eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
924 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دخترانِ‌ پرواツ
『💚』 - پیامبر اکرم (ص): (جلد سوم مستدرک الوسائل) إِذَا أَنْزَلَ اللَّهُ عَاهَةً مِنَ السَّمَاءِ عُوفِی مِنْهَا حَمَلَةُ الْقُرْآنِ وَ رُعَاةُ الشَّمْسِ أَی الْحَافِظُونَ لِأَوْقَاتِ الصَّلَوَاتِ وَ عُمَّارُ الْمَسَاجِدِ. زمانی که خداوند آفتی از آسمان نازل کرد، حاملین قرآن و رعایت‌کنندگان خورشید، یعنی کسانی که از اوقات نماز محافظت می‌کنند و آبادکنندگان مساجدند، از این آفت در امان‌اند. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دخترانِ‌ پرواツ
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 #عقیق_60 آیه متعجب تر از قبل میپرسد: پس مادرش کجاست؟ نورا تل
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 دکتر والای بزرگ با ورژنی جوان تر! کمی قدبلند تر از پدرش بود و پوستش هم تیره تر بود والا چشمهای مشکی و فرم کلی صورت همان والای بزرگ بود!! آه آیه بس کن !دید زدن پسر مردم در مرامت نبود که آمد! دکتر والای کوچک هم گویی تعجب کرده باشد چرا یکی از پرستارها باید جویای احوال بیمار کوچک اتاق 210 باشد؟ کنجکاو میپرسد: شما نسبتی با مریض دارید؟... میگویم: نه نسبتی نیست فقط خیلی نگرانم... یک تای ابرویش بالا میرود و میگوید : جالبه! دکتر والای بزرگ لبخندی روی لبش بود و پسرش شروع کرد به توضیح دادن اصطلاحاتی را که به کار میبرد تا حدی میفهمدم ...خدا را شکر میکردم! آن‌جور که میگفت عمل از آنچه که پیش بینی کرده بودند بهتر بود! والای کوچک بالآخره توضیحاتش را تمام کرد و من حس کردم جان کندن برایش راحت تر بوده تا دادن این توضیحات!!! یک جوری بود!!! الحمداللهی گفتم و بعد با لبخند به دکتر والای بزرگ یادآوری کردم: دیدید گفتم علم دروغ میگه؟ خندید و گفت: بله خانم آیه!!! حرفتون به جد برای من ثابت شد... به ساعتم نگاهی انداختم و گفتم: ببخشید آقایون وقتتون رو گرفتم ...و بعد رو به والای کوچک گفتم: مرسی از توضیحاتتون دکتر... خداحافظی کوتاهی کردم و با خوشحالی به ایستگاه برگشتم ... حس خوبی بود ...خبر سلامتی دوست کوچک این روزهایم را شنیدن واقعا حس خوبی داشت... نسرین که حال خوشم را دید با کنجکاوی پرسید: چیه کبکت خروس میخونه! خوشحال کتاب در حال مطالعه ام را برداشتم و گفتم: به تو ربطی نداره ! از این لحنم به خنده افتاد و گفت: راستی آیه دکتر جراح مینا رو دید؟ صفحه ۴۸ کتاب را پیداکردم گفتم :آره دیدم... _پسر دکتر والاستا! آیین والا!!! _میدونم .... _دیدی چه آدم جذاب و با ابهتی بود... دنبال صفحه جمله مورد نظرم می گشتم: بله دیدم چه آدم جذاب و با ابهتی بود! _آیه چشماشو دیدی؟؟ مشکیه مشکیه! سرم را از کتاب برداشتم و گفتم: پاشو برو به مریضات سر بزن به جای این چرت و پرتا! دماغش را جمع کرد و گفت: بی ذوق دارم برات حرف میزنما!!! مریضام رو هم همین یه ربع پیش چک کردم! نگاهی به جلد کتاب در دستم انداختم(قیدار!) حوصله ام نمیشد بخوانمش! از جایم بلند شدم تا به مینا سر بزنم وجودم پر از شوق بود ... خیلی زیاد. غروب خسته تر از همیشه بر میگردم به خانه ...خدا را شکر میکنم که شیفت شب نداشتم و یک تشکر ویژه از دل سنگم میکنم که مقابل نگاه پر التماس نسرین نرم نشد و جایش شیفت نماندم!!! خودخواهی لذت بخشی بود!خانه گرم، رخت خواب، مامان عمه، و دیگر هیچ! البته آیه درونم اینقدرها که میگویم بد ذات نیست ولی مضاف بر خستگی دلم نمیخواست نسرین امشب را بپیچاند و با پسر عموی مزخرفش فرحزاد برود غلیان دود کند و بلند هر و کر راه بیندازد و فردایش بیاید یک ساعت مخ ما را به کار بگیرد و از اتفاقات شب قبلی که واقعا جذابیتی نداشت و میلی به شنیدنش در وجودم حس نمیکردم بگوید!!!! او نفهم بود من که نبودم!! آیه بس کن !جدیدا بی ادبی از تک تک کلماتت تراوش میکند!! در خانه را باز میکنم و از سر و صداهای موجود میفهمم میهمان داریم! با تمام خستگی ام لبخند میزنم...میهمان خوب بود خصوصا ما که جز عزیزانمان میهمان دیگر نداشتیم! کفشهایم را در می آورم و سلام بلندی میدهم. ابوذر که درازکش داشت گوشه حال با لب تاپش کار میکرد با شنیدن صدایم سرش را بالا گرفت و با لبخند جوابم را داد. ✍نیل۲ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 بابا محمد هم لیوان به دست از آشپزخانه بیرون آمد و پدرانه گفت: سلاااام دختر بابا خسته نباشی... در آغوشش گرفتم و دستهایش را بوسیدم و گفتم: مرسی بابایی...از این طرفا؟ موهایم را پشت گوشم میزند و میگوید: پریناز با عقیله کار داشت گفتیم همه با هم بیاییم در کارگاه کوچک مامان عمه باز شد و سامره ذوق زده دوید در آغوشم و بلند بلند سلام کرد.. خدا میداند وجود نازنین و کوچکش چه معجزه ای بود... لبخندش و کودکانه هایش چه نعمتی بود.... محکم در آغوشش گرفتم و تقریبا چلاندمش __سلام عزیز دل آیه خوبی؟ الهی قربون خنده هات بشم شیرین زبان میگوید:خدا نکنه آجی دوباره غرق بوسه میکنمش و بعد دستی به موهای خرگوشی و کش موی جدیدش میزنم و میگویم:تو چقدر خوشکل شدی عروسک کی این کش خوشکلا رو برات گرفته؟ خودش را لوس کرد و گفت: کشامو داداش ابوذر امروز برام خریده نگاهی به ابوذر می اندازم و میگویم :دستش درد نکنه باریک الله داداش ابوذر ...نه مثل اینکه تو تمام انتخاباش خوش سلیقه است! ابوذر خیره به لب تاپ لبخند میزند و بابا محمد کنارش مینشیند و روی شانه اش میزند و میگوید: چه خوششم اومده پدر صلواتی! این بار میخندد و شانه اش را ماساژ میدهد ... با چشم دنبال کمیل میگشتم و در حالی که مقنعه ام را در می آوردم پرسیدم: پس کمیل کو؟ سامره گفت: مطرب موند خونه گفت میخواد درس بخونه! یک آن همگی خندیدیم و بعد من با چشمهای گرد گفتم: با کی بودی مطرب؟ سامره هم بی خیال گفت: با کمیل دیگه ! اخه داداش ابوذر صداش میکنه مطرب!سرم را به نشانه تاسف تکان دادم و بابا محمد با لبخند سامره را در آغوش گرفت و بوسه ای روی پیشانی اش نشاند و گفت: داداش ابوذر اشتباه میکنه در ضمن شما کوچیک تر از داداش کمیلی و باید احترامشو نگه داری گوش داداش ابوذرتم میپیچونم! مانتو ام را در می آورم و میگویم: ولی به حق چیزای نشنیده حالا واقعا داره درس میخونه؟ بابا محمد نگاهش به لب تاپ است و در همان حال میگوید: حالا که رشته مورد علاقه اش رو میخونه بیشتر به درس علاقه نشون میده! ابوذر هول وسط حرف بابا میپرد و میگوید: بابا اونو ولش کن بیا نزدیکتر بشین وصل شد... با تعجب میخواهم بروم و ببینم چه چیز آن رو را اینقدر مشغول کرده که ابوذر میگوید: اینور نیای ها وب کم روشنه میخوایم حرف بزنیم _با کی؟ _امیرحیدر! امیر حیدر؟ هان یادم آمد رفیق شش دانگه ابوذر! لبخند به لبم آمد ...خبرش رسیده بود که میخواهد برگردد! یک آن یاد شش هفت سال پیش می افتم ! کی فکرش را میکرد روزی برسد امیرحیدر پسر کربلایی ذوالفقار برود بلاد کفر برای تحصیل! چه روشن فکری به خرج داد حاج رضاعلی چه قدر رفت و آمد تا راضی کند عطار خوش سیرت محله بابا اینها را که پسرت میرود که بر گردد! که نگذار حیف شود! بگذار برود عالم شود برمیگردد! و بالآخره فن همین حاج رضاعلی بود که افاقه کرد و امیرحیدر راهی شد! چقدره طاهره خانم مادرش گریه میکرد در فراق در دانه اش! ... راحله خواهرش هم مدرسه ای ما بود! بیچاره او هم همش گریه میکرد و دلش برای داداش حیدرش تنگ میشد! چقدر آن روزها ابوذر چیک تو چیک امیر حیدر بود یادش بخیر! من اما بی دلیل از بنده خدا بدم می آمد! هنوز هم نمیدانم چرا؟؟ نوجوانی بود دیگر! شاید گوش شکسته اش به دلم نمی‌نشست! کشتی گیر بود جناب!خدایمان ببخشد! چقدر پشت سر بنده خدا پیش همکلاسی هایم غیبت میکردم و گوش شکسته اش را مسخره میکردم! بنده خدا! همین امیرحیدر بود که پای ابوذر را به حوزه باز کرد و همین امیرحیدر بود که وقتی خواست مهندس شود ابوذر هم یکهو هوس کرد مهندس شود! ✍نیل۲ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 خود ابوذر نمیفهمید ولی تاثیر امیر حیدر بر او شاید بیشتر از بابا محمد بود! این که چه چیز در وجود این رفیق شش دانگه دیده بود را خدا عالم است !ولی ماشاهد معرفت عین برادر امیرحیدر بودیم! درست که پنج سال از ابوذر بزرگتر بود ولی به قول ابوذر امیرحیدر بود! لبخندی زدم ...چقدر این روزها اوضاع بروقف مراد برادرم بود! زنِ خوب! رفیق شش دانگه! کوکِ کوک بود و به سامان اوضاعش! خدایا شکرت... چه خوب خدایی میکنی .... درِ کارگاه مامان عمه را باز میکنم و با اخم میگویم: علیک سلام حاج خانمها! یه وقت یه سلامی به من ندید؟ انگار نه انگار آیه ای هم اومده! مامان عمه و پریناز هر دو میخندد و پریناز عزیز میگوید: ببخش عزیز دلم اصلا متوجه نشدم.... سلام به روی ماه نشسته ات ... مامان عمه هم در حالی که با مانتو خوش دوخت را سر دوز میکند عمه وار میگوید: سلام باز تو چشمت به ننه بابات افتاد لوس شدی؟ دستم را دور گردن پریناز حلقه میکنم و محکم گونه اش را میبوسم و میگویم: چیه؟ حسودیت شد نازکش دارم؟ صورتش را جمع میکند و با لحن خندی داری میگوید: آره واقعا حسودی کردن هم داری! نگاهی به مانتو خوش دوخت در دستش می اندازم و با ذوق میگویم: بالآخره دوختینش؟ پریناز با عشق میگوید: آره خدا رو شکر همش نگران بودم به پنجشنبه و بله برون نرسه ولی خدا رو شکر تموم شد... چشمهایم را گرد میکنم و میگویم: بله برون؟ پری جون چه دل خجسته ای داری شما! بله برون؟ بذار جواب مثبت بهت بده حالا! پریناز مثل هر مادر هواخواه پسر دیگری پشت چشم نازک میکند و میگوید: خیلی هم دلش بخواد! تازه نمیدونی که چه برقی تو چشمای مامانه بود! من مطمئنم نه نمیگن!خب این طبیعی بود! ما خانوداه داماد بودیم و معلوم بود حرفی از ترشی ماستی به نام ابوذر نمیزدیم! ولی خب آدم از لحظه بعدش اینقدر مطمئن حرف نمیزد که ما در خصوص آینده با این قاطعیت نظر میدادیم ... پریناز با خوشی تکیه اش را به صندلی میدهد و بعد میگوید: خدارو هزار مرتبه شکر! این از ابوذر ...تو رو هم بفرستم خونه بخت دیگه تا کمیل و سامره یه چند وقتی خیالم راحته! به خنده ام انداخت این لحن پریناز .... توت خشکی را که روی میز مامان عمه بود به دهان میگذارم و میگویم: پری جون یه جوری با بیچارگی این حرفو زدی خودم دلم برای خودم سوخت!!! بابا من هنوز نترشیدم! داره بیست و پنج سالم میشه درست ولی این سن ترشیدگی نیستا! پریناز اخمی میکند و میگوید: تو با همین وضع پیش بری باید برات یه دبه سفارش بدم! البته نمیذارم!خانم مشایخ پریروز یه چیزایی میگفت! حاال بزار قضیه ابوذر درست شه با بابات صحبت میکنم قرار میزاریم! بهت زده نگاهش میکنم و توت خشک را به زور قورت میدهم و میگویم: ما هم که بوق! مامان عمه میخندد و پریناز جدی میگوید: آیه ازت خواهش میکنم این مسخره بازی رو تمومش کن! با لبخند میگویم: کدوم مسخره بازی گلم؟ _همین مسخره بازی که راه انداختی! یعنی همه آدمها بدن تو فقط خوبی؟ رو هرکی میاد یه عیبی میزاری _خب مادر من آدم که با هرکسی نمیتونه بره زیر یه سقف _تو بزار بیان! دو کلوم باهاشون حرف بزن بعد بگو بدن یا خوب.... کنارش مینشینم و میگویم: ببین عزیزم من واقعا الآن قصد ازدواج ندارم _چرا دختر ۱۸ ساله ای؟ _نه ولی ۴۱ ساله هم نیستم! من خودمو بهتر از تو میشناسم عزیزم.... ✍نیل۲ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 کلافه دستی به صورتش میکشد و میگوید: نمیدونم! واقعا نمیدونم چی بگم! اون محمد هم که هیچی بهت نمیگه! _قربون بابای چیز فهمم! _یعنی من نفهمم؟ _چرا ترش میکنی نازنین! شما تاج سری مامان عمه بشکاف را برمیدارد تا جای دگمه ها را باز کند و در همان حال میگوید: بسه بسه جمع کنید حالم بهم خورد تو هم پریناز این عتیقه رو ولش کن ببینم با این بالا بالا پریدنا میخواد به کجا برسه ! میخندم و خدا را شکر میکنم از این نگرانی ها! میدانی؟ گاهی فکر میکنم خوب است یک عده در زندگی ات باشند مدام گیرت بدهند! مدام روی اعصابت رژه بروند ...مدام دست بگذارند روی حساسیت هایت! یا چیزهایی بگویند به حد انفجار برسی! یا کاری کنند که تو خوشت نیاید ...ضد ضربه ات میکنند اینجور آدمها! صبورت میکنند اینجور آدمها....ته تهش که نگاه کنی حق و حقدار همین ها هستند! اما خب یک منیتی این میان است که همیشه حق را برای خودش میداند! دارد مادری میکند برایم.... یادم نرود سر فرصت یک گوشه گیرش بیاورم و دستهایش را ببوسم ... دارز بکشم سر روی پاهایش بگذارم موهایم را نوازش کند و بی مقدمه بگویم: ممنونم که مادری کردی برایم پریناز... ممنونم که حرص زدی برایم همسری کردی برای پدرم... ابوذر کمیل سامره شیرین زبان را به زندگی مان آوردی ممنونم که رفیق و همزبان مامان عمه بودی ممنونم که بد نبودی!نا مادری نبودی! ممنونم که هستی... یادم نرود ببوسمش و بعد یک دل سیر در آغوشش گریه کنم! بی دلیل این روزها دلم حسابی گرفته ...دروغ چرا...این روزها عقیقم همانی که مادرم جفتش را دارد بیشتر مرا به یاد او می اندازد! دروغ چرا این روزها کمی (مادر) میخواهم با تمام قربان صدقه های تنگش! آیه را الکی بزرگ کردند! وگرنه آیه هم دل دارد شاید کوچکتر و ظریف تر از دل سامره کوچولویش!!! آیه را الکی بزرگ کرده اند وگرنه او هم حسرت اینکه شبی نیمه شبی بترسد و به اتاق مادرش برود و درآغوشش آرام شب را صبح کند هنوز هم که هنوز در دلش هست پریناز و مامان عمه با تمام اینها با تمام این محبت ها (مادر) من نبودند! آیه مادر میخواهد!!! . . . برعکس آنچه که پریناز فکر میکرد و عجله داشت آخر همان هفته کار تمام نشد! شب قبل خانواده صادقی زنگ زده بودندو موافقت نسبی خود را اعالم کرده بودند. حاال قرار بود زیر نظر خانواده ها آن دو باهم رفت و آمدی داشته باشند و در چند جلسه بیشتر باهم آشنا شوند! محمد مدام به پریناز میخندید و میگفت: از بس هولی خانم که اینجوری خورده تو ذوقت دیگه! کی سر یه هفته دختر شوهر میده که این بندگان خدا بدن!؟ خود حاج صادق هم میدانست از لحاظ اخلاقی زهرا خواهانی بهتر از ابوذر نداشت...هرچه نگرانی بود همان اختلاف مالی و طبقاتی بود و بس! زهرا سر از پا نمیشناخت وسواسی تر شده بود این روزها .... مانتو آجری رنگ زیبا و خوش دوختی را انتخاب کرد یادش نمیرفت چقدر آن روز سامیه اصرار کرد تا آن را بخرد! روسری زیبایی که هماهنگ با مانتو اش رو را از کمد برداشت و به عادت همیشگی لبنانی سر کرد. گل های درشت آجری با آن زمینه کرم تاثیر فوق العاده ای روی زیبایی اش گذاشته بود. عباس همان برادر باغیرت قصه مامور شده تا زهرا را همراهی کند. میشد از چهره اش فهمید چندان هم راضی به این وصلت نیست نه به خاطر ابوذر بیشتر به خاطر زهرا و زود شوهر کردنش!..... ✍نیل۲ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پارت‌اول‌عبورازسیم‌خاردارنفس...❤️ https://eitaa.com/Dokhtarane_Parva/132 پارت‌اول‌عبور‌زمان‌بیدارت‌میکند...💙 https://eitaa.com/Dokhtarane_Parva/6614 پارت‌اول‌گل‌نرجس...💛 https://eitaa.com/Dokhtarane_Parva/707 پارت‌اول‌اورا...💚 https://eitaa.com/Dokhtarane_Parva/4844 پارت‌اول‌عقیق‌...💜 https://eitaa.com/Dokhtarane_Parva/11685 پارت‌اول‌چرا‌کانال‌زدیم...💛 (داستان‌دیدن‌خواب‌حضرت‌آقا‌توسط‌ادمین) [کپی‌ممنوع] https://eitaa.com/Dokhtarane_Parva/11362 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
4_196698794803332983.mp3
1.47M
💖🕊 صلوات خاصه امام رضا علیه السلام: اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
107571_760.mp3
3.62M
. ♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥ ❣❣ ✨بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم✨ 🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛ يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِ مُحَمَد وآلِهِ الطاهِرین🕊 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-علامہ مجلسے فرمودند: شب جمعه مشغول مطالعه بودم، کہ‌ به این دعا رسیدم:   ﴿بسم الله الرحمن الرحیم، اَلْحَمْدُ لله مِنْ اَوَّلِ الدُّنْیا اِلے فَنائِها وَ مِنَ الآخِرَه اِلے بَقائِها اَلْحَمْدُاللهِ عَلے کُلِّ نِعْمَه اَسْتَغْفِرُالله مِنْ کُلِّ ذَنْبٍ وَ اَتُوبُ اِلَیْه وَ هُوَ اَرْحَمُ الرّاحِمینَ﴾  بعد یڪ هفته مجدد خواستم آن را بخوانم در حالت مڪاشفه از ملائکه ندایی شنیدم: [ڪه ما هنوز از نوشتن ثواب قرائت قبلی فارغ نشده ایم...]   📖قصص العلماء،ص۸🌿 📢 براے دوستان هم ارسال مے ڪنیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دخترانِ‌ پرواツ
یه‌سلامم‌بدیم‌‌! به‌#صاحب‌قلب‌منتظرمون‌جناب‌یاس🌱 روبه‌قبله‌دست‌راستمونو‌بزاریم،رو قلبمون💛🤚🏻 ~~~~~~~~
یه‌سلامم‌بدیم‌‌! به‌🌱 روبه‌قبله‌دست‌راستمونو‌بزاریم،رو قلبمون💛🤚🏻 ~~~~~~~~~~~~~~~~~ 《اَلسَّلام‌ُعَلَیک‌َیا‌حُجَّه‌َالله‌ِفِی‌اَرضِهِ🌸》 『بسم‌اللھ‌ِ‌الرحمنِ‌الرَحیم』 + السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان🌱
🖤🖇 ~~~~~~~~~~~~~~~~~ 『بسم‌اللھ‌ِ الذی‌خَلقَ‌الحُسَیۡن؏🌿』 السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ ... اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
『💔』 دستم‌نمیرسد بہ‌تماشآۍڪربلا ... بابغض‌بہ‌روۍ‌ عڪسِ‌حرم 💔 دست‌میڪشم(:" ... ! ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
『🌙』 حـضـرت مـھـدے"عـج" اَڪثِـروا الـدُّعـاءَ بِـتَـعـجِـیـلِ الـفَــرَجِ فَـاِنَّ ذلِـكَـ فَـرَجُـكُـم... بـراے تـعـجـیـل در ظـہـور من زیـاد دعـا ڪـنـیـد کـه خـود فَـرَج و نـجـات شـمـا اسـت... 📚 کـمـال‌الـدیـن،ج ٢،ص ٤٨٥ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
『🌱』 🌱امـام زمـان (ع) : فَـلا ظُـهُورَ إِلاّ بَعْـدَ إِذْنِ اللّهِ تَعـالی ذِکْـرُهُ وَ ذلِکَ بَعْـدَ طُولِ الاَْمَـدِ وَ قَسْـوَةِ الْقُـلُوبِ وَ امْـتِلاءِ الاَْرْضِ جَـوْرًا . ظهوری نیست ، مگر به اجازه خداوندمتعال و آن هم پس از زمان طولانی و قساوت دلها و فراگیر شدن زمین از جور و ستم . ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
📌ثواب صدقه در شب و روز جمعه هزار برابر است 🔸امام صادق(ع): ثواب صدقه در شب و روز جمعه هزار برابر است. 🔻اَلصَّدَقَةُ لَيْلَةَ اَلْجُمُعَةِ بِأَلْفٍ وَ اَلصَّدَقَةُ يَوْمَ اَلْجُمُعَةِ بِأَلْفٍ.(مستدرک الوسائل، ج۶، ص۱۰۶ 🔸آیت‌الله بهجت: 📝 برخی تجربه کرده‌اند و دیده‌اند هرچه بیشتر بدهند(و به مستحقین بیشتر کمک کنند)، بیشتر برای آن‌ها می‌رسد!‎(در محضر بهجت/ص۴۶) 🔻 شما مخاطبان گرامی می‌توانید صدقات و کمک های خود را از طریق لینک زیر هدیه دهید و از ثواب و برکات آن بهره‎مند شوید. با صدقات جمع آوری شده، به نیت سلامتی امام زمان(ع) و شفای همه بیماران، گوسفند قربانی می‌شود و گوشت آن بین نیازمندانی که توسط شبکۀ معتمدین محلی ما شناسایی شده‎اند، توزیع خواهد شد. 📌 واریز کمک‌ها و صدقات به رزمایش همدلی 📎 ghadir.org/hamdeli ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva