eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
922 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گوشه ی مقنعه ام را مرتب میکنم و جلوی در دانشگاه میایستم. قرار است عمو وحید به دنبالم بیاید. پرستو،همکلاسی ام کنارم میایستد :_.نیکی بیا من میرسونمت. لبخند میزنم. :+ممنون،میان دنبالم. :_باشه،تا فردا :+خداحافظ پرستو میرود. نگاهی به ساعت میاندازم،یازده و نیم است. ده دقیقه ای از قرارمان گذشته. به اطراف نگاه میکنم،شاید عمو را ببینم. صبح بابا سوئیچ ماشینش را به عمو داد،خودش هم با اشرفی رفت. ماشین بابا جلوی پایم توقف میکند. نگاه میکنم آقاسیاوش هم اینجاست. سوار میشوم. هُرم گرما،صورتم را میسوزاند. بلند سلام میدهم. عمو به طرفم برمیگردد :علیک السلام ،شرمنده که دیر شد،این ترافیک تهران به هیچ قول و قراری وفا نمیکنه. آقاسیاوش هم آرام سلام میدهد،سربه زیر نشسته. عمو به آقاسیاوش نگاه میکند:البته تقصیر این دوستمون هم شدا،عین نوعروسا چسبیده بود به آینه،هی موهاشو از این طرف سرش می داد اون طرف،هی از اون طرف می داد این طرف... آقاسیاوش با خجالت میگوید:آقاوحید،به جای این حرفا،راه بیفت. عمو دستش را روی چشمش میگذارد:چشم برادر،فقط شما بگو کجا؟ آقاسیاوش میگوید:چه بدونم؟یعنی تو این تهران به این عظمت،یه جا پیدا نمیشه؟ میگویم:جسارتا عمو،میشه بریم امامزاده صالح؟ عمو میگوید:بله،چرا نمیشه،خیلیم خوبه،آقاسیاوش نظرت؟ آقاسیاوش میگوید:چی بهتر از این؟ عمو،حرکت میکند و در عین حال می پرسد:چه خبر نیکی خانم ؟ میگویم:سلامتی،خبر خاصی نیست.. عمو ماشین را نگه میدارد:بچه ها،یه دقیقه بشینین من از این دکه یه کم خوراکی بخرم بیام.. آقاسیاوش میگوید:بذار من میرم. :_نه خودم میرم..امانتی حاج خانم یادت نره عمو پیاده میشود.خودم را با آلبوم گوشی سرگرم میکنم. آقاسیاوش میگوید:نیکی خانم،من از طرف حاج خانم براتون یه امانتی دارم. وظیفه دارم بر سونم دستتون،بفرمایید این خدمت شما و بسته ای را به طرفم میگیرد:ناقابله :_ممنون،زحمت کشیدید،جویای احوال حاج خانم بودم از عمو،خیلی از طرف من ازشون تشکر کنین،زحمت افتادین،ممنون :+سلیقه ی حاج خانمه،امیدوارم بپسندین. :_خیلیم عالی،لطف کردین. عمو سوار میشود. نگاهی به بسته میاندازم،با سلیقه، کادوپیچ شده و رویش پاپیون کوچکی چسبانده شده. عمو ماشین را روشن میکند و راه میافتیم. به امامزاده که میرسیم،عمو ماشین را پارک میکند و پیاده میشویم. این،اولین زیارت عمرم است... حس ناب و بی نظیری در رگهایم جریان مییابد. هوای خوب را با ریه هایم میبلعم و وارد حیاط امامزاده میشوم. چقدر اینجا،همه چیز بوی خدا میدهد. عمو میگوید:خب،الان وقت نمازه. بریم نماز و زیارت...نیکی بعد چهل و پنج دقیقه همینجا،خوبه؟ میگویم:آره خوبه. وارد امامزاده میشوم. دستم را روی سینه میگذارم و سلام میدهم. آرام به طر ف بقعه میروم. دست روی ضریح مبارک میکشم و صورتم را روی شبکه هایش میگذارم..حس خوب بندگی،مثل خون در رگ هایم جریان مییابد. صدای)اللّه اکبر( اذان بلند میشود،خدای مهربانم صدایم میزند برای صحبت... یک مهرتربت از جامهری کنارستون برمیدارم و خودم را به صف خانم هایی که برای فالح،عجله میکنند، میرسانم. صدای خوشبختی به گوشم میرسد )حی علی الفلاح( چشمهایم را میبندم و گوش دلم را به صدای دعوت دلدار میسپارم)حی علی خیرالعمل( با همه ی وجود،خودم را غرق در توجه به پروردگارم میکنم و قامت میبندم،قربة الی اللّه.. اللّه اکبر.. مفاتیح کوچکم را از کیف درمیآورم و زیارت عاشورا میخوانم. ده دقیقه ای تا وعده ام با عمو،مانده. عاشورا که تمام میشود،کنار ضریح کوچک امامزاده مینشینم. دلم روضه ی سیدالشهدا می خواهد. از گوشی،یک مداحی انتخاب میکنم،هندزفری را روی گوش هایم می گذارم ؛مبادا صدا دیگران را آزار دهد. با روضه خوان میخوانم و گریه میکنم و حل میشوم در صبر حیدری حضرت زینب.... 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
دوباره زیر چشم هایم دست میکشم،مبادا کسی اشکهایم را بفهمد. چادرم را مرتب میکنم. باردیگر به صاحب امامزاده سلام میدهم و از ساختمان خارج میشوم. هوای بیرون سرد است،بین دست هایم، ها میکنم و بخار از دهانم خارج میشود. عمو و آقاسیاوش را میبینم که ورودی ایستاده اند. آرام و موقر به طرفشان قدم برمیدارم. سرما باعث شده هردو سرشان پایین باشد و دست هایشان در جیب. نزدیکشان که میشوم،سلام میدهم. آقاسیاوش بدون بلندکردن سرش،میگوید:سلام، قبول باشه. :_ممنون،از شما هم. عمو،سرش را بلند میکند و با لبخند نگاهم میکند: سلام عمو خوبی؟قبول باشه. کنارشان میایستم. عمو میگوید:خب بریم؟ با آقاسیاوش همزمان میگوییم:بریم. عمو میخندد؛سرم را پایین میاندازم.حس میکنم گونه هایم گل انداخته اند . سوار ماشین میشویم. آقا سیاوش دستهایش را جلوی خروجی بخاری میگیرد و میگوید:وحید جون من برو یه چیزی بخوریم.. _چشم داداش شکموی خودم! اینورا یه کبابی بود،دفعه ی قبل که اومدیم..یادته که :_آره یادمه،بریم همونجا.. عمو میگوید:هان خاتون؟بریم؟ میگویم:آره بریم ★ دست هایم را بهم میمالم و روبه روی عمو مینشینم میگویم:یه کمی سرده ها،نه؟ عمو کتش را به طرفم میگیرد :+خب مگه مجبوریم؟من که از اول گفتم بریم تو بشینیم. بیا اینو بپوش :_نه خودتون بپوشین :+تعارف نکن دیگه بچه،بگیرش :_نــــمیگیـــرم،چهار بخشه! :+نخوا،خودم میپوشم... کتش را میپوشد. با لحن سرزنشگرانه میگوید :+حالا سرما ک خوردی،هه هه هه به ریشت میخندم... از لحنش خنده ام میگیرد :_عمو من ریش دارم؟؟ یه نگاه به آینه بندازین،ریش تو صورت جنابعالی تجلی پیدا کرده :+مرد باید ریش داشته باشه،راستی نیکی،دوستت فاطمه،هم سن خودته؟ مشکوک از پرسش ناگهانی اش راجع فاطمه نگاهش میکنم:چطور؟؟ :+دو کلوم نمیشه باهات حرف زدا... به همه چی شک داری! لبخند میزنم و سری میچرخانم. آقاسیاوش را میبینم که کمی دورتر پشت به ما ایستاده و با تلفن حرف میزند. عمو،رد نگاهم را دنبال میکند. :+سیاوش ،با حاج خانم مشکل پیدا کرده :_چی؟ :+میدونی چرا ما یهویی اومدیم؟سیاوش از دست مهموناشون فرار کرد :_مهمون؟ :+آره،عمه اش و دخترعمه اش...پرواز ما صبح بود،مال اونا عصر! سیاوش هم تا فهمید اونا میان،پاشو کرد تو یه کفش که وحید پاشو بریم ایران،به خاطر اختلافش با حاج خانم :_خب سر چی اختلاف دارن؟ :+میدونی،از قدیم سیاوش و دخترعمه شو... چی میگن...آها،به اسم هم خوندن و این حرفا... عقد پسردایی و دخترعمه رو تو آسمونا بستن و از اینا .. نمیدانم چرا،حس میکنم قلبم تا دهانم بالا میآید و پایین میرود..آب دهانم را قورت میدهم. :_اونکه مال دخترعمو و پسر عموعه :+حالا هرچی... :_خب حاج خانم مخالفه؟ :+نه،حاج خانم از خداشه،سیاوش مخالفه،چه بدونم؟ میگه یه نفر دیگه رو دوست داره... سعی میکنم رفتارم،عادی جلوه کند :_حاج خانم که منطقی بود... :+االانم منطقیه،به سیاوش میگه:خب مگه یه نفر رو دوس داری ،بگو کیه،من برم خواستگاری..ولی سیاوش همینطوری نگاش میکنه،حاج خانم هم خیال میکنه سیاوش دروغ میگه. نفسم را حبس میکنم :_حالا دروغ میگه؟ :+نمیدونم....آخه اگه واقعا به یه نفر علاقه داشت،حتما به من میگفت..لام تا کام چیزی نمیگه.. به طرف آقاسیاوش برمیگردم. کلافه دست در موهایش میکند.مشخص است که نمیتواند طرف پشت تلفن را مُجاب کند. :+حاج خانم میگه بابا،یه کلمه بگو،یه اسم فقط.. اما سیاوش میگه یا اون دختر،یا هیچکس سرم را پایین میاندازم،چرا اینطور شده ام...دلم نمیخواهد به هیچ چیز فکر کنم. از فکری که به سرم افتاده،لرزه به جانم میافتد... خدایا،من چرا اینطور شده ام؟؟ چرا دلم خواست،آن دختر من باشم؟ گارسون،سینی کباب ها را بین من و عمو میگذارد،باز هم نگاهم کشیده میشود سمت آقاسیاوش که همچنان با تلفن حرف میزند. با دست راست موبایل را گرفته و دست چپش را داخل جیب کاپشنش کرده. با پایش به یک سنگ کوچک ضربه میزند و به طرف ما برمیگردد. کلافگی رفتارش،دلم را آشوب میکند.. دلم میخواهد نگاهم را بدزدم،اصلا به او فکر نکنم و اینقدر دخترعمه اش را در ذهنم به تصویر نکشم.. اما نمیتوانم... ناخودآگاه،سعی میکنم دخترعمه اش را نقاشی کنم.. دلم میخواهد زیبارو و خوش اخلاق نباشد... سرم را پایین میاندازم.. چرا اینطور شده ام؟؟ دلیل دل آشوب قلبم چیست؟؟ این رخت شوی خانه چیست که امروز درون قلبم افتتاح شده؟ 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شکـرِخـدا به قافـله‌یِ غم رسیده‌ام عُمرَم کـَفاف داد و به پرچم رسیده‌ام شبنم شدم به چشمه‌یِ زمزم رسیده ام مادر🖤به گـریه هایِ مُـحـرم رسیده ام 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
💥 ماجرای سیلی خوردن محافظ آیت‌الله خامنه‌ای حفظه‌الله ✍در یکی از ملاقات های عمومی آقا، جمعیت فشرده‌ای توی حسینیه نِشسته بودن و به صحبتای ایشون گوش می‌دادن. من جلوی جمعیت، بین آقا و صف اوّل وایساده بودم. به گزارش افکارنیوز، اون روز، بین سخن‌رانی حضرت آقا، بارها نگاهم به پیرمرد لاغراندامی افتاد که شب‌کلاه سبزی به سر داشت و شال سبزی هم به کمرش. تا سخن‌رانی آقا تموم شد، بلند شد و خیز برداشت طرف من و بلند گفت: «میخوام دست آقا رو ببوسم» امان نداد و خواست به سمت آقا برود که راه اون رو بستم. عصبی شد و تند گفت: «اوهووووی....چیه؟! می‌خوام آقا رو از نزدیک زیارت کنم. مثل این‌که ما از یه جد هستیم» صورت پیرمرد، انگار دریا، پرتلاطم و طوفانی می‌زد. کم‌کم، داشت از کوره در می‌رفت که شنیدم آقا گفتن: «اشکال نداره، بذار سید تشریف بیاره جلو» نفهمیدم تو اون جمعیت آقا چطور متوجه پیرمرد شد. خودم رو کنار کِشیدم. پیرمرد نگاهی به من انداخت و بعد، انگار که پشت حریف قَدَری رو به خاک رسونده باشه، با عجله، راه افتاد به سمت آقا. پشت سرش با فاصله کمی حرکت کردم. هنوز دو سه قدم برنداشته بود که پاش به پشت گلیم حسینیه گیر کرد و زمین خورد. اومدم از زمین بلندش کنم که برگشت و جلوی آقا و جمعیت محکم کوبید توی گوشم و گفت: «به من پشت پا می زنی؟» سیلی‌اش، انگار برق 220 ولت خشکم کرد. توی شوک بودم که آقا رو رو به روی خودم دیدم. به خودم که اومدم، آقا دست گذاشت پشت سرم و جای سیلی پیرمرد رو روی صورتم بوسید و گفت: «سوءتفاهم شده. به خاطر جدّش، فاطمه زهرا، ببخش!» درد سیلی همون‌موقع رفع شد. بعد سال‌ها، هنوز جای بوسه گرم آقا رو روی صورتم حس می‌کنم.» 📚برگرفته از کتاب «حافظ هفت» ♥️ 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
هدایت شده از علیرضا پناهیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ مجلس عشق و نشاط 👈🏻 تجربه‌‌ی اشک ریختن از سر محبت یک اتفاق ساده نیست! 🔻مردم دنیا آرزو دارند همچین لحظه‌ای که راحتی در دسترس ماست را تجربه کنند. ➕فیلم سینی زنی مسیحی‌ها در آمریکا ➕پاسخ جالب پناهیان به جوانان ایرانی ساکن کانادا که درخواست درس اخلاق داشتند! @Panahian_ir
سلام رفقا👀 حلال کنید منو♥️ هر بدی دیدید به بزرگی خودتون ببخشید🖤🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم♥️🌱
: ✨ تحول اجتناب‌ناپذیر است. تحول، طبیعت و سنت آفرینش الهے است؛ این را بارها من مطرح ڪردم، گفتہ ام. تحول رخ خواهد داد. خب، حالا یڪ واحدے را، یڪ موجودے را فرض ڪنیم ڪہ تن بہ تحول ندهد؛ از یڪے از دو حال خارج نیست: یا خواهد مُرد یا منزوے خواهد شد. ♥️ ⇨ ۱۳۸۶/۹/۸ ↯ 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
› همیشه‌ میگفت : واسه‌ کی ‌کار میکنی ؟! میگفتم : امام‌ حسین میگفت : پس، حرف‌ها رو بیخیال !! کار خودت ‌رو بکن جوابش با امام‌حسین ♥️(: شهید محمد حسیـن‌ محمد خانی🕊✍ 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
: ✨ باید هدف‌گذارے کنید؛ بࢪ اساس هدف‌گذارے، برنامہ‌ریزے ڪنید؛ بࢪاساس برنامہ‌ریزے، عمل ڪنید؛ بعد عمل خودتان را اندازه گیرے ڪنید؛ آن هم نہ اندازه گیرےِ زبانے، بلڪہ اندازه‌گیرے با شاخص. ♥️ ⇨ ۱۳۷۹/۱۱/۲۵ ↯ 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
‌ وسـط‌جبھـه‌جنـگ‌یـه‌گوشـه‌ی‌خلـوت پیـدامیکـرد ، مینشسـت‌بـاخـدادردودل‌میکـرد استغفـار‌وآرزوی‌شھـادت حـالا‌مـا‌تــوی‌جـای‌گـرم‌ونـرم‌نشستیـم‌ وتنھـادلیـل‌هـم‌حـال‌نداشتنمـونـه مدعـی‌هـم‌هستیـم💔 🚶‍♂ 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』 ‌
یه صلوات برای دل داغ دیده حضرت حجت بفرستید♥️🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جفت کفش چرم مردانه ی مشکی،برابرم می ایستد. سر بلند میکنم،آقاسیاوش است... نگاهم را میدزدم،خودم را کنار عمو میکشم تا او هم بنشیند.. آقاسیاوش سعی میکند ناراحتی صدایش ملموس نباشد. :_چرا شروع نکردین؟؟ عمو نگران نگاهش میکند. :+صبر کردیم بیای سرم را کمی بلند میکنم. آقاسیاوش مثل مرغ سرکنده مدام نگاهش را این طرف و آن طرف میدواند. عمو یک لقمه برایم میگیرد و دستم میدهد،به طرف سیاوش برمیگردد :+بخور تو هم دیگه آقاسیاوش میگوید:میخورم،میخورم و یک لقمه ی کوچک میگیرد و من،میبینم که به سختی یک قطعه سنگ،آن را میبلعد. نمیدانم چرا،نگرانی گلویم را چنگ میزند. عمو صدایم میزند. :+نیکی چرا نمیخوری ؟ آب دهانم را قورت میدهم. :_می خورم... دستم را مثل یک تکه چوب خشک دراز میکنم. هوا،سرد است اما سنگینی فضا،خون را در رگ هایم منجمد کرده. به سختی لقمه میگیرم و در دهانم میگذارم. عمو و آقاسیاوش هم،اشتیاقی به خوردن ندارند. آقاسیاوش میگوید:وحید...راستش...سفرمون باید طولانی تر بشه...میدونم کارای شرکت و بابات مونده ولی... عمو میپرسد:چرا؟چی شده؟؟ :_فردا،مامانم با عمه ام میان ایران..میان که...یعنی میان... حس میکنم اضافی ام...انگار نباید باشم،انگار بودنم سیاوش را مقید کرده. بلند میشوم:عمو من میرم قدم بزنم آقاسیاوش به شدت مانع میشود:نه بشینید خواهش میکنم... میگویم:نمیخوام مزاحم.. :_نه شما غریبه نیستید،بشینید لطفا دوباره مینشینم. عمو مردد و بااخم نگاهش میکند. آقاسیاوش ادامه میدهد:حاج خانم با عمه ام میان که شما رو ببینن.. روی صحبتش با من است... سرم را بلند میکنم... او اما سرش پایین است و پیشانی اش پر از دانه های درشت عرق... در این سرما..از چه این همه شرم کرده است؟ نمیتوانم حیرتم را پنهان کنم:من؟؟چرا من؟ عمو پوزخند میزند:سیاوش سر و ته حرفات معلوم نیس...اومدن حاج خانم چه ربطی به نیکی داره؟؟ تند،سرش را بلند میکند و در چشمان عمو خیره میشود... :_من نمیدونم وحید،به جون خودت نمیدونم.. فقط مامان زنگ زد گفت داره میاد)صدایش را پایین میآورد،مثل سرش( نیکی خانم رو ببینه... عمو کلافه شده... دست در موهایش میکند ،به پشتی تخت تکیه میدهد و نفسش را با صدا بیرون میدمد... به معنای واقعی کلمه،گیج شده امـ... ★ در تمام مسیر،تا خانه،سکوت برقرار است. عمو مدام نفس عمیق میکشد. انگار هوای کافی به ریه هایش نمیرسد.. من هم به تنگ آمده ام. دلیلش را نمیدانم اما،گونه هایم گر گرفته‌اند عمو،ماشین را جلوی خانه پارک میکند. به طرفم برمیگردد و سوییچ را به سمتم میگیرد. :_بیا عموجان،از بابات تشکر کن..من تلفنی ازش تشکر میکنم.. :+چرا عمو؟مگه نمیاین تو؟ :_نه دیگه،اخلاق مامان و بابات رو بهتر از من میشناسی.. :+آخه پیاده کجا میرین؟ :_یه کم قدم زدن خوبه دستش را روی شانه ی آقاسیاوش میگذارد. :_یه کم هواخوری واسه این رفیقمون لازمه،مگه نه؟ آقاسیاوش سرش را بالا میآورد،سری تکان می دهد و پیاده میشود. عمو زیپ کاپشنش را بالا میکشد:زحمت بردنش تو پارکینگ با باباته. :_عمو آخه هوا سرده.. :+نه خوبه،تو برو تو... کلید را در قفل میچرخانم و وارد حیاط میشوم،برمیگردم:مطمئنین تو نمیاین؟ عمو با لحن سرزنشگرانه میگوید :+نیکی خانم،خداحـــــــافظ سرم را پایین میاندازم:خدانگه دار.. آقاسیاوش با سنگریزه های زیرپایش بازی ميکند و زیرلب چیزی شبیه)خداحافظ( میگوید. عمو اصرار میکند :+برو تو دیگه... 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
در را میبندم. از تاریکی حیاط استفاده میکنم و چادرم را داخل کیف میچپانم. وارد خانه میشوم:من اومدم بدون اینکه منتظر جواب شوم،به اتاقم پناه میبرم... بسته ای که حاج خانم برایم فرستاده باز میکنم، یک روسری قواره دار ابریشمی.. طرح زیبای روسری سلیقه ی خریدارش را به رخ میکشد. روسری را داخل کمد میگذارم و خودم را روی تخت میاندازم... فکر و خیال از هر طرف به مغزم هجوم میآورد.. احساسات دخترانه قلقلکم میدهد،روی پهلو میخوابم. آمدن مادرش،چه ربطی دارد به من... اصلا چرا باید... صدای موبایل میآید. تاریکخانه ی ذهنم آشفته است... دست دراز میکنم و گوشی را برمیدارد . فاطمه است. صدای پر از گلایه اش در سرسرای گوشم میپیچد. :_الو رفیق چطوری؟ :+سلام فاطمه. :_علیک السلام بی معرفت الدوله! یعنی کشته مرده ی مرامتم... نفسم را با صدا بیرون میدهم :+فاطمه وقت واسه گِلِگی زیاده... ول کن این حرفا رو متوجه آشفتگی کلامم میشود. :_چی شده نیکی؟ از اول شروع میکنم به توضیح،از ماجرای دخترعمه ی سیاوش تا آمدن مادرش و اینکه میآید تا مرا ببیند... فاطمه با ذوق میگوید. :_خب؟ :+تموم شد دیگه،همین :_همین؟؟ دختر حواست کجاست؟ خب کاملا واضحه مامانش واسه چی میآد مردد میپرسم :+واسه چی میاد؟ :_نیکی،طرف تا دخترعمه اش رو دیده پا به فرار گذاشته تشریف آورده پیش جنابعالی :+خب؟ دلم میخواهد فاطمه حرف دلم را بزند،چیزی که خودم ترس،شاید هم شرم دارم از گفتنش... فاطمه اما ناامیدم میکند :_وای بشر...از دست تو...بیخیال،میاد میفهمی دیگه. این دختر را نمیشود مجبور به حرف زدن کرد. :+باشه مرسی که زنگ زدی :_نیکی انگار حالت خوب نیس :+خوبم :_نیستی...فردا بیا همو ببینیم :+نه،حوصله ی بیرون اومدن ندارم... صبح کلاس دارم اونو نمیدونم چطوری برم لحن فاطمه سرد میشود. :_باشه مزاحمت نمیشم :+فاطمه...ببخش یه کم حوصله ندارم..بعدا حرف میزنیم،باشه؟ :_خداحافظ تلفن را قطع میکنم،از دست خودم عصبانیم. چرا با فاطمه اینطور حرف زدم.. اصلا چرا اینطور شده ام؟ ★ پله ها را دو تا یکی میکنم و کلیدم را داخل کیف میگذارم. به طرف آشپزخانه میروم. بابا مشغول خوردن صبحانه است . :_من رفتم خداحافظ بابا میگوید:صبحونه؟ :_نمیخورم،خداحافظ منیر لقمه ای به طرفم میگیرد:نیکی خانم.. لقمه را از دستش میگیرم و با لبخند،از مهربانی هایش تشکر میکنم. از خانه بیرون میزنم. سوز سرمای آبان به جانم مینشیند. میخواهم در حیاط را باز کنم، قبل از اینکه دستم به دستگیره برسد،صدای مکالمه ای آشنا به گوشم میرسد و دستم را در هوا خشک میکند. سرم را به در می چسبانم..این صدا را خوب میشناسم :_خواهش میکنم وحیـــــد :+سیاوش لطفا برگرد... :_وحید،بهش چیزی نگو...چند روز بهم وقت بده :+دارم همین کارو میکنم :_پس چرا اصرار میکنی برگردیم؟ :+لندن که باشی،بهتر فکر میکنی :_وحید؟ :+سیاوش، تو حتی از احساست مطمئن نیستی 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
:_نبودم،قبل اینکه بیام ایران مطمئن نبودم.. ولی الآن هستم... :+من تو رو بهتر از خودت میشناسم... تو الآن برای خلاص شدن از اصرارهای مامانت اینطوری فکر میکنی.. :_وحیـــــــــــــــــــد :+تمومش کن سیاوش،نذار بیشتر از این جلو روت وایسم... صدای پوزخند آقاسیاوش میآید.. :_خیال میکردم برادرمی... و بعد صدای پاهایی که دور میشوند... صدای آه کشیدن عمو،میلرزاندم..چند ثانیه،یا شاید چند دقیقه میگذرد. میان تردیدها،در را باز میکنم...وانمود میکنم چیزی نشنیدم... :_عه... سلام عمو :+سلام کلافه است،اما نگاهش سعی میکند اوضاع را طبیعی جلوه دهد. +:دانشگاه میری؟ :_بله :+بیا،میرسونمت... سوار ماشینش میشوم،همان اتومبیلی است که روز اول با فاطمه جلوی ساختمان جلسه ی شعرخوانی دیدیم. لقمه ای که منیر داده،همچنان در دستم است. عمو میگوید:از اون لقمه ی تو دستت به منم میدی؟ لقمه را تقسیم میکنم و بخش بزرگتر را به طرف عمو میگیرم. :+نوش جان عمو در سکوت کامل،لقمه را میجود. من هم به ناچار آن را در دهانم میگذارم. کم حرفی عمو و چین ظریف روی پیشانی اش به علاوه صحبت های نه چندان دوستانه اش با سیاوش نگرانم کرده... عمو سنگینی جو را حس میکند. :_خب،چه خبر؟ :+سلامتی... دلم را به دریا میزنم،باید سر از قضیه دربیاورم. قبل اینکه لب باز کنم عمو میگوید :_نیکی من بعدازظهر برمیگردم... تعجب میکنم :+چی؟کجا؟ :_کدوم طرف برم؟ :+مستقیم....عمو کجا میخواین برین؟ :_برگردم سر خونه زندگیم دیگه :+به همین زودی؟ :_اوهوم،همچنان مستقیم برم؟؟ :+چهارراه دوم بپیچید دست چپ... عمو مگه قرار نبود بیشتر بمونین؟مگه حاج خانم... لحنش تند میشود :_نه،دیشب زنگ زدم به حاج خانم... سفرش کنسل شد.. راهنما میزند و کنار خیابان میایستد. دستش را روی صندلی من میگذارد و به طرفم برمیگردد. :_نیکی؟راستش... میدونی... برمیگردد و هر دو دستش ر ا روی فرمان میگذارد. به روبه رو خیره میشود. :_دیشب سیاوش از من اجازه گرفت که با تو حرف بزنه... :+راجع؟ :_راجع به خودش...)به طرفم برمیگردد( راجع به خودت هجوم گرمای خون را درون رگهای صورتم حس میکنم. سرم را پایین می اندازم عمو ادامه میدهد :_اول خونم به جوش اومد...نمیدونم چی شد که یقه اش رو گرفتم و چسبوندمش به سینه ی دیوار میترسم،موقعیتم را فراموش میکنم :+دعوا کردین عمو؟ :_نه،دعوا که نه... به خودم اومدم دیدم حرف نامعقولی نمیزنه... دوباره سرم را پایین میاندازم :_نیکی،سیاوش پسر فوق العاده ای،اما دارم میبرمش،میخوام بیشتر فکر کنه میخوام مطمئن بشم احساسش سطحی نیست.. باید بفهمم به خاطر خودشه یا به خاطر دخترعمه اش.. از طرف دیگه،باید اول حاج خانم رو راضی کنه.. آدم تو این دنیا نباید مدیون دو تا چیز بشه:اول پدر و مادرش،بعد دلش... من تو پاکی و حسن نیت سیاوش شک ندارم...اما میخوام حساب کار دستش بیاد... باید یه کم تنبیه بشه،باید از اول به من میگفت نظرشو راجع به تو...میخوام بفهمه بین نیکی و سیاوش من طرف کی ام...زن گرفتن که به این راحتیا نیست. عمو میخندد.سرم را بیشتر در یقه ام فرو میکنم. عمو استارت میزند و راه میافتد. به صرافت میافتم:عمو دیگه دانشگاه نمیرم. :_چرا؟ :+مگه امروز نمیرین؟میخوام از بودن کنار شما نهایت استفاده رو کنم.. عمو میخندد:پس بزن بریم،صبحونه خوردی؟ :+فقط اون لقمه ای که با شما شریک شدم. 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
🌷 امشب شب اول محرم هست و بنده از همه شما عزیزان التماس دعا دارم ان شالله از امشب به مدت 13 شب توی کانال یه برنامه سخنرانی و عزاداری مختصر داریم که تقدیم حضورتون میکنیم 🌹
🏴| پیراهن عزای تو جوشن کبیر ماست ذکر سلام بر تو ، دعای مجیر ماست ↩️ شرکت کننده‌: 0⃣4⃣ 🎁 نفر برتـر: سنگ حرم امام حسین‌ع + خاک تربت کربلا + قاب فرش حرم امام رضاع 🎁 به نفرات دوم تا دهم هم جوایزِ نفیسی اهدا خواهد شد.🌹 🎁|برای شرڪت در این چالش بزرگ👇 🏴| https://eitaa.com/joinchat/2754019330C3ded5d8d29 | اولین چالش بزرگ امام حسینی در ایتا☝️
سلام حلال کنید دم‌ محرمیه🖤 رمان دیر گذاشتم 😅 نذاشتم💔 دیگه هر چی بود حلال کنید یا علی 🖤
💖🕊 صلوات خاصه امام رضا علیه السلام: اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃 🌱Join→↓          『 @Dokhtarane_parva
از الان بہ فکࢪ اربعینیم آقا جان💔 اربعین ࢪا بدوݩ کربلا نمیتونیم تحمل کنیم خودتون جوࢪش ڪنید 🖤 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
میآید بہ حࢪمت محࢪم هࢪ ڪارے که اشتباهه ࢪو ترڪ کنیم؟ 🖤
هدایت شده از بین‌ الحرمین🇮🇷🇮🇶🇾🇪🇸🇾🇱🇧🇵🇸🚀
هم‌اڪنون ڪربلا
شش گوشه اباعبداللّٰه
آغازماه‌محرم۱۴۴۳هجرےقمرےتسلیت‌باد🏴 مراسم تعویض‌پرچم زنده و مستقیم اینجا ببینید ۱۴۴۳ @BeainolHarameain
هدایت شده از هیئت مجازی 🚩
امشبم گذرتو از کوچه پس کوچه های هیئت مجازیمون بگذرون امشبم قدم بر دیده بگذار ساعت ۲۳ منتظرتونم🌹 رفقای با اخلاص و محب الحسینم🙏 @Heiyat_majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا