eitaa logo
دختران نظامی
634 دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
6هزار ویدیو
145 فایل
بسم‌رب‌الشہید ‌مشخصات کانال و‌قسم‌بہ‌خستگے‌چشمانت! ‌ ‌شروع‌خادمے:1400/11/4 پایان‌خادمۍ: انشاءالله‌شہادٺ _‌کپے؟! ‌ +صلوات‌یادت‌نره‌مؤمن:) برای حرفای قشنگتون... :) https://daigo.ir/secret/6203690599
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 . . . با خنده ای که عکس تو در بر گرفته است دیوار خانه چهره ی دیگر گرفته است بعد از تو برق شور و شعف را هجوم اشک از چشم های خسته ی مادر گرفته است بی شک شبیه کوچه ی ما، کوچه های عرش از نام پر شکوه تو زیور گرفته است حالا منم، کنار تو، اینجا که پر زدی اینجا که خاک، بوی کبوتر گرفته است ای انعکاس دست علی! برق ذوالفقار! افلاک، پشت نام تو سنگر گرفته است اینجا، نماز چلچله ها رو به دست توست دستی که رنگ غیرت حیدر گرفته است چشمان من همیشه همین جا کنار توست اینجا که خاک، بوی کبوتر گرفته است… . .🥀
48.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹⁦⁩⁩⃟🕊️ . . . ڪنار مزار شهید دراز ڪشید لبخند زد گفت حاجے‌ چے‌ میشہ ماهم شهید بشیم؟! اینجا خاڪمون ڪنن... 🌺بــہ روایــت دوســت شهیــد بزرگــوار 🌺 قسمتے‌ از مستند آرمان عزیز . .
_
گویـے خُدا لبخندشان را برایِ شھادت گلچین کرده'(: راز آن لبخند چیست؟! آیا صاحب تمام لبخندها مثل شما کوچ مـےکنند؟! _
ازلحاظ‌روحی‌نیاز‌دارم جلوی‌ضریحت‌‌‌ بشینیم‌و‌خیره‌ به‌ضریحت‌زیر‌لب‌ زمزمه‌کنم اومدم‌تنهای‌تنها، من‌همون‌تنهاترینم(:💔
• غرقِ‌زخمیم‌وَلـےقامتِمان‌خم‌نشدھ‌‌ِ ! ^^
-
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🌸..!
‹📻🕊›
مذهبی،ارتشی،بسیجی،انقلابی نباشیم؛باشه! ول‌یه‌‌وجھہ‌مشترک‌داریم "وطنمون‌ایرانہ"
اگر که می‌خوای سربازامام‌زمان‌(عج) باشی‌بایدتوانایی‌های خودتو‌خیلی‌بالاببری‌ شیعه‌بایدهمه‌فن‌ حریف‌باشه‌واز همه‌چی‌سردربیاره:) شھیدمدافع‌حرم‌محمد‌رضا‌دهقـان‌امیری‌
107006374.mp3
1.28M
حرم ؛ حسین ؛ چجوری دلت میاد نَرَم؟:)
شباهت‌موج‌میزنه😔😂
‹‹شھیدآرمـٰان‌علۍورد؎🌱. . ››
‹📻🚶🏿‍♂›
💞 💞 . قسمت _احسان دیگه. باباش کارخونه داره . -اها اها اون تیره برقه. خوب چی؟؟ . -فک کنم از تو خوشش اومده. خواهرش شمارتو از من میخواست . -ندادی که بهش؟! . -نه...گفتم اول باهات مشورت کنم . -آفرین که هنوز یه ذره عقله رو داری . -ولی پسره خوبیه ها.خوش به حالت . -خوش به حال مامانش . -ااااا ریحانه.چرا ندیده و نسنجیده رد میکنی . -اگه خوشت اومده میخوای برا تو بگیرمش؟! . -اصلا با تو نمیشه حرف زد...فعلا کاری نداری؟! . -نه..خدافظ . بعد قطع کردن با خودم فکر میکردم این همه پسر دور و برم و تو دانشگاه میخوان با من باشن و من محل نمیکنمشون اونوقت گیر الکی دادم به این پسره بی ریخت و مغرور (زیادم بی ریخت نبودا) . شاید همین مغرور بودنش من رو جذب کرده.. . دلم میخواد یه بار به جای خواهر بهم بگه ریحانه خانم . تو همین فکرا بودم دیدم که صدای ضعیفی از اونور میومد.که سمانه داره هی میگه ریحانه ریحانه. . سرم داغ شد.ای نامرد.نکنه لوداده که بهم نماز یاد داده و هیچی بلد نیستم . یهو دیدم سمانه اومد تو. _ریحانه پاشو بیا اونور . -من؟!چرا؟! . -بیا دیگه. حرفم نزن . _باشه. باشه..الان میام. وارد اطاق شدم که دیدم همه دور میز نشستن. زهرا اول از همه بهم سلام کرد و بعدش هم آقا سید همونجور که سرش پایین بود گفت: _سلام خواهرم. سفر خوش گذشت؟! کم و کسری ندارید که؟! . _نه. اکیه همه چی..الان منو از اونور آوردید اینور که همینو بپرسید؟! . که آقا سید گفت _بله کار خاصی نبود میتونید بفرمایید. . که سمانه پرید وسط حرفش: . _نه بابا،این چیه. کار دیگه داریم. . سید:لا اله الا الله... . زهرا:سمانه جان اصرار نکن . ریحانه:میتونم بپرسم قضیه چیه؟؟ . که سمانه سریع جواب داد _هیچی مسول تدارکات خواهران دست تنهاست و یه کمک میخواد و من تو رو پیشنهاد دادم ولی اینا مخالفت میکنن. . یه لحظه مکث کردم که آقا سید گفت _ببخشید خواهرم .من گفتم که بهتون نگن . دوستان، ایشون مهمان ما هستن نباید بهشون همچین چیزی میگفتید..از اول گفتم که ایشون نمیتونن. . نمیخواستم قبول کنم ولی این حرف آقا سید که گفت ایشون نمیتونن خیلی عصبیم کرد و اگه قبول نمیکردم حس ضعیف بودن بهم دست میداد. . آب دهنمو قورت دادم و بااینکه نمیدونستم کارم چیه گفتم _قبول میکنم . سمانه لبخندی زد و رو به زهرا گفت: _دیدین گفتم. . آقا سید بهم گفت _مطمئنید شما؟!کار سختی هستا. . تو چشماش نگاه کردم و با حرص گفتم _بله آقای فرمانده پایگاه . ادامه دارد....
💞 💞 قسمت _بله آقای فرمانده پایگاه . در همین حال یکی از پسرهای بسیجی بلند شد و گفت _محمدجان من برم خواهرم تو حرم منتظره . -برو علی جان . -تا اینجا فهمیدم اسمشم محمده . داشتم بیرون میرفتم که دیدم یه پسر دیگه رفت و گفت _حاج مهدی منم میرم یکم استراحت کنم . -به سلامت سجاد جان . -داشتم گیج میشدم . -چرا هرکی یه چی میگه؟! . رفتم جلو: . -جناب فرمانده؟! . -بله خواهرم؟! . -میتونم بپرسم اسم شما چیه؟! . -بله اختیار دارید.علوی هستم . -نه منظورم اسم کوچیکتون بود . دیدم یکم مکث کرد که سریع گفتم _چون هرکس یه چی صداتون میکنه کنجکاو شدم بپرسم. همین . -آها.بله.من محمد مهدی هستم.دوستان چون لطف دارن سر به سرم میزارن هربار یه کدومو صدامیزنن . _آها.خوب پس.حالا من اگه کارتون داشتم چی صداتون کنم . _هر چی مایلید ولی از این به بعداگه کاری بود به خانم مولایی(منظورش زهرا بود) بگید و ایشون به من منتقل میکنن . اعصابم خورد شد و باغرض گفتم: . _باشهه.چشم . . موقع شام غذاهارو پخش کردم و بعدشم سفره رو جمع کردم. سمانه با اینکه مسول فرهنگی بود و کارش چیز دیگه ولی خیلی بهم کمک کرد.یه جورایی پشیمون شدم چرا قبول کردم.تو دلم به سمانه فحش میدادم که منو انداخت تو این کار . خلاصه این چند روز به همین روال گذشت تا صبح روز آخر که چند تا از دخترها به همراه زهرا برای خرید میخواستیم بریم بیرون . -سمانه . -جانم؟! . -الان حرم نمیخوایم بریم که؟! . -نه.چی بود؟! . -حوصله چادر گذاشتن ندارم آخه.خیلی گرمه . سمانه یکم ناراحت شد ولی گفت _نه حرم نمیریم . رفتیم تو بازار رضا و مشغول بازدید بودیم که زهرا با دوستش که تو یه مغازه انگشتر فروشی بودن مارو دیدن: . -دخترا یه دیقه بیاین . -بله زهرا جان؟! . و با سمانه رفتیم به سمتشون . -دخترا به نظر شما کدوم یکی از اینا قشنگ تره؟! (تو دستش دو تا انگشتر عقیق مردونه داشت) . که سمانه گفت _به نظر من اون یکی قشنگ تره و منم همونو باسر تایید کردم و زهرا هم خرید و گفت: . _راستی دخترا قبل اذان یه جلسه درباره کارهای برگشت داریم.حتما بیاین . یه مقدار خرید کردیم و با سمانه رفتیم سمت حسینیه و اول از همه رفتم چادرمو گذاشتم و منتظر ساعت جلسه شدیم . وارد اطاق شدیم که دیدم آقا سید و زهرا با هم حرف میزنن . در همین حین یکی از پسرها وارد شد. . آقا سید دستشو بالا اورد که دست بده . دیدم همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستشه . ادامه دارد