eitaa logo
دختران چادری🌹 ''🇵🇸
191 دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
37 فایل
نظرات ناشناس شما https://harfeto.timefriend.net/16312864479249 مدیر اصلی کانال @ftop86 جهت تبادل @Jgdfvhohttps (فقط کانال مذهبی پذیرفته می‌شود) جهت ادمین شدن @ZZ8899 همسایه‌‌ کانال🌸🌸 @Khaharaneh_Chadoory1400
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 روزِحساب ڪتاب ڪہ برسہ .. بعضےاز گُناهاټـــ رو ڪہ بهت نِشوڹ‌ میدڹ‌ ، مےبینےبراشوڹ‌ استغفار نڪردے ، اصݪاً یادټـــ نبوده !🥀 امّا زیرِ هر گُناهټـــ یہ استغفار نوشتہ شده.. اونجاسټـــ ڪہ‌ تازه میفهمے یڪے بہ‌ جاټـــ توبه ڪرده.... یڪےڪہ‌ حواسش بهټـــ بوده؟ یہ‌ دݪسوز.. یڪے مثلِ ....❤️ [ يَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا...] ‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎ 🌤اللهم عجل لولیک الفرج🌤 ✨🤲🏻
‍❤️ 💌 ✍🏼خوابم برد مادرم اومد صدام زد و گفت بلند شو نماز عشا رو بخون و دیره باید بریم ... ما در ایام بودیم تا من گرفتم یکی زنگ در رو زد و اومد داخل... 😍اه اینکه بازم آقا است اومده بود دنبالم بریم واسه و ، خودش تا الان مسجد بود نرفته بود خونه ، سبحان الله خیلی انسان و از بود منم عجله ای خودم رو آماده کردم و رفتیم... و هم اومدن ولی پدرم نیومد چون همیشه داشت عبادت کنه و میگفت بیشتر عبادت میکنه و بهش لذت میده.... 🕌جلوی مسجد خدا حافظی کردیم و رفتم داخل مسجد صدای قاری که قرآن رو خیلی قشنگ و شیوا و دلنشین میخوند تمام مسجد پخش شده بود. همیشه عادت داشتم یه کوچیک با خودم ببرم دست کردم به قرآن خوندن با قرآن خوندن نیمه دوم خودم رو پیدا میکردم.. 😍یاالله با کلامت جان میگرفتم و روحم تازه میشد کردم خیلی دعا کردم که الله تعالی قدمم کنه و رو بخیر کنه برای و و برای تمام برای که پر از و باشد.... 🌔شب قدر هم تموم شد و بر گشتیم در راه آثا مصطفی گفت میخوام باهات حرف بزنم بین راه مادرم و خواهرم جلو تر رفتن و من و آقا مصطفی پشت سرشون.... شروع کرد با گفتن و گفت که اولین باری که من رو دیده توی خونه یکی از دوستانش بوده که دخترش با من دوست صمیمی بود ، منظورش خونه ساریه بود گفت که خوشم اومد ازت با وجود و زیبا بودی و سرزنده و شلوغ احساس کردم و خودم رو در وجودت دیدم الان دو سه روزه که ما کردیم و یه تکه از هم شدیم ... گفت وقتی اومدم و گفتی که شرط ازدواجت واقعا شدم و به روی خودم نیاوردم من بهت دادم و تا زمانی که به عقدم در نیومدی شبها خوابم نمیبرد این حرفها رو که میزد توی دلم به پا بود اما به روی خودم نیاوردم چقد خوب بود این حرفها رو ازش میشنیدم... گفت که واقعا و میخوام از نظر نقطه قوتش باشم قدم به قدم با هم و در کنار هم سختی ها رو به جون بخریم و و رو فدای بکنیم.... 😍انگار داشت من رو میزد اینها من بود که از زبون یکی دیگه شنیده میشد گفت خوب حالا میخوام بدونم واقعا شما با من همراه و همدل هستید....؟ گفتم الان وقتشه که یه چشمه از اون همه درسی که استادها برام تلاش کردن و بهم دادن رو رو کنم 💫بسم الله الرحمن الرحیم چندین حدیث و آیه در مورد در راه الله گفتم و هدف ما و وظیفه شرعی ما نسبت به و رو بیان کردم و گفتم که از وجود انسان برای الله تعالی هستش و لا غیر ... و هر هدفی غیر از این هدف در زندگی داشته باشی هست و خواهد شد... ☝️🏼️همانند قول الله تعالی 📖وقل جاء الحق وزهق الباطل ان الباطل کان زهوقا 😊میتونستم کنم که خیلی خیلی خوشحال شد و نمیدونست چی بگه اصلا حتی راه رفتنش هم تغییر کرد... گفت فکر نمیکردم تا این حد و فهمیده باشی منم گفتم ما اینیم دیگه یه لحظه مکث کرد انتظار نداشت این حرف رو بزنم ولی گفت آره و با صدای بلند خندید، طوری که صداش رفت پیش مادرم و خواهرم اونها هم متوجه شدن.... رسیدیم به خونه مادرم هر چی اصرار کردیم نیومد داخل گفت بر میگردم... 😢خونه اونها از ما خیلی دور بود و ماشین هم نیاورده بود میخواست با پای پیاده برگرده نصف شب هم که هیچ ماشینی نبود. 😍این درشت مال بود دیگه خداحافظی کرد و رفت تا سفره رو انداختیم خوندم... ❤️اللهم انک عفو تحب العفو فاعفو عنی همه اش ورد زبانم بود.... با هم سحری خوردیم و حرف زدیم و گفتن و رفتم خوندم و..... ✍🏼 ... ان شاءالله
‍ ❤️ 💌 ✍🏼توی شرایط گیر کرده بودم خودمم نمیدونستم چیکار کنم آخه مصطفی رو چه به کارهای هر شب میکردم که ماجرا روشن بشه.... بود و سرما اما من به خودم دادم تا مصطفی آزاد نشه نه کفش زمستانی میپوشم و نه لباس زمستانی خیلی وقتها با دمپایی میرفتم و برمیگشتم... بلاخره بعداز ماهها اش رو پیدا کردم مرد بود وقتی رفتیم تو جلوی ما بلند شد پدرم ماجرا رو تعریف کرد و گفت اصلا نمیدونیم چرا گرفتنش گفت جان نگران نباشید خودم پیگیر میشم.... یه نفسی کشیدم که جواب دعاهام رو داد تصمیم گرفتم بگیرم در اون وقت هم خبر می دادم و هم ناخوش احوال بودم و هم لاغر جثه... 😢روزه گرفتن برام خیلی سخت بود اما ماه تمام روزه گرفتم با آب روزه ام رو میشکستم و زود میرفتم روی تا کنم... خیلی دست به آسمون بودم از دعا کردن و کردن دست بر نداشتم چون من مصطفی رو میخواستم بلاخره قاضی پرونده یه ملاقات برای ما گرفت خدایا تنفس زندگی برای من خیلی عجیب بود مصطفی تنفس زندگی من بود و من میخواستم ببینمش... 😔توی اون مدت که مصطفی زندانی بود مادر شوهرم اصلا ازم خبری نگرفت حتی از نوه اش هم خبری نمیگرفت اما جاریم زود به زود می اومد حتی برای هم میخرید رفتم ملاقاتش چقدر عوض شده بود این دیگه نصطفی نبود خیلی لاغر شده بود همین که من و پدرم با مادر نشستیم احوال همه رو پرسید پدرم در آخر گفت مصطفی جان چیزی بهت نگفتن... نگفتن که چرا اینجایی چرا دستگیرت کردن ؟ گفت اونها که نه اما یه قبلا داشتم که اهل خلاف بود خیلی وقت پیش باههم دوست بودیم همینکه فهمیدم که اهل خلافه ولش کردم اما اون من رو ول نکرده ظاهرا ، رفته علیه من داده البته فقط من نیستم خیلی ها رو اینجوری کرده و خیلی ها زندانی ان فقط شما حتما پیگیری کنید... 😞نمیخواستم از پیشش برم اما مجبور بودم چون وقت تموم شد خداحافظی کردیم و رفتیم فرداش با بابام رفتیم جلوی قاضی گفت اینها رو هم من میدونم داریم میکنیم نیازی نیست شما با این وضعیتتون بیایید اینجا... اما من که دست بردار نبودم هر روز میرفتم بلاخره طی تحقیقات زیاد و طولانی ثابت شد که هیچ جرمی مرتکب نشده البته نه فقط مصطفی بلکه اون بیچاره های دیگه هم ثابت شده بود بی گناهن ، اومده بودن از تمام همسایه ها در مورد مصطفی سوال کرده بودن و سوابقش رو گشته بودن اصلا هیچی نبود یه روز که من بودم و نتونستم برم دادگاه پدرم خودش رفت... قاضی بهش گفته بود که برید مدارکش رو بیارید تا مراحل انجام بشه همون جا پدرم بهم زنگ زد... از خوشحالی انقدر پریدم هوا انقدر پریدم انگار بازم شده بودم من که میپریدم محدثه هم که دیگه راه میرفت فکر میکرد دارم باهاش بازی میکنم روده بر شده بود از خنده و گاهی اوقات اون هم میپرید... ظهرش مصطفی زنگ زد و خیلی صداش گرفته بود گفت چرا نمیایی ملاقاتم خیلی دلم برات تنگ شده... 😍گفتم مصطفی جونم تو دیگه زود برو وسایلت رو جمع کن الان بابام میاد دنبالت... خودش هم باورش نمیشد فکر میکرد دارم میکنم گفت الان دیگه حوصله ی شوخی ندارم زود بیا ملاقاتم میخوام محدثه رو ببینم...گفتم بخدا راست میگم والله هیچ دروغی توش نیست.. ✍🏼 ... ان شاءالله
‌ ❤️ 💌 😔پدرم هنوز نرسیده بود خونه سرکار بود خارج از شهر کار میکرد وقتی رسید خونه اولین کاری که کرد صدام زد سرش رو آورد جلو و با گریه گفت بهت میگم دخترم مصطفی مبارکش باشه... 😔خیلی تنها بودم و دوست داشتم پدرم رو بغل کنم اما روم نشد حتی نتونستم در جوابش یک هم بگم... 😞سرم رو پایین انداختم همه از وضعیت بدم زدن زیر گریه من داشتم 18 سالگی رو تموم میکردم در بچگی بودم... 😭تا حالا محدثه رو نیاورده بودن پیشم ، وقتی آوردنش دنیا رو سرم خراب شد یا الله تازه 2 سالشه و شد... 😭یا الله اصلا نفهمید یعنی چی خودم رو نگرفتم سر محدثه رو گذاشتم روی سینه ام و تا تونستم گریه کردم هزار برابر شد عزیزم در اوج بچگی با سختی روبه رو شد پدرم گفت شب بریم پیش مادر مصطفی رفتیم پاهام باهام نمیومد نمیتونستم راه برم... 😔رسیدیم به خونه همینکه در رو باز کردن چشمم به در اتاق خودمون افتاد نفسم ته کشید و بالا نمیومد مادرم پشتم رو گرفت و گفت برو تو نمیدونست یکی باید دستم رو بگیره باهر رفتم تو حیاط و مادر مصطفی که خودم بود رو بغل کردم... 😔اما هولم داد عقب باورم نمیشد این رو فقط خودم متوجه شدم اصلا سابقه نداشت این رفتارها رو انجام بده و این مهمتر که من بیشتر از مادرش بود چون در اوج بچگی خودم یک بچه داشتم رفتیم داخل... 😭با این کار مادر مصطفی گریه ام هزار برابر شد شکست یکی حالم رو باید میکرد که نکرد همه گریه کردن اما گریه من از دیگه ای بود محدثه رو بغل کردم... 😔هیچ کس بغلش نکرد خودم از ته دل به محدثه گفتم الان فقط همدیگه رو داریم عزیزم... مادر مصطفی گفت که ما هیچ نداریم حتی خونه نیستم میرم خونه پسر بزرگم ، بعدها فهمیدم مراسم داشتن و من رو راه ندادن خیلی شدم یک کلمه هم نتونستم بگم تا آخر کردم بر گشتیم خونه خودمون توی ماشین مادرم گفت بسه دیگه مصطفی شده دیگه نباید گریه کنی وقتی کسی در راه خدا میره دیگه اینا رو نداره و نباید گریه کنی ، اما در دلم گفتم مادر من دارم یکی بغلم کنه یکی دستم رو بگیره... 😔نمیتونم راه برم همه فکر میکردن اگه کسی شهید بشه دیگه باز مانده هاش نباید گریه کنن در حالی که این درد بزرگ تر از همه دردها بود چون در بین همه ... رسیدیم خونه مهمون داشتیم همه تا من رو دیدن زدن زیر گریه اما من به خاطر وصیت مصطفی پیش هیچ کدوم گریه نکردم ولی جوابشون رو حتی نمیتونستم بدم یک گوشه ساکت نشستم و محدثه رو بغل کردم... آخر شب دامادمون به خواهرم گفت میخوام بهش بگم خواهرم بهم اطلاع داد گفتم نمیتونم چادر سرم کنم همون پشت پرده حرف بزنه ، اومد و شروع کرد به حرف زدن یادمه قشنگترین و رو اون بهم گفت هرچند بازم نتونستم حرف بزنم... 😔 تموم شد ساریه برام خبر آورد که خانواده مصطفی میخوان حضانت محدثه رو بگیرن تکون عجیبی خوردم دلم ، نه به خاطر خودم بلکه به خاطر محدثه چون هنوز بودم این سخته که هر دو هم و هم رو از دست بده... ☝️🏼️ خوردم تمام تلاشم رو انجام بدم خیلی میکردم و این خیلی تاثیر گذار بود ، مراسم مصطفی تموم شد اما عزای دلم هیچ وقت تموم نشد... 😔 ها نسبت به من شروع شد هیچ وقت جرات نداشتم هیچ کجا برم حتی خونه بهترین دوستم ساریه چون بهم تهمت زدن که میخوام ساریه رو از دستش در بیارم... همه جور حرفی شنیدم این ناراحت کننده بود چون من احتیاج به همدردی داشتم... 📞چند روز بعد از مراسم یکی بهم زنگ زد و گفت که دوست مصطفی است چند تا از مصطفی رو برام تعریف کرد و در بینشون فقط مصطفی زن و بچه داشت... بهشون گفته بود من من است و مثل هر زنی نیست از محدثه گفته بود خیلی ازش تعریف کرد... 😔گفت ما یادمون نبود که مصطفی اش رو در جیبش گذاشته همون وجوری دفنش کردیم و وصیت نامه رو در نیاوردیم... 😭من فقط گریه میکردم گفت گاهی اوقات مصطفی از ما دور میشد و توی تنهایی گریه میکرد اما ما همه متوجه میشدیم،همیشه صدای قاری قرآن رو که گوش میکرد گریه میکرد 😔اون برادر نمیدونست که ما هر دو با این قرآن خاطره داریم...اون برادر خداحافظی کرد و قطع کرد... 😔از اون روز تا به حال 8 سال میگذرد اما و خاطره مصطفی همیشه در بین برادران بوده و هست... 😔الان محدثه 10 سال داره و هنوز در کنار خودم میکنه گاهی اوقات دلش برای تنگ میشه و گریه میکنه و میکنه که اون هم بشه.. 🔴پـــــایاטּ..
😂😂😂 😂😂 😂 😁😭😂😁 بيدار کردن توسط 👇 عزيزم، ، پاشو ببين خانم اومده بهت صبح به خير بگه پاشو برم بيدار کردن توسط 👇 لنگ پاشو ديگه . مرده شور ببره خواب به بري ان شاالله به احترام مظلوميت ، يک دقيقه سکوت😂😂😂😂 🌷🌹🌷🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌷 ☀️ 🌷🌹🌹🌷🌹 📲 اهتمام و اراده برای بیدار شدن صبح است ⏰. سهل انگاری و بی تفاوتی که موجب ماندن شود گناه است مثل دیر یا بیخیال بودن.❌ و در حد معمول باید بالغ را برای بیدار کنند 👭البته نه با خشونت بلکه با خوش. و اگر بیدار نشدند بداخلاقی با آنها نکنند که موجب تنفرآنها از شود . ‼️ فقط به اندازه ای که بیدار شدن داشته باشند. و اگر هم بمانند عمدی و از روی بی توجهی نباشد.⭕️ @DokhtaranehChadoory🍀
😁 ☺️ به یه میگن: اگر نخونی می برنت ، اما اگر بخونی، میری . حالا کدوم رو میکنی؟ میگه:! میگن: چرا؟! میگه: چون را خودت باید بری، اما را خودشون میان می برنت 🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹 _جوان 🌷🌹🌷 🚼بر ومادر واجب است خود را در مورد احکام تحریک و تشویق کنند❗️. علاوه بر اینکه مراقب سلامتی آنها باید باشند، باید آنها را با دلسوزیی و مجبور به تکالیف نمایند🔷 اگرفرزند بالغمان سم کشنده ای را بخواهدبخورد هرطور شده مانعش میشویم ولی اگر عمدا نخواندیا نداشته باشد ناراحت نمیشویم یا اگرناراحت شویم عکس العملی انجام نمیدهیم◾️ بیاییم نسبت به دینداری فرزندانمان حساس باشیم😊