eitaa logo
دختران چادری🌹 ''🇵🇸
191 دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
37 فایل
نظرات ناشناس شما https://harfeto.timefriend.net/16312864479249 مدیر اصلی کانال @ftop86 جهت تبادل @Jgdfvhohttps (فقط کانال مذهبی پذیرفته می‌شود) جهت ادمین شدن @ZZ8899 همسایه‌‌ کانال🌸🌸 @Khaharaneh_Chadoory1400
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ 💌 ✍🏼هر جوری بود خودم رو رسوندم به اتاق دیگه ؛ نیومدم بشینم اصلا نمیخواستم بیام اما مادرش صدام زد گفت بیا بشین پیش خودم.... 😭گفتم الآن چه موقع صدا زدن بود من با چه رویی بیام بشینم توکل کردم بر الله رفتم نشستم و سرم رو اصلا بلند نکردم اما کردم همه دارن نگاهم میکنن الان چیکار کنم بازم عموجان به دادم رسید و سر بحث رو باز کردن و از شرق به طرف غرب و از غرب به طرف شرق میرفتن و بحث از همه چیز و همه کس رو میگفتن... ساعت 11 شد و گفتن دیگه دیر شد و الحمدلله مراعات کردن و زود رفتن و خداحافظی کردن... آخر شب داشتم خونه رو جمع وجور میکردم پدرم اومد و گفت خوب نظرت چیه منم که مثل همیشه گفتم بیخیال اینا که نیومدن واسه نسشتیم دو کلوم حرف زدیم ، خوش گذشت تموم شد.... یه دفعه خواهرم گفت ولی تا حالا از هیچ صحنه ای مثل صحنه مچل شدن تو لذت بخش نبود منم یه نگاه خشم گین بهش کردم و رفتم که دیگه بخوابم.... فرداش در هم درسهام خوب شد و هم بعد از ظهرش رفتم کلاس اون روز هم باید درس قبلی رو حفظ میکردم و هم باید درس جدید رو میدادم یاالله منو چه به کردن توکل کردم بر الله سبحان و شروع کردم به حرف زدن ودرس دادن... درس اون روز در مورد لااله الا الله بود اثبات و نفی بود و تمام شروطش هم بود هی گفتم و هی گفتم فهمیدم بچه ها همه یه جور نگام میکنن بعدا گفتن کارت بود.... 😳اصلا فکرش رو هم نمیکردیم تا این حد عالی باشی تو دلم گفتم پروردگارا این تو بود که من تونستم امروز رو بدون هیچ اشکالی درس بدم وگرنه منکه خودم هنوز یک بچه ام... خدارو شکر برای تمام نعمتهایی که به من داد و در اونجا بود که یاد قبل افتادم اون وقتا که با خانوادم همیشه و داشتیم ، والله داشتم به اینکه : 💫 ☝️🏼️پروردگارا ایمان دارم به تک تک آیه هایی که فرستادی به تک تک وعده هات وبه تک تک نامهای مبارکت پروردگارا رو برام آسان کردی یاالله ازت میخوام در بندازی و باشم و در هیچ مرحله ای از زندگیم لغزش نداشته باشم آمین.... 😱بعد از یه هفته و نیم بازم سر و کله ی پیدا شد ای داد بیداد منکه فکر کردم تموم شد و رفت پی کارش... پدرم گفت زنگ زدن گفتن امشب میان اونجا منم گفتم باشه خیلی هم خوشحال میشیم... 😢منم گفتم بابا آخه شما نباید به من چیزی بگی تا منم بدونم پدرم گفت منکه جواب و رو ندادم این دست خودته اونا گفتن بیاییم اونجا منم گفتم باشه فقط همین.... شب شد و من باز بیخیال بودم از دفعه قبل بدتر بودم مادرم بازم کرد برو لباس بپوش اما این دفعه یه چیز خوب بپوش زرشکی توره رو بپوش...منم گفتم نخیر حوصله اون لباس رو ندارم هر چند من با لباس قرمزی بیام پیش بشینم که چی مثلا پیش خودم دیندارم مامانم حریفم نشد و هیچی نگفت... رفتم اون اتاق که لباس بپوشم بازم یهو لباس ساده پوشیدم اما لباسی که خیلی خیلی بود رو تنم کردم اون لباس اندازه مادرم بود ولی من بردم واس خودم گفتم برای جلوی چشم خوبه رنگش هم آبی تیره بود خیلی عالی.... ☺️بزار پشیمون بشن دیگه برن و برنگردن تو دلم بود نرفتم اون اتاق در رو هم بستم تا کسی نیاد ببینه چیکار کردم گفتم کار دارم..... زنگ در رو زدن و داداشم در رو باز کرد همینکه صدای پاشون رو شنیدم که از پله ها اومدن بالا منم رفتم خوش آمد گویی مادرم چشماش رو درشت کرد و قرمز شد از عصبانیت منم که بیخیال یکباره چشمم خورد به دوتا چشم عسلی ای وای اینکه بود.... و من سلام و احوال پرسی کردم اصلا متوجه نشدم اون پشت سر خواهرشه وای عجب چشمایی داره چه خوشکله... منکه قبلا ندیده بودمش خلاصه رفتیم نشستیم و یه دفعه خواهرش گفت این لباس مال خودته...؟ با و مادرم رو نگاه کردم تو دلم گفتم آخه این چه سوالی بود الان مادرم چشماش قرمز شده... ای داد الان بیچاره از میترکه.... منم جواب دادم بله مال خودمه ،پا شدم بریزم اگه یکم بیشتر اونجا نشسته بودم اوضاع بیخ پیدا میکرد.... ✍🏼 .... ان شاءالله
‌❤️ 💌 ✍🏼قرار شد برای فردا ها رو بخریم، وقتی اومدن یه ماشین زیر پاش بود یه سفید رنگ خیلی هم تمیز😍 سوار شدیم و داشت میکرد که من سرم رو پایین انداخته بودم عادت داشتم وقتی سوار ماشین میشم سرم رو به زیر ببرم و بگم 📿100 📿100 📿100 📿داشتم 100تا سبحان الله رو تموم میکردم که سرم رو بالا گرفتم تازه کنم و بازم بگم که یه دفعه سنگینی یکی اذیتم کرد. 😒متوجه شدم که آینه رو به طرف من تنظیم کرده وای خدا مردم از آخه این چه کاریه ،زشته وای الآن چکار کنم... 📿بازم رفتم پایین و ذکر گفتم تا رسیدیم و گفتن پیاده بشید وقتی پیاده شدم چشمم خورد به ماشینش زود چیزی حفظم میشد پلاکش حفظم شد..596...11 😔با وجودگذشت 17 سال باز هم یادمه... یه سرویس خیلی قشنگ و شیک و ارزون گرفتم و یه دسبند و یه انگشتر خیلی کم طلا خریدم نه اینکه بگم بودم ،نه من فقط نمیخواستم بشه سرجمع شده بود800 تومن...☺️ ❤️الحمدلله علی کل حال؛ همه چیز آروم و بی صدا تموم شد روز پنجشنبه 23 ما کردیم پدرم هزینه مراسم رو به عهده گرفت که به ایشون(هیچ وقت روم نشد صداش کنم)فشار نیاد بودیم و خدا رو شکر هم دادیم به مهمانها و هم گرفتیم.. چه با بود رمضان اون سال یه نفر اومد برای اینکه ما رو کنه گفت میخوام با خانوم تنها حرف بزنم... ازم سوال کرد که این اجباریه یا اختیاری منکه کردم درسته سنم کم بود اما -اسلام من رو فهیم و عاقل و بالغ کرده بود من میتونستم خودم برای خودم تصمیم بگیرم...و در کمال عقل و صحت و سلامت این تصمیم رو گرفتم اینها رو به اون ماموستا گفتم کاملا تعجب کرد و چیزی نگفت و گفت بیاد ایشون هم اومد و روبه روی من نشست و طوری که یه قدم هم فاصله نداشت... 😓آخ مردم از آب شدم رفتم زمین سبحان الله تا حالا توی عمرم انقد نکشیده بودم... 👳🏼‍♀داشت با ماموستا حرف میزد منم یه ذره رو کنار زدم نگاش کنم آخی این چشم عسلی چه خوشکله چه پوست سفیدی داره منکه در یک دقیقه مات و مبهوت چهره اش شدم متوجه شدم داره میکنه 😍یه لبخند ژکوندی زد و دندونای سفیدش افتاد بیرون 😱اه منکه هنوز دارم نگاش میکنم ای دادبیداد من چم شده این آبروریزی ها چیه ولی کم نیاوردم یه کردم و سرم رو انداختم پایین... کردیم و همه بوس و ماچ و و نقل و شکلات بارانمون کردن🍬🎊🍫🎉 ⏱آخر شب شد و ای بابا کسی خیال نداره بره منم خستم و روزه بودم و عصرش کلاس بودم. ساریه جان اومد کمکم و گفت حالا دیگه نوبت کادو هاست و خداحافظی،الله ازت راضی باشه منو نجات دادی...همه هاشون رو دادن و رفتن فردا بود 😢اه یادم افتاد فردا سه نوبت کلاس دارم اون وقتا گوشی نبود که پیام بدم،گفتم بهش بگید بیاد کارش دادم جلدی اومد و هی نگاه شیطونی بهم میکرد و منم سرم و زیر انداختم و سرخ شدم 😊گفتم الان دیگه اجازه من دست شماست و من فردا سه نوبت کلاس روخوانی و اجازه هست برم؟گفت بله اشکال نداره برو... ☹️گفت کارت فقط همین بود؟ گفتم بله..گفت باشه پس من برم همه منتظرم هستن و خداحافظی کرد و رفت..منم زود همه طلاها و لباسها رو درآوردم و انقدر خسته بودم رفتم بخوابم. اونا داشتن کادوها رو میشمردن گفتم چه کاریه بخوابید بابا دیره منکه میرم میخوابم رفتم خوابیدم ساعت 2 نصف شب بیدار شدم دیدم اینا که دارن بازم کادو باز میکنن😢ای دادبیداد همه رو از کار و انداختیم. صبح شد و منم صبحانه خوردم و داشتم خودم رو آماده میکردم که برم که در زنگ خورد پدرم بود گفت کجا میری داریم گفتم منکه باید برم وگرنه عقب میافتم گفت مگه نمیگم مهمون داریم بیا اومده... 😳صبح به این زودی اومده اینجا چیکار گفت از ساعت 6.30 دقیقه اینجاست بیچاره یخ کرد یه دفعه پشت سر بابام یکی اومد تو بعد از سلام و احوال پرسی گفت دیره بریم گفتم کجا گفت مگه کلاس نداری الان 10 دقیقه است که شروع شده ،این از کجا ساعت کلاس های من رو میدونست گفتم بریم سوار شدیم و تا رسیدم یک کلمه هم حرف نزدم هی ایشون حرف میزد، از همه چیز گفت یه دفعه دیدم رسیدیم بازم تعجب کردم ایشون از کجا میدونست من توی چه کلاس دارم خداحافظی کردیم و رفتم کلاس ☺️همینکه وارد شدم همه بلند شدن و بغلم کردن میگفتن منم که پررو گفتم بیایید بابا خجالت نداره که بیایید تا دست بکشم رو سرتون همه خندیدن و 😒استاد گفت بسه دیگه بریم سر درس، درسم که تموم شد منو ساریه و دو تا از خواهران خواستیم با هم بر گردیم که جلوی در دیدم ماشینش شده و دست به سینه تکیه داده به ماشین منتظره؛ گفت سلام علیکم و من جوابشو دادم و گفت بریم
‌❤️ 💌 ✍🏼قرار شد برای فردا ها رو بخریم، وقتی اومدن یه ماشین زیر پاش بود یه سفید رنگ خیلی هم تمیز😍 سوار شدیم و داشت میکرد که من سرم رو پایین انداخته بودم عادت داشتم وقتی سوار ماشین میشم سرم رو به زیر ببرم و بگم 📿100 📿100 📿100 📿داشتم 100تا سبحان الله رو تموم میکردم که سرم رو بالا گرفتم تازه کنم و بازم بگم که یه دفعه سنگینی یکی اذیتم کرد. 😒متوجه شدم که آینه رو به طرف من تنظیم کرده وای خدا مردم از آخه این چه کاریه ،زشته وای الآن چکار کنم... 📿بازم رفتم پایین و ذکر گفتم تا رسیدیم و گفتن پیاده بشید وقتی پیاده شدم چشمم خورد به ماشینش زود چیزی حفظم میشد پلاکش حفظم شد..596...11 😔با وجودگذشت 17 سال باز هم یادمه... یه سرویس خیلی قشنگ و شیک و ارزون گرفتم و یه دسبند و یه انگشتر خیلی کم طلا خریدم نه اینکه بگم بودم ،نه من فقط نمیخواستم بشه سرجمع شده بود800 تومن...☺️ ❤️الحمدلله علی کل حال؛ همه چیز آروم و بی صدا تموم شد روز پنجشنبه 23 ما کردیم پدرم هزینه مراسم رو به عهده گرفت که به ایشون(هیچ وقت روم نشد صداش کنم)فشار نیاد بودیم و خدا رو شکر هم دادیم به مهمانها و هم گرفتیم.. چه با بود رمضان اون سال یه نفر اومد برای اینکه ما رو کنه گفت میخوام با خانوم تنها حرف بزنم... ازم سوال کرد که این اجباریه یا اختیاری منکه کردم درسته سنم کم بود اما -اسلام من رو فهیم و عاقل و بالغ کرده بود من میتونستم خودم برای خودم تصمیم بگیرم...و در کمال عقل و صحت و سلامت این تصمیم رو گرفتم اینها رو به اون ماموستا گفتم کاملا تعجب کرد و چیزی نگفت و گفت بیاد ایشون هم اومد و روبه روی من نشست و طوری که یه قدم هم فاصله نداشت... 😓آخ مردم از آب شدم رفتم زمین سبحان الله تا حالا توی عمرم انقد نکشیده بودم... 👳🏼‍♀داشت با ماموستا حرف میزد منم یه ذره رو کنار زدم نگاش کنم آخی این چشم عسلی چه خوشکله چه پوست سفیدی داره منکه در یک دقیقه مات و مبهوت چهره اش شدم متوجه شدم داره میکنه 😍یه لبخند ژکوندی زد و دندونای سفیدش افتاد بیرون 😱اه منکه هنوز دارم نگاش میکنم ای دادبیداد من چم شده این آبروریزی ها چیه ولی کم نیاوردم یه کردم و سرم رو انداختم پایین... کردیم و همه بوس و ماچ و و نقل و شکلات بارانمون کردن🍬🎊🍫🎉 ⏱آخر شب شد و ای بابا کسی خیال نداره بره منم خستم و روزه بودم و عصرش کلاس بودم. ساریه جان اومد کمکم و گفت حالا دیگه نوبت کادو هاست و خداحافظی،الله ازت راضی باشه منو نجات دادی...همه هاشون رو دادن و رفتن فردا بود 😢اه یادم افتاد فردا سه نوبت کلاس دارم اون وقتا گوشی نبود که پیام بدم،گفتم بهش بگید بیاد کارش دادم جلدی اومد و هی نگاه شیطونی بهم میکرد و منم سرم و زیر انداختم و سرخ شدم 😊گفتم الان دیگه اجازه من دست شماست و من فردا سه نوبت کلاس روخوانی و اجازه هست برم؟گفت بله اشکال نداره برو... ☹️گفت کارت فقط همین بود؟ گفتم بله..گفت باشه پس من برم همه منتظرم هستن و خداحافظی کرد و رفت..منم زود همه طلاها و لباسها رو درآوردم و انقدر خسته بودم رفتم بخوابم. اونا داشتن کادوها رو میشمردن گفتم چه کاریه بخوابید بابا دیره منکه میرم میخوابم رفتم خوابیدم ساعت 2 نصف شب بیدار شدم دیدم اینا که دارن بازم کادو باز میکنن😢ای دادبیداد همه رو از کار و انداختیم. صبح شد و منم صبحانه خوردم و داشتم خودم رو آماده میکردم که برم که در زنگ خورد پدرم بود گفت کجا میری داریم گفتم منکه باید برم وگرنه عقب میافتم گفت مگه نمیگم مهمون داریم بیا اومده... 😳صبح به این زودی اومده اینجا چیکار گفت از ساعت 6.30 دقیقه اینجاست بیچاره یخ کرد یه دفعه پشت سر بابام یکی اومد تو بعد از سلام و احوال پرسی گفت دیره بریم گفتم کجا گفت مگه کلاس نداری الان 10 دقیقه است که شروع شده ،این از کجا ساعت کلاس های من رو میدونست گفتم بریم سوار شدیم و تا رسیدم یک کلمه هم حرف نزدم هی ایشون حرف میزد، از همه چیز گفت یه دفعه دیدم رسیدیم بازم تعجب کردم ایشون از کجا میدونست من توی چه کلاس دارم خداحافظی کردیم و رفتم کلاس ☺️همینکه وارد شدم همه بلند شدن و بغلم کردن میگفتن منم که پررو گفتم بیایید بابا خجالت نداره که بیایید تا دست بکشم رو سرتون همه خندیدن و 😒استاد گفت بسه دیگه بریم سر درس، درسم که تموم شد منو ساریه و دو تا از خواهران خواستیم با هم بر گردیم که جلوی در دیدم ماشینش شده و دست به سینه تکیه داده به ماشین منتظره؛ گفت سلام علیکم و من جوابشو دادم و گفت بریم دارد....
‍❤️ 💌 ✍🏼خوابم برد مادرم اومد صدام زد و گفت بلند شو نماز عشا رو بخون و دیره باید بریم ... ما در ایام بودیم تا من گرفتم یکی زنگ در رو زد و اومد داخل... 😍اه اینکه بازم آقا است اومده بود دنبالم بریم واسه و ، خودش تا الان مسجد بود نرفته بود خونه ، سبحان الله خیلی انسان و از بود منم عجله ای خودم رو آماده کردم و رفتیم... و هم اومدن ولی پدرم نیومد چون همیشه داشت عبادت کنه و میگفت بیشتر عبادت میکنه و بهش لذت میده.... 🕌جلوی مسجد خدا حافظی کردیم و رفتم داخل مسجد صدای قاری که قرآن رو خیلی قشنگ و شیوا و دلنشین میخوند تمام مسجد پخش شده بود. همیشه عادت داشتم یه کوچیک با خودم ببرم دست کردم به قرآن خوندن با قرآن خوندن نیمه دوم خودم رو پیدا میکردم.. 😍یاالله با کلامت جان میگرفتم و روحم تازه میشد کردم خیلی دعا کردم که الله تعالی قدمم کنه و رو بخیر کنه برای و و برای تمام برای که پر از و باشد.... 🌔شب قدر هم تموم شد و بر گشتیم در راه آثا مصطفی گفت میخوام باهات حرف بزنم بین راه مادرم و خواهرم جلو تر رفتن و من و آقا مصطفی پشت سرشون.... شروع کرد با گفتن و گفت که اولین باری که من رو دیده توی خونه یکی از دوستانش بوده که دخترش با من دوست صمیمی بود ، منظورش خونه ساریه بود گفت که خوشم اومد ازت با وجود و زیبا بودی و سرزنده و شلوغ احساس کردم و خودم رو در وجودت دیدم الان دو سه روزه که ما کردیم و یه تکه از هم شدیم ... گفت وقتی اومدم و گفتی که شرط ازدواجت واقعا شدم و به روی خودم نیاوردم من بهت دادم و تا زمانی که به عقدم در نیومدی شبها خوابم نمیبرد این حرفها رو که میزد توی دلم به پا بود اما به روی خودم نیاوردم چقد خوب بود این حرفها رو ازش میشنیدم... گفت که واقعا و میخوام از نظر نقطه قوتش باشم قدم به قدم با هم و در کنار هم سختی ها رو به جون بخریم و و رو فدای بکنیم.... 😍انگار داشت من رو میزد اینها من بود که از زبون یکی دیگه شنیده میشد گفت خوب حالا میخوام بدونم واقعا شما با من همراه و همدل هستید....؟ گفتم الان وقتشه که یه چشمه از اون همه درسی که استادها برام تلاش کردن و بهم دادن رو رو کنم 💫بسم الله الرحمن الرحیم چندین حدیث و آیه در مورد در راه الله گفتم و هدف ما و وظیفه شرعی ما نسبت به و رو بیان کردم و گفتم که از وجود انسان برای الله تعالی هستش و لا غیر ... و هر هدفی غیر از این هدف در زندگی داشته باشی هست و خواهد شد... ☝️🏼️همانند قول الله تعالی 📖وقل جاء الحق وزهق الباطل ان الباطل کان زهوقا 😊میتونستم کنم که خیلی خیلی خوشحال شد و نمیدونست چی بگه اصلا حتی راه رفتنش هم تغییر کرد... گفت فکر نمیکردم تا این حد و فهمیده باشی منم گفتم ما اینیم دیگه یه لحظه مکث کرد انتظار نداشت این حرف رو بزنم ولی گفت آره و با صدای بلند خندید، طوری که صداش رفت پیش مادرم و خواهرم اونها هم متوجه شدن.... رسیدیم به خونه مادرم هر چی اصرار کردیم نیومد داخل گفت بر میگردم... 😢خونه اونها از ما خیلی دور بود و ماشین هم نیاورده بود میخواست با پای پیاده برگرده نصف شب هم که هیچ ماشینی نبود. 😍این درشت مال بود دیگه خداحافظی کرد و رفت تا سفره رو انداختیم خوندم... ❤️اللهم انک عفو تحب العفو فاعفو عنی همه اش ورد زبانم بود.... با هم سحری خوردیم و حرف زدیم و گفتن و رفتم خوندم و..... ✍🏼 ... ان شاءالله
📷 یک عکس و یک دنیا حرف 🔹 دوم آذر ماه و در جریان فاز اول و دوم مطالعات بالینی واکسن کووایران روی ۱۲ تا ۱۸ ساله‌ها،‌ این عکس ماندگار شد 🔹 نوجوان یک ، در حالی که چادر به سر دارد، هنگام ، بازوی خود را از تصویربرداری می‌پوشاند و بوسه پدر بر پیشانی‌اش می‌نشیند. 👈🏻 وقتی دختر گلت رو با حیا و عفاف و تربیت کنی در چنین مواقعی خودش می دونه تکلیفش چی هست دختران چادری 🌹 @DokhtaranehChadoory لینک 👆👆