"عکسها هم سخن میگویند ۳"
از بالای سکوی سالن اجلاس پایین آمده بود، یکی از برندگان جایزه بود که از دست دختر سید حسن نصرالله جایزه گرفته بود، به سمت صندلیهای ما آمد، تعدادی از طلاب کرهای جامعهالمصطفی دورهاش کرده بودند.
برق شادی در چشمانش بود و از خوشحالی روی پایش بند نبود، گرچه انگلیسی زبان مشترک رسمی کنگره بود، اما انسانیت و فرهنگ و فطرت نقش بیشتری را در ارتباط برقرار می کرد..
به جمعشان پیوستم با فارسی شکسته با طلاب و انگلیسی روتین کنگره با بانو همصحبت شدم
آخرین جمله برای جداشدن معمولا
"let me take a picture"
بود برای ثبت لحظات زیبایی که شاید دیگر هرگز و یا به آسانی تکرار نشود..
خیلی تاکید داشت عکس کارتش را هم بگیرم که نامش مشخص باشد و من هم با لبخند و تبریکی ابراز احساسات کردم..
امید اما همواره همه چیز را قابل دسترسی میکند، حتی دیدار دوباره..شاید همین زودیها..
شاید در دولت جهانی حضرت صاحبالزمان..
"انهم یرونه بعیدا و نراه قریبا"
#خاطرهبازی
#کنگره_بانوان_تاثیرگذار
#سالن_اجلاس_سران
@Dr_zdp53
🌿🌿🌿🌿🌿
"عکسها هم سخن میگویند۴"
شاید وجه اشتراکمان در عکس ها لبخندها باشد، اما قضیه عمیقتر از آن بود، النا که تا مجسمه فردوسی را دید و کمی از فردوسی برایش گفتم، مکثی کرد و از من خواست عکسی با او بیاندازد.
توضیحات بیشتر را خانم دکتر اوسطی دادند، که وسطش اجازه گرفتم برای گفتن یک جمله
"He saved the Persian language "
از ابراز احساساتش که تعجب کردم، گفت قبلا برای تحقیقاتی به دانشگاه فردوسی آمده است و این هم اسمی فردوسی خاطرات خوشی برایش زنده کرده بود.
کمی که با هم گپ زدیم، شکلاتی رو از کیفش درآورد و در عوض آجیلی که تعارفش کرده بودم به من داد، شکلاتی ایرانی 😍..
دیدم حتی قاعده عقلی "وجوب شکر منعم" هم زبان مشترک نمی خواهد، همان قاعده عقلی که انسان را به حرکت برای یافتن خدا میکشاند.. تشکر برای لطفی که به شما شده..
از حانیهی شیرازی عزیزم و خانم دکتر زمانی بانوی موفق و خانم دکتر اوسطی عزیزم هم جداگانه خواهم نوشت که چه دوستی عمیق و تنگاتنگی بین ما شکل گرفت..
#خاطرهبازی
#برج_میلاد
#کنگره_بانوان_تاثیرگذار
@Dr_zdp53
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
"عکسها هم سخن میگویند۱"
🚐از هایس مشکی که پیاده شدند، به استقبالشان رفتم، با عبارات و جملاتی کوتاه، پای برج میلاد، اولین جرقههای همدلی و همنوع بودنمان شکل گرفت، بعد از آن هر وقت کلمهای به زبانم نمیآمد با زبان بدن ارتباط داشتیم، لبخند ترجمان همه حرفهای نگفته دو طرفهمان بود، اما حرفهای خانمی که گفت from Greek, هنوز در گوشم زنگ می زند، با هم که کمی قدم زدیم، گفت من عاشق ایرانم، تا به حال ۴ مرتبه به ایران آمده ام و به خاطر کرونا مدتی نتوانستهام بیایم، از شهرهای ایران و مردمش میگفت و من قند در دلم آب میشد..
و اما این گوشه سمت چپ هم بانویی از تایلند بود با نام تاته، وقتی که گفتم خواهرم سه سال در بانکوک بوده است، چنان لبخندی بر لبش نقش بست که گویا سالهاست همدیگر را میشناسیم، شاید از زمان پدر و مادر مشترکمان، حضرت آدم و بانو حوّا..
شاید هم کمی قبلتر، عالم میثاق.. عالم الست...
#خاطرهبازی
دکتر زهرا دلاوری پاریزی
#کنگره_بانوان_تاثیرگذار
#برج_میلاد
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
@Dr_zdp53
⭕️⭕️
یادش بخیر
"بیجهت دنبال برهان و کلام و منطقیم ...
چای بعدِ روضه کافر را مسلمان میکند..."
✍بیسوادم
مینویسم عشق،
میخوانم حسین...
💔🖤💔
@Dr_zdp53
1403\04\22
#خاطرهبازی
#حسین_علیهالسلام
#کربلا
"غمباد"
فضای سینه کمی تنگتر شده، ریهها ورم کردهاند، غمباد گرفتهاند.
از بس نفس مهموم کشیدهام نفسم بالا نمیآید.
بس که خواندهام "والشمر جالس علی صدره" استخوانهای سینهام خورد شده است.
تعداد تیرها را که می شمارم از دهانم خون بیرون میزند،
نیزه شکستهها را که کنار میزنم، چشمانم سیاهی میرود..
رگهای بریده را که میبینم، از حال میروم ..
مداح بینوا پوشیدهتر بخوان! فاش گفتن در این طریقت قتل عمد است..
صدایش را خفه میکنم تا خود بخوانم
از روی صفحات خونبار تاریخ..
باز هم راه نفسم بسته میشود..
وقتی نفس المهموم میخوانم..
هنوز اول کار است.
قرار است اسبها با نعل تازه بیایند..
قرار است خنجر به دستها برای
حلال کردن صیدشان،
سر بزنند..
سرهای بزرگ و کوچک.
برای این خنجرها
ششماهه و شصت ساله
تفاوتی ندارد.
حتی اگر نشود آن را روی نیزه سوار کرد.
هنوز قرار است خانواده آخرین وداع
را با کسان خود داشتهباشند..
وسط میدان، ته گودال..
سکینه قرار است
بابا را بغل کند،
رباب قرار است اصغرش را شیر بدهد،
و رقیه باید از صورت بابا بوسه برگیرد.
کاروان میآید،
وداع به زیبایی تمام انجام میشود،
بوسههای عجیب..
از رگها.
از انگشتی که نیست،
از انگشتری که ربوده شده،
از بدنهای نرم شده زیر آفتاب..
شن و خون به هم آغشته.
خاک تفتیده،
موهای خاکستری..
ذوالجناحی که دیگر نیست،
از خیمههای نیم سوخته..
بوی عود و دود و مو و پوست.
گوشوارههای به خاک افتاده،
صورتهای سرخ..
موهای پریشان ..
دیدار به پایان میرسد، وداع برگزار میشود و حکایت آغاز..
سفر درازی در پیش است،
کجاوه و محملها به پا،
نگهبانان قوی،
چشمهای تیز و هیز.
بساط مستی و مستوری به پا.
کاروان سالار کوفی مسلک.
ای وای من..
منزل به منزل..
از بیابانهای داغ.
از خارستانهای مغیلان.
با پای برهنه..
پاهای بچهها و مخدرات
صورتهای نازک زنان و کودکان.
آفتاب داغ مهربان..
سفر طولانی است.
گاهی باید خستگی در کرد..
گاهی پذیرایی..
با هرچه که دم دست بود،
تازیانه، سیلی، نگاه..
منزل به منزل .
لیلی دنبال نی روان..
نی به تلاوت مشغول،
کاروان دامن کشان.
ماه و ماهواره همسفر.
سوار بر نیزهها..
جلوتر از مسافران.
که روشن کنند جاده را.
مثل فانوس، مثل ستاره..
هزار سال است این کاروان در راه است.
هنوز به مقصد نرسیده،
بین راه مسافر میزند،
غریبه و آشنا..
همراه میشوند و همدل،
همپیاله میشوند و همنوا.
به سوی مغرب..
که خورشیدش قرار است طلوع کند.
قرار است بتابد و مشرق را
شرمنده کند،
بتابد و زمین را گرم کند،
شب روست این کاروان.
در تاریکی میرود که نور بدهد.
و "اشرقت الارض بنور ربها"
ان الحسین مصباح الهدی و سفینة النجاة
#دل_دادگی
#ارباب_حسین
#خاطرهبازی
#روضه_خوانم
@https://eitaa.com/Dr_zdp53_Theology
✍🏻@Dr_zdp53
بسم الله الدائم الباقی
"از زبان روزگار"
در کلاس آمادگی بودم، همهی دانشآموزان را داخل حیاط جمع کرده بودند. اسفند سال ۵۷، دانشآموزان پسر و دختر مدرسهی عدالت پاریز را از هم سوا کردند، یا به عبارتی پسرها را به مدرسهی باستانی پاریزی بردند.
از آن موقعها فقط ظاهر معلمان یادم هست که با ماکسی و جوراب و روسریهای گرهزده به مدرسه میآمدند، البته بین آنها معلمانی هم با کلاه، دامن و جوراب کوتاه بودند.
تا چندسالی هنوز رسم کتک، تنبیه با شلنگ، زندانی کردن در دستشویی، کلاه تنبلی گذاشتن و چرخاندن در کلاسها، بردن به مدرسه پسرانه، پرت کردن گچ، لگد زدن و انواع تنبیهها در مدارس رواج داشت، تا کمکم با توسعهی فرهنگ انسانی و تکریم دانش و دانشآموز و دانشجو و برچیده شدن بساط دیکتاتوری، این روشهای دیکتاتور مآبانهی معلمان هم پایان یافت.
از آن سالهای سیاه فقط خاطرات تلخ و سیاهش را از پدر و مادر و مادربزرگها و پدربزرگها میشنیدم، از گرسنگی مردم پاریز که خیلیهایشان به منزل پدربزرگم مراجعه میکردند، برگه و میوه خشک میدادند تا کمی برنج، نان، یا آذوقهای بگیرند، از پشت بامهایی میگفتند که در زمستان سرد، مثل آبکش از آن آب میریخت و صدای چکههای آب تا صبح، در اتاقهای بدون برق و نمور و پرجمعیت، اضطراب ریزش سقف را به آدم منتقل میکرد.
از خانههایی که آب خوردنشان از قنات تامین میشد و تنها کسانی از زحمت بردن و حمل آب راحت بودند که جوی آب قنات از وسط خانههایشان رد میشد.
گاهی هم قصه خاله، عمه، عمو و داییها را میگفتند که ما اصلا آنها را ندیدیم، مثل امروز میفهمم از ۱۴ فرزند فقط ۵ تا زنده مانده باشد یعنی چه، ۲ دوقلو و یک قل دوقلو را با هم از دست داده باشی، چراکه مامای روستا نتوانسته بود کمکی به مادربزرگهای ما بکند.
البته چارهای هم نبود در تمام شهرستان که با الاغ و قاطر دو روز راه باید میرفتی تا میرسیدی، تنها تک و توکی دکترهای مرد هندی یا بومی وجود داشت.
کل مردم باسواد روستا به انگشتان دست هم نمیرسید، آنهم مختص خانوادههایی بود که یا مدتی در شهر زندگی کرده بودند یا معلم بودند. از قضا پدربزرگم که جمع و ضربهای سه رقمی را بدون ماشین حساب در کمتر از دقیقه میگفت و همیشه برای ما یک اسطورهی ریاضی و البته سکوت و صلابت بود.
آنها در همان زمانی که من آویزان دامن مادرم بودم که مرا یک ماه دیگر به دنیا بیاورد، چندسالی تهران زندگی میکردند، و مادر بعد از زیارت مشهد و دیدار خانواده در تهران، به پاریز برگشته بود تا مرا در خاک خوشبو و پرنسترنش به دنیا آورد و مثل امروزی راوی آن سالهای سرد و سخت باشم.
حالا که بزرگتر شدهام، لابلای آمارها میگردم و با جستجوی اینترنتی واژهی "دزدترین دیکتاتور دنیا" به نام محمدرضا پهلوی برمیخورم، میفهمم که این پدر و پسر چه خونها که به جگر اجدادمان نکردند، تا بالاخره کاسه صبرشان لبریز شد و صدای اعتراضشان به خیابان و کاخهای کرملین و سفید و رنگارنگ دنیا رسید.
آخر مگر انسان از جانش سیر میشود که راحت بریزد به خیابان و مثل دشت لاله، بشود لالهی در خون خفتهی میدان ژاله؟؟
یا وقتی که تعداد چمدانهایی که فرح، جواهرات و عتیقهجات ملت مظلوم را با خودش به فرنگ برد، به ۲۸۰ چمدان میرسد، مشتت گره میشود و "مرگ بر شاه" را با تمام قدرت میگویی.
باری جانم برایتان بگوید! نه بگذارید روزگار برایتان بگوید که زنان این خانواده از اشرف، شمس، فرح و فوزیه چه ناموسی را از دختران غیور ایران به باد دادند. آن روزهایی که تعداد کابارههای تهران از تعداد دانشگاههایش و تعداد رقاصههای این کلوبها از تعداد دانشجویان زن ایرانی بیشتر بود. روزهایی که با ارابههای شهرفرنگ سر تمام مردان ایران کلاه شاپو و سر زنان ایرانی را کلاه آزادی و بیعفتی گذاشتند.
روزگار در دل خود چه سیاهچالها و شکنجهها و ناخون کشیدنهای فرزندانش را که ندیده است، چه گورهای دستهجمعی و چه کشتارهای خیابانی از مردمی که نه نان آنها را به خیابان آورد، نه آب و برق، اما فساد خانوادهی پهلوی و حرمتشکنیهای جشن هنر شیراز و غلطهای اضافی سربازان آمریکایی تحت نام کاپیتولاسیون خونشان را به جوش آورد و به خیابان و انقلابشان کشاند.
نفهمیدم چرا امشب میل قلمم، مرا به سمت قصههای تلخ تاریخ کشاند، اما هرچه بود، مرا یاد این روزگار نورانی انداخت که مقایسه اعداد و ارقام هر بیننده را به تحسین وامیدارد.
امروز در روزگاری زندگی میکنیم که رتبه اول عدالت آموزشی، نرخ سواد ۸۵ درصدی بانوان، عدد ۲۰ هزارنفری ورزشکاران زن، تعداد ۲۵ هزار بانوی هیئت علمی دانشگاه را داریم و به گزارش UNDP ایران شاهد بیشترین رشد حضور بانوان در آموزش عالی است. الهی شکر.
مرگا به من که با پر طاووس عالمی
یک موی گربهی وطنم را عوض کنم
#خاطرهبازی
#انفجارنور
#دهه_فجر
1403\11\19
✍@Dr_zdp53
@https://eitaa.com/Dr_zdp53_Theology
❤️❤️
بگذار بخوابم، خاطر نجیب من!
گیرم صدای افکارت را بستی!
با تصویرها چه کنم!
#آرامش
#خاطرهبازی
#محرم۱۴۴۷
۱۴۰۴/۰۵/۱۲
✍@Parizad1353