eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
907 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
دکترگفت: –دوباره باید عکس بندازید تا بتونم تشخیص بدم. بعدازعکس انداختن، دوباره مطب رفتیم، دکترچشم هایش راکمی جمع کردوهمانطورکه به عکس نگاه می کرد گفت: –خیلی بهتر شده، چون جوون هستید زود جوش خورده، ولی هنوز هم باید مراقبت کنید و به پاتون فشار نیارید تا کاملا خوب بشه. بعد از این که از بیمارستان بیرون امدیم. کمیل در حال جابه جا کردن ریحانه روی صندلی عقب ماشین گفت: –اول بریم یه بستنی بخوریم بعد بریم خونه. با تعجب گفتم: – با این پام که من روم نمیشه. فکری کردو گفت: –خوب پیاده نشید داخل نمیریم، تو ماشین می خوریم. با بی میلی گفتم: – زودتر بریم خونه بهتر نیست؟ آخه من باید زود برگردم. اخم نمایشی کردوگفت: –حرف از رفتن نزنید دیگه، حالا بریم خونه یه ساعتی بشینید بعد بگید باید زود برگردم. حالا که دارم فکر می کنم یادم نمیاد، مادرتون موقعی که داشت سفارشتون رو می کرد گفته باشه زود برگردونش. لبخندی زدم و گفتم: – از بس بهتون اعتماد داره میدونه حواس خودتون هست. سرش را تکان دادو زیر لبی چیزی گفت که من متوجه نشدم. بعد از چند دقیقه سکوت گفت: –باشه، هر چی شما بگید، نمیریم بستنی بخوریم. یه راست می برمتون خونمون. حرفی نزدم، برگشتم نگاهی به ریحانه انداختم اوهم ماتش برده بود به من. دستهایم را دراز کردم و اشاره کردم که بیاید بغلم. اوهم سریع از صندلیش پایین امدو پرید توی بغلم و یهو بی هوا گفت: – مامان. از این کلمه هم خجالت کشیدم، هم خوشم آمد، ریحانه را داشتن، لذت بخش است. با حرف ریحانه، کمیل هم یک لحظه زل زد به من و حیران شد، ولی حرفی نزد و به روبرو خیره شد. سر ریحانه راروی شانه‌ام گذاشتم و شروع کردم به نوازش کردنش، اوهم بی حرکت باگوشه‌ی چشمش نگاهم می کرد.احساس کردم این بچه با تمام سلولهای بدنش طالب این نوازش است. مثل کویری که طالب آب است. کویری که روزی برای خودش گلستانی بودبه لطف مادرش، ما باعث تشنگی بی حدش شدیم، من و سعیده... شاید اگر مواظبت بیشتری می کردیم این اتفاق نمی افتاد. ما با سبک سریمان یک خانواده را از هم پاشیدیم. کاش آن شب سر سعیده فریاد میزدم و اجازه نمیدادم با سرعت رانندگی کند. اصلا کاش آن روزمثل حالا پایم می شکست ونمی توانستم تکان بخورم. با این فکرها دلم گرفت، نمیدانم آقامعلم درچهره ام چه دید که، پرسید: – حالتون خوبه؟ سعی کردم غمم را پشت لبخندم پنهان کنم. سرم را به علامت مثبت تکان دادم. ــ بریم از رستوران غذا بگیریم ببریم خونه بخوریم. ــ نه، رسیدیم خونه، خودم یه چیزی درست می کنم. با چشم های گرد شده گفت: –شما؟ با این پاتون، اونم حالا که بعد از مدتها مهمون ما شدید؟ اصلا حرفشم نزنید. فوری جلو رستوران پیاده شدو بعد از یک ربع، غذا به دست امد. در طرف من را، باز کردو گفت: –خسته شدید. ریحانه رو بدید به من بزارمش عقب. وقتی رسیدیم خانه، ریحانه بالاوپایین می پریدو حرفهایی میزد که من نمی فهمیدم. کمیل با حسرت نگاهش کردو گفت: – ببینید چقدر خوشحالی میکنه، حداقل به خاطر این بچه گاهی بیایید اینجا. چطوری می گفتم که مادر به آمدنم زیاد راضی نیست. با فکر کردن به مادرم یادم افتاد اینجا امدنم رابه او خبر نداده‌ام. گوشی را برداشتم و پیام دادم. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸 🌼 ❤️بسم رب المهدی❤️ کارهای زیادی که فقط و فقط برای خدا انجامشون میدادم . از وقتی کتاب «سه دقیقه در قیامت» رو خوندم تمام سعیم بر این بوده که تمام کارهام برای خدا و در راه امام زمان (عج) باشه. به نظرم خیلی به نامه اعمال کمک می‌کنه تازه اگر کاری برای کسی انجام بدی، اگر جبران نکنه شاید ناراحت بشی ولی کار که برای خدا باشه حتما جبران می‌کنه اگر هم نکرد نمیتونی ناراحت بشی همین یکی دو ماه پیش، وقتی داشتیم با ۴ _ ۵ تا از بچه ها مسجد رو تر و تمیز میکردیم، یه سوسک گوشه ای از مسجد دیدیم. هیچ کس جرئت نزدیک شدن بهش رو نداشت. از طرفی خجالت میکشیدیم آقایون رو صدا بزنیم. دیدم هیچ کاری نمیشه کرد، با این حال که از سوسک درحد مرگ میترسیدم ، ولی دمپایی برداشتم و آروم سمتش رفتم و دمپایی رو روش کبوندم. اصلا حالم بده شدااا کار کوچیکی بود ولی چند تا خانوم ترسو رو نجات دادم😂 و به سخن اهل بیت علیهم السلام که می‌فرمایند : هرکس مومنی را شاد کند خدا را خوشنود کرده است عمل کردم. ولی چندییین بار دستمو با آب ‌و صابون شستم. ------------------------------- هفته بسیج بود. قرار بود به اندازه یه مینی بوس، از پایگاه های حوزه ما برای دیدار اقا بره بیت رهبری. از ناحیه های دیگه هم اومده بودن. خدارو شکر سعادت پیدا کردم و همراهشون رفتم. بعد از راهنمایی چند نفر از بسیج خودمون که نمیدونستن کجا بشینن ، جایی در ردیف های اول تا پنجم پیدا کردیم و نشستیم . ادامه دارد .... به قلم ✍ ❌کپی با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع . در غیر این صورت حرام❌ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
🌸🌸🌸🌸🌸 🌼 هنوز آقا نیومده بودن. برای دیدار اول خیلی ذوق داشتم . خوشبختانه چون زود رسیده بودیم در صف های اول نشسته بودیم. یه خانمی از دو صف عقب تر صدام کرد و ازم خواست که جاش رو باهام عوض کنه تا بتونه تکیه بده . بنده خدا کمر درد داشت. اولش دو دل بودم. نرگس که شکّم رو دید خواست خودش جاش رو بده ولی اجازه ندادم. زیر لب زمزمه کردم " به خاطر خدا " و جام رو به اون پیرزن دادم . بعد از تشکر اشاره کرد که سرجاش بشینم. قبول کردم و همین که نزدیک شدم، خانمی نشست. چیزی نگفتم و آروم به سمت بقیه بچه های خودمون که تقریبا صف های انتهایی نشسته بودن رفتم و جایی پیدا کردم. ته دلم ناراحت بودم که نمیتونم آقا رو واضح ببینم ولی تا چشمم به جمالِ محمّدی آقا افتاد ناراحتیم پر کشید و رفت. اونجوری که فکر میکردم دور نبودم ازشون. کلا اتفاق هایی برام افتاد که اگر نگفته بودم به خاطر خدا، شاید یه دعوای درست حسابی تو اتفاق های مختلف به راه می افتاد. خلاصه اینو بگم : کسی که پاشو تو بسیج میزاره، از روز اول نمیتونه همه ی کارهایی که میخواد رو انجام بده. ولی همیشه راضیه. یا یه سری کارهارو برای دیگران انجام میده که به نفعش نیس. تو مرام بچه بسیجیا ، غر غر کردن و منت گذاشتن نیست. ------------------------------- بالاخره اون روز تلخ رسید. روزی که بعداز 2 سال خدمت تو بسیج، باید چشمم رو روی خیلی چیزا می بستم. روی مسجد صاحب الزمان، روی بسیج، پایگاه ، خانم عظیمی (فرمانده بانوان) که به خاطر سنش دنبال کارهای بازنشستگی بود. روی زهرا، مریم، نرگس، مژگان. روی ........... من رشد رو از این محل ، از این مسجد آموختم ولی .... دلم برای همشون تنگ میشه ولی چاره چیه؟ ادامه دارد ... به قلم ✍ ❌کپی با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع. در غیر این صورت حرام ❌ 🌸🌸🌸🌸🌸 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اذان مغرب به افق تهران
دخترانِ‌ پرواツ
🌸🌸🌸🌸🌸 #گل_نرجس🌼 #رمان_مناسبتی #پارت_دهم هنوز آقا نیومده بودن. برای دیدار اول خیلی ذوق داشتم .
🌸🌸🌸🌸🌸 🌼 ♥️بسم رب المهدی♥️ چون بابام نظامی بود، باید موقتا تهران رو ترک، و 5 سال در شیراز زندگی میکردیم. خیلی برام سخت بود. جدایی از ایجا ، شهرم ، از گروه دختران مهدوی ، از بسیج ، از همه و همه ... دقیقا قرار بود فردای نیمه شعبان اسباب کشی کنیم. آخرین سینی شربت رو هم بین خودمون پخش کردم و به بچه ها خسته نباشید گفتم. دوست داشتم بمونم و مثل قبلا ، برای آخرین بار مسجد رو باهم تمیز کنیم. ولی خب قرار بود خانم ها هیچ وقت شب ها نمونن تو مسجد. ساعت 9:30 شب بود که با زهرا و مژگان و نرگس ، چادرامون رو سر کردیم و به سمت در خروجی رفتیم. توی یه گوشه از حیاط ، که البته در دید آقایون نبود ، زهرا نگهمون داشت و گفت : «زینب جان ! ما واقعا دلمون برات تنگ میشه. برای همین یه هدیه کوچیک و ناقابل ، به عنوان یادگاری برات تهیه کردیم. امیدوارم خوشت بیاد و ما رو یادت نره » بعد یه جعبه ، از زیر چادرش درآورد و به دستم داد. بازش که کردم چشمام برق زد. یه کلاه سبز نقاب دار که علامت سپاه روش خودنمایی میکرد . راستش آرزوی همه ما رفتن به سپاه بود. این هدیه واقعا بهترین هدیه عمرم بود. خیلی دوسش داشتم. همونجا احساساتی شدم و بعد از تشکر بغلشون کردم... وسطای کوچه بودیم که فکری به سرم زد. بچه هارو صدازدم و کشون کشون بردمشون تو حیاط. داشتم میگفتم : بیاین بریم تو زنونه چند تا عکس بگیریم که هروقت دلم براتون تنگ شد ببینمش که ... چشمم به در باز پایگاه افتاد .... ادامه دارد ... به قلم ✍ ❌کپی با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع . در غیر این صورت حرام❌ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌼 گفتم : حالا که تا اینجا اومدیم بریم تو دفتر چند تا عکس خوشگل بگیریم، ایندفعه بچه ها خیلی مقاومت کردن ولی زور من بهشون قالب شد. رفتیم داخل . زهرا روی صندلی فرمانده نشست. مژگان تلفن رو نمادین روی گوشش قرار داد. من بدون اینکه لاش رو باز کنم یه کلاسور دستم گرفتم نرگس هم از روی کاغذ ، جوری وانمود می‌کرد که مطلب مهمی رو میخونه. هممون توی این ژست ها بودیم و خودمون رو به دست گوشیم که روی صندلی گذاشته بودم و چیلیک چیلیک ازمون عکس می‌گرفت سپردیم. با نگاه کردن هر عکس کلییی میخندیدیم. با ورود فرمانده بسیج آقایون سر جامون خشکمون زد . از ترس و خجالت نمیدونین چه حالی داشتیم. زهرا سرش و به سینش چسبونده بود. بیچاره خیلی خجالت کشید. چون آقای رحیمی اون رو به عنوان یکی از پرکارترین اعضا میدونست. سریع خودمون رو جمع و جور کردیم . با پته پته توضیح دادم: سلام علیکم آقای رحیمی ... راستش ... ببخشید بدون اجازه داخل شدیم همش تقصیر من بود. دوستان گفتن نیایم ولی من اصرار کردم. آخه ... بنده قراره فردا از اینجا برم ، می‌خواستیم چند تا عکس یادگاری بگیریم. آقای رحیمی که بهش میخورد ۵۵ سالش باشه بعد یه مکث کوتاه گفت : اشکالی نداره دخترم. این دفتر متعلق به همه شماست. فقط الان دیگه دیره، برید خونه . خدا به همراهتون. خداحافظی کردیم و تنها کوچه ای که تا خونه راه بود رو سریع رفتیم. توی راه آروم به این قضیه میخندیدیم.... مثل اون روز که ساعت 8:3۰ باید برای دریافت کارت به پایگاه رفتم ، ایندفعه هم همون ساعت پا به بسیج گذاشتم با یه تفاوت خداحافظی از دوستان ..... ادامه دارد ..... به قلم ✍ ❌کپی با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع. درغیر این صورت حرام❌ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva 🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ ✅حکایت جوان خدا ترس ✍سلمان یکی از یاران پیامبر ص تعریف کرده : روزی از بازار آهنگران کوفه می گذشت. جوانی نقش زمین شده بود و مردم دورش را گرفته بودند. سلمان از گرمای کوره ها، عرق از پیشانی اش سرازیر بود. هر کس درباره جوان سخنی می گفت.یکی می گفت: دچار تشنج شده است. دیگری می گفت: جن زده شده است. سلمان از میان جمعیت گذشت و کنار جوان نشست. او چشم خود را از هم گشود و گفت: من هیچ کسالتی ندارم، ولی اینان گمان می کنند بیمارم. با شگفتی پرسید: پس چرا از حال رفتی و بر زمین افتادی؟ گفت: از بازار می گذشتم، صدای چکش های آهنین بر آهن های گداخته، مرا به یاد سخن خدا انداخت 🔥که فرمود: ((و لهم مقامع من حدید)) حج/21 یعنی: و برای دوزخیان، گرزهایی آهنین است. 📚ترجمه تفسیر المیزان ج۱۶ ص۳۹۹ ‌‌ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا