دلم کبوتری است
که دوشنبه ها میان
صحن بین الحسنین
گرفتار می شود!
دستی سوی بقیع و
چشمی سوی کربلا!
سلام بر دو سرورجوانان بهشت!
نورچشمان حضرت زهرا(سلام الله علیها) و علی(علیه السلام)
#دوشنبه_های_امام_حسنی
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
@fotrosk سرود 2.mp3
1.54M
#مولودی🌸🍃
زهرا زاده ای نه تو خود زهرایی💕
#ولادت_حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها🎉🎊🎈
#حضرت_رقیه_س♥️
با مداحی :
#حاج_محمود_کریمی🎤
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#حدیث
✍امام علی(ع)میفرمایند:
مومن بی وضو نخوابد پس اگر آب نیابد با خاک تیمم کند زیرا در خواب روح مومن به سوی خداوند به بالا برده میشود.
📚خصال صدوق
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#پارت68
یک هفتهایی از تعطیلات نوروز گذشته بود که کمیل زنگ زد و بعداز سلام واحوالپرسی وتبریک سال جدید بالحن بامزه ایی گفت:
– جامون عوض شدهها، حالا دیگه من پام خوب شده، شما میلنگی.
باخنده گفتم:
– شاید این طور شده که بتونم درکتون کنم، ولی واقعا سختهها، حالا می فهمم شما چقدر صبور بودید.
آهی کشید و گفت:
–وقتی خدا دردی رو بده صبرشم میده، کاش همهی دردها مثل درد شکستگی باشه.
نفهمیدم یقهی کدام درد را گرفته وبازبان بی زبانی شکایتش را میکند. بی اعتنا به دردی که آزارش می دهدگفتم:
ــ یه سوال؟
آرام مثل یک معلم دلسوز گفت:
– شما دوتا بپرسید.
–پس چرا بعضی ها وقتی مشکلی براشون پیش میاد تحمل نمیکنن و خیلی بیتابی می کنن. حتی بعضیها خودکشی هم می کنند میگن طاقت نداریم. یعنی خدا به اونها صبر نداده؟
ــ خب چون راضی نیستند. البته بعضی مشکلات که عاملش خودمون هستیم و باید خودمون رو مواخذه کنیم. ولی اونایی که عاملش خداست، باید بگیم خدایا راضیم و شکرت، وامیدوارم به درگاهت، که اگه تو بدترین شرایط هم باشم خودت حواست بهم هست.
همین رضایته باعث صبر انسان میشه.
فوری گفتم:
ــ خب گاهی این رضایت داشتنه سخته دیگه.
ــ بله قبول دارم. برای راضی بودن باید به خدا اعتماد کرد مثل یه کودک که به پدرومادرش اعتمادداره ...
راستی پاتون رو دوباره به دکتر نشون دادید؟
ــ قرار بود امروز بریم نشون بدیم، ولی دختر خالم کاری براش پیش امد دیگه گفت فردا بریم.
ــ چرا فردا، من الان میام دنبالتون بریم.
ــ نه، زحمت نکشید، حالا عجله ایی نیست.
ــ خدا دختر خالتون رو خیر بده که نتونسته بیاد. با هم میریم دیگه...یعنی شما دلتون واسه ریحانه تنگ نشده؟
مکثی کردم و گفتم:
–چرا خب، خیلی زیاد.
باهمان تحکم جذاب همیشگیاش گفت:
– تا یه ساعت دیگه میام، فعلا خداحافظ.
اصلا منتظر خداحافظی من نشد.
وقتی به مادر گفتم زیاد موافق نبود، با اصرار من رضایت داد. چون دلم نمی خواست معلم قهرمانم راناامیدکنم.
مادر گفت:
– خودم تا دم در ماشین می برمت و بهش سفارشت رو می کنم، اینجوری بهتره. نمیدانم مادر از چه نگران بود.
شاید چون شناخت کافی از کمیل نداشت.
وقتی کمیل مادر را دید از ماشین پیاده شد. ماشین را دور زد و منتظر ایستاد تا ما نزدیکش شویم. دیگه بدونه کمک کسی، فقط با عصا می توانستم راه بروم.
بعد از سفارشهای مادر حرکت کردیم.
ریحانه با دیدنم از صندلیاش پایین امد و خودش راتوی بغلم انداخت. محکم دربغلم گرفتمش وبوسه بارانش کردم اوهم سرش راروی شانهام گذاشت ودیگر تکان نخورد. ولی گاهی چیزاهایی با خودش می گفت.
دوباره بوسیدمش و گفتم:
–چی میگی ریحانم.
پدرش گفت:
– جدیدا یه چیزایی میگه، داره به حرف میوفته. صورتش رادر دستهایم قاب کردم و گفتم:
– چقدر زود بزرگ شدی تو.
کمیل نفسش را عمیق بیرون داد و حرفی نزد.
آهی که کشید، چقدرحرف ناگفته بود، حتما باخودش فکرمی کند که آخر دختر تو چه می دانی تنها ماندن، آن هم بایک بچه یعنی چه...
شایدم هم در دلش می گوید، این دختر چه دل، خجسته ایی دارد، زودبزرگ شدن برای بچه هایی است که مادربالای سرشان است، "مادر" چه واژه ی نایابی است برای ریحانه ام. کاش میمردم وآن شب با سعیده بیرون نمی رفتیم. کاش همه ی آن اتفاق یک کابوس وحشتناک بود و با بازشدن چشم هایم همه چیز تمام میشد. کاش هردفعه با دیدن ریحانه شرمنده اش نبودم..."
صدای آرام وگرم آقامعلم دست افکارم راگرفت وازآن حال وهوابیرونش آورد.
– راستش واسه عید دیدنی با زهرا می خواستیم بیاییم، ولی اونا رفتن شهرستان پیش مامان و بابا، دیگه نشد. گفتم اگه تنهایی بیام ممکنه خانواده معذب باشند.
زهرا اینا تازه دیشب امدند.
باتعجب گفتم:
–شما چرا نرفتید؟
من و ریحان فردا میریم. ما که کسی رو اینجا نداریم. خیلی قبل از عید رفتیم با ریحانه وسایل سفره هفت سین و آجیل و ... خریدیم، به هوای شما، گفتم عید دیدنی میایید، بعد اشاره به پام کردو گفت:
–شماهم که اینجوری شدید.
دلم برایش سوخت. چقدر تنها بود.
بدون فکر گفتم:
–حالا نمیشه با همین پام بیام؟
نگاه مهربانی خرجم کرد و گفت:
–قدمتون رو چشم. کی انشاالله؟
فوری گفتم:
–امروز.بعداز دکتر.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد..
#پارت69
دکترگفت:
–دوباره باید عکس بندازید تا بتونم تشخیص بدم.
بعدازعکس انداختن، دوباره مطب رفتیم، دکترچشم هایش راکمی جمع کردوهمانطورکه به عکس نگاه می کرد گفت:
–خیلی بهتر شده، چون جوون هستید زود جوش خورده، ولی هنوز هم باید مراقبت کنید و به پاتون فشار نیارید تا کاملا خوب بشه.
بعد از این که از بیمارستان بیرون امدیم. کمیل در حال جابه جا کردن ریحانه روی صندلی عقب ماشین گفت:
–اول بریم یه بستنی بخوریم بعد بریم خونه.
با تعجب گفتم:
– با این پام که من روم نمیشه.
فکری کردو گفت:
–خوب پیاده نشید داخل نمیریم، تو ماشین می خوریم.
با بی میلی گفتم:
– زودتر بریم خونه بهتر نیست؟ آخه من باید زود برگردم.
اخم نمایشی کردوگفت:
–حرف از رفتن نزنید دیگه، حالا بریم خونه یه ساعتی بشینید بعد بگید باید زود برگردم. حالا که دارم فکر می کنم یادم نمیاد، مادرتون موقعی که داشت سفارشتون رو می کرد گفته باشه زود برگردونش.
لبخندی زدم و گفتم:
– از بس بهتون اعتماد داره میدونه حواس خودتون هست.
سرش را تکان دادو زیر لبی چیزی گفت که من متوجه نشدم.
بعد از چند دقیقه سکوت گفت:
–باشه، هر چی شما بگید، نمیریم بستنی بخوریم.
یه راست می برمتون خونمون.
حرفی نزدم، برگشتم نگاهی به ریحانه انداختم اوهم ماتش برده بود به من.
دستهایم را دراز کردم و اشاره کردم که بیاید بغلم. اوهم سریع از صندلیش پایین امدو پرید توی بغلم و یهو بی هوا گفت:
– مامان.
از این کلمه هم خجالت کشیدم، هم خوشم آمد، ریحانه را داشتن، لذت بخش است.
با حرف ریحانه، کمیل هم یک لحظه زل زد به من و حیران شد، ولی حرفی نزد و به روبرو خیره شد.
سر ریحانه راروی شانهام گذاشتم و شروع کردم به نوازش کردنش، اوهم بی حرکت باگوشهی چشمش نگاهم می کرد.احساس کردم این بچه با تمام سلولهای بدنش طالب این نوازش است. مثل کویری که طالب آب است.
کویری که روزی برای خودش گلستانی بودبه لطف مادرش، ما باعث تشنگی بی حدش شدیم، من و سعیده...
شاید اگر مواظبت بیشتری می کردیم این اتفاق نمی افتاد. ما با سبک سریمان یک خانواده را از هم پاشیدیم.
کاش آن شب سر سعیده فریاد میزدم و اجازه نمیدادم با سرعت رانندگی کند.
اصلا کاش آن روزمثل حالا پایم می شکست ونمی توانستم تکان بخورم.
با این فکرها دلم گرفت، نمیدانم آقامعلم درچهره ام چه دید که، پرسید:
– حالتون خوبه؟
سعی کردم غمم را پشت لبخندم پنهان کنم. سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
ــ بریم از رستوران غذا بگیریم ببریم خونه بخوریم.
ــ نه، رسیدیم خونه، خودم یه چیزی درست می کنم.
با چشم های گرد شده گفت:
–شما؟ با این پاتون، اونم حالا که بعد از مدتها مهمون ما شدید؟ اصلا حرفشم نزنید.
فوری جلو رستوران پیاده شدو بعد از یک ربع، غذا به دست امد.
در طرف من را، باز کردو گفت:
–خسته شدید. ریحانه رو بدید به من بزارمش عقب.
وقتی رسیدیم خانه، ریحانه بالاوپایین می پریدو حرفهایی میزد که من نمی فهمیدم.
کمیل با حسرت نگاهش کردو گفت:
– ببینید چقدر خوشحالی میکنه، حداقل به خاطر این بچه گاهی بیایید اینجا.
چطوری می گفتم که مادر به آمدنم زیاد راضی نیست.
با فکر کردن به مادرم یادم افتاد اینجا امدنم رابه او خبر ندادهام. گوشی را برداشتم و پیام دادم.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🌸🌸🌸🌸🌸
#گل_نرجس🌼
#رمان_مناسبتی
#پارت_نهم
❤️بسم رب المهدی❤️
کارهای زیادی که فقط و فقط برای خدا انجامشون میدادم .
از وقتی کتاب «سه دقیقه در قیامت» رو خوندم تمام سعیم بر این بوده که تمام کارهام برای خدا و در راه امام زمان (عج) باشه.
به نظرم خیلی به نامه اعمال کمک میکنه
تازه
اگر کاری برای کسی انجام بدی، اگر جبران نکنه شاید ناراحت بشی
ولی کار که برای خدا باشه حتما جبران میکنه
اگر هم نکرد نمیتونی ناراحت بشی
همین یکی دو ماه پیش، وقتی داشتیم با ۴ _ ۵ تا از بچه ها مسجد رو تر و تمیز میکردیم، یه سوسک گوشه ای از مسجد دیدیم.
هیچ کس جرئت نزدیک شدن بهش رو نداشت.
از طرفی خجالت میکشیدیم آقایون رو صدا بزنیم.
دیدم هیچ کاری نمیشه کرد، با این حال که از سوسک درحد مرگ میترسیدم ، ولی دمپایی برداشتم و آروم سمتش رفتم و دمپایی رو روش کبوندم.
اصلا حالم بده شدااا
کار کوچیکی بود ولی چند تا خانوم ترسو رو نجات دادم😂
و به سخن اهل بیت علیهم السلام که میفرمایند :
هرکس مومنی را شاد کند خدا را خوشنود کرده است
عمل کردم.
ولی چندییین بار دستمو با آب و صابون شستم.
-------------------------------
هفته بسیج بود.
قرار بود به اندازه یه مینی بوس، از پایگاه های حوزه ما برای دیدار اقا بره بیت رهبری.
از ناحیه های دیگه هم اومده بودن.
خدارو شکر سعادت پیدا کردم و همراهشون رفتم.
بعد از راهنمایی چند نفر از بسیج خودمون که نمیدونستن کجا بشینن ، جایی در ردیف های اول تا پنجم پیدا کردیم و نشستیم .
ادامه دارد ....
به قلم ✍ #حدیث_ر
❌کپی با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع . در غیر این صورت حرام❌
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
🌸🌸🌸🌸🌸
#گل_نرجس🌼
#رمان_مناسبتی
#پارت_دهم
هنوز آقا نیومده بودن.
برای دیدار اول خیلی ذوق داشتم .
خوشبختانه چون زود رسیده بودیم در صف های اول نشسته بودیم.
یه خانمی از دو صف عقب تر صدام کرد و ازم خواست که جاش رو باهام عوض کنه تا بتونه تکیه بده . بنده خدا کمر درد داشت.
اولش دو دل بودم.
نرگس که شکّم رو دید خواست خودش جاش رو بده ولی اجازه ندادم.
زیر لب زمزمه کردم " به خاطر خدا " و جام رو به اون پیرزن دادم .
بعد از تشکر اشاره کرد که سرجاش بشینم.
قبول کردم و همین که نزدیک شدم، خانمی نشست.
چیزی نگفتم و آروم به سمت بقیه بچه های خودمون که تقریبا صف های انتهایی نشسته بودن رفتم و جایی پیدا کردم.
ته دلم ناراحت بودم که نمیتونم آقا رو واضح ببینم ولی تا چشمم به جمالِ محمّدی آقا افتاد ناراحتیم پر کشید و رفت.
اونجوری که فکر میکردم دور نبودم ازشون.
کلا اتفاق هایی برام افتاد که اگر نگفته بودم به خاطر خدا، شاید یه دعوای درست حسابی تو اتفاق های مختلف به راه می افتاد.
خلاصه اینو بگم :
کسی که پاشو تو بسیج میزاره، از روز اول نمیتونه همه ی کارهایی که میخواد رو انجام بده.
ولی همیشه راضیه.
یا یه سری کارهارو برای دیگران انجام میده که به نفعش نیس.
تو مرام بچه بسیجیا ، غر غر کردن و منت گذاشتن نیست.
-------------------------------
بالاخره اون روز تلخ رسید.
روزی که بعداز 2 سال خدمت تو بسیج، باید چشمم رو روی خیلی چیزا می بستم.
روی مسجد صاحب الزمان، روی بسیج، پایگاه ، خانم عظیمی (فرمانده بانوان) که به خاطر سنش دنبال کارهای بازنشستگی بود.
روی زهرا، مریم، نرگس، مژگان.
روی ...........
من رشد رو از این محل ، از این مسجد آموختم ولی ....
دلم برای همشون تنگ میشه ولی چاره چیه؟
ادامه دارد ...
به قلم ✍ #حدیث_ر
❌کپی با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع. در غیر این صورت حرام ❌
🌸🌸🌸🌸🌸
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva