#حرفایعمیقشهدا✍️
اوایل جنگ بود🔗
ومرزها دست عراق بود..🖐️
باحسرت بہ ابراهیم گفتم:🗣️
«یعنے میشہ مردمِ ما راحت🍃
از این جاده عبور کنن🚶🚶
و بہ شهر خودشون برن؟🌇
ابراهیم گفت:👤
«چے داری میگے! 🍀
روزی میاد که ازهمین جاده🌁
مردم ما دستہ بہ دستہ🖐️
به کربلا سفر مےکنند..»❤️
#شهید_ابراهیم_هادی
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_پنجم
:_سلام بچه ها
استاد داخل کلاس میشود،به احترامش بلند می شویم و مینشینیم.
به همه نگاه میکند و نگاهش روی من متوقف می شود:شما خانم نیایش هستین درسته؟
:_بله استاد
:_بچه ها خانم نیایش،مِن بعد همراه ما هستن،خب بهتره بریم سراغ..
صدای در،حرف استاد را قطع میکند.
:_بفرمایید
در باز میشود و دختر چادری با صورتی سبزه و چشم و ابرویی مشکی،در چهارچــوب در ظاهر
میشود.
اولین چیزی که نگاه را درگیر میکند،چهره ی معصوم و دوست داشتنی اش است،که بدون
آرایش،قشنگ و زیباست.
نفس نفس میزند،با حسرت به چادر روی سرش خیره می شوم.
:_ببخشید استاد
:_خانم زرین،بفرمایید،نزدیک بود درسو بدون شما شروع کنیم. راستی خانم نیایش )با دستش
مرا نشان میدهد( هم کلاسی جدیدتون هستن.
دختر به طرفم میآید و وسایلش را روی صندلی کنار من میگذارد.
:_سلام،من فاطمه ام. فاطمه زرین
:_منم نیکی نیایش هستم.
هردو همزمان میگوییم:خوشبختم.
آرام میخندیم،چقـــدر جذاب و دوست داشتنی است.
استاد سرفه ی کوتاهی می کند و به طرف تخته برمیگردد و مشغول نوشتن می شود. فاطمه آرام
به طرف جلو خم می شود و سمت راستمان جایی که آن پسر نشسته،نگاه میکند.
ناخودآگاه رد نگاهش را دنبال میکنم،همان پسر،دست چپش را باال میآورد،اخم روی ابروهایش
دویده، با دست راست ساعتش را نشان می دهد و چیزهایی زیرلب میگوید.
به طرف فاطمه برمیگردم،با شیطنت،چشمک میزند و می خندد.
پسر به سختی خنده اش را کنترل میکند، آرام سرش را پایین می اندازد و ریز میخندد.
متحیرم،نه به چادرش،نه به این کارهایش.. نکند مثل آدم هایی باشد که مامان همیشه
میگوید؟... به خودم نهیب می زنم:قضاوت ممنوع
★
کلاس تمام شده،میخواهم از کالس خارج شوم که فاطمه صدایم میزند:نیکی جون
برمیگردم،دستش را به طرفم دراز می کند:دوستیم دیگه؟
نمیدانم چه بگویم،اول که دیدمش از ته دل آرزو کردم که دوستم باشد اما....
ناچار دست می دهم:معلومه
میخندد،لبخند،زیبایی اش را دوچندان میکند. شاید من اشتباه کردم،شاید....شاید باید به او
فرصت دهم،شاید او دوست خوبی برایم شود،جایگزین این همه تنهایی.. کسی از پشت صدایش
میزند:فاطمه؟
هر دو برمیگردیم،همان پسر است.
حس میکنم،مغزم منفجر می شود.
:_باز جزوه ات رو جا گذاشتی
و جزوه را به دست فاطمه می دهد.
فاطمه میخندد:من اگه تو رو نداشتم چی،کار میکردم؟
حس میکنم محتویات معده ام میخواهد از دهانم بیرون بزند،شرمم میآید از این حجم وقاحت.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#مسیحاےعشق
#پارت_ششم
به
سرعت از آنها فاصله میگیرم
حرف های مامان مثل پتکـــ بر سرم فـــرود میآید:
همه ی مذهبیا،مثل مان،فقط هرچی کــه دارن تو ظاهــــره
پله ها را با سرعت پایین میروم...
حرف های مامان،کاسه ی سرم را می ترکاند:تو فکـــر میکنی همــه ی مذهبیا مریم مقدس ان؟ نهـ
جونم،این همه چادری،همه شون دوست پسر دارن..کارای اونا همش ریاس...فقط واسه گول زدن
امثال توعه....
سرم را بین دستانم میگیرم،می دانم که حق با مامان نیست...اما....
از ساختمان بیرون میزنم،کاش هرگز نمیدیدمش... کاش پایم را اینجا نمیگذاشتم....
صدای موبایلم میآید،به خودم میآیم،سر خیابان رسیده ام...
:_الو
اشرفی است،راننده ی تشریفات شرکت بابا
:_سلام خانم،شما کجاتشریف دارین؟
:_آقای اشرفی من سر خیابونم
:_الان خدمت میرسم خانم.
دیگر نباید به فاطمه فکــر کنــم...چند لحظه بعد،ماشین آخرین سیستم مشکی شرکت جلوی
پایم توقف میکند. اشرفی پیاده میشود تا در را برایم باز کند. قبل از او خودم در را باز میکنم و
مینشینم.
:_آخه خانم،آقا امر کردن...
:_لطفا هیچ وقت،در رو برای من باز نکنین.
باید ذهنم را خالی کنم از امثال فاطمــه ها.. کاش فقط او میدانست برای داشتن چادرش،چقدر
کسی مثل من،دچار زحمت میشود..
یاد حرف های عمو میافتم:آدم خوب و بد،همه جا و تو هر لباسی پیدا میشه،حاال اگه دو تا
چادری،پیدا شدن که حرمت چادرشون رو نگه نداشتن نباید گفت که همه چادریا بدن.. اونا بد،تو
خوب باش...
آرام میشوم با یاد حرف هایش...
به خانه که میرسم،در را که باز میکنم،تاریکی خانه،قلبم را فشرده میکند...شاید من،میان این
همه چراغ و شمع و لوستر،این خانه را تاریک میبینم..
بدون اینکه منتظر جواب باشم،بلند میگویم:من برگشتم..
و به سرعت از پله ها باال میروم،به اتاقم پناه میبرم،چقدر در این چند ساعت،دلم برای صحبت با
خدایم تنگ شده!
.*****
بند کیفمـ را محکم با دست میگیرم.
مامان در آشݒزخانه است،مشغول صحبت با منیـــر خانــم،خــدمـتکار خانه مان،از وقتی بچه
بودم او در این خانه بود. آخرین باری که دست پخت مامان را خوردم کی بود؟
مامان میگوید:پس خیالم راحت باشه؟
منیـــر خانم با آرامش همیشگی اش تاکید میکند:بله خانم،حواسم به همه چی هست.
:_اگه کمک لازم داشتی،بگو چند نفر بیان،دســت تنها نباشی.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
•🌱
『 من شنیدم
سر عشاق به زانوی شماست ...
و از آن روز
سرم میل بریدن دارد :) 』
#شهید_محمدرضا_دهقان ♥️
پ.ن:
سلام👀 به یادتون ... التماس دعا♥️🌱
💖🕊
صلوات خاصه امام رضا علیه السلام:
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
.
♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥
❣#قرار_شبانہ❣
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛
يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِ مُحَمَد وآلِهِ الطاهِرین🕊
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
دخترانِ پرواツ
اداره برق با ما لجش گرفته😐
هیچی بد تر از این نیست وقتی تو رستوران نشستی برق بره یه دفعه همه چراغ قوه گوشیو روشن کنن😐🤣🤣
#ختم_صلوات_شبانه 🌸💕
۵ صلوات به نیت رفیق شهیدت، هدیه به خانم حضرت زهرا سلام الله علیها ☺️💜
برای تعجیل در فرج آقا امام زمان عج🌿💚
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
سر صبح کنار شما باشم و عاقبت بخیر نشوم؟👀♥️🌱
#شهید_گمنام
#شهادت #شهدا
#زیارت_نامه_شهدا
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
#سیدناخامنهای:
✨ما حقیقتاً ناشی از این است که خودمان کم توجّهی کردیم: ظَهَرَ الْفَسَادُ فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِمَا كَسَبَتْ أَيْدِي النَّاس
#آقامونه #مقام_معظم_دلبری
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
هدایت شده از پلاک
بسیجی و جهادی هر دو یک تفکر است که خود را تنظیم کرده است با امر آتش به اختیار ولایت که به او تفویض شده است. ما باید تسهیلگر آنها باشیم نه تنظیمگر آنها.
#حسین_یکتا | @Pelak_channel
#شهادت
شدهباعکسکسـےحـرفدلترابزنـے؟!
ودلترابـھهمینشیوهتسلابدهـے!(:♥
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
•
۱۴تیر سالروز ربوده شدن حاج احمد متوسلیان
#حاجاحمد
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
بعضی وقت ها با خودم میگم
این همه سال چرا هیچکس تلاش نمیکنه
حتی یک اقدام ساده
برای آزادی حاج احمد انجام نشده
ما فقط میگیم ربوده شده چرا هیچ تلاشی برای آزادیش برای اینکه بفهمیم زنده اس یا نه انجام نشده حداقل اگه شهید شده جنازه اش رو بیارید
واقعا برام سواله؟؟؟
🌱
من تا چند روز پیش فکر میکردم کرونا ماله مردمه🙄❗️
بعد فهمیدم نه ماله منم هست😪
#کرونا_بمیری😑
#مسیحاےعشق
#پارت_هفتم
:_ممنون خانم، چشم
سرفه ی کوتاهی میکنم. مامان متوجــه حضورم می شود.
:_من میرم کـلاس،کاری با من ندارین؟
مامان پشتش را به من میکند و به طرف یخچال میرود:میگفتی اشرفی میومد دنبالت.
:_نه،خودم میرم. زنگ زدم آژانس،ممنون،خداحافظ
مامان جــواب نمیدهد،امــا منیر خانم به گرمی بدرقـه ام میکند:به سالمت خانم جان، خدانگه
دارتون
لبخند میزنم،تلخ.
هوای خفه ی خانه را با صدا از دهانم بیرون میدهم و پا در حیاطــ میگذارم.
از فکر رو به رو شدن دوباره با فاطــمه،چندباری به سرم زد،دور کلاس عربی را خــط بکشم. اما بعد
عزمم را جزم کردم،شاید فردا روزی ده ها تن چون او را در جامعـــه دیدم،باید ایمانم را
درمیان گرگ های در کمیــن حفـــظ کنم.
ســــر خیابان که میرسم،نگاهی به دور و بر میاندازم،هیچکس نیســت، چادرم را با آرامش از کیف
درمیآورم و کش محکمش را با افتخار دور سرم میاندازم.
حتم دارم قشنگ ترین لبخنـــد دنــیا،روی لبم نقش بسته. مقنعه ام را صـــاف میکنم و دوباره
کیفم را روی شانه ام می اندازم. آرام و با طمانینه بــه سمت کلاس میروم،بر ای اینکه بتوانم چادرم
را ســر کنم،به آژانس،آدرس سوپرمارکت سر خیابان را دادم.
پژوی زرد،جلوی سوپرمارکت ایستاده،پاتند میکنم و به طرفش میروم.
❤
کتاب عربی ام را روی میز میگذارم،اضطراب دارم.. همان پسر،دوباره دو صندلی آن طرف تر از من
نشسته،به در کلاس نگاه میکنم،فاطــمه و پس از او،استاد،وارد کلاس می شوند. آب دهانم را
قورت میدهم.
فاطمه با همان لبخند،به طرفم میآید: سلام نیکی جون
سرم را پایین میاندازم و جویده جویده جواب سلامش را می دهم. روی صندلی کنار من می
نشیند...کاش کنارم نمینشست.
:_خوبی؟من نمی دونستم تو هم چادری هستی،چقدر خوب!
با پابم روی زمین ضرب می گیرم.
چرا دست بردار نیست؟ نگاهش میکنم. لبخند، به چهره اش معصومیت داده...
لبخندکمرنگی میزنم،ادب حکم میکند به گرمی جوابش رابدهم،اما من فقط آرام میگویم:ممنون
استاد میپرسد:بچه ها،آقای فریدی،زنگ زد گفت چند دقیقه دیرتر می آد،پس درسو شروع
نمیکنیم،موافقید با هم صحبت کنیم؟
چند لحظه میگذرد،همه ی ما ساکتیم.
استاد ادامه میدهد:خب پس،خانم زرین شروع کنید.
فاطمه جا میخورد:من؟چی بگم استاد؟
:_یادمه گفتید دانش آموز تجربی هستین.
:_بله استاد
:_پس کلاس عربی تخصصی چی کار میکنین؟
:_راستش استاد...من به عربی به عنوان درس نگاه نمیکنم،اومدم مثل انگلیسی یاد بگیرمش.
استاد،ذوق میکند:عالیه،آفریــــن..
صدای در میآید و فریدی،هم کلاسی مان نفس نفس زنان داخل
میشود:ببخشـــــــید...ترافیک....بود
استاد بلند می شود:ایرادی نداره،بفرمایید تو
و درس را شروع میکند.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#مسیحاےعشق
#پارت_هشتم
کلاس که تمام می شود،به ســرعت بلنــد می شوم و پشت سر استاد از کلاس خارج می شوم.
فاطمه پشت سرم میآید و چند بار صدایم می زند. با بیرحمی تمام،خودم را به نشنیدن میزنم.
به ســـرعت ازپله ها پایین میروم،پاهایم درد میگیرند،چهار طبقه است...
به طبقه ی هم کف میرسم. نفس راحتی میکشم که خالص شدم از رو به رو شدن با فاطمه..
ناگهان کسی دستش را روی شانه ام میگذارد. جامیخورم،با دیدن فاطمـــه شوکه میشوم و جیغ
کوتاهی میکشم.
فاطمه آرام میخندد:مگه اژدها دیدی؟
:_تو....تو چجوری زودتر از من رسیدی؟
به آسانسور اشاره میکند. آه از نهادم بلند میشود،از بس فکر و خیال،مشوشم کرده بود که اصلا
نفهمیدم...
فاطمه چنــد برگه به دستم میدهد:بیا خانم،تو از منم که حواس پرت تری،هم جزوه ی جلسه ی
پیش،هم جزوه ی این جلست رو جا گذاشتی.
:_ممنون
:_خواهش میکنم،شانس آوردیم محسن هست.
دل به دریا میزنم،مرگ یک بار،شیون هم یک بار:محســـن کیه؟
:_محسن علایی دیگه،همـ کلاسی مون،برادرم.
جا میخورم:چی؟
میخندد_:چیه؟نکنه تو هم فکر کردی دوست پسرمه؟
:_یعنی....یعنی واقعا...برادرته؟پس چرا....
خجالت میکشم،چـــرا زود قضاوت کردم...
:_چرا چی؟چرا فامیلی هامون یکی نیست؟
:_آره
:_بیا بر یم تا بهــت بگم.
❤
لپ تاب را روشن میکنم،مامان و بابا،رفته اند بیرون..
ِلپ تاب را روشن میکنم،چند دقیقه بعد
شالم را مرتب می کنم و هدفون را روی گوشم میگذارم،و
چهره ی مهــربان عمووحید روی مانیتور ظاهــر میشود.
:_سلام عموجون
:_به به،سلام نیکی خانم،چطوری؟درسا چطورن؟ما رو نمی بینی،خوشی؟
:_ای بابا،کلی دلم براتون تنگ شده.
_:منم،خب چه خبر؟
کل ماجرا را برایش تعریف میکنم،ماجرای قضاوت عجولانه ام،تندروی ام و تمام چیزهایی که
فاطمه،برایم تعریف کرد،ماجرای محرمیت رضاعی و برادرش محسن،که پسرخاله اش است ولی
برادرش.
عمو با حوصله همه را گوش می دهد:قرارمون قضاوت نکردن بود نیکی خانم!
:_آره من اشتباه کردم،ولی واقعا دختر خوبیه،از ته دل آرزو میکنم همیشه دوستم بمونه.
عمو میخندد،دلم برایش تنگ شده بود.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
💖🕊
صلوات خاصه امام رضا علیه السلام:
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』