🔷 ۴۵۸- نشان دوزخی و بهشتی
جعفر بن يونس ، مشهور به شبلى از عارفان نامى و پر آوازه قرن سوم و چهارم هجرى است . وى در عرفان و تصوف شاگرد جنيد بغدادى ، و استاد بسيارى از عارفان پس از خود بود. در شهرى كه شبلى مى زيست ، موافقان و مخالفان بسيارى داشت . برخى او را سخت دوست مى داشتند و كسانى نيز بودند كه قصد اخراج او را از شهر داشتند. در ميان خيل دوستداران او، نانوايى بود كه شبلى را هرگز نديده و فقط نامى و حكايت هايى از او شنيده بود.
روزى شبلى از كنار دكان او مى گذشت . گرسنگى ، چنان او را ناتوان كرده بود كه چاره اى جز تقاضاى نان نديد. از مرد نانوا خواست كه به او، گرده اى نان ، وام دهد . نانوا برآشفت و او را ناسزا گفت . شبلى رفت. در دكان نانوايى مردى ديگر نشسته بود كه شبلى را مى شناخت. رو به نانوا كرد و گفت: اگر شبلى را ببينى ، چه خواهى كرد؟ نانوا گفت: او را بسيار اكرام خواهم كرد و هر چه خواهد، بدو خواهم داد. دوست نانوا به او گفت: آن مرد كه الآن از خود راندى و لقمه اى نان را از او دريغ كردى، شبلى بود.
نانوا، سخت منفعل و شرمنده شد و چنان حسرت خورد كه گويى آتشى در جانش برافروخته اند. پريشان و شتابان، در پى شبلى افتاد و عاقبت او را در بيابان يافت. بى درنگ خود را به دست و پاى شبلى انداخت و از او خواست كه باز گردد تا وى طعامى براى او فراهم آورد. شبلى پاسخى نگفت. نانوا اصرار كرد و افزود: منت بر من بگذار و شبى را در سراى من بگذران تا به شكرانه اين توفيق و افتخار كه نصيب من مى گردانى ، مردم بسيارى را اطعام كنم. شبلى پذيرفت.
شب فرا رسيد. ميهمانى عظيمى برپا شد. صدها نفر از مردم بر سر سفره او نشستند. مرد نانوا صد دينار در آن ضيافت هزينه كرد و همگان را از حضور شبلى در خانه خود خبر داد. بر سر سفره ، اهل دلى روى به شبلى كرد و گفت: يا شيخ ! نشان دوزخى و بهشتى چيست؟ شبلى گفت: دوزخى آن است كه يك گرده نان را در راه خدا نمى دهد؛ اما براى شبلى كه بنده ناتوان و بيچاره او است، صد دينار خرج مى كند! بهشتى، اين گونه نباشد .
❇️ برگرفته از کتاب هزار داستان، تالیف دکتر سید عظیم قوام
🆔 @Dr_Ghavam
🔷 ۴۵۹- تقسیم پنیر
دو موش سر تقسیم پنیری دچار اختلاف شدند و نزد گربه ای رفتند تا با استفاده از ترازویی که داشت، پنیر را به طور مساوی بین آن ها تقسیم کند. گربه پنیر را به نحوی تقسیم کرد که یک تکه سنگین تر از تکه بعدی شد. پس، از تکه سنگین مقداری جدا کرد و خورد. این بار تکه بعدی سنگین گردید. گربه دوباره از آن مقداری جدا کرد و خورد. باز هم یکی از دو تکه پنیر از دیگری سنگین ترشد. گربه آنقدر این عمل را تکرار کرد تا تنها تکه ای کوچک باقی ماند .پس گربه آخرین تکه را به موش ها نشان داد و گفت : این هم مزد کارم است و آن را بر دهان گذاشت و خورد و دو موش گرسنه با شکم گرسنه باز گشتند.
❇️ برگرفته از کتاب هزار داستان، تالیف دکتر سید عظیم قوام
🆔 @Dr_Ghavam
🔷 ۴۶۰- پندهای پرنده
یک شکارچی، پرندهای را به دام انداخت. پرنده گفت: ای مرد بزرگوار! تو در طول زندگی خود گوشت گاو و گوسفند بسیار خوردهای و هیچ وقت سیر نشدهای، از خوردن بدن کوچک و ریز من هم سیر نمیشوی. اگر مرا آزاد کنی، سه پند ارزشمند به تو میدهم تا به سعادت و خوشبختی برسی. پند اول را در دستان تو میدهم. اگر آزادم کنی پند دوم را وقتی که روی بام خانهات بنشینم به تو میدهم. پند سوم را هم وقتی که بر درخت بنشینم.
مرد قبول کرد. پرنده گفت: پند اول اینکه سخن محال را از کسی باور مکن . مرد بلافاصله او را آزاد کرد. پرنده بر سر بام نشست. گفت : پند دوم اینکه هرگز غم گذشته را مخور و برچیزی که از دست دادی حسرت مخور. سپس پرنده روی شاخ درخت پرید و گفت : ای بزرگوار! در شکم من یک مروارید گرانبها به وزن ده درم هست. ولی متاسفأنه روزی و قسمت تو و فرزندانت نبود ، وگرنه با آن ثروتمند و خوشبخت میشدی.
مرد شکارچی از شنیدن این سخن بسیار ناراحت شد و آه و نالهاش بلند شد. پرنده با خنده به او گفت: مگر تو را نصیحت نکردم که بر گذشته افسوس نخور؟ یا پند مرا نفهمیدی یا کر هستی؟ پند دوم این بود که سخن ناممکن را باور نکنی. ای ساده لوح ! همه وزن من سه درم بیشتر نیست، چگونه ممکن است که یک مروارید ده درمی در شکم من باشد!؟
مرد به خود آمد و گفت ای پرنده دانا ! پندهای تو بسیار گرانبهاست. پند سوم را هم به من بگو. پرنده گفت: آیا به آن دو پند عمل کردی که پند سوم را هم بگویم! پند گفتن با نادان خوابآلود مانند بذر پاشیدن در زمین شورهزار است.
❇️ برگرفته از کتاب هزار داستان، تالیف دکتر سید عظیم قوام
🆔 @Dr_Ghavam
🔷 ۴۶۱- در لای فلان صفحه کتاب
مرحوم آیت الله مجتهدی تهرانی در تاریخ ۱۳۸۲/۱/۲۳ در شبکه قرآن سیمای جمهوری اسلامی ایران نقل می کند: مقداری پول به عنوان سهم سادات به آقا شیخ مرتضی زاهد داده می شود تا او آن را به اهلش برساند. او آن اسکناسها را در لای کتابی می گذارد و بعد از مدتی، آن پولها از یادش می رود.
یک روز صدای در خانه شیخ مرتضی زاهد بلند می شود. او خودش در را باز می کند. مردی با قیافه سادات در جلوی در ایستاده بود. آن آقای سید به آقا شیخ مرتضی می گوید: آقای آ شیخ مرتضی! حضرت بقیه الله الاعظم (عج) به شما سلام رساندند و فرمودند به شما بگویم، شما مبلغی را که مدتی پیش به عنوان سهم سادات گرفته اید آن را در لای فلان صفحه در فلان کتاب گذاشته اید و یادتان رفته است تا آن را به مستحقش برسانید!
آقا شیخ مرتضی زاهد هم می رود آن پول را درست از همان صفحه و از لای همان کتاب بر می دارد و به مصرف اهلش می رساند!
❇️ برگرفته از کتاب هزار داستان، تالیف دکتر سید عظیم قوام
🆔 @Dr_Ghavam