ڪلامرهبر؎:
شهدا؎مدافعحرماگرنبودند
مابایدحالاباعناصرفتنہگرخبیثِ
دشمناهلبیتودشمنمردمشیعہ
درشهرها؎ایرانمیجنگیدیم!🍂✨
#رهبرانه
ازبهرفراقتبهڪجاسربزنم . .
شوقدیدارتودارم،بهڪجاپربزنم؟!
#امامرضا
- دُخترحاجی .
_خداحافظ ... آنائل بدون دلیل با من تماس گرفته بود و گرم صحبت کرده بود و میخواست بیاید خانه ام.میدان
پارت ۳۱
به جز چند کتاب فلسفه غرب همه کتاب هارا جمع کردم ، دردسری داشت جمع کردن و جا دادنشان بین کابینت ها و پشت کمد.
چند کتاب دانشگاهی را روی مبل گذاشتم و لپ تاپ را هم روی صفحه نیمه برنامه نویسی شده باز کردم . مانده بود کلت را جا ساز کنم . به سختی کلت را روی لباسم نصب کردم و مطمئن شدم که به چشم نمی آید .
یا شناسایی شده بودم و برای قتلم می آمد . یا می آمد که از سلامتم مطمئن شود و دلیل سوم که مسخره ترین حالت به نظر میرسید این بود که به خاطر احساس صمیمیتی که داشت ، میخواست پا به خانه ام بگذارد . برای هر سه حالت آماده بودم .
نزدیک غروب بود که زنگ خانه به صدا در آمد. آنائل بود که با یک دسته گل بیرون ایستاده بود . مثل همه مهمانی های کوچک با کلی تعارف وارد خانه شد و روی مبل کنار کتاب ها نشست .
+چیکار میکردی ؟
_دارم یه صفحه رو برنامه نویسی میکنم .
+اووووو
چند دقیقه ای بیشتر ننشسته بود که بلند شد و چرخی در خانه زد . زیر چشمی مراقبش بودم اما کاری نمیکردم که حساسیتش برانگیخته شود . مطمئن شده بودم که آمده تا زندگی ام را برسی کند . سرش را از اتاق بیرون آورد و صدایش را بلند کرد
+راحیل، تنهایی زندگی میکنی؟
_آره ، معلوم نیس؟
+تنهایی اذیتت نمیکنه ؟
_ فرقی برام نداره .
از اتاق به طرف من که در آشپزخانه بودم آمد .
+آشپزی ام بلدی؟ آفرین
_مجبورم ، تنهایی زندگی کردن اینا رو هم داره .
تا دو ساعت بعد همان طور در خانه چرخید و حرف زد و پرسید و پرسید و پرسید.. دست آخر با هم شام خوردیم و رفت . رفتنش معادل بود با شروع شدن کار من ، ریز و درشت خانه را برسی کردم که از نبود میکروفون و دوربین و هیچ وسیله دیگری مطمئن شوم . هیچ چیز نبود و انگار فقط آماده بود سر کشی !
مطمئن بودم که تا دو روز دیگر تماس میگیرد و جواب آزمون را میگوید . همان طور هم شد و دو روز بعد خبر قبولی ام را داد . انگار که دنیا را به من داده بودند ، با قبولی در آموزشگاه نصف مسیر را رفته بودم و نیم دیگر مانده بود . تنها کسی که میتوانستم خوشحالی ام را با او درمیان بگذارم عمو محمد بود . آن هم با چند کلمه کوتاه ( آزمون. ت.م. برسی. قبولی.)
حالا باید راه را برای مرحله دوم برسی میکردم . سر رسیدم را برداشتم و مثل اکثر اوقات ، خط حرکتم را روی آن مشخص کردم . چطور باید شروع میکردم و خیلی زود خودم را به ملکه ماری نزدیک میکردم . تا کجا پیش میرفتم و ... همه چیز را نوشتم . این کار همیشه کمکم میکرد تا راحت تر مسیر را بروم . اما به قول بانو حنانه عراقی ، همیشه برای یک نیرو چریک امنیتی ، شرایطی پیش می آید که باید همه برنامه ریزی ها را دور بریزد و در لحظه تصمیم بگیرد .
کامپیوتر به صدا در آمد . ایمیلی دریافت کرده بودم ، اما نمیدانستم شخص مجهول چه کسی است . اطلاعاتش را چک کردم ، دانشجو رشته کامپیوتر ، که یک مقاله در مورد ابر کامپیوتر ها برایم ارسال کرده بود . خط اول مقاله را خواندم . از همان خط اول برایم مشخص بود که شخص مجهول عمو محمد است و با یک حساب جعلی ایمیل فرستاده. شروع کردم به خواندن متن مقاله ، متن به طور ماهرانه ای کد گذاری شده بود ، تا نیمه های شب طول کشید متن را بخوانم و رمز گشایی کنم .
ماموریت شارلوت و ماری ، جاسوسی اطلاعات نظامی ، سیاسی ، اقتصادی و علمی کشور، ضربه زدن به پیشرفت هایی مثل آزمایشگاه های پیشرفته و رآکتور های هسته ای و ... ، و ترور شخصیت های نظامی و نیرو های مومن انقلابی بود . هنوز کارشان را به طور کامل شروع نکرده بودند و فعلا در حال تیم سازی بودند ، و وقت خوبی بود که من هم وارد حلقه های اصلی تیمشان بشوم . از سمتی دیگر ، شارلوت و ماری برای رسیدن به اهدافشان با مواردی رو به رو بودند و بعضی از قسمت های ماموریتشان را حتی با قوی ترین تیم هم نمیتوانستند پیش ببرند ، و همین نکته باعث میشد که روی بعضی از مسئولین کشور که دنبال تابعیت کشور های دیگر یا به اصطلاح غربگدا(!)بودند، یا مسئولینی که فرزندان و خانواده هایشان خارج از کشور بودند، سرمایه گذاری کنند !
هنوز هم درک نمیکنم چرا کسانی که هیچ تعلقی به کشور و مردمشان ندارند و تنها راه نجات را در نابودی کشورشان میدادند، یا کسانی که تابعیت کشور های دیگر را دارند و قسم خورده اند که به جز منافع آن کشور کاری نکنند باید مسئولین این کشور باشند !
اطلاعاتی که نیاز بود من بدانم همین ها بود و چند دستور هم دریافت کرده بودم. من همچنان باید برای رساندن خبر ها از کد مورس استفاده میکردم تا وقتی که شرایط کمی آرام شود و یک نوکیا ۰۰۱۱ به دستم برسد .
در آخر هم باید بعد از برسی ایمیل با یک نقطه جواب میدادم ، تا حساب کاربری و ایمیل ها حذف شود .
سر که بلند کردم ساعت حدودا ۳ نیمه شب بود ، یک لحظه از ذهنم گذشت که شاید بعد از این فرصت نکنم راحت نماز بخوانم .
بیاختیار بلند شدم و وضو گرفتم و سر سجاده ام نشستم...
#عمار
#حرم_امن
نمیتونم توضیح بدم چِمِه
یعنی نمیدونم چِمِه
ولی میدونم
برم کربلا خوب میشم 🌱
تا کربُبَلا هست ، زمین را عشق است!
آه دلِ همواره ِ غمین را عشق است ؛
هر چند که هیچ است همهٔ ارزش ِ ما . .
مجنونِ حسینیم ، همین را عشق است .
- دُخترحاجی .
_
اربعینپایپیادهگرنباشمدرمسیرکربلا ..
درمیانازدحامشهر،انگاریکهتنهاماندهام💔!'(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لبیـک یا حُسیـن 🤚🏻
خب راستی تا یادم نرفته بهتون عرض کنم🌸 که بنده نتونستم اون رمان خوبه رو براتون پارت گذاری کنم😔و اینکه نتوستم پی دی اف رو هم بذارم متاسفانه😔پس خودتون زحمت بکشید🙂برید تو گوگل بزنید رمان آفتاب در حجاب🙂سایت دوم رو باز کنید✨رمان حضرت زینب س میاره 🥺🌸
حتما از رمانش استفاده کنید عالیع🌸🦋🖐️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تَـرسمتوبیـٰاییومـنآنروزنباشم
اِیکاشکہمَنخـاكسرِکویِتـوباشم . .🌿🤍
#امام_زمان
#اربعین
سـلام بر کسی که اجدادمان در غمش سینه زدند و
فرزندانمان در هیئتش قد کشیدند💔:)
#حسین_جانم
من همان رانده شده از درِ غیرم ارباب
نیست غیر از تو مرا هیچ خریدار ، #حسین . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◖🎞💚◗
ایآنکههراسندگانبهدرگاهاوگریزند
ایآنکهگنهکارانبهسویاوپناهبرند:)
‹🎞⇢#استوری ›
‹💚⇢#امامرضایدلم ›
.
#شھیددهههفتادی🌱💕
ایشان یکی از جوان ترین شهدای کشورمان است..
شهیدی که تک فرزند خانواده بود..✨
و شخصیت آرام و عادی داشت!
وی در کارهایش ثابت قدم بود و اهدافش را با قطعیت دنبال میکرد!🍃
برای آشنایی با این شهید بزرگوار به کانال زیر مراجعه کنید..👇
https://eitaa.com/Mohammadhadi_Aminiii78
https://eitaa.com/Mohammadhadi_Aminiii78
کانال با حضور خانواده و دوستان شهید🌸
کپیبنرممنوع✋️