"نشانه"
دود سیاهی جلوی چشمانت که نشسته باشد و چشم، چشم را نبیند، هوا سرد، دل سرد، محیط سرد،
ناگهان ستاره دنبالهداری از اسمان نگاهت می گذرد، دلت گرم میشود، هوا گرم، محیط گرم..
ان شاءالله خدا از این یهوییها قسمتتان کند، پس از بارش شهاب سنگ.. نمی دانی چه طعمی دارد..
الهی از این دوستان چنان دوروبرت را پر کند که هر طرف چشم بچرخانی، نور و امید و ستاره ببینی..
مثل درخشش بلور اشک شوق روی سبزه صورتهای گندمگون..
الهی کسی را داشتهباشید که دعایتان کند، وقتی در بوران تنهایی و غم گرفتار می شوید..
الهی دعاگوی اطرافیان و گرمابخش کسان خود باشیم.
از صمیم قلبم برای تکتک افراد حاضر آرزوی سلامتی و دل شاد و تن سالم دارم.
#گام_سوم
#self_acceptance
#دل_دادگی
زهرا دلاوری پاریزی
۱۴۰۲/۹/۱۷
https://eitaa.com/Dr_zdp53_Theology
یا رئوف یا رحیم!
"دلبَری"
دل مچاله شده بود، بی خود دست و پا میزد، تا خون را از بطن راست و چپ به دهلیز و به رگها پمپاژ کند، بیهدف، بی اختیار، مثل ماشین بی اراده ای که خودش نمی داند چه می کند و کوک شده است، هوا سرد بود، دل سرد، خون سرد، فضا سرد..
اما گویا حادثهای در شرف وقوع بود، کائنات گواهی خبر بزرگ می دادند، دل به تلاطم افتاد،
حواسش را جمع کرد، خودش را میزان نمود، دهلیز و بطن راست و چپ به خط شدند، دما داشت بالا می رفت،
هوا گرم تر، دل، گرمتر، خون به جوش آمده، می خروشید، معجزهای در حال رخ دادن بود،
معجزه ای سرخ به نام عشق..
عشق که آمد، هدف معلوم، راه معلوم، نقشه معلوم، قلب با اختیار و رگ ها باز میشود. بدانی برای چه و برای که، و این از معجزات سلاطین است، سلطان خراسان اینک بار عام دارد، امروز جمعه بنده نوازی کرده است و رسول مهربانی اش خوب این پیغام را معصومانه به سرمنزل مقصود رساند. الان حال دل خوب است،
مچاله نیست، خموده نیست،
امیدوار است به رحمت و کرم حضرت سلطان با واسطه ای که همان طور که از آن طرف خوب خبر آورد،
از این طرف هم خبر را درست و با حس و حال منطبق می برد.
حال نزار، هوای دل تنگ مشتاقان زیارت حصرت دلبر را..
عزیز فاطمه مهدیجان! به امام رضای ما محرومان بفرمایید، اگر از حال ما خواسته باشید، ملالی نیست جز دوری شما..
که آن هم ان شاالله به زودی زود برطرف گردد..
#دل_دادگی
#سلطان_طوس
زهرا دلاوری پاریزی
۱۴۰۲/۹/۲۴
https://eitaa.com/Dr_zdp53_Theology
"بمان بانو"
اگر میتوانی بمانی بمان
عزیزم تو خیلی جوانی بمان
برای دل زینب و همسرت
اگر میتوانی بمانی بمان
برای شب تار و شام حسن
برای غم جانفزای حسین
نما بر سرشک علی یک نظر
که گرید به خانه به نور دو عین
عزیزم تو محبوب این خانه ای
صفای غریبی کاشانه ای
سکینه به قلب نزار علی
سفینه فرشته قرار علی
سفیر شهادت، پناه پدر
غریب مدینه جریحه ز در
همان که سرورش به تاراج رفت
به وقت عبادت به معراج رفت
عزیز دل آدم و عالمین
شفیع امم، ای حبیب حسین
عزیزم تو خیلی جوانی بمان
اگر میتوانی بمانی بمان
#شاعرانگی
#دل_دادگی
زهرا دلاوری پاریزی
۱۴۰۲/۹/۲۳
https://eitaa.com/Dr_zdp53_Theology
"پروانگی"
پروانه شدن تاوان دارد. ادعای گرانی است، قیمتش شعله و آتش است. دستان باب الله بسته بود. چند مردک آن مرد را میکشیدند. پروانه به چرخیدن آغاز کرد، با تمام قوا مرد را به داخل خانه میکشید، نامردها یکطرف، پروانه یک طرف..
بازو خیلی ستبر به نظر میرسید، آنقدر که جلب توجه کرد، کندنی شد، با ضرب تازیانه، هرچه کینه در دل داشت در دستش جمع کرد و چنان محکم و کشتنی زد که بال پروانه شکست..
به ضرب تازیانه جمع ما پاشیده شد از هم.
بالش شکست اما رها نمیکرد، رهاکردنی نبود، آخر امام بود، میشد برایش جان داد، میشد تمام کائنات را به پایش ریخت، جا داشت یک جان که نه، صدجان داشت و یکی پس از دیگری فدایش کرد..
پروانه در هم شکست، امامش را بردند، امیدش را بردند، با همان بال و دل شکسته خودش را به مسجد رساند، قصد جهاد داشت، با آبرویش، گفت اگر رهایش نکنید لاکشف راسی بالدعاء و نفرینتان میکنم.
امام اما به داد زمین رسید، سلمان را به سمت بانوی بهشت فرستاد و فرمود: سلمان بگو ستونهای مسجد پدرت به لرزه افتاده، مدینه روی سر اهلش ویران خواهد شد، زهراجانم آرام باش..
و همین فرمان ولی امر، گویا زهرا را آرام کرد و غربت مولا او را به ناله و گریههای تنهایی کشاند، تنها شد، شب و روزش یکی، دعایش رفتن بود و کوچیدن،
امامش را از قتل رهانیده بود، ماموریتش به اتمام رسیده بود و کتاب وصیتش باز شد..
دفننی باللیل، کفننی باللیل و ... برایم قرآن بخوان..
بسم الله الرحمن الرحیم.
الرحمن* علم القرآن*...
#دل_دادگی
#روضه_مکشوفه
#شهادت_مادر
زهرا دلاوری پاریزی
۱۴۰۲/۹/۲۶
https://eitaa.com/Dr_zdp53_Theology
شاید مرسوم نباشد،
اما تولد روز یلدایی خود و این کانال عاشقانه را به دم گرم حافظ سپردم..
و حافظ چنین سرود که باید..☘☘
روزه یک سو شد و عید آمد و دلها برخاست
می ز خُمخانه به جوش آمد و میباید خواست
نوبهٔ زهدفروشانِ گران جان بگذشت
وقتِ رندی و طرب کردن رندان پیداست
چه ملامت بُوَد آن را که چنین باده خورَد؟
این چه عیب است بدین بیخردی، وین چه خطاست؟
باده نوشی که در او روی و ریایی نَبُوَد
بهتر از زهدفروشی که در او روی و ریاست
ما نه رندان ریاییم و حریفان نفاق
آن که او عالِم سِرّ است، بدین حال گواست
فرض ایزد بگزاریم و به کس بد نکنیم
وان چه گویند روا نیست، نگوییم رواست
چه شود گر من و تو چند قدح باده خوریم؟
باده از خون رَزان است، نه از خون شماست
این چه عیب است کز آن عیب خلل خواهد بود
ور بُوَد نیز چه شد؟ مردم بیعیب کجاست
📌📌📌
#دل_دادگی
#یکسالگی_عاشقانه
#شاعرانگی
#سالروزتولدم
۱۴۰۲/۱۰/۱
https://eitaa.com/Dr_zdp53_Theology
"سر خمّ می سلامت،
بشکست اگر سبویی"
زهرا دلاوری پاریزی
۱۴۰۲/۱۰/۲
ساعتها، خستگیناپذیرند، عقربههایشان دائم به دور خود میچرخند، تا بالاخره رمقشان تمام شود.
یا تو را از رمق بیاندازند،
انگار عجله دارند،
شب نشده،
صبح میشود، ظهر میشود و باز هم شب.
خدانکند برای کاری عجله داشته باشی، انگار آنها هم سرعت بیشتری پیدا میکنند.
میدوند تا جلوتر از تو باشند و تو آنقدر بدوی تا به گرد پایشان نرسی و از نفس بیافتی.
وقتی که به نزدیک خط پایان میرسی و گوشه چشمی برای کار تمام شده نازک میکنی و با اشاره ابرو به او میفهمانی که از پس تو برآمدم،
باز صدای قهقهه مستانه عقربهها را می شنوی که دنبال هم میدوند و به عقب ماندگی ات می خندند.
و تو مستاصل از این چرخش چرخ آسمان و فلک و زمین و زمان.
آنقدر که سرت گیج میرود،
با سکندری میخوری توی دیوار محال.
محالات چه هستند؟
معماهایی برای بیشتر گیج کردن آدمها..
عشقِ محال، توانِ محال، تلاش محال
تقلای چهارمحال.
دیگر قافیه تنگ میشود،
زمان تنگ، زمین تنگ،
عرصه تنگ، دل تنگ،
و همه با تو دارند سر جنگ،
یار سر سازش ندارد،
دلبر هوای نام و ننگ دارد،
و دل تو این میان گوی وسط میدان جنگ دل و عقل،
هوا و هوس، شعور و جنون، آگاهی و مستی، هوشیاری و میپرستی..
چنان سرای وجودت پر از می خمخانهی مهر دوست میشود که استخوانهایت به ستوه می آیند،
صدای در هم شکستن ترقوههای شانه و مهرههای کمرت مثل موسیقی بتهون پشت سر هم مینوازد.
کم می آوری، نای دوباره ایستادن نداری،
اما به رقص آمدهای،
افتان و خیزان
سرخ و داغ..
چنان سکندری میخوری که صدای شکستنت گوش فلک را کر می کند،
خیالی نیست،
شکستن سنت دیرینه عاشقان است،
و رسم قدیمی مجانین..
خیالی نیست
سر خم می سلامت
بشکست اگر سبویی..
نگاه ترحمآمیز معشوق دوباره زندهات میکند،
دنبال ترحم بودی وقتی که از صمیم قلب یا ارحم الراحمین خواندیاش.
دنبال نگاه مهربانش بودی
وقتی یا کافی المهمات صدایش کردی..
تشنه جرعهای از محبت محبوب بودی وقتی "یا انیس من لا انیس له" نامیدیاش،
حالا دیگر دهانت هم شیرین شده،
کامت شیرین،
دلت گرم،
سرت گرم
جانت به اشتیاق آمده و گونه هایت گل انداخته..
حالا دیگر میتوانی تا خود قیامت با همین اسامی عشقبازی کنی و
محبوب حقیقی، صادقِ مهربانِ رفیقِ نامحدودِ کریم عزیز را شب و روز صدا بزنی..
هی تو بگویی مهربانا و او بگوید جان دلم..
تو صدا بزنی محبوبا و او پاسخ دهد لبیک.
تو رفیق بنامی اش و او تو را در آغوشش بگیرد،
گرم گرم،
به دور از هر نگرانی،
پناهگاه امن بیکسی.
انتهای کوچه عاشقی.
بن بست وصال.
و صدای نفسهای تو که با اشکت در آمیخته.
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم،
اما خب، وقتی که بیایی غم هم از دل برود.
حالا دیگر در آغوشش آرام گرفتهای،
دلت نمیخواهد جدا شوی.
مامن گرمی که توی تاریکیهای کوره راه زندگی حفظت کرده.
فراق کشیدی و این وصال میچسبد،
زهر هجری چشیدی که مپرس،
درد عشقی کشیدی که مپرس.
الان این لحظه را به هزاران دنیا نمیدهی.
کسی چه میداند،
درد عشق چیست؟
صدای شکستن قلب چه آهنگی دارد؟
کسی چه درکی دارد از بیکسی.
از بی همزبانی.
اگر می فهمید، زخم زبان نمیزد.
آزارت نمیداد، سرزنشت نمیکرد.
الان فقط تو می دانی و دل
که قیمت این آغوش گرم
توی این بازار کساد دنیا چند است.
جان بدهی جا دارد،
سر، همسر، زندگی، مال، فرزند، هستی ات را بدهی میارزد.
آخر دلدارت، معشوقت، محبوبت همهچیز تمام است.
هرچه خوبان همه دارند او تنها دارد.
دلبری برگزیدهای که مپرس.
لب لعلی گزیدهای که مپرس.
و به آغوشی رسیدهای که مگو.
از همان رازهای مگو.
از همان ببین و نپرسها.
از همان اسرار که
به هر کس آموختند،
مهر کردند و دهانش دوختند.
دهانم از فرط شیرینی به هم دوخته شده،
خاموش زهرا
خاموش.
خاموشی به از هیاهو و ادعا.
ادعاهایی که گوش فلک را کر کرده.
خوب است که استاد توی گروه قانون چت ممنوع گذاشتهاند.
هر کسی سرش به خواندن متنهای زیبا گرم، یا به نوشتنش در خلوت و سکوت،
خلوت و سکوت
آرامش
آرامشی که در آن صدای نفسهای خودت را میشنوی،
صدای جریان خون در قلب و رگهایت،
صدای تلاطم آنزیمها و اسید معده که موج میزند و محتوایش را حلاجی میکند.
حتی صدای تنفس گلبولهای سفیدت را که در کمین ویروس و موجودات غریبهاند تا یکی لحظه به چنگ آرد و ریزد بر خاک.
آرامشی که تو را سوار بر اسب خیال میکند و میبرد به ساحل بابلسر، کنار موجهای خروشان خزر، و درخشش آبها و ماسههای کنار ساحل.
این تداعی دریا و متن، مرا به تکمیل نویسی شب یلدا برد و یک دفعه خود را کنار ساحل غزه دیدم، این نوار باریکی که شده طناب دار صهیونیزم و هرچه قلدر غارتگر است .
آه غزه.
غزه زیبای بیآهنگ،
چرا خاکستر از سر و رویت میبارد؟
دیشب کجا بودی نگار زیبارو؟
آه غزهجان!!
#دل_دادگی
#شاعرانگی
#زمستانه
https://eitaa.com/Dr_zdp53_Theology
آه مادرها موجودات عجیبی هستند و بچهها عجیبتر، تو، من، آنها وسط همدیگر گیر میکنند " آبائکم و ابنائکم لا تدرون ایهم اقرب لکم نفعا.. "
وسط بچه و مادر، وسط همسر و پدر، حتی وسط بچه و همسر گاهی گیر میکنی، آنقدر که نزدیک است تلف شوی و استخوانت بشکند، اگر نفهمیدی چه میگویم احتمالا هنوز دستت لای در، پایت لای گل و خودت لای درب یک آسانسور عجول گیر نکردهای.
تقصیر من نیست، تجربهاش مجانی است و البته کمی دارای ریسک.
بگذریم، انواع و اقسام آدم داریم و میشود آنها را طبقه بندی کرد: آدمهای صبور، آدمهای دلبُر، آدمهای جیببُر، رفیق، نارفیق، شیرین، تلخ، سیاه، سفید، خاکستری، صورتی، دریایی، وحشی، نرم، دوستداشتنی..
من خیلی از خودم سوال میکنم، شما هم از خودتان بپرسید از کدام نوع آدمها هستید، حتما به جوابهای متعدد و زیبایی خواهید رسید، چرا که مخاطب من افراد این گروه عزیز هستند.
۱۴۰۲/۱۰/۵
#دل_دادگی
#شاعرانگی
https://eitaa.com/Dr_zdp53_Theology
"غمباد"
فضای سینه کمی تنگتر شده، ریهها ورم کردهاند، غمباد گرفتهاند.
از بس نفس مهموم کشیدهام نفسم بالا نمیآید.
بس که خواندهام "والشمر جالس علی صدره" استخوانهای سینهام خورد شده است.
تعداد تیرها را که می شمارم از دهانم خون بیرون میزند،
نیزه شکستهها را که کنار میزنم، چشمانم سیاهی میرود..
رگهای بریده را که میبینم، از حال میروم ..
مداح بینوا پوشیدهتر بخوان! فاش گفتن در این طریقت قتل عمد است..
صدایش را خفه میکنم تا خود بخوانم
از روی صفحات خونبار تاریخ..
باز هم راه نفسم بسته میشود..
وقتی نفس المهموم میخوانم..
هنوز اول کار است.
قرار است اسبها با نعل تازه بیایند..
قرار است خنجر به دستها برای
حلال کردن صیدشان،
سر بزنند..
سرهای بزرگ و کوچک.
برای این خنجرها
ششماهه و شصت ساله
تفاوتی ندارد.
حتی اگر نشود آن را روی نیزه سوار کرد.
هنوز قرار است خانواده آخرین وداع
را با کسان خود داشتهباشند..
وسط میدان، ته گودال..
سکینه قرار است
بابا را بغل کند،
رباب قرار است اصغرش را شیر بدهد،
و رقیه باید از صورت بابا بوسه برگیرد.
کاروان میآید،
وداع به زیبایی تمام انجام میشود،
بوسههای عجیب..
از رگها.
از انگشتی که نیست،
از انگشتری که ربوده شده،
از بدنهای نرم شده زیر آفتاب..
شن و خون به هم آغشته.
خاک تفتیده،
موهای خاکستری..
ذوالجناحی که دیگر نیست،
از خیمههای نیم سوخته..
بوی عود و دود و مو و پوست.
گوشوارههای به خاک افتاده،
صورتهای سرخ..
موهای پریشان ..
دیدار به پایان میرسد، وداع برگزار میشود و حکایت آغاز..
سفر درازی در پیش است،
کجاوه و محملها به پا،
نگهبانان قوی،
چشمهای تیز و هیز.
بساط مستی و مستوری به پا.
کاروان سالار کوفی مسلک.
ای وای من..
منزل به منزل..
از بیابانهای داغ.
از خارستانهای مغیلان.
با پای برهنه..
پاهای بچهها و مخدرات
صورتهای نازک زنان و کودکان.
آفتاب داغ مهربان..
سفر طولانی است.
گاهی باید خستگی در کرد..
گاهی پذیرایی..
با هرچه که دم دست بود،
تازیانه، سیلی، نگاه..
منزل به منزل .
لیلی دنبال نی روان..
نی به تلاوت مشغول،
کاروان دامن کشان.
ماه و ماهواره همسفر.
سوار بر نیزهها..
جلوتر از مسافران.
که روشن کنند جاده را.
مثل فانوس، مثل ستاره..
هزار سال است این کاروان در راه است.
هنوز به مقصد نرسیده،
بین راه مسافر میزند،
غریبه و آشنا..
همراه میشوند و همدل،
همپیاله میشوند و همنوا.
به سوی مغرب..
که خورشیدش قرار است طلوع کند.
قرار است بتابد و مشرق را
شرمنده کند،
بتابد و زمین را گرم کند،
شب روست این کاروان.
در تاریکی میرود که نور بدهد.
و "اشرقت الارض بنور ربها"
ان الحسین مصباح الهدی و سفینة النجاة
#دل_دادگی
#زمستانه
زهرا دلاوری پاریزی
۱۴۰۲/۱۰/۹
https://eitaa.com/Dr_zdp53_Theology
"آغشتگی"
صبح تنفس دوباره زمین و زمان است. زمین یک روز دیگر برای چرخیدن و زمان یک روز فرصت برای طی کردن هستی دارد.
"در هر نفسی دو شکر موجود است، چون فرو رود ممد حیات است و چون برآید مفرح ذات، .. و به شکر اندرش مزید نعمت"
هر روز، یک بار دیگر مردمک چشمانمان طلوع میکند و فرصت دیگری پیدا. فرصتی برای دیدن، شنیدن، چشیدن، لمس کردن و بوییدن، همه مجاری حسی انسان، برای دریافت کردن باز است. سپس به وسیلهی عقل، تبدیل شدن این دادهها طی عملیاتی به فرضیه و نظریه و اصل و قانون.
در این میان روح انسانی است که از دریچهی چشم میبیند، از طریق گوش میشنود، از طریق دست لمس و از راه بینی استشمام میکند و به کمک زبان مزهها را میچشد.
مزهها خود انواعی دارند، ترش مثل آبافتادن دهان وقت بردن نام گوجه سبز، قره قروت، آب زرشک، زغال اخته و آبلیمو،
تلخ مثل مریمگلی ناشتا برای دیابت، ته خیار، ناامیدی، مرگ عزیزان، شکست در امتحان و ..
شور مثل تخمههای بو داده سوپری سر کوچه، تخممرغی که دوبار رویش نمک پاشیده باشی، زیاده روی در هر کاری که بگویند شورش را درآوردی.
اما شیرین مثل یک حبه قند به خصوص کنار چای داغ اول صبحی از سماور مادر، نان خامهای یا همان نارنجکهای دارای تم تولد و جشن، هندوانه شب یلدا کنار خانواده، فالوده طالبی خنک توی گرمای داغ تابستان.
یا بهتر بگویم بردن نام دوست بر زبان، "فما احلی اسمائکم" چقدر ذکر شما شیرین است!!
نمی دانم کدامتان این شیرینی را چشیدهاید، اما این قدر شیرین است که هی تکرار میکنید تا تمام وجودتان شیرین شود " حسین حسین حسین حسین... " ۷ بار که بگویی احتمالا از وجودت حسین میزند بیرون و روی صورتت میچکد.
و یا حتی آنجایی که بعضیها بعضی مزههای شیرین را طلب میکنند. کاری ندارد، دم شیرینیفروشی یک نیش ترمز بزن، مسئله حل است. اما نه ظاهرا اینطور نیست.
" اللهم اذقنی حلاوة محبتك، اللهم اذقني حلاوة ذكرك، اللهم اذقني حلاوة عبادتك" خب چند معادله چند مجهولی داریم تا زمانی که حقیقتا این مزه را درک نکنیم.
همچنان نمیتوانیم این شیرینی را حل کنیم اگر واقعا به کاممان شیرین نیاید. اولا آیا عبادت و ذکر و محبت شیرین است؟ آیا شیرینیاش مثل خوردن یک برش از کیک تولد مثلا چندسالگی خودت یا دخترت هست؟
ثانیا آیا نمیتوانیم خودمان آن را تهیه کنیم و باید برایش دعا و ختم برداریم؟ یا در کف میدان به دست میآید؟ مثلا یک دل شبی بزنی به جاده جمکران و با خودت هی تکرار کنی: "ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم"
یا به عنوان نمونه یک سر شبی زیر آسمان نگاهی به ستارهها بیاندازی و هی زیر زبانت تکرار کنی یا وهاب یا وهاب یا وهاب ..
یا نه همین الان تسبیح به دست گرفته و نگرفته شروع کنی به سرودن "لا اله الا الله"
یا حتی میتوانی دوپینگ ذکر کنی و با یک تیر چند محبوب را یاد کنی که اثرش تصاعدی بالا رود:
"اللهم صل علی محمد آل محمد و عجل فرجهم" و برای این که این شیرینی برایت شُکرآور باشد، کمی تلخی کنارش مصرف کن تا شیرینیاش ماندگار باشد، ادامه بده " والعن اعدائهم اجمعین"
القصه سر صبحی بنای فلسفه بافی نداشتم و ندارم، بحث یک روز دیگر و دریافتی دبگر بود از جنس مزههای موجود.
به قول آن پیر دانا "کدومو بدم" نمی دانم شما با کدام مزه یا طعم بیشتر مانوس هستید، نمیدانم درک شما از شیرینی چیست؟ آیا دریافت حسی من و شما یکی است یانه؟ برای این که به سفسطه و شک گرایی نیافتیم امتحانش مجانی است.
هر روز و هر لحظه، هر زمانی که احساس کردی قند خونت و زندگیات افتاده و حیات طعم و مزهاش را از دست داده، "ذکر دوست بگو تا دهانت شیرین شود" کامت قند و شکر شود و از وجودت بزند بیرون.
با این روش زکات شیرینی وجودت را هم دادهای، هر کسی که دمی با تو بود، یا با تو همکلام و همصحبت شد، کامش شیرین خواهد گردید.
"شیرینی بفرمایید"، "شیرین بمانید"
"ما از تو به غیر تو نداریم تمنا
حلوا به کسی ده که محبت نچشیده"
#دل_دادگی
#شاعرانگی
زهرا دلاوری پاریزی
#صبحانه_عسلی
۱۴۰۲/۱۰/۱۱
دست قلبم را میگیرم، کمک میکنم از زیر آوار بیرون آید، غبار تیرگی و خستگی بزداید و با آب حیات جاودان خودش را شستشو کند، با باران توبه شفاف شود، آن گاه در پرتو نور حقیقی روشن و گرم شود. سبک شود و به آسمان رود. مثل امروزی که خورشید عالمگیر هدایت از مغرب طلوع کرده، همه را به روشنایی فرامیخواند و امتداد دعوتش تا زماننا هذا کشیده شده و قرار است تا منتهای دنیا را پرنور و روشن کند.
اگرچه که "یریدون لیطفئوا نورالله بافواههم، والله متم نوره و لو کره الکافرون"
#انتخاب_احسن
#انتخاب_۱۴۰۲
#دل_دادگی
۱۴۰۲/۱۱/۱۹
زهرا دلاوری پاریزی
"غمباد"
فضای سینه کمی تنگتر شده، ریهها ورم کردهاند، غمباد گرفتهاند.
از بس نفس مهموم کشیدهام نفسم بالا نمیآید.
بس که خواندهام "والشمر جالس علی صدره" استخوانهای سینهام خورد شده است.
تعداد تیرها را که می شمارم از دهانم خون بیرون میزند،
نیزه شکستهها را که کنار میزنم، چشمانم سیاهی میرود..
رگهای بریده را که میبینم، از حال میروم ..
مداح بینوا پوشیدهتر بخوان! فاش گفتن در این طریقت قتل عمد است..
صدایش را خفه میکنم تا خود بخوانم
از روی صفحات خونبار تاریخ..
باز هم راه نفسم بسته میشود..
وقتی نفس المهموم میخوانم..
هنوز اول کار است.
قرار است اسبها با نعل تازه بیایند..
قرار است خنجر به دستها برای
حلال کردن صیدشان،
سر بزنند..
سرهای بزرگ و کوچک.
برای این خنجرها
ششماهه و شصت ساله
تفاوتی ندارد.
حتی اگر نشود آن را روی نیزه سوار کرد.
هنوز قرار است خانواده آخرین وداع
را با کسان خود داشتهباشند..
وسط میدان، ته گودال..
سکینه قرار است
بابا را بغل کند،
رباب قرار است اصغرش را شیر بدهد،
و رقیه باید از صورت بابا بوسه برگیرد.
کاروان میآید،
وداع به زیبایی تمام انجام میشود،
بوسههای عجیب..
از رگها.
از انگشتی که نیست،
از انگشتری که ربوده شده،
از بدنهای نرم شده زیر آفتاب..
شن و خون به هم آغشته.
خاک تفتیده،
موهای خاکستری..
ذوالجناحی که دیگر نیست،
از خیمههای نیم سوخته..
بوی عود و دود و مو و پوست.
گوشوارههای به خاک افتاده،
صورتهای سرخ..
موهای پریشان ..
دیدار به پایان میرسد، وداع برگزار میشود و حکایت آغاز..
سفر درازی در پیش است،
کجاوه و محملها به پا،
نگهبانان قوی،
چشمهای تیز و هیز.
بساط مستی و مستوری به پا.
کاروان سالار کوفی مسلک.
ای وای من..
منزل به منزل..
از بیابانهای داغ.
از خارستانهای مغیلان.
با پای برهنه..
پاهای بچهها و مخدرات
صورتهای نازک زنان و کودکان.
آفتاب داغ مهربان..
سفر طولانی است.
گاهی باید خستگی در کرد..
گاهی پذیرایی..
با هرچه که دم دست بود،
تازیانه، سیلی، نگاه..
منزل به منزل .
لیلی دنبال نی روان..
نی به تلاوت مشغول،
کاروان دامن کشان.
ماه و ماهواره همسفر.
سوار بر نیزهها..
جلوتر از مسافران.
که روشن کنند جاده را.
مثل فانوس، مثل ستاره..
هزار سال است این کاروان در راه است.
هنوز به مقصد نرسیده،
بین راه مسافر میزند،
غریبه و آشنا..
همراه میشوند و همدل،
همپیاله میشوند و همنوا.
به سوی مغرب..
که خورشیدش قرار است طلوع کند.
قرار است بتابد و مشرق را
شرمنده کند،
بتابد و زمین را گرم کند،
شب روست این کاروان.
در تاریکی میرود که نور بدهد.
و "اشرقت الارض بنور ربها"
ان الحسین مصباح الهدی و سفینة النجاة
#دل_دادگی
#ارباب_حسین
#خاطرهبازی
#روضه_خوانم
@https://eitaa.com/Dr_zdp53_Theology
✍🏻@Dr_zdp53
هدایت شده از عاشقانههای کلامی_اعتقادی
"غمباد"
فضای سینه کمی تنگتر شده، ریهها ورم کردهاند، غمباد گرفتهاند.
از بس نفس مهموم کشیدهام نفسم بالا نمیآید.
بس که خواندهام "والشمر جالس علی صدره" استخوانهای سینهام خورد شده است.
تعداد تیرها را که می شمارم از دهانم خون بیرون میزند،
نیزه شکستهها را که کنار میزنم، چشمانم سیاهی میرود..
رگهای بریده را که میبینم، از حال میروم ..
مداح بینوا پوشیدهتر بخوان! فاش گفتن در این طریقت قتل عمد است..
صدایش را خفه میکنم تا خود بخوانم
از روی صفحات خونبار تاریخ..
باز هم راه نفسم بسته میشود..
وقتی نفس المهموم میخوانم..
هنوز اول کار است.
قرار است اسبها با نعل تازه بیایند..
قرار است خنجر به دستها برای
حلال کردن صیدشان،
سر بزنند..
سرهای بزرگ و کوچک.
برای این خنجرها
ششماهه و شصت ساله
تفاوتی ندارد.
حتی اگر نشود آن را روی نیزه سوار کرد.
هنوز قرار است خانواده آخرین وداع
را با کسان خود داشتهباشند..
وسط میدان، ته گودال..
سکینه قرار است
بابا را بغل کند،
رباب قرار است اصغرش را شیر بدهد،
و رقیه باید از صورت بابا بوسه برگیرد.
کاروان میآید،
وداع به زیبایی تمام انجام میشود،
بوسههای عجیب..
از رگها.
از انگشتی که نیست،
از انگشتری که ربوده شده،
از بدنهای نرم شده زیر آفتاب..
شن و خون به هم آغشته.
خاک تفتیده،
موهای خاکستری..
ذوالجناحی که دیگر نیست،
از خیمههای نیم سوخته..
بوی عود و دود و مو و پوست.
گوشوارههای به خاک افتاده،
صورتهای سرخ..
موهای پریشان ..
دیدار به پایان میرسد، وداع برگزار میشود و حکایت آغاز..
سفر درازی در پیش است،
کجاوه و محملها به پا،
نگهبانان قوی،
چشمهای تیز و هیز.
بساط مستی و مستوری به پا.
کاروان سالار کوفی مسلک.
ای وای من..
منزل به منزل..
از بیابانهای داغ.
از خارستانهای مغیلان.
با پای برهنه..
پاهای بچهها و مخدرات
صورتهای نازک زنان و کودکان.
آفتاب داغ مهربان..
سفر طولانی است.
گاهی باید خستگی در کرد..
گاهی پذیرایی..
با هرچه که دم دست بود،
تازیانه، سیلی، نگاه..
منزل به منزل .
لیلی دنبال نی روان..
نی به تلاوت مشغول،
کاروان دامن کشان.
ماه و ماهواره همسفر.
سوار بر نیزهها..
جلوتر از مسافران.
که روشن کنند جاده را.
مثل فانوس، مثل ستاره..
هزار سال است این کاروان در راه است.
هنوز به مقصد نرسیده،
بین راه مسافر میزند،
غریبه و آشنا..
همراه میشوند و همدل،
همپیاله میشوند و همنوا.
به سوی مغرب..
که خورشیدش قرار است طلوع کند.
قرار است بتابد و مشرق را
شرمنده کند،
بتابد و زمین را گرم کند،
شب روست این کاروان.
در تاریکی میرود که نور بدهد.
و "اشرقت الارض بنور ربها"
ان الحسین مصباح الهدی و سفینة النجاة
#دل_دادگی
#زمستانه
زهرا دلاوری پاریزی
۱۴۰۲/۱۰/۹
https://eitaa.com/Dr_zdp53_Theology