دخترانِ پرواツ
#رمان_اورا...📕 #پارت_چهل_وچهارم🌺 _ خدایا من چیکار کنم آخه؟! ترنم بمیییییری! خب الان زنگ بزن اجازه
#رمان_اورا...📕
#پارت_چهل_وپنجم🌺
ولی تمام توانم رو جمع کردم که نفهمه ترسیدم! یه قدم اومد جلو، منم یه قدم رفتم جلو، سعی کردم اخم کنم و جدی باشم. در رو بست. دوباره بدنم یخ زد! می دونستم رنگ به روم نمونده! بغضی که داشت خفم می کرد، با قدم بعدی عرشیا ترکید...
_ چرا اینجوری میکنی؟؟ آخه مگه مریضی؟؟ چرا اذیتم می کنی؟
مشتش رو کوبید به دیوار!
_ تو داری اذیتم می کنی ترنم! گریه نکن. چرا جوابمو نمیدی؟ چرا همش منو از سر خودت باز می کنی؟؟
_ عرشیا خواهش می کنم برو. ولم کن. خواهش می کنم. من نمی خوام با هیچ کسی باشم. من حال روحی خوبی ندارم. تنهام بذار...
_ من که دفعه پیشم داشتم برای همیشه می رفتم! چرا اومدی بیمارستان؟؟ چرا نذاشتی تموم کنم؟؟
_ تو دیوونه ای! اگه چند دقیقه دیر تر می رسوندنت مرده بودی!
صداش رو برد بالا
_ خب می ذاشتید بمیرم. من که تو این دنیا دلخوشی ندارم!
_ عرشیا بس کن! خواهش می کنم! من خودم به اندازه کافی مشکلات دارم، تو دیگه بیشتر اذیتم نکن...
_ ترنم؟ چرا نمی فهمی؟؟ نمی خوام بی تو باشم. اگه با من نباشی، بمیرم بهتره...
_ بسسسسه! تو چرا اینقدر احمقی؟؟؟ ما دو ماه هم نیست با همیم. همون اولشم گفتم این رابطه امتحانیه! چرا اینقدر جدی گرفتیش؟؟
چشماش سرخ شد و چند ثانیه فقط نگاهم کرد. آروم نشست رو سرامیکای ورودی خونه و سرش رو به دستاش تکیه داد.
_ باهام نمی مونی؟؟
_ ببین عرشیا... .
_ ساکت شو! فقط بگو آره یا نه؟؟
سکوت کردم. از جواب دادن می ترسیدم. دلم می سوخت براش و می گفت بگو باشه، اما عقلم می گفت بگو نه! نفسم رو تو سینه حبس کردم، چشمام رو بستم و آروم گفتم نه! بعد چند لحظه چشمام رو باز کردم. از ترس نفسم بند اومد!
_ عرشیا!! این چیه؟! چیکار کردی...؟
به سرعت رفتم طرفش، چند لحظه فقط نگاهش می کردم! نمی دونستم چیکار کنم! هول شده بودم! دست چپش مشت شده بود و خون ازش می ریخت. دستش رو گرفتم و باز کردم،
نالش رفت هوا. تیغی که تو کف دستش فرو رفته بود رو درآوردم. هیچی نمی تونستم بگم. شوکه شده بودم! بی اختیار داد زدم:
_ آخه این چه کاراییه تو می کنی؟؟ تو روانی ای! مسخره... چرا همش خودتو تیکه پاره می کنی؟
✍️ادامه دارد...
•|محدثه افشاری|•
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#رمان_اورا...📕
#پارت_چهل_وششم🌺
سرش رو به دیوار تکیه داد و با چشمای قرمز شدش نگاهم کرد.
_ من از این زندگی سیرم. دلخوشیم تویی! تو نباشی، زندگی رو نمی خوام...
اخم کردم و گوشیش رو برداشتم، شماره علیرضا رو پیدا کردم و زنگ زدم بهش. تا علیرضا بیاد که ببریمش بیمارستان نیم ساعتی طول کشید. کف خونه رو با دستمال تمیز کردم و با کمک هم عرشیا رو سوار ماشین کردیم و رفتیم. دستش رو بخیه کردن و یه سرم وصل کردن. علیرضا سرش رو انداخته بود پایین و اخماش تو هم بود. نمی فهمیدم از دست من عصبانیه یا عرشیا! دلم می خواست گریه کنم. دلم می خواست زار بزنم.
_ تو چرا اینقدر ضعیفی؟؟
_ ترنم... نمی فهمی چرا؟؟ اینا همش به خاطر توعه!
_ به خاطر من نیست! به خاطر ضعف خودته! من نمی تونم به مردی تکیه کنم که هر مشکلی پیش میاد خودکشی می کنه!
_ ترنم من دوستت دارم.
_ عرشیا کلافم کردی...
_ باهام بمون. نرو لطفا!
دلم براش می سوخت. خیلی مظلومانه خواهش می کرد! اونم جلوی رفیقش!
_ بعدا باهم صحبت می کنیم عرشیا. الان باید برم. مامانینا میرن خونه می بینن نیستم دوباره دردسر میشه.
_ باشه، ولی جواب پیامامو بده.
خداحافظی کردم و راه افتادم سمت خونه. دیگه نمی دونستم چیکار کنم. عرشیا حسابی دلم رو زده بود. نمی خواستم باهاش بمونم. دیگه دلم هیچی نمی خواست. کاش زودتر این زندگی تموم میشد! بعد از خوردن شام به اتاقم رفتم، گوشی رو که برداشتم، پیام داده بود. سعی کردم آرومش کنم، حوصله دیوونه بازیای بعدیش رو نداشتم. از طرفی هم از دستش عصبانی بودم که یواشکی تعقیبم کرده بود و آدرس خونمون رو بلد شده بود.
اون روزا با تمام وجود احساس خستگی می کردم. احساس می کردم یه مترسکم! من همه چی داشتم، همه چی رو تجربه کرده بودم، اما چرا حالم اینقدر بد بود؟
" چرا هیچی آرومم نمی کنه؟ چرا اینقدر همه چی مسخره شده؟ اصلاً من اینجا چیکار می کنم؟؟ چرا منو آفریدی؟؟ چرا اینقدر زجرم میدی؟؟ اصلاً کی گفته تو هستی؟؟ کی گفته خدا هست؟؟ اگه هستی، کجایی؟؟ پس تا کی قراره من زجر بکشم؟؟ چرا هیچی سر جاش نیست؟ چرا هیچکس خوشبخت نیست؟ چرا این آدما نمی فهمن همه کاراشون الکیه؟؟ خدا کجا بود؟ آرامش چیه؟ بسسسسسهههه! چرا تموم نمیشه؟؟
عرشیا هم حق داره که می خواد خودکشی کنه! من چرا جلوشو می گیرم؟؟ اه! چرا من نمی تونم خودمو بکشم؟ چرا؟؟ "
✍️ادامه دارد...
•|محدثه افشاری|•
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#رمان_اورا...📕
#پارت_چهل_وهفتم🌺
حالا دیگه قرص آرامبخش، جزو یکی از وعده های غذاییم شده بود!! بازم دست به دامنش شدم تا بتونم امشب رو هم به صبح برسونم.
با صدای گوشی چشمام رو باز کردم، مرجان بود! سعی کردم گلوم رو صاف کنم بلکه صدام دربیاد!
_ الو؟
_ صداشوووو! چه خط و خشی داره! نگو که خوابی هنوز!
_ مگه ساعت چنده که تو بیداری!؟
_ لنگ ظهره خانووووم! ساعت یکه!
_ واااای جدی؟ وقتایی که آرامبخش می خورم، ولم کنن دو روز می خوابم!
_ خب حالا، فعلاً پاشو بیا در رو باز کن، زیر پام علف سبز شد!
_ مگه جلو در مایی؟؟
_ بله، هی زنگ میزنم درو باز نمی کنی! دیگه داشتم قهر می کردم برما!
_ خواب بودم مرجان، ببخشید!
_ حالا که بیداری خبرت! چرا باز نمی کنی؟؟
_ آخ ببخشید. هنوز گیجم! اومدم اومدم!
_ هیچی مثل دیدن مرجان نمی تونست حالم رو خوب کنه! در رو باز کردم و تا اومد تو محکم بغلش کردم.
_ اومدم بریم خرید!
_ خرید چی؟؟
_ لباس عید دیگه. خنگ شدیا ترنم!! !
_ وای مرجان اصلاً برام هوش و حواس نمونده! واقعاً دارم خنگ میشم!!
لپمو کشید و خندید
_ خنگول خودمی تو! پاشو، پاشو بریم!
_ نه... اصلا حسش نیست! لباس می خوام چیکار؟
_ ترنممم! پاشو تو راه یه سرم بریم دکتر! خل و چل شدی تو!!
_ جدی میگم مرجان. دیگه حوصله هیچی رو ندارم! دیگه هیچی بهم مزه نمیده.
_ مسخره بازی در نیار! پاشو! عیدم که می خوای بری پیش پسرعمو ها! باید لباس خوشمل بخری ازشون دل ببری!
_ اه... مرده شورشونو ببره! اگه بخواد هدفم از زندگی دل بردن از اونا باشه، بمیرم بهتره!
_ اوه اوه! حرفای جدید میزنی! عمم بود حرف شمال و پسرعموهاش میشد، آب از لب و لوچش آویزون می شد؟ شروع می کرد از مدرک و شغل و وضع مالیشون می گفت؟؟
_ مرجان من دیگه مردم!! ترنم مرد!! من الان دیگه هیچی برام مهم نیست!
✍️ادامه دارد...
•|محدثه افشاری|•
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#رمان_اورا...📕
#پارت_چهل_وهشتم🌺
نه مدرک، نه موقعیت، نه کوفت، نه زهرمار!
_ یااا خدااااا!! از دست رفتی تو!!
_ خدا؟؟؟ خدا کیه؟؟
مرجان با چشمای گرد شده اومد طرفم
_ وای ترنم اگه می دونستم اینقدر بی جنبه ای، اونروز لال می شدم و هیچی بهت نمی گفتم!!
_ بی جنبه نیستم! اتفاقاً خوب کردی! من از واقعیت فرار می کردم اما تو باعث شدی به خودم بیام! خسته شدم مرجان... احساس می کنم یه عمر مضحکه ی این دنیا بودم! چقدر ابله بودم!
دستش رو روی شونم گذاشت و کنارم رو مبل ولو شد
_ اگه تو تازه به این حرفا رسیدی، من از همون بچگی به این رسیدم! تو مامان بابای خوب بالا سرت بوده که تا الان نفهمیدی، ولی من به لطف مامان بابای... ولش کن! پاشو بریم دیگه! جون مرجان...
دلم نیومد روش رو زمین بندازم! رفتیم، اما برعکس همیشه، منی که عاشق خرید بودم، با پایی که نمیومد و چمی که هیچی توجهش رو جلب نمی کرد، فقط چندتا لباس به سلیقه مرجان خریدم و اون روز زو هم موفق شدم به شب برسونم و باز آرامبخش...
شب مرجان رو راضی کردم و بردمش خونمون. دوست نداشتم تنها باشم. در و دیوار اتاق مثل خوره، اعصاب و روانم رو داغون می کرد. شاممون رو بیرون خوردیم و رفتیم خونه. تازه رسیده بودیم که گوشی مرجان زنگ خورد. تا چشمش به گوشی خورد ذوق زده جیغ زد!
_ وااااااای میلاده!
_ داداشت؟؟
_ آره!
اشک تو چشماش جمع شد و گوشی رو جواب داد
" الو سلام داداشی!
ممنون خوبم تو خوبی؟؟
چی؟؟
جدی میگی؟؟
وای مرجان فدات شه...
کی میای؟؟
وای میلاد...
نه خونه نیستم. خونه ترنمم!
آره آدرسو می فرستم بیا دنبالم.
قربونت برمممم. بای "
مثل بچه ها جیغ میزد و بالا پایین می پرید!
✍️ادامه دارد...
•|محدثه افشاری|•
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
دخترانِ پرواツ
سلاااام😍 خوبید؟ تولد سایه سرمون مبارک💝😅 میخوایم بهتون هدیه بدیم🙈 تا شب تشریف بیارید پی وی بنده تا
کجایین؟☺️
تا الان 10 نفر تشریف آوردن😅
#شوخی_ادمینی🙄😂
بله همونطور ک مشاهده میکنین ادمین جان هیییچ فرقی بین منو شما نمیزاره😑😂😍
صبر داشته باشید ان شاءالله جایزه هامونو تا شب میده🤲🏻😆
#پارتی_بازی_نداریم🚫
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#مقام_معظم_دلبرے ❤️🌱
•
حضرت ولایت فقیه
رهبر عزیزنا
تولدت مبارڪ
#آقامونه
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
دخترانِ پرواツ
#مقام_معظم_دلبرے ❤️🌱 • حضرت ولایت فقیه رهبر عزیزنا تولدت مبارڪ #آقامونه
البته به فرموده خود حضرت آقا، تولد اصلیشون در فروردین ماه هست.😍
امروز ، تاریخ شناسنامه ای هست☺️👇🏻
6.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
او توݪـد یافت جانبازے کند
میهنم ایران سرافرازے کند🇮🇷
او توݪـد یافت تا رهبر شود
ما همہ عشاق ، او دلبر شود❣
او توݪـد یافت ، گردد نور عین🤩
برترین آقا پساز پیر خمین
ما همہ عمار ، او باشد ولے
جان ما قربان تو سید علے♥️
سالروز زمینی شدنتون مبارک سایه سر😬😍
وباز هم گروه هنری پروا😌😁
#آقامونه
#مقام_معظم_دلبری😌😍
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva