📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول ^
#41
لباسام رو عوض کردم بعد از شستن دستو صورتم رفتم تا با بی بی و زهرا شام بی بی زینب پز رو بخوریم 😄
بعد از خوردن غذا تشکر کردم
اومدم اتاق خودم و روی صندلی میز ارایش نشستم
توی اینه عکس خودم رو دیدم یاد حرف خانم لطفی افتادم
خانم لطفی: مواظب اعمالتون باشید ...
من من چه کار کردم یعنی اگه بمیرم چیزی دارم که به اون دونیا ببرم
باخودم گفتم : یعنی من از اون دختر کم ترم که نتونم به اغوش خدا برم چرا چرا حس میکنم خیلی تنهام اون از خانوادم و اینم از دوستام هیچ کدوماشون الان کنارم نیستن تا ارومم کنن اونا فقط توی خوشیا باهام بودن همیشه توی سختی ها منو کنار گذاشتن. هی روزگار
رفتم وروی تخت دراز کشیدم ساعت ده بود
صدای در اومد
من : بفرمایید داخل
زهرا بود
زهرا : سلام ببخشید مزاحم خلوتت شدم
خندیدم و گفتم: نه بابا این چه حرفیه بیا تو
زهرا : خوب اومدم این کتاب رو بهت بدم به کتاب توی دستش اشاره کرد و ادامه داد: گفتم شاید دوست داشته باشی اینو بخونی
لبخندی زدم و کتاب رو از دستش گرفتم
من : ممنون باشه میخونم
زهرا : پس برم که راحت باشی شب بخیر
من: شب بخیر .... ورفت
روی تخت نشستم وبه کتاب خیره شدم روی کتاب عکس دختری بود که چادر سرش بود و دستش روی سینش بالاش نوشته بود «دختر شینا» کتاب رو باز کردم خیلی کنجکاو شدم تا بخونمش وهمین کنجکاویم باعث شد تا بخونم
به نام خدا.....................
خسته شده بودم و چشمام داشت میسوخت یک شبه نصف کتاب رو خوندم کتاب جالبی بود در مورد دختری که ازدواج میکنه و بچه هاش به دنیا میان چهارتا بچه هاش رو بدون همسرش به دنیا میاره فقط یکی از بچه هاش بود همسرش کنارش بود توی جنگ مواظت پنشتا بچه بود واقعا سخت بود اگه من جای اون بودم شاید خیلی زود خسته میشدم.....
کتاب رو روی میز شب خوابم گذاشتم و خوابیدم••••
ادامه دارد ......
❌کپی حرام است❌
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول ^
#42
صبح بعد از خوردن صبحانه راهی دانشگاه شدیم
زنگ دوم بود که استاد با یه خسته نباشید تموم شدنش رو اعلام کرد
بازهرا به سمت بوفه دانشگاه رفتیم بعد از خریدن کیک و چای روی صندلی حیاط نشستیم داشتیم خوراکی هامون رو میخوردیم که صدای زنگ گوشی زهرا اومد
زهرا گوشیش رو از کیفش دراورد و با زدن دکمه سبز تماس رو وصل کرد....
زهرا: الو ...
.....
زهرا:سلام خوبی زینب اره ممنون منم خوبم
......
زهرا : جانم کاری داشتی
......
زهرا: اردو؟ از مسجد
......
زهرا : راهیان نور... اره اتفاقا چند روز پیش خانم لطفی کمی در موردش حرف زد گفت اگه دوست داشته باشید دباره بریم... حالا کی هست
......
زهرا: اهان یعنی امروز شروع ثبت نامه
.....
زهرا: حالا نمی دونم شاید...
«به من نگاهی کرد و ادامه داد... »
...شاید بیام
.....
زهرا: خیلی خوب باشه بهت زنگ میزنم... قربانت خدا حافظ....
زهرا: امممم زینب «دوستم بود زینب» که توی بسیج باهاش دوست شدی اونیکه مامانش مریضیه معده داشت یادته
من : اره چیزی شده••••
ادامه دارد ......
❌کپی حرام است❌
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول ^
#43
زهرا: نه میخواستم بدونی کدوم رو میگم... زنگ زد و گفت که از طرف پایگاه بسیج مون میبرن راهیان نور گفت که بچه ها میخوان برن منم میام یانه من که خیلی دوست دارم برم گفتم اگه توهم دوست داری بامن بیای که بریم هوووم چطوره میای... البته میدونم با ید از پدر و مادرت اجازه بگیری و یا خودت دوست نداشته باشی بیای ولی به نظر من بیا بریم خیلی جای ارامش بخش و خوبیه و قراره سه روز اونجا باشیم وبعد دوباره برگردیم
خیلی کنجکاو شدم بدونم کجاس و چه شکلیه برای همین فکرم رو به زبون اوردم
من : راستش زهرا جان خیلی کنجکاو شدم بدونم کجاس و چه شکلیه؟
زهرا لبخند مهربانی بهم زد و گفت: اونجا جاییه که بری دلت نمی خواد برگردی توی اون چند روزی که اونجا باشی عاشق میشی دلت میخواد همیشه اونجا باشی راستش شکل خاصی نداره شاید جز خاک و خل چیزی نباشه اما دلت روشن و زیباست انگار جایی مثل بهشت هستی و اینم بگم که شهدا اونجا هستن و بعضی هاشون اونجا خاک شدن و جنگ رو میشه در اونجا حس کرد ...
من : خوب.. خوب راستش خیلی دلم خواست اونجایی که میگی رو ببینم پس.. پس باشه میام
زهرا با تعجب گفت: اما هنوز از پدر مادرت اجازه نگرفتی
لبخندی زدم و گفتم : من یه دختریم که از بچگیم اجازه پدر و مادرم برام مهم نبوده و نیست چون اونا هروقت بیرون رفتن بمن نگفتن که کجا میرن یا کی میان و وقتی هم ازشون اجازه میگرفتن میگفتن برو
زهرا گفت : خیلی خوب باشه پس به بچه ها میگم تا اسمت رو بنویسن
و گوشیش رو برداشت و به زینب زنگ زد
زهرا: الو... سلام زینب جان
ً.....
زهرا : اره عزیزم میایم
.....
زهرا : با زینب میایم اونم گفت که میخواد بیاد گفتم اسمامون رو بنویسید
.....
زهرا : باشه ممنون خدافظ عزیزم
گوشی رو قطع کرد و بلند شد کیفش رو گذاشت روی شونش
زهرا: خوب پاشو که بریم تا دیر نشده
لبخندی زدم و بلند شدم باهم به سمت کلاس رفتیم
ادامه دارد ......
❌کپی حرام است❌
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول ^
#44
من: زهرا چجوری میتونم به خدا نزدیک بشم البته میدونم شاید سوال احمقانه ای باشه و لی برای من یه سوال مهمه
زهرا: خوب باید باهاش حرف بزنی دردو دل کنی وقتی دلت میگیره دردو دلاتو به اون بگی میدونی زینب خدا واقعا از ته ته قلبم میگم که خیلی مهربونه من شبا با خدا حرف میزنم در دو دل میکنم چون میدونم تنها کسی که همیشه کنارمه ارامش قلبمه و راز نگهدار رازامه خداست من وقتی مادرم رو از دست دادم شب روز همش با خدا حرف میزدم ازش کمک میخواستم خیلی روزای سختی رو گذروندم و لی همیشه امید داشتم به زندگی کردن چون امیدم خدا بود ارامش داشتم چون می دونستم که همیشه خدا کنارمه یه اهنگ هست که انگار حرف دل هر ادمی رو میزنه یکیش خودم
بعد گوشیش رو از کیفش در اورد یه اهنگ رو به ضبط ماشین وصل کرد و دکمه اُکی رو زد
یکی همیشه هست که عاشق منه
نگام که میکنه پلک نمیزنه
تنهاست خودش ولی تنهام نمی زاره
دریا که چیزی نیست عجب دلی داره
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
با گریه هام میاد غمامو حل کنه
نزدیک میشه تا منو بغل کنه
از اسمون شب خیلی پایین تره
درو که واکنم خدا پشت دره
چشمامو بستم از کنارش رد شدم
چشماشو بسته تا نبینه بد شدم
هر کاری میکنم از من نمیگذره
حسی که بین ماست از عشق بیشتره
➖➖➖➖➖➖➖
نامهربونی بادلم نمیکنه
به هیچ قیمتی ولم نمیکنه
یه قطره اشکمو که میدرخشه باز
بهونه میکنه منو ببخشه باز
چشما مو بستم از کنارش رد شدم.........
حس میکردم تمام حرف های دل منم میزنه اما من نمی دونستم که چقدر حرف از خدا توی دلمه واقعا مهربونه همیشه کنارمه و تنهام نمیزاره ولی من حالا فهمیدم که خدا منم دوست داشته و داره همیشه کنارمه و هست و خیلی چیزای دیگه اینجاش که گفت:« چشمامو بستم از کنارش رد شدم چشماشو بسته تا نبینه بد شدم » واقعا همینطور بوده من چشمامو به این همه خوبی هاش بستم اونم چشماشو به این همه گناه من بست خدا جونم خدای مهربونم بابت همه چیز و همه ی کارام ازت معذرت میخوام میدونم خیلی بهت بد کردم منو ببخش....
ادامه دارد ......
❌کپی حرام است❌
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول ^
#45
تا امام زاده صالح سکوت کردیم وقتی رسیدیم پیاده شدیم رفتیم داخل و سلام دادیم
زهرا چادر گل داری از توی کیفش در اورد
زهرا: اینو بگیر سرت کن
من: ممنون
رفتیم داخل امام زاده
دستم رو به ضریح گرفتم سرم رو بهش چسبوندم اروم گریه کردم بعد از اینکه کاملا خالی شدم
مهری از جعبه مهر ها برداشتم و شروع کردم به خواندن نماز
بعد از خواندن نماز حس ارامش و خوبی داشتم
دیدم یکم اونور تر زهرا نشسته وداره قران میخونه
ازجام بلند شدم و کنارش نشستم
زهرا: قبول باشه عزیزم برا ماهم دعا میکردی
لبخندی زدم و گفتم :ممنون نگران نباش برا شما دعا کردم
زهرا : خوب پس خیالم راحت شد یکی مارو قابل دونست و دوست داشت که برامون دعا کنه
من : شما عزیزی
ساعت چهار بود
راه افتادیم سمت خونه بی بی
زهرا درو باز کرد داخل حیاط شدیم
از پله ها رفتیم بالا که دیدیم دو تا کفش زنانه جلوی در ورودی خونشون هست
زهرا: یعنی کی اومده
من: نمیدونم
زهرا دررو باز کرد و دوتایی مون باهم وارد خانه شدیم
صدای بی بی با یه خانمه که نمیدونم کی بود اومد
خانمه: زهرا جان کجاس
بی بی : رفت دانشگاه حالام فکنم با زینب جان رفته بیرون الان میاد .....
ادامه دارد ......
❌کپی حرام است❌
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول ^
#46
زهرا رفت توی حال منم پشت سرش رفتم که
زهرا: وایییی سلام زنمو
پرید بغل اون خانمه خندم گرفته بود از این کارا از زهرا بعید بود
زنمو زهرا: سلام عزیزم خوبی
زهرا: ممنون دلم براتون تنگ شده بود می دونید الان پنج ماه که نیومدین اینجا
زنمو زهرا: اره میدونم عزیزم به عموت باید اینارو بگی هر وقت خواستیم بیایم نشد
زهرا: چرا؟
زنمو زهرا: چون عمو گرا میتون همش سر کار بود دو هفته پیش فقط ساعت ۹یا ۱۰ میومد خونه
زهرا: اشکال نداره خوش اومدین
دختر کناری زنمو زهرا لبخند شیطانی زد وگفت : خوب ماهم که اینجا نخودچی هستیم
بعدروبه مامانش ادامه داد : مامان جان خوب دل میدی قلوه میگری ها یوقت نگی دخترت حسودی کنه
با حرفش همه خندیدن
زهرا باخنده گفت: اِ سلام توهم اینجایی ندیدمت
دختره : اهان یعنی انقد ریزم که شما من رو نمی بینی
زهرا لبشو به دندون گرفت و گفت : اِ نه شما خیلی بزرگی من چشام شمارو ریز دیده
بعد پریدن بغل همدیگه و شروع کردن به خندیدن
وا اینا که دو دقیقه پیش همو داشتن میخوردن
بی بی: خوب دیگه بسته ، زینب جان چرا وایسادی بیا بشین مهمونارو بهت معرفی کنم
من: سلام
زنمو زهرا : سلام عزیزم خوبی
من:ممنون
دختر عمو زهرا: سلام شما دوست زهرا هستی
من:بله
دختر عمو زهرا: خوشبختم
من: منم همینطور
بی بی : خوب بفرمایید از خودتون پذیرایی کنید ••••
ادامه دارد ......
❌کپی حرام است❌
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول ^
#47
داشتیم میوه پوست میکندم که با حرف زهرا خیلی تعجب کردم
زهرا: زنمو نرگس علی عشق من کجاس دلم براش تنگ شده
عشق زهرا تعجب اوره زهرا عاشقی
زنمو زهرا خندید و گفت : عشق شما توی اتاق خوابیده بچم خسته شده بود توی راه
زهرا : ای جانم پس میرم پیشش
زنمو زهرا : نه بزار بچم بخوابه
زهرا: اِ زنمو کاریش ندارم یزره
بی بی : دختر بزار خودش بیدار میشه
زهرا با ناراحتی گفت : چشم وای خدا زود بیدار شه که منم از لپاش گاز بگیرم
اون دفعه اون از من گاز گرفت خوب تلافی میکنم
دختر عمو زهرا : منم هستم پریروز دست منم گاز گرفت
زهرا: بازم دعواتون شده
دختر خاله زهرا : اره
منم با تعجب داشتم نگاشون میکردم وای زهرا و این کارا خدایا یعنی من خوابم
هوففففف ....
بی بی: زینب جان چرا چیزی نمیخوری
من : میخورم ممنون
بی بی با زنمو زهرا مشغول حرف زدن شد که صدای در اومد فکنم در اتاق بود
زهرا: وایییی علی بیدار شده
و دوید سمت پله ها••••
ادامه دارد ......
❌کپی حرام است❌
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول ^
#48
زهرا : الهی قربونت برم خوشگله خواب بودی
دیدم زهرا بغلش یه پسر کوچولو که میخورد دویاسه سالش باشه باقربون صدقه از پله ها میومد پایین
خندم گرفته بود من چی فکر میکردم ببین چیشد وقتی زهرا به اخر پله ها رسید با یه لبخند رو به پسره که بغلش بود گفت : اینم پسر خوابا لوی ما بیدارشده
با حرف زهرا زدم زیر خنده همه با تعجب بهم نگاه میکردم واقعا هم بهشون حق میدم بیچاره ها فکر کردن دیوونه شدم
زهرا: وا زینب چرا میخندی حرف خنده داری زدم
با صدایی که خنده درش واضح بود گفتم:نه... راستش... راستش از حرفایی که زده بودی و فکرایی که من کردم خندم گرفته
دختر عمو زهرا: چه فکرایی
من: خوب راستش فکر کردم زهرا نامزد داره که اینجوری قربون صدقش میره اخه اصلا به زهرا نمی خوره که قربون صدقه یه پسربره
بی بی و زهرا و دختر عمو وزن عموی زهرا از حرفم خندشون گرفته بود
زهرا با خنده گفت: وای خدا ... زینب یعنی...
دوباره خندید
زن عمو زهرا: اشکال نداره عزیزم زهرا خیلی علی رو دوست داره حتی بیشتر از فاطمه وقتی علی میخواست به دنیا بیاد زینب خیلی خوشحال بود روزای قبلش همش زنگ میزد و میگفت زنمو نی نی نمی خواد به دنیا بیاد
الانم وقتی زنگ میزنه دوساعت با علی حرف میزنه علیم دستکمی ازش نداره
زهرا با خنده حرس دراری که قشنگ معلوم بود که میخواد حرس کیو در بیاره گفت : پس چی من علی رو خیلی بیشتر از فاطمه دوست دارم
اینا یسره باهم دعوا دارن
ودوباره خندید و با علی کوچولو اومد نشست روی مبل اونم گذاشت روی پاش
دختر عمو زهرا«فاطمه» با حرس و لحن شوخی گفت: باشه عزیزم منم نگفتم که عاشق داداشم هستم اصلا مال خودت منم همچین داداش قلدر نخواستم
ودوباره همه خندیدیم حتی خود فاطمه
علی کوچولو با لحن خوشمزه ای گفت : خی بلی دیده دوشت ندالم
«خیلی بدی دیگه دوست ندارم »
وزهرا رو بغل کرد اخ که واقعا خواستنیه با اون موهای فرفریش.....
ادامه دارد ......
❌کپی حرام است❌
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول ^
#49
بعد از کلی خندیدن
منو زهرا و فاطمه رفتیم تو اتاق زهرا
البته اینم بگم علی کوچولو هم بغل زهرا بود هرجا میرفت دنبالش بودو ولش نمیکرد
فاطمه : خوب عزیزم یکم از خودت بگو
من: چشم....زینب سلیمانی هستم ۲۲سالمه همرشته ای زهرا وهم دانشگاهیش هستم و باهم توی دانشگاه دوست شدیم
فاطمه: اهان
فاطمه: خوب منم خودمو معرفی کنم.....فاطمه محمدی هستم ۲۲سالمه اصفهان زندگی میکنیم یعنی مامانم اصفهانی هست بعد بابام دانشگاه میرفت که تو دانشگاه با بابام اشنا شد از هم خوششون اومد و بابام رفت خواستگاری دیگه عروسی و این چیزا بعدشم بابام اونجا شغل پیدا کردو موندنی شدیم ... بی بی دوتا پسر ویه دختر بدنیا اورد که عمه مرضیه هم تهران زندگی میکنه یه دختر که ازدواج کرده البته همسن ماهست و یه پسر که سه سال ازمون بزرگتره داره همچینم خانواده شلوغی نیستیم وکم میریم و میایم ولی کاش دوباره به دوران بچگیمون برمیگشتیم که خونه هامون کنار هم بود وهرروز می یومدیم خونه بی بی...بی بیم برامون میوه خشک ولواشک درست میکرد... هی یادش بخیر...
زهرا: وای اره چی میشد دوباره توی حیاط بی بی با توپ بازی میکردیم خوب زینب شما چند نفرید یعنی چنتا عمو داری
من: من از خانواده پدریم دوتا عمو و یکی عمه دارم که با بابام میشن چهار نفر ۰ عمو کامرانم یه پسر ۲۵ ساله داره و یه دختر ۳۰ساله که عمو بزرگمه. عمو کامیارم هم یک پسر و دوتادختر داره پسرش۲۵ساله و دختراشم یکیش ۱۹سالشه و یکی دیگش ۲۰ سالشه عمو اخریمه یعنی ته تغاری
عمم سه تا پسر داره اولی۳۲ دومی۲۵ سومی۲۰سالشه و عمم بچه دومه ... کلا همه ی بچه ها سن شون زیاده ولی از خانواده مادرم یکی داریم دختره که ۱۳ سالشه و یکی هم داریم که ۱۶ سالشه بقیه بزرگن
فاطمه : پس ماشالا تعداد شما از ما بیشتره
من : خوب یجورایی اره
زهرا: بچه ها این بحس و ول کنید درمورد یه چیزه دیگه صحبت کنید
فاطمه: چشم... حالا بگو ببینم چه خبر از بسیج و مسجدتون
زهرا : همه چی خوبه خدارو شکر قراره دوسه روز دیگم بریم راهیان نور
فاطمه : وای دلم هوای اونجارو کرده اتفاقا ما یک ماه پیش رفتیم ادم هرچقدر هم بره انگار بیشتر دلش میخواد اونجا بمونه
زهرا : اره خیلی دلنشینه زینبم میاد باهامون
فاطمه : اِ شماهم میرید
من: بله
فاطمه: خوب کردی به نظرم همه باید برن تا ببینن که چقدر جوونای کشورمون سختی کشیدن واقعا اونجا با اون گرما میشه غروباش عاشورا رو دید ولی باید قدر شهدا و خوبی ها و لطفی که به ماکردن رو خوب بدونیم و راهشون رو ادامه بدیم ....
ادامه دارد ......
❌کپی حرام است❌
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
#شهیدانه🌼
نهپلاکشناساییداࢪم!
نهࢪاهبرگشتࢪامیشناسـم!🚶🏻♂
آواࢪهمیانخطمقدمیکه
دوࢪتادوࢪمࢪامیدانمیـنگرفته
شهدااگربهدادمنرسیدازدستࢪفتهام:)
#الهمعجللولیکالفرجــ🤲
#یامهدی
انرژی بدید ....😉
📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️
از رمان راضی هستید ؟
اگه سوالی یا اگر دیدید رمان یکم اصلاح میخواد
حتما بگید منم وقتی دیدم براتون باجواب در کانال میفرستم .....🌱
#ناشناس👇
https://nazarbazi.timefriend.net/16507696449775🌹
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی