eitaa logo
دختران نظامی
631 دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
6هزار ویدیو
145 فایل
بسم‌رب‌الشہید ‌مشخصات کانال و‌قسم‌بہ‌خستگے‌چشمانت! ‌ ‌شروع‌خادمے:1400/11/4 پایان‌خادمۍ: انشاءالله‌شہادٺ _‌کپے؟! ‌ +صلوات‌یادت‌نره‌مؤمن:) برای حرفای قشنگتون... :) https://daigo.ir/secret/6203690599
مشاهده در ایتا
دانلود
‹📻🚶🏿‍♂›
💞 💞 . قسمت _احسان دیگه. باباش کارخونه داره . -اها اها اون تیره برقه. خوب چی؟؟ . -فک کنم از تو خوشش اومده. خواهرش شمارتو از من میخواست . -ندادی که بهش؟! . -نه...گفتم اول باهات مشورت کنم . -آفرین که هنوز یه ذره عقله رو داری . -ولی پسره خوبیه ها.خوش به حالت . -خوش به حال مامانش . -ااااا ریحانه.چرا ندیده و نسنجیده رد میکنی . -اگه خوشت اومده میخوای برا تو بگیرمش؟! . -اصلا با تو نمیشه حرف زد...فعلا کاری نداری؟! . -نه..خدافظ . بعد قطع کردن با خودم فکر میکردم این همه پسر دور و برم و تو دانشگاه میخوان با من باشن و من محل نمیکنمشون اونوقت گیر الکی دادم به این پسره بی ریخت و مغرور (زیادم بی ریخت نبودا) . شاید همین مغرور بودنش من رو جذب کرده.. . دلم میخواد یه بار به جای خواهر بهم بگه ریحانه خانم . تو همین فکرا بودم دیدم که صدای ضعیفی از اونور میومد.که سمانه داره هی میگه ریحانه ریحانه. . سرم داغ شد.ای نامرد.نکنه لوداده که بهم نماز یاد داده و هیچی بلد نیستم . یهو دیدم سمانه اومد تو. _ریحانه پاشو بیا اونور . -من؟!چرا؟! . -بیا دیگه. حرفم نزن . _باشه. باشه..الان میام. وارد اطاق شدم که دیدم همه دور میز نشستن. زهرا اول از همه بهم سلام کرد و بعدش هم آقا سید همونجور که سرش پایین بود گفت: _سلام خواهرم. سفر خوش گذشت؟! کم و کسری ندارید که؟! . _نه. اکیه همه چی..الان منو از اونور آوردید اینور که همینو بپرسید؟! . که آقا سید گفت _بله کار خاصی نبود میتونید بفرمایید. . که سمانه پرید وسط حرفش: . _نه بابا،این چیه. کار دیگه داریم. . سید:لا اله الا الله... . زهرا:سمانه جان اصرار نکن . ریحانه:میتونم بپرسم قضیه چیه؟؟ . که سمانه سریع جواب داد _هیچی مسول تدارکات خواهران دست تنهاست و یه کمک میخواد و من تو رو پیشنهاد دادم ولی اینا مخالفت میکنن. . یه لحظه مکث کردم که آقا سید گفت _ببخشید خواهرم .من گفتم که بهتون نگن . دوستان، ایشون مهمان ما هستن نباید بهشون همچین چیزی میگفتید..از اول گفتم که ایشون نمیتونن. . نمیخواستم قبول کنم ولی این حرف آقا سید که گفت ایشون نمیتونن خیلی عصبیم کرد و اگه قبول نمیکردم حس ضعیف بودن بهم دست میداد. . آب دهنمو قورت دادم و بااینکه نمیدونستم کارم چیه گفتم _قبول میکنم . سمانه لبخندی زد و رو به زهرا گفت: _دیدین گفتم. . آقا سید بهم گفت _مطمئنید شما؟!کار سختی هستا. . تو چشماش نگاه کردم و با حرص گفتم _بله آقای فرمانده پایگاه . ادامه دارد....
💞 💞 قسمت _بله آقای فرمانده پایگاه . در همین حال یکی از پسرهای بسیجی بلند شد و گفت _محمدجان من برم خواهرم تو حرم منتظره . -برو علی جان . -تا اینجا فهمیدم اسمشم محمده . داشتم بیرون میرفتم که دیدم یه پسر دیگه رفت و گفت _حاج مهدی منم میرم یکم استراحت کنم . -به سلامت سجاد جان . -داشتم گیج میشدم . -چرا هرکی یه چی میگه؟! . رفتم جلو: . -جناب فرمانده؟! . -بله خواهرم؟! . -میتونم بپرسم اسم شما چیه؟! . -بله اختیار دارید.علوی هستم . -نه منظورم اسم کوچیکتون بود . دیدم یکم مکث کرد که سریع گفتم _چون هرکس یه چی صداتون میکنه کنجکاو شدم بپرسم. همین . -آها.بله.من محمد مهدی هستم.دوستان چون لطف دارن سر به سرم میزارن هربار یه کدومو صدامیزنن . _آها.خوب پس.حالا من اگه کارتون داشتم چی صداتون کنم . _هر چی مایلید ولی از این به بعداگه کاری بود به خانم مولایی(منظورش زهرا بود) بگید و ایشون به من منتقل میکنن . اعصابم خورد شد و باغرض گفتم: . _باشهه.چشم . . موقع شام غذاهارو پخش کردم و بعدشم سفره رو جمع کردم. سمانه با اینکه مسول فرهنگی بود و کارش چیز دیگه ولی خیلی بهم کمک کرد.یه جورایی پشیمون شدم چرا قبول کردم.تو دلم به سمانه فحش میدادم که منو انداخت تو این کار . خلاصه این چند روز به همین روال گذشت تا صبح روز آخر که چند تا از دخترها به همراه زهرا برای خرید میخواستیم بریم بیرون . -سمانه . -جانم؟! . -الان حرم نمیخوایم بریم که؟! . -نه.چی بود؟! . -حوصله چادر گذاشتن ندارم آخه.خیلی گرمه . سمانه یکم ناراحت شد ولی گفت _نه حرم نمیریم . رفتیم تو بازار رضا و مشغول بازدید بودیم که زهرا با دوستش که تو یه مغازه انگشتر فروشی بودن مارو دیدن: . -دخترا یه دیقه بیاین . -بله زهرا جان؟! . و با سمانه رفتیم به سمتشون . -دخترا به نظر شما کدوم یکی از اینا قشنگ تره؟! (تو دستش دو تا انگشتر عقیق مردونه داشت) . که سمانه گفت _به نظر من اون یکی قشنگ تره و منم همونو باسر تایید کردم و زهرا هم خرید و گفت: . _راستی دخترا قبل اذان یه جلسه درباره کارهای برگشت داریم.حتما بیاین . یه مقدار خرید کردیم و با سمانه رفتیم سمت حسینیه و اول از همه رفتم چادرمو گذاشتم و منتظر ساعت جلسه شدیم . وارد اطاق شدیم که دیدم آقا سید و زهرا با هم حرف میزنن . در همین حین یکی از پسرها وارد شد. . آقا سید دستشو بالا اورد که دست بده . دیدم همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستشه . ادامه دارد
💞 💞 . قسمت . . که دیدم همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستشه . نمیدونم چرا ولی بغضم گرفته بود . من اولش فقط دوست داشتم با آقا سید کل کل کنم ولی چرا الان ناراحتم؟! . نکنه جدی جدی عاشقش شدم؟! . تا آخر جلسه چیزی نفهمیدم و فقط تو فکر بودم . میگفتم شاید این انگشتره شبیهشه . ولی نه..جعبه انگشتر هم گوشه‌ی میز کنار سر رسیدش بود . بعد جلسه با سمانه رفتیم برای آخرین زیارت . دلم خیلییی شکسته بود . وقتی وارد صحن شدم و چشمم به گنبد خورد اشکهام همینطوری بی اختیار میومد. . به سمانه گفتم _من باید برم جلو و زیارت کنم . سمانه گفت _خیلی شلوغه ها ریحانه . گفتم _نه من حتما باید برم و ازش جدا شدم و وقتی وارد محوطه ضریح شدم احساس کردم یه دقیقه راه باز شد و تونستم جلو برم. فقط گریه میکردم. چیزی برای دعا یادم نمیومد اون لحظه .فقط میگفتم کمکم کن. . وقتی وارد صحن انقلاب شدیم سمانه گفت _وایسا زیارت وداع بخونیم . تا اسم وداع اومد باز بی اختیار بغضم گرفت . یعنی دیگه امروز همه چیز تمومه . دیگه نمیتونیم شبها تو حرم بمونیم . سریع گفتم _من میخوام بعدش باز دو رکعت نماز بخونم . -باشه ریحانه جان . مهرم رو گذاشتم و اینبار گفتم _نماز حاجت میخوانم قربتا الی الله . اینبار دیگه نه فکر آقا سید بودم نه هیچکس دیگه...فقط به فکر میکردم . بعد نماز تو سجده با خدا حرف زدم و بازم بی اختیار گریه‌ام گرفت و اولین بار معنی سبک شدن تو نماز رو فهمیدم. . بعد نماز تو راه برگشت به حسینیه بودیم که پرسیدم: . -سمانه؟! . -جانم؟! . -میخواستم بپرسم این آقا سید و زهرا باهم نسبتی هم دارن؟! . ادامه دارد ... . .
💞 💞 . قسمت -میخواستم بپرسم این آقا سید و زهرا باهم نسبتی هم دارن؟! . -آره دیگه...زهرا دختر خاله آقا سیده . وقتی شنیدم سرم خیلی درد گرفت..آخه رابطشون خیلی صمیمی‌تر از یه پسرخاله و دخترخاله مذهبیه . حتما خبریه که اینقدر بهم نزدیکن . ولی به سمانه چیزی نگفتم . -چیزی شده ریحان؟! . -نه...چیزی نیست . -آخه از ظهر تو فکری . -نه..چون آخرین روزه دلم گرفته . خلاصه سفر ما تموم شد و تو راه بازگشت بودیم و با سمانه از گذشته‌ها و خاطرات هرکدوممون حرف میزدیم..که ازش پرسیدم: . -سمانه؟! . -جانم ؟! . -اگه یه پسری شبیه من بیاد خواستگاریت حاضری باهاش ازدواج کنی؟! . -کلک.. نکنه داداشتو میخوای بندازی به ما . -نه بابا.من اصلا داداش ندارم که داشتمم به توی خل و چل نمیدادم کلا میگم . -اولا هر چی باشم از تو خل‌تر که نیستم ثانیا آخه من برای ازدواج یه سری معیارهایی دارم باید اونا رو چک کنم. الان منظورت چیه شبیه تو؟! . -مثلا مثل من نه زیاد مذهبی باشه نه زیاد غیر مذهبی .نماز خوندن تازه یاد گرفته باشه.و کلا شرایط من دیگه . -ریحانه تو قلبت خیلی پاکه اینو جدی میگم.وقتی آدمی اینقدر راحت تو حرم گریش میگیره و بغضش میترکه یعنی قلبش پاکه و خدا بهش نگاه کرده . -کاش اینطوری بود که میگفتی -حتما همینطوره..تو فقط یکم معلوماتت درباره دین کمه وگرنه به نظر من از ماها پاک تری..اگه پسری مثل تو بیاد و قول بده درجا نزنه تو مذهبش و هر روز کاملتر بشه چرا که نه حالا تو چی؟! یه خواستگار مثل من داشته باشی چی جوابشو میدی؟! . -اصلا راهش نمیدادم تو خونه . -واااا...بی مزه...من به این آقایی . -خدا نکشه تو رو دختر . خلاصه حرف زدیم تا رسیدیم به شهرمون و ... . یه مدت از برگشتمون گذشت و منم مشغول درس و جلسات آخر کلاسهای ترم بودم و کمی هم فکر آقا سید . دروغ چرا... . من عاشق آقا سید شده بودم. عاشق مردونگی و غرورش . عاشقه.. . اصلا نمیدونم عاشق چیش شدم . فقط وقتی میدیدمش حالم بهتر میشد . احساس آرامش و امنیت داشتم . همین . بعد از اومدن سعی میکردم نمازهامو بخونم ولی نمیشد. خیلیا رو یادم میرفت و نماز صبح‌ها رو هم اکثرا خواب میموندم . چادرم که اصلا تو خونه نمیتونستم حرفشو بزنم و چادر سمانه هم بهش پس داده بودم . یه روز دلمو زدم به دریا و بعد کلاسم رفتم سمت دفتر آقا سید . ادامه دارد ... .
😁👍
دنی آلوز به ۱۸ سال حبس در زندان فدرال بزریل محکوم شد، اما... ‏نه جای ورزشکار زندان نیست ترند شد! نه دنی صدای ماست! نه ماهمه دنی هستیم! چون اونا این همه سلبریتی بیسواد و بی قانون و افسار گسیخته ندارند! یا اگرم دارن جوری باهاشون برخورد قاطعانه میشه که حد و اندازه دهن و صفحات مجازی خودشون رو میدونن. و اما راجب آقای دنی آلوز | نه ثروت ، نه شهرت و نه این همه پرسه زدن تو کلاب ها و مهمونی های شبانه نتونستن جلوی شهوت این فرد رو بگیرن و آرومش کنن. نهایتا سقوط کرد. اسلام محمدی تنها راه نجات بشریت
شهید به قلبت نگاه می‌کند اگر جایی برایش گذاشته باشی می‌آید ، می‌ماند ، لانه می‌کند تا شهیدت کند .‌⇠
❤️ازاین عکس های زیبای رهبرانه🌹 ┈┉┅━❀🌺🌼🌸❀━┅┉┈ .┈┉┅━❀🌺🌼🌸❀━┅┉┈ ‌
「💚」 هر جراحت ڪہ دلم داشت به مرهم بِه شد داغ دوری ست ڪه جز وصل تو درمانش نیست...!(:
؟!
به‌دنیا‌نمیدم‌تک‌تک‌خنده‌هاتو‌ ࢪفـیـــــ∞ـــــق جـــــان🤍️
🔰زنان‌شهیده‌ساز‌هستند، ڪہ‌ده‌برابر‌شهادت‌ارزش‌دارد🙂🖐🏻!" -استادپناهیان:)؛ 🌹 💚 ┈┉┅━❀🌺🌼🌸❀━┅┉┈ .┈┉┅━❀🌺🌼🌸❀━┅┉┈ ‌
✨✨✨نحوه شهادت :ایشان مسئول نیروهای ضربتی حزب الله لبنان بود که در بازدید میدانی از شهرک الامل در قنیطریه سوریه مورد حمله تروریستی اسرائیل قرار گرفت و شهید شد. شهید جهاد عماد مغنیه، چهارمین شهید از خانواده مغنیه می باشد...✨✨✨
شبتون جهادی
_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قضاوت ممنوع! شاید اون‌‌ آدمِ گناه‌ کاری که میشناسی بره بهشت، تو بری جهنم! امام رضا(ع) می‌فرمایند: یکی از ویژگی‌های انسان عاقل اینه که میگه همه از من بهترن🙂🌸
و پنآه میبرم از شرِّ دلــتنگے به چهاردیوارےِ امنِ عَکسهــایَت♥️ـــــ|📷••) 🌿
💔🥀
🙂💔