📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول ^
#45
تا امام زاده صالح سکوت کردیم وقتی رسیدیم پیاده شدیم رفتیم داخل و سلام دادیم
زهرا چادر گل داری از توی کیفش در اورد
زهرا: اینو بگیر سرت کن
من: ممنون
رفتیم داخل امام زاده
دستم رو به ضریح گرفتم سرم رو بهش چسبوندم اروم گریه کردم بعد از اینکه کاملا خالی شدم
مهری از جعبه مهر ها برداشتم و شروع کردم به خواندن نماز
بعد از خواندن نماز حس ارامش و خوبی داشتم
دیدم یکم اونور تر زهرا نشسته وداره قران میخونه
ازجام بلند شدم و کنارش نشستم
زهرا: قبول باشه عزیزم برا ماهم دعا میکردی
لبخندی زدم و گفتم :ممنون نگران نباش برا شما دعا کردم
زهرا : خوب پس خیالم راحت شد یکی مارو قابل دونست و دوست داشت که برامون دعا کنه
من : شما عزیزی
ساعت چهار بود
راه افتادیم سمت خونه بی بی
زهرا درو باز کرد داخل حیاط شدیم
از پله ها رفتیم بالا که دیدیم دو تا کفش زنانه جلوی در ورودی خونشون هست
زهرا: یعنی کی اومده
من: نمیدونم
زهرا دررو باز کرد و دوتایی مون باهم وارد خانه شدیم
صدای بی بی با یه خانمه که نمیدونم کی بود اومد
خانمه: زهرا جان کجاس
بی بی : رفت دانشگاه حالام فکنم با زینب جان رفته بیرون الان میاد .....
ادامه دارد ......
❌کپی حرام است❌
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی