#رهایی_از_شب🥀🌃
قسمت 16
وقتے فاطمہ منو دید نسبت به پوششم چیز خاصے نگفت.
فقط صدام کرد: به به خشگل خانوم!
کنارهم نماز رو خوندیم و بعد از نماز با هم درباره یکدیگر گپ زدیم.
جریان رفتنم از این محل رو براش تعریف کردم و از آقام خدابیامرز هم چندتا خاطره تعریف کردم.ولی بهش نگفتم که کارم چیه و نگفتم علت آمدنم دیشب به مسجد چی یا بهتر بگم کی بوده! اونشب فهمیدم که فاطمه فرمانده بسیج اون منطقه ست و کارهای فرهنگے وتبلیغی زیادی برای مسجد اون ناحیه انجام میده.
اون ازمن خواست که اگر دوست داشتم عضو بسیج بشم.
ناخواسته از پیشنهادش خنده ام گرفت.
اگر نسیم و بقیه میفهمیدند که من برای تصاحب یڪ طلبه ی ساده حتی تا مرز بسیجی شدن هم پیش رفتم حتما منو سوژه ی خنده میکردند! مردد بودم!!!
پرسیدم: فڪر میکنی من به درد بسیج میخورم؟!
پاسخ داد : البتہ که میخوری!!
من تشخیصم حرف نداره.
تو روحیه ی خوب و سالمی داری!
در دلم خطاب بهش گفتم :
قدرت تشخیصت احتیاج به یک پزشڪ متخصص داره!!
اگر میدونستی که با انتخاب من چه خطری تهدیدتون میکنه هیچ وقت چنین تشخیصی نمیدادی.
بهش گفتم: اما من فکر میکنم شرایط لازم رو ندارم.
شما هنوز منو به خوبی نمیشناسی.
درضمن من چادری هم نیستم.
اون خیلے عادی گفت :
خوب چادرے شو!!!
از اینهمہ سرخوشیش حیرت زده شدم!
با کلمات شمرده گفتم:
من چادر رو دوست ندارم!
یعنے اصلن نمیتونم سرم کنم! اصلا بلد نیستم!
اودیگر هیچ نگفت…
سکوت کرد ومن فکر میکردم که کاش به او درباره ی احساسم نسبت بہ چادر چیزی نمیگفتم!
کاش اینجا هم نقش بازی میکردم!
ولے در حضور فاطمہ خیلی سخت بود نقش بازی کردن!
دلم میخواست درکناراو خودم باشم.
اما حالا با این سکوت سنگین واقعا نمیدونستم چہ باید بکنم.!
آنروز گذشت ومن با خودم فکر میکردم که فاطمہ دیگر سراغی از من نمیگیرد.
خوب حق هم داشت.
جنس من واو با هم خیلے فرق داشت.
فاطمه از من سراغی نگرفت.
فقط بخاطراینکه احساس واقعیم رو نسبت به چادر گفتم!
از دوستی یڪ روزه ام بافاطمہ که نا امید شدم کامران زنگ زد.
ومن بازهم عسل شدم.
عسلی که تنها شهدش بکام مردانے از جنس کامران خوشایند بود.
من باید این زندگی را میپذیرفتم ودست از اون ومسجد وآدمهاش برمیداشتم.
کامران ظاهرا خیلی مشتاق دیدارم بود.
با وسوسه ی خرید مثل موریانه بہ جانم افتاد و تنها چندساعت بعد من در کنارش در یک پاساژ بزرگ وشیک در شهرک غرب قدم میزدم و به ویترینهای منقش شده بہ لباسهای زیبا نگاه میکردم.
آیا اون طلبه و مردهایی از جنس او میتوانستند منو به اینجاها بیاورند؟!
آیا استطاعت خریدن یک روسری از این مرکز خرید رو داشتند؟
از همہ مهمتر!
اونها اصلن حاضر بودند با من چنین جایی قدم بزنند؟!
حالا که درست فکر میکنم میبینم چقدر بچگانه واحمقانہ دل به ردای یک طلبه ی ناشناس بستم!
من کجا واو کجا؟!
کامران یک شب رویایی و اشرافی برام رقم زد.
دایم قربان صدقه ام میرفت و از لباسی که به تن داشتم تعریف میکرد.
او در کنار من با ابهت راه میرفت ومن نگاه حسرت آمیز زنها ودخترهای رهگذر رو با تمام وجود حس میکردم وگاهے سرشآر از غرور میشدم.
وهرچقدر غرورم بیشتر میشد بیشتر نازو غمزه ولودگی میکردم!
دو هفتہ ای گذشت.
انگار هیچ وقت فاطمه و اون طلبه وجود نداشتند! دیگر حتی دلم برای مسجد ونیمکت اون میدان هم تنگ نمیشد!
فقط بیصبرانه انتظار قرار بعدیم با کامران را میکشیدم.
دوستے بین من وکامران روز بہ روز صمیمانه تر میشد واو هرروز شیفته تر میشد.
اما با رندی تمام در این مدت از من درخواست نابجا نداشت.
نمیدانستم که این رفتار نه از روی ملاحظه بلکه از روی خاص جلوه دادن خودش بود ولی باتمام اینحال درکنار او احساس آرامش داشتم. کامران ساز گیتار مینواخت و صدای زیبایے داشت.وقتے شبها در بام تهران برایم مینواخت ومیخواند چنان با عشق وهیجان نگاهم میکرد که پراز غرور میشدم.بلہ!
احساسی که با وجود کامران داشتم خلاصہ میشددر یڪ کلمہ!غرور!
هرچند اعتماد کردن به پسری تا این حد جذاب و خوش پوش که همیشہ در تیررس نگاه دختران بوالهوس و جاه طلب قرار داشت کار سختیے بود ولے برای من ملاڪ فقط گذراندن زندگیم بود و کامران را مردی مانند همه ی مردهای زندگیم میدیدم.
تا اینکه یڪ روز اتفاق عجیبی افتاد…
🍁نویسنده: ف مقیمی🍁
❤️@Dokhtarhaaj❤️
- دُخترحاجی .
#رهایی_از_شب🥀🌃 قسمت 16 وقتے فاطمہ منو دید نسبت به پوششم چیز خاصے نگفت. فقط صدام کرد: به به خشگل خان
دوپارت.رمانتقدیمنگاهتون✨🖇❤️🙃
❪•♥️بھـمگفـت:خیـلۍقلبـمدردمیڪنہ!
گفتـم:دلیلشچۍمیتونـہبـاشہ؟
گفت:یـہمدتـہحسمیڪنماز
حجمزیـادگنـاهـامہڪہقلبـممآرومـنـدارھ))💔
گفتـم:مشتـۍگنـاھنڪن؛خیلۍهم
سختنیـست؛))
گفت:چنـدبـارتوبـہڪردمولۍشڪستم
خستمـازـخـودم🥀••
گفتم:ببینحـاجۍهمـینڪہتوبہڪردی
یعنۍخـــداتخریـدتت،صداتڪردهبرگردۍ
تـانصفمسیـرورفتـۍبـاڪمڪخـــدا
ازایننصفبہبعـدمبـاخودتـہ
اینڪہپـاروۍنفستبزارۍوفرمـونو
ڪدومطـرفبچـرخونۍشـرطہمشتـۍシ✋🏻•❫
#تلنگرانه
@Dokhtarhaaj
هدایت شده از - دُخترحاجی .
شَـبتونمَہدوے🌙🖇
•
•
ۆضـویـٰآدِتـوننـَࢪھ ࢪُفـقآ🖐🚶🏿♀
مـآࢪوهم دُ؏ـاڪنید✨🌱
الـہٌمَعَجِلالوَلیڪالفَࢪَج🌝🌸
@Dokhtarhaaj🦋
»»» آیه ی روز :
******
(ارسال شده توسط برنامه ی «قلم قرآنی هُدی»
دریافت و نصب از https://zenderoid.ir )
رَبَّنَا إِنَّكَ جَامِعُ النَّاسِ لِيَوْمٍ لَّا رَيْبَ فِيهِ إِنَّ اللَّهَ لَا يُخْلِفُ الْمِيعَادَ
آل عمران-9
پروردگارا! تو مردم را، برای روزی که تردیدی در آن نیست، جمع خواهی کرد؛ زیرا خداوند، از وعده خود، تخلّف نمیکند. (ما به تو و رحمت بیپایانت، و به وعده رستاخیز و قیامت ایمان داریم.)»
******
نکته ها:
كسى كه به قیامت ایمان دارد؛ «لیوم لاریب فیه» نگران بد عاقبت شدن خود مى شود و از خداوند استمداد مى كند.
منشأ خُلف وعده، غفلت، عجز، ترس، جهل و یا پشیمانى است كه هیچ كدام از اینها در ذات مقدّس الهى راه ندارد. «لایخلف المیعاد»
******
پیام ها:
- راسخان در علم، به آینده و قیامت چشم دوخته اند. «انك جامع الناس لیوم...»
- توجّه به حالات روحى در دنیا؛ «لاتزغ قلوبنا» وپاسخگویى به اعمال در آخرت، نشانه ى دانشمندان واقعى است. «لیوم لاریب فیه»
- روز قیامت، هم روز جمع است كه مردم یكجا براى حسابرسى جمع مى شوند؛ «جامع الناس» و هم روز فصل است كه بعد از محاكمه، هر یك جداگانه به جایگاه خود مى روند. «انّ یوم الفصل كان میقاتاً»[13]
- راسخان در علم به قیامت یقین دارند، «لاریب فیه» چون به وفاى خداوند یقین دارند. «لایخلف المیعاد»31) نباء 17
شما برای ۲۹ و ۳۰ ام فراخوان میدید ، مردم که هیچ،حتی خودتونم یادتون میره!
اما ما هم برای ۲۹ و ۳۰ ام فراخوان دادیم؛ برای «کنگره زنان تاثیرگذار» و ۳۰۰ تا خانم از نقاط مختلف دنیا به این کنگره اومدن و راجع به دغدغه های زنان صحبت کردن!
معلومه که ما مثل هم نیستیم!
•اینجوری دانش آموز موفقی باش!•🍩👩🏻🎓
❝「از نقشه ذهنی استفاده کن🍊🍶」
❝「همه درسارو با یک روش نخون🤸🏻♀️🌿」
❝「قبل از کلاس مبحث اون جلسه رو پیش خوانی کن✍🏻」
❝「خواب کافی[۷ تا ۸ ساعت در روز] داشته باش🛏️」
❝「هر شب برنامه روز آینده رو یادداشت کن🗒️🖍️」
❝「خودتو با دیگران مقایسه نکن🌚🎻」
❝「موقع مطالعه وسواس رو کنار بذار👩🏻🦯🦋」
❝「تو بازه زمانی کوتاه مطالعه کن📚🌧️」
❝「سر کلاس نکته برداری کن📝📎」
❝「اگه نکته ای رو متوجه نشدی از سوال کردن خجالت نکش🤓⛅」
#توصیه_درسی 🦋🐚
@Dokhtarhaaj
بچه ها هرروز فعالیتمون از ساعت 1 عصر شروع میشه تا شب ساعت 12
چون مدرسه هامون ساعت 12 تموم میشه از ساعت 1فعالیت میکنیم❤️🙂
البته من دو شیفته هستم ظهر ها از ساعت 12 تا 5عصر مدرسه ام😅