با این کاراتون همه رو ا‌ز دین زده کردید و... شروع به دویدن کردم و از آنجا دور شدم. جلوی در ورودی سالن بیمارستان ایستادم و نفسی تازه کردم. چرا اینقدر حرفهای بی‌ربط میزد. شاید هم حق داشت عصبانی باشد. حالا با این بی‌پولی می‌خواهد چیکار کند. کارت عابر بانکم را از کیفم خارج کردم. احتمالا موجودیی‌ام کم باشد. چطور به دستش برسانم؟ در همین فکر بودم که آقا رضا را دیدم. داخل سالن ایستاده بود و با دونفر پلیس صحبت می‌کرد. با دیدن پلیسها نمی‌دانم چرا ترسیدم و گوشه‌ایی خودم را پنهان کردم. طولی نکشید که آنها رفتند و من آقا رضا را صدا کردم. به طرفم آمد. –شما کجا رفتید؟ بی توجه به سوالش پرسیدم: –آقا‌رضا اونا کی بودن؟چی می‌گفتن؟ اینجا چیکار می‌کردن؟ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
🕰 –یعنی معلوم نبود پلیس هستن؟ حالا شما چرا هول کردین؟ چیزی نبود. بیمارستان خبرشون کرده، بالاخره باید معلوم بشه چی شده. اونا فقط چند تا سوال در مورد خانم بلعمی پرسیدن. نفسم را محکم بیرون دادم و زیر لب گفتم: –کی این پلیس بازیها تموم میشه؟ آقا رضا پرسید: –با من کاری داشتید؟ –بله، تو کارتتون پول دارید؟ –پول؟ بله، چطور؟ مشکلی پیش امده؟ –می‌خواستم اگه میشه یه مقدار بهم قرض بدید. هاج و واج نگاهم ‌کرد. حرفم برایش عجیب بود. –الان تو این موقعیت پول قرضی برای چی می‌خواهید؟ به طرف حیاط بیمارستان پا کج کردم و گفتم: –یه لحظه بیایید، می‌خوام یه کسی رو نشونتون بدم. دنبالم آمد. –نمی‌خواهید بگید چی شده؟ کارتم را به طرفش گرفتم: –هر چی موجودی داره به حساب بیمارستان بریزید. برای بیمار اون خانمی که اونجا نشسته ببینید. دستم را به طرف آن خانم دراز کردم و اوضاعش را برای آقا رضا شرح دادم و ادامه دادم. –فکر نمی‌کنم موجودی کارتم کافی باشه، بقیش رو شما بدید من بهتون پس میدم. سرش را کج کرد و پرسید: –آشناتونه؟ به آن نیمکت خیره شدم. –یه جورایی همه با هم آشناییم دیگه. –خب پس چرا خودتون نمیرید بهش بدید. –آخه نمیخوام من رو ببینه، فکر کنم به آدمهایی مثل من حساسیت داره. بیچاره آقارضا از حرفهای من سردرنمی‌آورد. پرسید: –آخه برم چی بگم؟ یهو بگم امدم حساب کنم؟ –نه به خودش نگید. برید پذیرش نشونیش رو بدید بگید همون بیماری که خواسته ماشینش رو خاموش کنه سوخته. خود خانمه رو هم از دور نشونشون بدید می‌شناسن. چون اونطور که خودش میگفت همه اینجا می‌شناسنش. اسم بیمارش رو که فهمیدید برید صندوق دیگه. هنوز هم بهت زده نگاهم می‌کرد. –این چه جور نشونی دادنه، بعد بی‌میل به طرف پذیرش راه افتاد. همانجا در پشت ستونی ایستادم و به کارهایش نگاه کردم. بعد از کلی کلنجار با مسئول پذیرش ایستاد و به فکر فرو رفت. بعد به طرف در خروجی رفت، همان موقع آن خانم که شوهرش سوخته بود وارد سالن شد. آقارضا دوید و از دور به مسئول پذیرش آن خانم را نشان داد. بعد از چند دقیقه مسئول پذیرش مشخصات بیمار را به آقارضا داد. آقا رضا هم با برگه‌ایی که دستش بود به طرف صندوق رفت. سرم را برگرداندم دیدم آن خانم در حال حرف زدن با تلفن است در آخر هم به طرف صندوق رفت. آه از نهادم بلند شد. چشم‌هایم را بستم و سرم را برگرداندم. هر لحظه ممکن بود بفهمد که آقارضا می‌خواهد حسابش را تسویه کند. به خودم آمدم دیدم آن خانم آقا رضا را صدا می‌زند و درست پشت ستونی که من ایستاده بودم به هم رسیدند. –آقا به من گفتن شما حساب ما رو تسویه کردید. شما کی هستید؟ صدای آقا رضا واضح می‌آمد که گفت: –یه بنده خدا. –میدونم بنده خدا هستید، من رو از کجا می‌شناسید؟ آقا رضا چیزی نگفت. آن خانم گفت: –آقا با شما هستما، رو زمین چیزی هست که چشم ازش برنمی‌دارید. دارم حرف میزنما. –بله می‌شنوم. –وا! مگه جزام دارم نگاه نمی‌کنید؟ نکنه به خودتون شک دارید؟ عادت آقارضا بود که موقع حرف زدن با خانمها به همه‌جا نگاه می‌کرد جز صورت طرف مقابلش. آقا رضا گفت: –بله به خودم شک دارم. شما مشکلی دارید؟ حرفتون رو بزنید. صدای پوزخند خانم آمد. – جوونهای به قول شماها قرتی چشمشون همه جا میچرخه چرا هیچ اتفاقی براشون نمیوفته. اونوقت شما با این همه یال و کوپال... آقا رضا را نمیدیدم ولی از صدایش معلوم بود که عصبی شده. –اونا یا خیلی علیه‌السلام هستن، یا کلا مرد نیستن. حضرت علی به خانم‌های جوون سلام نمی‌کردن اونوقت من... –خیلی خوب بابا...حالا چرا بهت برمیخوره. نگفتی چرا تسویه کردی. –من کاری نکردم. یه خانمی گفت شما از آشناهاشون هستید بیام تسویه کنم منم آمدم. صدای پای آقارضا آمد که فوری از آنجا دور شد. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
🕰 خانم را دیدم که بعد از مکثی دنبال آقا رضا دوید و صدایش کرد. –آقا، آقا، یه دقیقه صبر کنید. آقا رضا خیلی دورتر از ستونی که من پشتش ایستاده بودم. متوقف شد. آن خانم هم خودش را به او رساند و همانطور که موهای پریشانش را زیر شالش می‌داد، سربه زیر شد و شروع به صحبت کرد. دیگر حرفهایشان را نمی‌شنیدم. ایستادن آنجا بی‌فایده بود. به طرف طبقه‌ی بالا راه افتادم تا پیش بلعمی و بقیه بروم. بیتا خانم کنار بلعمی نشسته بود و دستهایش را در دستش گرفته بود و با بُهت به حرفهایش گوش می‌کرد. مادر هم کنارشان نشسته بود. انگشتهایش را در هم گره زده بود و متفکر نگاهش را به زمین چسبانده بود. نزدیکشان که شدم دیدم بیتا خانم سرش را با دستهایش گرفت و گفت: –باورم نمیشه، مگه میشه. یعنی شهرام یه بچه داره؟ یعنی من نوه دارم؟ بلعمی همین که من را دید گفت: –ایناها، شاهد از غیب رسید. از اُسوه بپرسید. اون در جریانه. بیتا خانم از جایش بلند شد و شرمنده نگاهم کرد و گفت: –من از تو خیلی شرمنده‌ام. ما در حق تو خیلی بد کردیم. ولی کاش یه جوری بهم می‌گفتی که شهرام زن و بچه داره. کاش از اول همه چیز رو... مادر حرفش را برید. –بیتاخانم ما هم خبر نداشتیم تازه فهمیدیم. بعدشم با این همه حرف و حدیث که پشت دختر من بود تو حرفش رو باور می‌کردی؟ احتمالا یه تهمت دیگه هم بهش می‌زدید و می‌گفتید از لجش داره این حرفهارو میزنه. بیتا خانم سرش را تکان داد. –بگید، هر چی دلتون میخواد به من بگید. حق دارید. شهرام خیلی در حق اُسوه بد کرد. حالا چطور تو روی مریم خانم نگاه کنم؟ خود شهرام چه جوابی داره به من بگه؟ به مریم‌خانم بگه، به شماها بگه...گریه‌اش گرفت. با همان حالت گریه ادامه داد: –این همه دختر برای ازدواج بهش پیشنهاد می‌دادم یه کلمه نمی‌گفت من زن و بچه دارم. چطور دلش امد این کار رو بکنه؟ وای خدایا اگه من براش زن می‌گرفتم چی؟ بعد از یه مدت جواب خانواده دختر رو چی می‌خواستم بدم، بالاخره که همه‌چی معلوم میشد. موقع حرف زدن هم مدام روسری‌اش را در دستش مچاله می‌کرد. بلعمی هم بلند شد و دستش را گرفت و گفت: –مامان جان حالا که هیچ کدوم از این اتفاقها نیوفتاده، پس جای غصه خوردن نیست. الان فقط باید دعا کنیم شهرام حالش خوب بشه. ابروهایم بالا رفت. بلعمی چه زود خودمانی شد. با صدای زنگ گوشی‌ام چشم از بلعمی برداشتم. آقا رضا پشت خط بود. وصل کردم. –چی شد آقا رضا؟ –پرداخت کردم. فقط الان میرم شرکت. چون این خانم خیلی اصرار می‌کنه که بگم کی خواسته حسابش رو تسویه کنه، هر جا میرم دنبالم میاد. برای این که شما رو نبینه بالا نمیام. تشکر کردم و از او خواستم که بگوید از کارت خودش چقدر پرداخت کرده و من چقدر به او بدهکار شدم. ولی او قبول نکرد و گفت که از کارت خودش چیز زیادی پرداخت نکرده و می‌خواهد همین مبلغ ناچیز را هم در این کار شریک شود. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
🕰 به انتهای سالن رفتم تا روی صندلی تکی که آنجا بود بنشینم. از همان دور بلعمی و مادرشوهر تازه کشف شده‌اش را زیر نظر داشتم. بلعمی گوشی‌اش را جلوی مادرشوهرش گرفته بود و چیزهایی نشانش میداد و چیزهایی برایش تعریف می‌کرد. احتمالا عکس پسرش بود. بیتا خانم انگار هنوز هم باورش نشده بود چون جوری با بهت و حیرت به بلعمی و گوشی‌اش نگاه می‌کرد که انگار چیز خیلی عجیبی می‌بیند. البته حق داشت. همه‌ی اتفاقهای مهم و عجیب زندگی‌اش در یک زمان اتفاق افتاد. چقدر دلیل به هم رسیدن این دو نفر به هم برایم جالب بود. انگار خدا با زبان بی زبانی با شهرام حرف زد و گفت حالا که خودت نمیری زن و بچه‌ات را به مادرت نشان بدهی خودم دست به کار می‌شوم. چطور حادثه های زندگی ما اینقدر زنده هستند. ما به طور باور نکردنی با یک خدای زنده سرو کار داریم که مدام زیرنظرمان دارد. زندگی کردن با یک خدای حی و زنده خیلی جذاب است. خدایی که با زبان خودش با تک تک ما حرف می‌زند. من خودم در گذشته فقط وقتی خدا را بیدار تصور می‌کردم که به مشکلی برمی‌خوردم. آن موقع بود که می‌رفتم در خانه‌اش را می‌کوبیدم و می‌گفتم: –خدا جون چقدر میخوابی بیا ببین زندگیم چقدر به هم ریخته یه نیم نگاهی بنداز مشکلم حل بشه. بعد از حل کردن مشکلم خدا دوباره می‌خوابید. غافل از این که من هستم که خوابیده‌ام و خدا هر چند روز یک بار بیدارم می‌کند و می‌گوید نباید بخوابی اینجا جای خواب نیست. پرستاری به طرف بیتا خانم آمد و چیزی به او گفت. همه هراسان بلند شدند. من هم به طرفشان رفتم. وقتی رسیدم بیتا خانم همراه پرستار رفته بود. از مادر پرسیدم: –اون پرستار چی‌ گفت؟ مادر هنوز به مسیر رفتن آنها نگاه می‌کرد. – گفت آقای دکتر بیتا خانم رو کار داره. بلعمی ناخنهایش را می‌جوید. ضربه‌ی آرامی روی دستش زدم. –این چه کاریه؟ فوری گفت: –پرستاره ناراحت بود. نکنه اتفاقی برای شهرام تو اتاق عمل افتاده باشه. روی صندلی نشاندمش. –ناراحتی پرستار که دلیل نمیشه، شاید خسته بوده. تو می‌دونی تیر به کجای شوهرت خورده؟ –من که ندیدم. مامان می‌گفت انگار طرف قفسه‌‌ی سینش بوده. با تعجب پرسیدم: –مامان؟ –منظورم مادر شهرامه. می‌گفت یکی از پرستارها گفته خون زیادی ازش رفته. نوچی کردم و در جای بیتا خانم نشستم. –از راستینم خیلی خون رفته بود، ولی حالش خوب شد. اینا جوونن، قوی هستن. آقا شهرامم طاقت میاره، خوب میشه، نگران نباش. بعد از تمام شدن جمله‌ام نگاه سنگین مادر را روی خودم حس کردم. آنقدر سنگین بود که جرات نگاه کردن به صورتش را نداشتم. بلعمی گفت: –آخه گفتی تیر اون به پاش بوده، می‌ترسم اُسوه، اگه بلایی سرش بیاد من با یه بچه چیکار کنم؟ کسی رو ندارم. –ناشکری نکن. پدرت که هست. حرفی نزد، فقط پوفی کرد و سرش را تکان داد. طولی نکشید که صدای جیغ وحشتناکی هر سه‌ی ما را هراسان کرد. بلعمی بلند شد و گفت: –وای، چی شد؟ بعد هم به سمتی که بیتا خانم رفته بود دوید. من هم دنبالش دویدم و گفتم: –کجا میری؟ بیتا خانم نبود که، شاید یه نفر... با دیدن بیتا خانم که همان پرستار زیر بغلش را گرفته بود حرفم را خوردم. بیتا خانم با دیدن بلعمی دوباره جیغ زد و گریه کنان گفت: –بچم رفت، بچم رو ندیدم بگم عروسیت مبارکه، ندیدمش بگم قدم بچت مبارک، ندیدمش، ندیدمش... بلعمی جیغی زد و روی زمین نشست و شروع به زدن خودش کرد. از شنیدن این خبر شوکه شده بودم مات و مبهوت ایستاده بودم. مادر خودش را به بلعمی رساند و دستهایش را گرفت و به زحمت بلندش کرد. آن پرستار هم بیتاخانم را به صندلیها رساند و نشاندش و گفت: –تو رو خدا آروم باشید، اینجا بیمارستانه. مادر هم بلعمی را کنار مادر شوهرش نشاند و رو به من گفت: –چرا ماتت برده، بیا به آقات زنگ بزن. با دستهای لرزان گوشی‌ام را درآوردم و شماره‌ی پدرم را گرفتم. بیتا خانم با همان حالت جیغ و گریه گفت: –تا حالا بچم رو دعوا نکرده بودم. ولی این بار می‌خواستم دعواش کنم. می‌خواستم بگم چرا به من نگفتی. انگار خودش فهمید رفت. آخه طاقت ناراحتی من رو نداشت. مادر شروع به آرام کردنش کرد و بیتا خانم رو به مادر ادامه داد: –به خدا طاقت ناراحتی من رو نداشت. اذیت می‌کرد ولی تا بهش اخم می‌کرد میومد دستم رو می‌بوسید عذرخواهی می‌کرد. می‌گفت مامان من هیچ وقت تو رو تنها نمیزارم. زنم بگیرم میارمش پیش خودت، با هم زندگی کنیم. مادر هم از حرفهای بیتا خانم به گریه افتاد. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
🕰 همه در خانه‌ی بیتاخانم جمع بودیم. چند خانم کنار بیتاخانم نشسته بودند و هر دفعه که بلعمی بیتاخانم را مامان صدا می‌کرد با هم پچ پچ می‌کردند. انگار به گوشهایشان شک داشتند و می‌خواستند بدانند بقیه هم همان کلمه را شنیده‌اند. بعد که پرسیدم گفتند که آنها خواهرهای بیتا خانم هستند. جمعیت هر لحظه بیشتر میشد. دل بلعمی برای پسرش شور میزد. می‌گفت کسی را ندارد که دنبال بچه برود. من گفتم که می‌توانم با پدرم بروم. او هم به مهدکودک زنگ زد و از آنها خواست که پسرش را تحویل من بدهند. من و پدر برای تحویل گرفتن بچه رفتیم. آنقدر این پسر بچه شیطان بود که باورم نمیشد. دقیقا از دیوار راست بالا می‌رفت. بلعمی می‌گفت وقتی به خانه‌ی پدرش زنگ زده و به زن پدرش گفته که چه اتفاقی افتاده، او پس از گفتن تسلیت و پرسیدن شرایط و موقعیت بلعمی با دلسوزی گفته، الهی بمیرم حالا میخواهی کجا زندگی کنی؟ بلعمی با گریه می‌گفت حرفش برای یک لحظه داغ شهرام را از یادم برد. با خودم فکر کردم، مگر می‌شود یک نفر این قدر دور اندیش و نگران زندگی‌خودش باشد آن هم در این شرایط بهرانی و سخت دختر همسرش. شاید هم باید فکر می‌کردم مگر می‌شود یک نفر اینقدر سنگدل باشد. پدر از پسر بلعمی پرسید: –اسمت چیه آقا کوچولو؟ او همانطور که در صندلی عقب ماشین با جعبه‌ی دستمال کاغذی کلنجار می‌رفت گفت: –شروین. پدر نگاهی به من انداخت و پرسید: –مگه شروین اسم پسره؟ لبخند زدم. –اسپرته، هم رو دختر میزارن هم پسر. به روبرو خیره شد و گفت: –مردم چه اسمهایی میزارن، همیشه رو اسمهایی که حرف "ش" داشت حساسیت داشتم. با تعجب پرسیدم: –چرا؟ –از بس که خدابیامرز مادرم رو اسم گذاشتن حساس بود. می‌گفت اسم شخصیت بچه رو می‌سازه، رو بچه‌هاتون اسمی نزارید که حرف "ش" داشته باشه. خوب نیست. –چرا میگفتن خوب نیست؟ –مادرت خیلی زود از دنیا رفت. دقیقا وقتی مادرت سر تو حامله بود. من هیچ وقت ازش دلیلش رو نپرسیدم؟ ولی نصیحتش همیشه تو گوشمه، اصلا اون موقع‌ها همه چی فرق داشت. ماها زیاد از بزرگترها دلیل نمی‌پرسیدیم فقط می‌گفتیم چشم. برگشتم و نگاهی به شروین انداختم. همه‌ی برگه‌های دستمال کاغذی را درآورده بود و روی کف ماشین ریخته بود. هینی کشیدم و جعبه‌ی دستمال را از دستش گرفتم و زیرلب گفتم: –بابات حق داشته هفته‌ایی دو روز بیاد خونه. پدر اخمی کرد و گفت: –عیبی نداره. بعد جلوی یک مغازه نگه داشت و رو به شروین گفت: –با یه بستنی چطوری؟ شروین بالا و پایین پرید و گفت: –آخ جون، آخ جون، میخوام خودم انتخاب کنم. بعد فوری در ماشین را باز کرد. –عجب بچه‌ی مستقلی! پدر فوری خودش را به او رساند و بغلش کرد و گفت: –خطرناکه پسرم، دیگه یهود در ماشین رو باز نکن. شروین گفت: –من که پسر تو نیستم. پسر بابا شهرامم هستم. فکر می‌کنم این بچه سه سالش بود شاید هم کمتر ولی به اندازه‌ی یک بچه‌ی شش، هفت ساله می‌فهمید. پدر همانطور که با شروین حرف میزد و می‌بوسیدش به طرف مغازه رفتند. نمی‌دانم چرا دلم گرفت. شاید دلم می‌خواست پدر به جای شروین بچه‌ی مرا در آغوش می‌کشید. ناخوداگاه آهی کشیدم که احساس کردم چیزی در قلبم سوخت. گوشی‌ام را درآوردم و عکس تابلویی که راستین آن شعر را نوشته بود را نگاه کردم. از تابلو عکس گرفته بودم که هر وقت دلتنگ می‌شوم نگاهش کنم و حالا چقدر زیاد دلتنگش بودم. در تمام عمرم این همه فشار روحی را تحمل نکرده بودم. از وقتی فهمیدم شهرام تیر خورده ترسم از پری‌ناز و دارو دسته‌اش بیشتر شده و برای راستین نگرانتر شده‌ام. برای آنها که کشتن راستین کاری ندارد. البته این که چه کسی به شهرام تیر زده هنوز مشخص نیست ولی من هیچ کس را جز آنها نمی‌توانم برای انجام این کار تصور کنم. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
🕰 بیتاخانم موقع دیدن نوه‌اش نمی‌دانست خوشحال باشد یا ناراحت. فقط گریه می‌کرد و بچه را در بغلش می‌فشرد. بیچاره شروین اول سردرگم فقط نگاه می‌کرد ولی کم‌کم خودش را از آغوش بیتا خانم بیرون کشید و روی پای مادرش نشست. کم‌کم همسایه‌ها یکی یکی برای عرض تسلیت می‌آمدند. نورا هم آمده بود ولی تنها. تعجب کردم کنارش نشستم و پرسیدم: –پس مریم خانم کجاست؟ آهی کشید و گفت: –وقتی ماجرای پسر بیتا خانم رو و تیر خوردنش رو شنید خیلی ترسید. همش می‌گفت نکنه بلایی سر بچم آورده باشن. حالش بد شد بردنش درمانگاه یه سرم بهش زدن. الانم خونس. من یه سر امدم تسلیت بگم و برگردم پیشش. نگاهم را به گلهای قالی دادم. –یعنی اونقدر مطمئن هستن که کار اوناس. ممکنه حالا اتفاق دیگه‌ایی افتاده باشه. –آخه با چیزهایی که در موردش شنیدیم حدس دیگه‌ایی نمیشه زد. راستی دیگه به تو زنگ نزدن؟ نگاهش کردم و مایوسانه گفتم: –آخرین باری که باهاشون صحبت کردم پری‌ناز گفت هر روز بهم زنگ میزنه، ولی نمی‌دونم چی شد موقع حرف زدن با راستین یهو پری‌ناز امد گوشی رو ازش گرفت و قطع کرد. انگار بی خبر از هم‌دستهاش به من زنگ زده بود و می‌ترسید اونها بفهمن. دیگه‌ام بهم زنگ نزد. –شاید برای این که بهانه‌ایی دست اونا نده صلاح دیده که فعلا زنگ نزنه، شایدم دنبال یه فرصته که تماس بگیره. بغض کردم. –خیلی نگرانشم. شب و روز فقط دعا می‌کنم صحیح و سالم برگرده. شبی نیست که بدون استرس و نگرانی بتونم بخوابم. هر شب خواب می‌بینم که امده ولی وقتی بیدار میشم و می‌بینم همش خواب بوده گریه‌ام می‌گیره. نورا سرش را تکان داد. –می‌فهمم. خیلی سخته، من و حنیفم هر شب براش دعا می‌کنیم. براش کلی نذر کردم. نگران نباش. دلم روشنه، اون میاد. فقط باید صبر کنیم. اشکم از گوشه‌ی چشمم چکید. –گاهی فکر می‌کنم اگه اون نیاد من دیگه نمی‌تونم زندگی کنم. من بدون اون... نورا دستش را روی پایم گذاشت و مطمئن گفت: –اون میاد. دیشب یه خواب خوب دیدم. حنیف برام تعبیرش کرد گفت به زودی راستین میاد و هممون رو خوشحال می‌کنه. بعد چشمکی زد و ادامه داد: –خوابهای من رد خور نداره ها. فردای آن روز برای خاکسپاری رفتیم. همه آمده بودند جمعیت زیادی جمع شده بود. بیتاخانم و بلعمی خیلی جیغ می‌زدند. من دست شروین را گرفتم و از آنجا دور شدم. با خودم فکر کردم نکند این صحنه‌ها اثر بدی روی بچه بگذارد. گرچه شروین اصلا توجهی به گریه و جیغ مادرش نمی‌کرد. انگار بارها این صحنه‌ها را دیده بود و برایش کاملا عادی بود. در قطعه‌ی کناری، صدف و امیرحسین را دیدم که روی هر سنگ قبری مکثی می‌کنند و بعد سراغ سنگ قبر بعدی می‌روند. به سراغشان رفتم. شروین دستم را رها کرد و شروع به کلنجار رفتن با شاخه‌های درختی شد که آنجا بود. من جلوتر رفتم و از صدف پرسیدم: –اینجا چیکار می‌کنید؟ صدف گفت: –دارم نوشته‌های روی سنگ‌قبرها رو برای امیرمحسن می‌خونم. –یه مشت اسم اخه مگه خوندن داره؟ –اسمها رو نمی‌خونم، مطالبش رو می‌خونم. دقت کن اُسوه به نوشته‌ها، همه نوشتن پدری دلسوز و مهربان، مادری فداکار...همش از این جور حرفهاست. انگار یه مشت فرشته اینجا دفن شدند. نگاهی به سنگ قبرها انداختم. –خب مگه چیه؟ صدف گفت: –خب برام سوال شد چرا حتی عزیزانمون میمیرن هم دست از دروغ برنمی‌داریم؟ با تعجب نگاهش کردم. –بابا حالا بیخیال، چه گیری دادی‌ها، خب شاید واقعا پدر دلسوز و مهربانی بوده. امیرمحسن لبخند زد. –اگه اینجوری بود و همه‌ی مردها و زنها دلسوز و مهربان و فداکار بودن که نه طلاقی اتفاق میوفتاد، نه دزدی میشد. نه قتل و قارتی میشد. اگه همه‌ی ما دلسوز و مهربان و فداکار باشیم که دنیا میشه گلستون. اگه اینطور بود که اصلا الان این شهرام بیچاره زنده بود و بچش یتیم نمیشد. نگاهی به پشت سرم انداختم، شروین از شاخه‌ی درختی آویزان شده بود. نمی‌دانم کجای این شاخه‌ی بی برگ برایش جالب بود. آن هم در این سرما چه حوصله‌ایی دارد این بچه. من حتی دلم نمی‌خواهد دستم را از جیبم بیرون بیاورم. سرم را به طرف صدف چرخاندم و به سنگ قبرها اشاره کردم. –خب پس چی بنویسن؟ مثلا همین شهرام رو سنگ قبرش چی بنویسن؟ نمیشه که خصوصیات اخلاقی بد طرف رو روی سنگ قبرش بنویسن. بعد بگن ما راستگو هستیم. صدف گفت: –مگه قراره حتما یه چیزی بنویسن؟ فقط مشخصاتش رو بنویسن. همین. امیرمحسن گفت: –وقتی من مردم رو سنگ قبرم بنویسید بالاخره بیدار شد. صدف خندید. –اتفاقا رو یکی از سنگ قبرها نوشته بود به خواب ابدی رفت. من هم خندیدم. چون دیده بودم که رفتن از این دنیا تازه اول بیدار شدنمان است. جلوتر سنگ قبری بود که عکس خانم آرایش کرده‌ایی رویش بود. خانم بسیار زیبایی بود. صدف آنجا ایستاد و عمیق نگاه کرد. برای من هم آن عکس عجیب بود. امیر محسن پرسید: ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
🕰 –این یکی چی نوشته؟ صدف برایش توضیح داد. امیرمحسن سرش را تکان داد و گفت: –چرا بعضی‌ها حتی بعد از مرگشون هم دلشون میخواد به جاهلیتشون ادامه بدن و اون چهارتا دونه ثوابی هم که داشتن رو بسوزونن. صدف گفت: –منظورشون چیه این عکس رو زدن؟ خنده‌ام گرفت: –منظورشون اینه، اونی که الان زیر این خاک پوسیده، قبلا اینقدر زیبا بوده‌ها، فکر نکنید من زشت بودم. احتمالا استرس داشته نکیر و منکر ازش سوالهای سخت بپرسن، گفته بزار عکسم رو ببینن ازشون دلبری کنم. یه تخفیفی بهم بدن. امیرحسین گفت: –شایدم خانوادش اینطور خواستن. شاید اصلا خودش روحشم خبر نداره، بعد دوباره خندید. صدف گفت: –کاش زنده بود ازش می‌پرسیدیم آرایشگاه کجا رفته، کارشون عالی بوده. –می‌تونستن به جای این شعر و ورهایی که رو سنگ قبر نوشتن آدرس و شماره تلفن آرایشگاه رو می‌نوشتن که یه کمکی هم به مردم بشه، هم مشتری اون آرایشگاه زیاد میشد. هم براش باقیات و صالحات میشد. امیرمحسن همانطور که می‌خندید گفت: –بیایید بریم. الان اونقدر میگیم خودش از قبر میاد بیرون یه چیزی بهمون میگه‌ها. صدف گفت: –یه احتمال دیگه هم داره ها، شاید این کار رو کردن ملت از زیباییش خوششون بیاد یه فاتحه براش بخونن. گفتم: –اونی که این مدلی باشه و از عکس مرده خوشش بیاد اصلا اهل فاتحه خوندن نیست. صدای آخ گفتن شروین باعث شد به عقب برگردم. وروجک همراه شاخه‌ی درخت روی زمین پهن شده بود. به طرفش دویدم و بلندش کردم. –چیزیت نشد؟ خوبی؟ بغض داشت. ولی گریه نکرد. کنار ایستاد و به درخت زل زد. شاخه‌ی درخت را برداشتم و گفتم: –بیچاره درخته دستش شکست. حالا چیکارش کنیم؟ بی مقدمه گفت: –اون دیگه مرده، ببریم پیش بابا شهرام چالش کنیم. از حرفش خشکم زد و مثل برق گرفته‌ها خیره ماندم. آن روز عصر خسته از خانه‌ی بیتا خانم آمدیم. روی تختم دراز کشیدم و چشم‌هایم را بستم. بچه‌داری واقعا خیلی سخت است، آن هم بچه‌ایی مثل شروین که خستگی ناپذیر است حسابی انرژی‌ام را گرفته بود. موقع آمدن آویزانم شده بود که همراهم بیاید. بلعمی هم بدش نمی‌آمد. اما بیتا خانم اجازه نداد و گفت که بچه بد عادت می‌شود. تازه چشم‌هایم گرم شده بود که گوشی‌ام به صدا درآمد. با چشم‌های نیمه باز بدون این که شماره را نگاه کنم گوشی را روی گوشم گذاشتم. –الو. –الو، اُسوه خودتی؟ پری‌ناز بود. مثل فنر از جایم پریدم و صاف نشستم. –آره خودمم. راستین کجاست؟ –گوشهات رو باز کن ببین چی میگم. صدایش می‌لرزید، معلوم بود شرایط خوبی ندارد. –چی شده پری‌ناز؟ –هیچی، فقط گوش کن. ببین بدون این که به کسی حرفی بزنی مثل بچه‌ی آدم بلند میشی میای به این آدرسی که میگم، فهمیدی؟ تنها میای، بفهمم به کسی حرفی زدی یا کسی همراهته وای به حالت. دیگه راستین رو نمی‌بینی. من با یه بدبختی تا اینجا آوردمش، دیگه نمیتونه، حالش خوب نیست. منم نمی‌تونم ببرمش بیمارستان. با یه ماشین بیا. فهمیدی؟ بدون وسیله نیایی‌ها. نمی‌دانستم از خوشحالی چه بگویم. زبانم بند آمده بود. با صدای بلندی پرسید: –با توام. هنوز پشت خطی؟ شنیدی چی گفتم؟ به زحمت گفتم: –آره، آره. شنیدم. –خوبه، آدرس رو الان برات می‌فرستم. همین الان راه بیفت. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
🕰 باورم نمیشد. مگر می‌شود پری‌ناز خودش زنگ زده بروم دنبال راستین. نکند دروغ می‌گوید. نکند بلایی سر راستین آورده‌اند و حالا می‌خواهند سر من هم... از این فکرها لرز تمام تنم را گرفت. پرسیدم: –راستین اونجاست؟ فوری گفت: –اره دیگه، پس کجاست؟ –گوشی رو بهش بده. –ول کن بابا، من باید گوشی رو قطع کنم. داد زدم. –پس دروغ می‌گی، تو راستین رو کشتی، این حرفهاتم نقشته که... عصبی گفت: –توهم زدی؟ من عشقم رو بکشم؟ اینجا اینترنت ندارم وگرنه عکسش رو برات می‌فرستادم. الانم حالش خوب نیست نمی‌تونه حرف بزنه. از حرفش حس حسادت تمام وجودم را گرفت. سکوت کردم و در ذهنم دنبال یک حرف منطقی ‌گشتم. چطور می‌فهمیدم راست می‌گوید. گفتم: –اگه راست میگی گوشی رو بزار روی گوشش... پوفی کرد و بعد از چند ثانیه گفت: –باشه. بعد با صدای آرامی راستین را صدا زد. من هم این کار را کردم. –راستین، این تویی پشت خط؟ راستین یه چیزی بگو...فقط یه جمله‌ایی چیزی بگو که بفهمم خودتی. صدای نفسهای آرام و نیمه منظمش می‌آمد. گریه‌ام گرفت و با همان حال ادامه دادم: –تو رو خدا یه چیزی بگو مطمئن بشم بتونم بیام. راستین مطمئنم کن. صدایی شبیهه ناله به گوشم رسید: –کدام سوی روم کز فراق امان یابم. شنیدن همین یک مصرع کافی بود تا هق هق گریه‌ام بالا برود. صدایش رمق نداشت. انگار خستگی همه‌ی این روزها در صدایش جمع شده بود. بعد از مکثی بار دیگر گویی تمام توانش را جمع کرد و گفت: –اُسوه، به خاطر من خودت رو تو دردسر ننداز. دیر یا زود پلیس ما رو هم پیدا میکنه، مثل بقیه‌ هم دستاش... با همان حالت گریه گفتم: –میام راستین، میام، دیگه از مرگ بالاتر که نیست. من همینجوری هم هر روز میمیرم و زنده میشم. پس پیش تو بمیرم بهتره. بعد از این جمله‌ام پری ناز با عجله گفت: –صداش رو شنیدی؟ با من که حرف نمیزنه، اما انگار صدای تو رو شنید زبونش حسابی باز شد. من در جواب پری‌ناز فقط گریه کردم. پری‌ناز نفسش را محکم بیرون داد و بعد از یک سکوت طولانی که فقط صدای هق هق من شنیده میشد، تماس را قطع کرد. صدای گریه‌ام مادر را به اتاق کشانده بود. نگران روبرویم ایستاد و خیره به چشم‌هایم نگاه کرد. –با کی حرف میزدی؟ دوباره خبری شده؟ کسی حرفی زده؟ گریه‌ام بند نمی‌آمد. مادر روی زمین نشست. –بگو دیگه، کسی طوریش شده؟ سرم را به علامت منفی تکان دادم. با شنیدن پیام گوشی‌ام فوری بازش کردم. پری‌ناز آدرس را فرستاده بود. رو به مادر گفتم: –آقاجون کجاست؟ –خسته بود. فکر کنم خوابش برده چطور؟ –مامان میخوام یه خواهشی ازت بکنم تو رو خدا نه نیار. –ای بابا، دلم هزار راه رفت دختر. یه کلمه بگو چی شده دیگه. –پری‌ناز زنگ زده که برم راستین رو بیارم. میشه سویچ بابا رو بیاری بهم بدی؟ یه جوری که نفهمه. آخه پری‌ناز از پلیس می‌ترسه گفته تنها برم. گفت حال راستین بده باید زودتر برسونیمش بیمارستان، پری‌ناز الان از سایه‌ی خودشم ترس داره، مثل این که همدستهاش رو گرفتن، باید زودتر... مادر حرفم را بربد. –خب زنگ بزنه آمبولانس بیاد. آمبولانس که با اون کاری نداره. –نمی‌دونم چرا زنگ نزده، گوشی را برداشتم و همان شماره را که پری‌ناز با آن به من زنگ زده بود را گرفتم. خاموش بود. گوشی را روی تخت پرت کردم. –حتما دوباره سیم کارتش رو دور انداخته. دیگه نمیشه باهاش تماس گرفت. مادر گفت: –مگه عقلت کمه تنها پاشی بری بچه، حداقل با بابات برو. دوباره بغض کردم. –اگه این کار رو کنم و بلایی سرش بیاد چی؟ جواب خانوادش رو چی بدم؟ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
🕰 روی زمین مقابل مادر زانو زدم و به جان امیرمحسن قسمش دادم که با کسی درمیان نگذارد. مادر درمانده نگاهم کرد. –اگر سر تو هم بلایی بیارن چی؟ هنوز حرف و سخن اتفاق قبلی جمع نشده، به آقاتم فکر کن. اینجوری نگاش نکن، به روش نمیاره، دفعه‌ی پیش خیلی اذیت شد. سرم را پایین انداخت و با عجز گفتم: –اینبار فرق میکنه مامان. پری‌ناز ترسیده بود. اون گفت راستین رو تا اینجا آوردمش، پس به جز خودش کسی اونجا نیست. اون دیگه با راستین کاری نداره، من مطمئنم اونم نگران راستینه و میخواد زودتر درمان بشه، شاید از کارش پشیمون شده. به نظرم میخواد فرار کنه ولی راستین دست و پاش رو بسته. مادر پشت چشمی برایم نازک کرد. –چه خبره راستین راستین راه انداختی، خجالتم خوب چیزیه، بزرگتری گفتن... لبم را به دندان گرفتم: –ببخشید. مادر نگاهش را پایین داد و به فکر رفت. دوباره اصرار کردم. –مامان منم دلم میخواد به آقاجان بگم. ولی می‌دونم شده اون خودش میره ولی اجازه نمیده من پام رو اونجا بزارم. اگه این کار رو کنه می‌ترسم پری‌ناز بی‌عقلی کنه. مادر آهی کشید و با اکراه گفت: –باشه، ولی به شرطی که به یه نفر دیگه هم بگی، حالا به پدرت نمیخوای بگی حداقل به پسر بزرگه‌ی مریم خانم بگو، یا به شوهرش بگو. همینجوری من نمیزارم بری. دلم شور میزنه، تا بیای هزار تا فکر و خیال می‌کنم. میخوای خودم برم به یکیشون بگم؟ –نه مامان، به اونا نگم بهتره، ممکنه کار رو خراب کنن و برن به پلیس خبر بدن. بلند شدم. فکری به ذهنم رسید. –فکر کنم به آقارضا بگم بهتر باشه. –همکارت رو میگی؟ –اره، راه که افتادم بهش زنگ میزنم که اونم راه بیفته بیاد. دیرتر بهش زنگ میزنم که هم زمان نرسیم. فقط شما الان زودتر سویچ رو بیارید. مادر از همین حالا استرس گرفته بود و دستهایش را روی هم سُر میداد. با بی‌میلی از اتاق بیرون رفت. لباسم را از کمد بیرون کشیدم و آماده شدم. آنقدر ناآرام بودم که نمی‌دانستم می‌توانم رانندگی کنم یا نه. کاش میشد کسی همراهم بیاید. آماده شدم و منتظر در اتاق به این طرف و آن طرف می‌رفتم. چرا مادر دیر کرد. از اتاق بیرون رفتم. دیدم مادر کنار در اتاق خودشان ایستاده و به سویچ داخل دستش نگاه می‌کند. جلو رفتم و آرام پرسیدم: –چرا اونجا وایستادید؟ سویچ را به طرفم گرفت و با ناراحتی گفت: –اولین بار بدون اجازه‌ی آقات دارم کاری انجام میدم. دلم راضی نیست. می‌دونم اگه بفهمه از دستم ناراحت میشه. ولی از یه طرفم دلم واسه پسر مریم خانم می‌سوزه، بیچاره امیدش به توئه. سویچ را گرفتم و با تعجب پرسیدم: –واقعا؟ اخم کرد. –چی واقعا؟ –این که تاحالا بدون اجازه... سرش را به طرف دیگری چرخاند. –مگه تا حالا دیدی که بدون اجازه کاری انجام بدم. دستهایم را به علامت تسلیم بالا بردم. –نه، نه، منظورم اینه خیلی برام عجیبه، اخمش غلیظ‌تر شد. –کجاش عجیبه؟ –این که من اینقدر خوب بودن شما رو تا حالا کشف نکرده بودم. ابروهایش بالا رفت. خواست اعتراضی بکند یا غری بزند. ولی من اجازه ندادم و فوری گفتم: –نباید وقت تلف کنم. مامان جان برام دعا میکنی؟ مادر هم دیگر حرف را کش نداد و سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت: –تسبیح از دستم نمیوفته تا تو بیای. –تسبیح خیلی خوبه، هیچ ذکری هم نگید چرخوندش بهتون آرامش میده. –تا رسیدی بهم زنگ بزن. یادت نره یکی اینجا دلش مثل سیر و سرکه می‌جوشه ها. توام دعا کن تا بیای آقا جانت بیدار نشه. –حتما بهتون زنگ میزنم. آقام خوش خوابه بیدار نمیشه، فکر کنم شما دلتون بیشتر واسه بیدار شدن آقا جان شور میزنه تا... –آره دیگه پس فکر کردی برای چی دل تو دلم نیست. حرفی نزدم و خداحافظی کردم. پشت فرمان نشستم و استارت زدم. جلوی در پارکینگ که رسیدم ناخودآگاه یاد آن روز افتادم که راستین ماشینش را جلوی در پارکینگ ما پارک کرده بود و پری‌ناز را زیر نظر داشت. آن روز اصلا فکرش را هم نمی‌کردم آن مرد اخمو وارد زندگی‌ام بشود. مدتی طول کشید تا بفهمم نه تنها اخمو نیست بلکه خیلی هم مهربان است. آدرسی که پری‌ناز فرستاده بود را روی برنامه "نشان" وارد کردم و گوشی روشن را زیر دنده گذاشتم. پایین برنامه نوشته بود یک ساعت و هفت دقیقه‌ی دیگر به مقصد میرسم. پس خیلی دور است. شاید هم به خاطر ترافیک اینقدر طولانیست. قبل از حرکت پیامی به آقا رضا دادم و شرح واقعه را مختصر توضیح دادم آدرس را هم برایش کپی کردم و در دلم دعا کردم حداقل یک ربع دیگر پیام را ببیند. پایم را روی گاز گذاشتم و حرکت کردم. زیر لب فقط صلوات می‌فرستادم که بخیر بگذرد. استرسم باعث شده بود تسلطم بر رانندگی کم شود و از روی اجبار با سرعت کمی رانندگی کنم. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
دخترانِ‌ پرواツ
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت227 باورم نمیشد. مگر می‌شود پری‌ناز خودش زن
🕰 –یادته اخرین بار بهت چی گفتم؟ اینجوری مواظبش بودی؟ چرا این بلا رو سرش آوردی؟ مگه چیکارت کرده بود؟ تو حق نداری بری، من نمیزارم. فکر کردی شهر هرته؟ می‌دونی تو این مدت چه بلایی سر همه‌ی ما آوردی؟ میدونی الان مادرش تو چه حالیه؟ فکر کردی... حرفم را برید و فریاد زد. –من نمی‌خواستم اینطوری بشه، کلی فکر خوب براش داشتم. خب نشد. از همون اولش بد شانسی آوردیم که بیشترشم تقصیر خودش بود. پوزخند زدم. –با خیانت به کشورت می‌خواستی همه چیز خوب... –دهنت رو ببند. این حرفها به تو نیومده. گوشه‌ی مانتواش را کنار زد و اسلحه‌ایی که نصفش دیده میشد را نشانم داد و ادامه داد: –حرص من رو درنیارا، من اعصاب ندارم. یه کاری نکن همینجا خلاصت کنما، نگفتم بیای اینجا واسه من نقش فرشته‌ی مهربون رو بازی کنی. گفتم بیای ببریش بیمارستان، حالش که خوب شد دوباره میام دنبالش. از دیدن اسلحه‌ایی که به کمرش بود شوکه شدم. راستین رو به پری‌ناز در حالی که ابروهایش را درهم گره زده بود گفت: –بسه، مگه نمی‌خواستی بری؟ پس منتظر چی هستی؟ بعد رو به من اخم‌هایش را باز کرد و دنباله‌ی حرفش را گرفت: –میخوای نزاری بره که چی بشه؟ دنبال دردسر و بدبختی هستی؟ پری ناز روی مبل تک نفره نشست و نگاهی به موبایلش انداخت و با ناراحتی گفت: –به محض امدن ماشین میرم. رو به راستین گفتم: –زنگ میزنم آمبولانس بیاد بعد بلافاصله شروع به گرفتن شماره تلفن کردم. پری‌ناز با یک جهش گوشی را از من گرفت و دگمه‌ی کناری‌اش را فشار داد و گفت: –بعد از رفتن من زنگ بزن. تاکسی اینترنتی خبر کردم چند دقیقه دیگه میاد. اعتراض آمیز به گوشی‌ام اشاره کردم. –اینم به اون قبلیه ملحقش نکنی، عاریه گرفتمش. پوزخند زد. –یعنی نداشتی یه گوشی بخری؟ –نه، پول حلال دراوردن سخته، اونم واسه یه دختر، باید رو حساب کتاب خرج کنم. البته نه این که اصلا نداشته باشما، داشتم. ولی چون همکارهای جنابعالی زدن وسایل کبابی پدر من رو سوزوندن، مجبور شدم بدمش به... پری‌ناز با اخم حرفم را برید. –دوباره تو زبون درازی کردی؟ هر بلایی سرتون میاد چرا پای من رو می‌کشی وسط؟ راستین با تعجب پرسید: –رستوران آقای مزینی رو؟ سرم را به علامت تایید تکان دادم و کوتاه و مختصر برایش توضیح دادم. اخی گفت و کمی جابه جا شد و زیر لب گفت: –تو این شرایط خیلی سخته. پری‌ناز فوری از جایش بلند شد و بالای سر راستین ایستاد. –چی شد؟ اگه درد داری مسکن بیارم. راستین به حرفش اهمیتی نداد. پری‌ناز روی صورت راستین خم شد. –دیگه از دستم راحت میشی من دارم میرم. چشم‌هایش شفاف شد و تند تند پلک زد. دوباره نگاهی به گوشی‌اش انداخت و با خودش گفت: –ماشین رسید. کیفش را از روی مبل برداشت و به طرف در خروجی رفت. جلوی در ایستاد و صدایم کرد. با اکراه به طرفش رفتم. گوشی‌ام را به طرفم گرفت. –بگیر زنگ بزن. فوری گوشی را گرفتم. دستم را گرفت و با یک حالتی که از پری‌ناز بعید به نظر می‌رسید گفت: –تو رو خدا مواظبش باش. با تعجب نگاهش کردم. احساس کردم هر لحظه رفتار و شخصیتش تغییر می‌کند. عاجزانه‌تر از قبل حرفش را ادامه‌داد: –من بدون راستین نمی‌تونم زندگی کنم، نه این که نخوام، نمی‌تونم. من به جز اون کسی رو ندارم. ولی تو بدون اون می‌تونی، چون دورت پر از... حرفش را بریدم: –چرا میگی کسی رو نداری؟ تو خاله داری، پدر و مادر... حالت چهره‌اش عوض شد. مثل وقتی که لجش درمی‌آمد دندانهایش را روی هم فشار داد. –منظورم کسی که دوسش داشته باشم. جون مادرت اینقدر خودت رو به گیجی نزن. خواستم بگویم خب من هم دوسش دارم، من هم بدون او نمی‌توانم، اما در عوض پرسیدم: –اونم همین حس رو نسبت به تو داره؟ ... ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva