eitaa logo
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
6.4هزار دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
116 ویدیو
1 فایل
اولین و تخصصی ترین مجموعه شخصیت شناسی در ایتا🤩 اینجاییم تامسیرخودشناسی رو براتون هموارتر کنیم✌🏻 @EnneaTest :کانال راهنما @Eema_tab :تبلیغ‌وتبادل @Chatrooom :ارتباط باما صفرتاصد تولیدمحتوای‌ ایما؛ کپی بهرشکلی🚫 ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
• داستان عاقبت پارت صد و شصت و پنجم: برخلاف شوک شدید اول جلسه، در ادامه همه چیز به خوبی پیش رفت! شارلوت فقط تلاش کرد حتی لحظه‌ای نگاهش در نگاه جکسون آیسمن نیافتد تا ناخودآگاه ضعفی از خود نشان ندهد. وقتی مدیسون از شارلوت خواست تا خودش بیش‌تر دربارهٔ قابلیت‌های فوق‌العادهٔ شرکتش که صلاحیت این قرارداد را به آن می‌دهد صحبت کند، شارلوت چنان متین و باصلابت از توانایی‌های متخصصان و سطح شرکتش دفاع کرد که خود مدیسون هم انرژی و اعتماد به نفس مضاعف گرفت! درست در همان لحظات، مایکل سلقمهٔ محکمی به پهلوی نیکولاس زد و در گوشش با غرولند گفت:«مگه بهت نگفتم فقط پوزخند؟» نیکولاس فورا ابروی بالا رفته و لبخند تحسین آمیزش را جمع و جور کرد که جکسون در گوشش غرید:«یه جوری محو شدی انگار باورت شده خبریه! اینا همش چرته نیک. همش دروغه! این پروژه مال شرکت توئه!» نیکولاس لبش را تر کرد و دستی به کراواتش کشید. با حرکت سر تأیید و تلاش کرد پوزخندی مانند مایکل روی لبش بنشاند. @Eema_Ennea |
• کلاس تابستانی پیشنهادی برای هر تیپ انیاگرام🌞 ⠇ 🧬 ══════════════ ⠇ @Eema_ennea
• کلاس تابستانی پیشنهادی برای انیاگرام این افراد به دنبال یادگیری مهارت‌های جدید و بهبود خودشون هستن. کلاس‌های مدیریت زمان یا مهارت‌های شخصی می‌تونه براشون جذاب باشه✨ ⠇ 🧬 ══════════════ ⠇ @Eema_ennea
• کلاس تابستانی پیشنهادی برای انیاگرام این تیپ معمولاً علاقمند به کمک به دیگرانه. کلاس‌های داوطلبی، مشاوره یا کارگاه‌های اجتماعی می‌تونه براشون جذاب باشه!🌸 ⠇ 🧬 ══════════════ ⠇ @Eema_ennea
• کلاس تابستانی پیشنهادی برای انیاگرام این افراد به موفقیت و پیشرفت اهمیت می‌دن. کلاس‌های رهبری، کارآفرینی یا بازاریابی می‌تونه براشون مناسب باشه!✌️ ⠇ 🧬 ══════════════ ⠇ @Eema_ennea
• کلاس تابستانی پیشنهادی برای انیاگرام این تیپ به هنر و خلاقیت علاقه‌منده. کلاس‌های هنری، موسیقی یا نوشتن خلاق می‌تونه براشون جذاب باشه🎨🎸 ⠇ 🧬 ══════════════ ⠇ @Eema_ennea
• کلاس تابستانی پیشنهادی برای انیاگرام این افراد به یادگیری و تحقیق علاقه دارن. کلاس‌های علمی، فناوری یا فلسفه می‌تونه براشون مناسب باشه.🧠 ⠇ 🧬 ══════════════ ⠇ @Eema_ennea
• کلاس تابستانی پیشنهادی برای انیاگرام این تیپ به امنیت و ثبات اهمیت می‌ده. کلاس‌های مدیریت استرس یا کارگاه‌های مهارت‌های اجتماعی برای اون‌ها جالب و مفیده👌 ⠇ 🧬 ══════════════ ⠇ @Eema_ennea
• کلاس تابستانی پیشنهادی برای انیاگرام این افراد به ماجراجویی و تجربه‌های جدید علاقه دارن. سفرهای علمی، آشپزی یا فعالیت‌های خارج از منزل می‌تونه براشون جذاب باشه🏕 ⠇ 🧬 ══════════════ ⠇ @Eema_ennea
• کلاس تابستانی پیشنهادی برای انیاگرام این تیپ به قدرت و کنترل اهمیت می‌ده. کلاس‌های رهبری، مذاکره یا کارگاه‌های توانمندسازی می‌تونه براشون جذاب و مناسب باشه🤝 ⠇ 🧬 ══════════════ ⠇ @Eema_ennea
• کلاس تابستانی پیشنهادی برای انیاگرام این افراد به آرامش و هماهنگی اهمیت می‌دن. کلاس‌های یوگا، مدیتیشن یا مهارت‌های ارتباطی می‌تونه براشون جذاب باشه💆🏻 ⠇ 🧬 ══════════════ ⠇ @Eema_ennea
• داستان عاقبت پارت صد و شصت و ششم: بعد از پایان سخنان شارلوت، هیئت مدیره و سرمایه‌گذاران هایر اسپورت با تحسین سرهای‌شان را تکان دادند و همان موقع آقای دونالد پوشه قرارداد را بالا آورد. پوشه‌ای آبی رنگ که نواری نقره‌ای رویش پاپیون بسته شده بود. شارلوت با نگاه به لبخند مدیسون، نفس عمیقی کشید و سرِ جایش برگشت. درست در همین نقطه، مایکل گلویش را صاف کرد و گفت:«آقایان محترم!» صدایش آن‌قدر رسا و گیرا بود، که همهٔ سرها سمت او برگشت! با لبخند هوشمندانه‌ای ادامه داد:«حتما همگی‌تون بنده رو می‌شناسید! مایکل شپارد هستم. کارشناس و مشاور حوزه فروش . تبلیغات و البته صاحب ده‌ها جلد کتاب و برگزار کننده بزرگ‌ترین و پرمخاطب‌ترین سمینارها در این حوزه! تقریبا سال‌هاست که پروژه طولانی مدت با هیچ شرکتی نبستم و نهایتاً جلسات کوچینگ بوده اما مدتی قبل همه چیز تغییر کرد! چرا که من با برادر عزیزم، جناب نیکولاس پارکر، تک پسر آقای پارکر بزرگ آشنا شدم. ایده‌های جدید و انگیزه و توان بالای این جوان جدا من رو مبهوت و کاملا قانعم کرد باهاش قرارداد یک ساله ببندم! و الان افتخار می‌کنم که در کنارش به عنوان مشاور ایستادم!» @Eema_Ennea |
• داستان عاقبت پارت صد و شصت و هفتم: همه با تحسین به نیکولاس نگاه کردند که او جای تواضع، فخرفروشانه‌تر از پیش پاسخ‌شان را داد. آقای دونالد که از این شوآف بی‌ربط کلافه بود با غرولندی گفت:«احسنت آقای شپارد. اما دلیل حضورتون و مطرح کردن این حرف‌ها در این‌جا رو متوجه نمیشم!؟» مایکل لبخند رندانه دیگری زد و پاسخ داد:«آه استاد عزیز.. من شرمنده هستم که در محضر شما و در جلسه مهم عقد قراردادتون روده درازی کردم... اما مطلب مهمی بود که اگر حالا نمی‌گفتم، حتی یک دقیقه بعد برای بیانش دیر بود! من همون‌طور که مطلعید با دعوت آقازاده‌تون این‌جا هستم. بهتون جدا تبریک میگم! شما هم مثل جناب پارکر فرزند بسیار هوشمند و متخصصی دارید. از آشنایی با ایشون جدا خوشحال شدم. خلاصه عرض کنم، ما در دیدار قبلی جزئیات قرارداد شما با شرکت سرکار میلر رو از انواع زوایا بررسی کردیم، و این رو کاملا دلسوزانه و با توجه به سابقه چندین سالهٔ خودم عرض می‌کنم، عقد این قرارداد برای شرکت باسابقه و بزرگی و مثل هایراسپورت یک فاجعه است!» @Eema_Ennea |
• داستان عاقبت پارت صد و شصت و هشتم: با اتمام جمله او، رنگ از رخ شارلوت پرید. یک آن سرش گیج رفت و احساس کرد همین حالاست که روح از تنش بیرون کشیده شود... بغض سنگینش را قورت داد و وقتی با نگاه به چهره مدیسون جای اطمینان، وحشت دید، باز فرو ریخت. به سختی دستش را سمت ماگ آبمیوهٔ روی میز برد و سعی کرد دو جرعه فرو دهد تا شاید حالش سر جا بیاید. وکیل عصبی ‌و حیران، تند تند در برگه‌هایش دنبال چیزی می‌گشت تا جلوی مایکل را بگیرد. بین همان استیصال، آقای دونالد گفت:«من خودم به خوبی می‌دونم چه تصمیمی برای شرکتم بگیرم و تمامی جوانب کار رو سنجیدم. خوشبختانه سرمایه گذاران شرکت هم با شنیدن صحبت‌های سرکار خانم میلر، به شگفت اومدن! پس دیگه هیچ صحبتی باقی نمی‌مونه آقای شپارد.» در آن لحظه نیکولاس پوزخندی زد. یک تای ابرویش را بالا انداخت و گفت:«دوران پدر خوندگی شما گذشته آقای دونالد. شارلوت کوچولو بزرگ شده و دیگه لازم نیست بهش انعام بدید! داریم درباره یک تصمیم بزرگ، برای یک مجموعه بزرگ صحبت می‌کنیم!» @Eema_Ennea |
• داستان عاقبت پارت صد و شصت و نهم: شارلوت آب دهانش را به سختی فرو داد. نیکولاس چه طور توانست آن حرف‌ها را بزند؟ مگر یک انسان چقدر.. چقدر می‌تواند بد، کثیف، خبیث، بله خبیث باشد! با تمام وجود تلاش می‌کرد اشک در چشمانش ندود. چند بار نفس عمیق کشید. مدیسون دستش را از زیر میز فشرد. لرزش فکّ‌اش نه از سر گریه، از حرص این بود که کلمات درخوری برای پاسخی کوبنده به نیکولاس نمی‌یافت! در همان لحظات آقای دونالد کاملا هیستریک قهقهه زد. خودکارش را سه بار روی میز کوبید و گفت:«ترجیحم کار با شرکتیه که سال‌هاست داره کاملا اختصاصی در حوزه نیاز من فعالیت می‌کنه! نه یه شرکت واردات که دو هفته است تأسیس شده و کله گنده‌اش یه بازاریاب هرمیه!» دستی به صورت خالی از ریش‌اش کشید و با نگاه نافذی گفت:«بیرون آقایون. بیرون!» @Eema_Ennea |
• داستان عاقبت پارت صد و هفتادم: با بیرون رفتن آن‌ها، آقای دونالد بار دیگر قرارداد را با لبخندی روی میز گذاشت. محکم امضا زد و دو دستی تقدیم شارلوت کرد. شارلوت همان‌طور که تازه ریتم نفس‌هایش منظم شده بود، با لبخندی زورکی قرارداد را گرفت و مقابل خود گذاشت. تمام تلاشش را کرد که دستش نلزرد. دوست داشت زیباترین امضای عمرش را پای آن قرارداد بزند. دیشب بارها و بارها تمرینش کرده بود! چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. خودنویس گران قیمت را روی کاغذ گلاسه گذاشت و فامیلش را به زیباترین شکل در برگه نوشت! تمام افراد حاضر در جلسه، به افتخار انعقاد این قرارداد، دست زدند و از جا برخواستند. البته جز دو نفر پیر خرفت که همچنان با این تصمیم آقای دونالد در تعارض بودند و به ضرر شرکت می‌دانستندش! @Eema_Ennea |
• داستان عاقبت پارت صد و هفتاد و یکم: آقای دونالد دست او را به گرمی فشرد و قرارداد را هم در دست دیگرشان گرفتند. مشاوران هر دو و اعضای هیئت مدیره هم دو طرف آن‌ها بصورت هلالی ایستادند و منشی، تند تند چندتا عکس گرفت. شارلوت نفس عمیقی کشید. این پایان نه، تازه شروع یک مسیر حرفه‌ای و پر اضطراب بود! همه کم کم اتاق را ترک کردند. حالا او با آقای دونالد تنها بود. ناگزیر اشک در چشمانش حلقه زد. آقای دونالد با اطمینان خاصی نگاهش کرد و گفت:«می‌دونم که تو از پسش بر میای دخترم! وگرنه هرگز نمیزاشتم این اتفاق بیافته. این تازه شروع مسیره، قول بده تا پایانش از هیچ چیز نترسی، باشه؟!» بالاخره یک قطره اشک از گونه شارلوت به پایین سر خورد. لب هایش را به هم فشرد و با اطمینان گفت:«حتما! حتما پدر!» پدر. چقدر این واژه ناآشنا را دوست داشت. آقای دونالد او را تا خروجی اتاق بدرقه کرد و سپس همان‌جا از منشی درخواست یک لیوان آب، برای قرص‌هایش کرد. @Eema_Ennea |
• داستان عاقبت پارت صد و هفتاد و دوم: شارلوت کتش را مرتب کرد. دکمه آسانسور را فشرد و دقایقی بعد، سوار آن شد. هنوز دو طبقه بیش‌تر پایین نرفته بود، که در آسانسور دوباره باز شد. یک تای ابرویش را بالا انداخت. خواست در آینه نگاه کند چه کسی پشت سرش ایستاده، که ناگهان دستی چشمانش را گرفت. آب دهانش را قورت داد. صدای هیس مانندی در گوشش گفت:«عاعا!» شارلوت همان طور که دسته کیفش را در مشت می‌فشرد گفت:«کی هستی عوضی؟ چی میخوای؟» - اومدم بهت تبریک بگم! شارلوت پوزخندی زد و حرصی گفت:«نیکولاس پارکر؟» - شیفتهٔ پیشرفتی، نه؟ جون کندن، دستور دادن، داد زدن، مدیریت و هیجان! @Eema_Ennea |
• داستان عاقبت پارت صد و هفتاد و سوم: سپس خنده‌ای کرد. - برنامه‌های زیادی برای هیجان‌انگیزتر کردن این مسیر برات دارم شار‌.لوت. می.لر! و دستش را از جلوی چشمان او برداشت. تمام قد پشت سرش ایستاد و لبخند پهن و وحشتناکی بر لب نشاند. شارلوت با دیدن تصویر او در آینه، این‌بار خودش چشمانش را بست. پوزخندی زد و گفت:«تو خیلی حقیری نیکولاس پارکر.. خیلی! یه بار زندگی‌تو مرور کن تا دقیقا متوجه‌اش بشی. میخوای با من بازی کنی؟ بکن. اصلا مگه کار دیگه‌ای بلدی؟ ولی در همین حین که تو داری بازی می‌کنی، من دارم با همه مشکلات، مسیر حرفه‌ایمو میرم!» در همان لحظه در آسانسور باز شد، شارلوت تنهٔ سنگینی به او زد و از کنارش گذشت. نیکولاس اما همان جا ماند. پوزخندی زد و دستی لای موهای تافت زدهٔ طلایی‌اش کشید. به دیوار آسانسور تکیه داد و با خود زمزمه کرد:«منم خیلی حرفه‌ای باهات بازی می‌کنم! بهت قول میدم. بالاخره اون بغضتو می‌شکنم و گریه‌هاتو می‌بینم شارلوت. اون‌جا دیگه بازی تمومه...» @Eema_Ennea |
• داستان عاقبت پارت صد و هفتاد و چهارم: شارلوت از آن روز، خودش را قوی‌تر از همیشه آماده کرد. اولین قدم، انتشار آگهی استخدام متخصص بود. روزانه ده‌ها جوان نخبه به شرکتش می‌آمدند و خودش شخصاً با آن‌ها مصاحبه می‌کرد. و البته! همچنان بی‌سرپرست بودن جزء موارد مورد نظرش بود! مدیسون هم از طرفی دیگر، یک سوله کمی دورتر از شهر را اجاره کرد. چون دیگر فضای شرکت برای کارشان کافی نبود و در واقع باید کارخانه تأسیس می‌شد! با مبلغ پیشی که شرکت هایراسپورت داده بود، رهن سوله و تکمیل تجهیزات آن به خوبی انجام شد. شارلوت آن روزها، بهترین روزهای عمرش را می‌گذراند. پر از تلاش و تکاپو... پر از امید... درایت و مدیریت! چند روز پیش اِما و فرزند کوچکش و البته لیسا! برای دیدنش به شرکت آمدند. شارلوت شیرینی‌های خامه‌ای را روی میز گذاشت و با اشتیاق همه چیز را برایشان توضیح داد. @Eema_Ennea |
• داستان عاقبت پارت صد و هفتاد و پنجم: لیسا بالاخره تصمیمش را گرفت و پیشنهاد بلند پروازانه‌اش را به زبان آورد! - خاله، من بارها سایت شرکتتون رو چک کردم، علی رغم ظاهر حرفه‌ای و خفنش، به نظرم در حقش اجحاف شده! خصوصاً این روزا که اسم شرکت بیش‌تر سر زبونا افتاده و قاعدتا بیش‌تر سرچ میشه! شارلوت ابرویی بالا انداخت و با خنده‌ای تحسین‌آمیز گفت:«خب؟!» لیسا لبخند گرمی بر لب نشاند و گفت:«خب من یه سئوکار نسبتا حرفه‌ای ام! همین حالا هم پروژه‌های خوب و زیادی‌ام کار کردم، ولی دنبال استخدامم! اگر بخواید می‌تونم هم سئو، و هم روابط عمومی سایت شرکت شما رو کاملا به دست بگیرم و با تضمین ارتقائش بدم!» شارلوت با حالت متعجب اما همچنان تحسین‌آمیز نگاهی به لیسا و سپس اما که ذوق آمیخته به خجالت در چهره‌اش بود انداخت و گفت:«ایول بهت! تا حالا اصلا به این فکر نکرده بودم!» @Eema_Ennea |
• داستان عاقبت پارت صد و هفتاد و ششم: لیسا با ذوق خندید و سرش را تکان داد. مدیسون همان‌طور که به شدت مشغول کار بود، از آن طرف اتاق عینکش را بالا داد و گفت:«پس باید هر چه زودتر یه سند استخدام هم برای خانم واتسون تدوین کنیم که سریع‌تر کارشونو شروع کنن و این فرصت از دست نره!» شارلوت هم با تکان سر و لبخندی گرم تأیید کرد. سپس دستان لیسا را در دست گرفت و گفت:«فردا ساعت هشت و نیم صبح برای بستن قراردادمون شرکت باش، اوکی؟ میگم مسئول سایت شرکت هم بیاد تا همین‌جا موارد لازم رو با هم هماهنگ کنید!» لیسا که ناخواسته‌ اشک در چشمانش حلقه زده بود، با ذوق پرسید:«یعنی این‌قدر بهم ایمان داری خاله؟ که از پسش بر میام؟!» شارلوت خنده‌ای کرد و پاسخ داد:«معلومه دختر! الان کل سایت شرکت منم یه نوجوون هم سن و سال خودت می‌گردونه! پسر مدیسون! پس تو چرا نتونی؟» @Eema_Ennea |
• داستان عاقبت پارت صد و هفتاد و هفتم: لیسا با شنیدن این حرف، چشمانش اندازه دو تا کاسه گشاد شد. تعجب و ذوقش در هم آمیخت و بیش‌تر مشتاق رسیدن فردا شد، چون غیر از قضیه قرارداد، می‌خواست آن نوجوان نابغه را هم هر چه زودتر ببیند! ساعت شش و نیم صبح فردا، لیسا ورزش سنگینش را تمام کرد و رفت حمام تا دوش بگیرد. سپس صبحانهٔ سبکی خورد و سراغ کمد لباس‌هایش رفت. یک ساعت تمام با خودش کلنجار رفت تا به این نتیجه برسد که کت و شلوار بپوشد یا کت و دامن و یا شومیز و شلوار یا یا یا... کت و دامن که خانمانه بود و حذف شد، کت و شلوار... نه! او یک نوجوان بود و باید سبک خودش را می‌داشت! ناگهان صدایی در مغزش گفت:«به نظرت چی برای یه پسر نوجوون نابغه جذاب‌تره؟!» @Eema_Ennea |
• داستان عاقبت پارت صد و هفتاد و هشتم: نگاهش بین لباس و شلوارهای فراوانی که در کمدش چیده شده بود چرخید. تنگ و گشاد، ساده و گلدار، مد و دِمده، رنگ‌های گرم یا ساده، که ناگهان خودش به خودش تشر زد:«یعنی چی که برای یه پسر جذاب‌تره؟ مگه من دارم برای اون میرم شرکت؟ نه! من برای بستن قرارداد خودم میرم! اون فقط داره میاد که با من هماهنگ بشه و اصلا اهمیتی نداره که از من خوشش بیاد یا چی... چون بهرحال مجبوره بعد از این باهام کار کنه!» سپس با حرص و اطمینان، شلوار بگ کتان مشکی‌اش را بیرون کشید. تیشرت سفید تترون دکمه‌داری را هم از کمد بیرون آورد. تیشرت را پوشید و اضافه‌اش را داخل شلوار کرد. موهایش را دم اسبی بست و دو طرهٔ لختش را از دو طرفی پیشانی آویزان کرد، جوری که روی صورتش می‌افتاد. @Eema_Ennea |
• داستان عاقبت پارت صد و هفتاد و نهم: نهایتاً ساعت مچی مشکی درشتش را انتخاب کرد و انداخت. و یک کتانی مینی‌مال سفید. یک دسته از موهایی که جلوی چشمش بود را پشت گوشش داد و در آینه نگاهی دیگر به خود انداخت. خط چشم مختصری را ضمیمهٔ ضدآفتاب بدون رنگش کرد. رضایت آمیز بود. بند کیف لپ‌تاپ دوشی‌ را روی شانه انداخت و تاکسی اینترنتی گرفت. ادکلن گرم تلخش را به دو طرف گردن و سپس مچ دستش اسپری کرد و دو دستش را به هم مالید. بالاخره از اتاقش که انگار در آن بمب ترکانده بودند، بیرون رفت. بابا نبود ‌و مامان و بقیه هم طبق معمول خوابِ خوابِ خواب بودند... @Eema_Ennea |