eitaa logo
ایما | شخصیت شناسی MBTI
32هزار دنبال‌کننده
9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
18 فایل
سفری عمیق به دنیای درون! اینجا پیچیدگی های شخصیتِ خودت و اطرفیانت رو درک میکنی🌱 . . هرسوال یاابهامی که داری ازم بپرس👇🏻 @Admin_Sobh
مشاهده در ایتا
دانلود
⊹ زندگی با ـها °•این داستان: ماجراجویی در مدرسه🏫•° |بخش اول| پرتوهای نارنجی رنگ نور خورشید از باریکه‌ی میان دو پرده‌ به کلاس میتابید. او چشمانش را بسته و غرق در فکر بود. تصور نمیکرد به این زودی تصمیمش را عملی کند. البته جای تعجب نداشت. کسی که در دل تاریکی در جنگل قدم زده، یک شب را به تنهایی کنار دریا مانده و کوهی که همه میگفتند جن‌زده و جاده اش صعب العبور است را به تنهایی پیموده بود، حال ماندن و پنهان شدن در مدرسه برای دو شبانه روز کار عجیبی به نظر نمیرسید. البته که کسی در پشت صحنه کمکش میکرد. چشمانش را آرام باز کرد و ساعتش را نگاه کرد. شش و سی دقیقه‌ی عصر بود. احساس گرسنگی میکرد. @Eema_MBTI |
۲۳ تیر ۱۴۰۲
ایما | شخصیت شناسی MBTI
⊹ زندگی با #INTP ـها °•این داستان: ماجراجویی در مدرسه🏫•° |بخش اول| پرتوهای نارنجی رنگ نور خورشید ا
⊹ زندگی با ـها °•این داستان: ماجراجویی در مدرسه🏫•° |بخش دوم| بی سر و صدا و با دقت از سر جایش بلند شد و به سمت کیفش رفت. سه بسته بیسکوییت، دو بطری آب، دو آبمیوه و ۲ کیک همراهش بود و از نظر خودش این آذوقه برای یک روز و نصفی در مدرسه ماندن کافی بود. آبمیوه‌ای برداشت و یکی از کیک ها را باز کرد. امیدوار بود صدای خش خش بسته‌بندی که در کلاس میپیچید به گوش سرایدار در آنطرف حیاط نرسد. آبمیوه و کیک را که خورد چشمهایش انگار تازه باز شدند. حال وقت تفریح بود. البته اول باید از شر لباس های زشت مدرسه خلاص میشد. او کاملا مجهز آمده بود. با لبخندی پیروزمندانه لباس‌هایش را عوض کرد و موبایلش هم از کیفش درآورد. اول صدایش را قطع کرد تا با زنگی ناگهانی سرش به باد نرود و بعد وارد فضای مجازی شد. در گروه دوستانه‌ی کلاس بچه ها داشتند در مورد امتحان شنبه و اینکه چقدر سخت خواهد بود صحبت میکردند؛ که ناگهان صحبت‌ها کشیده شد به اینکه کاش میشد شبی دور هم باشند و تا صبح به قول خودشان جشن بگیرند و صفا کنند. @Eema_MBTI |
۲۳ تیر ۱۴۰۲
ایما | شخصیت شناسی MBTI
⊹ زندگی با #INTP ـها °•این داستان: ماجراجویی در مدرسه🏫•° |بخش دوم| بی سر و صدا و با دقت از سر جایش
⊹ زندگی با ـها °•این داستان: ماجراجویی در مدرسه🏫•° |بخش سوم| همینطور حرف ها ادامه پیدا کرد و یکی از بچه ها به طنز گفت:[ تنها جایی که خانواده‌های ما اجازه میدن شبو بمونیم مدرسس. ] و سیل ایموجی خنده و قلب شکسته بود که در گروه ارسال میشد. اما همان فرد اینبار ویس گرفت و گفت:[ ولی راس راسی فک کنین یه شب تو مدرسه بمونیم. من بعضی وقتا که دارم میرم فکر میکنم نکنه یکی از بچه ها به هر دلیلی نره و خونه و تو مدرسه بمونه. خیلی عجیب میشه. ] بعضی ها خندیدند و گفتند مگه کسی عقلشو از دست داده اینکارو بکنه یا هرکی اینکارو بکنه بیکاره بابا کی حوصله داره علاوه بر صبح تا ظهر شبم اون زندانو تحمل کنه. اما در کنارش چند نفری هم گفتند چه خففننن خیلی باحالههه بیاید اینکارو بکنیم یه بار. و لعیا...دختری که حرف همکلاسی‌اش را عملی کرده بود، مثل همیشه فقط نظاره‌گر پیام‌های آنها بود. تصمیم گرفت مدرکی از اینجا بودنش داشته باشد. شاید بعدا دلش خواست به کسی ثابت کند اینکار را کرده. @Eema_MBTI |
۲۳ تیر ۱۴۰۲
ایما | شخصیت شناسی MBTI
⊹ زندگی با #INTP ـها °•این داستان: ماجراجویی در مدرسه🏫•° |بخش سوم| همینطور حرف ها ادامه پیدا کرد و
⊹ زندگی با ـها °•این داستان: ماجراجویی در مدرسه🏫•° |بخش چهارم| پس دوربین موبایلش را باز کرد و اول خودش را با پشت صحنه‌ی تخته کلاس که به علت غروب و تاریکی نسبی هوا محو افتاده بود نشان داد. بعد راه افتاد داخل بقیه کلاس ها و همه جا را گشت و نگاه کرد. انگار در شب و در سکوت مدرسه جذاب‌تر از روز بود. همان موقع صدای زنگ در حیاط را شنید و سریع ویدیو را قطع کرد. به کلاس خودشان برگشت و به سمت پنجره رفت. از گوشه‌ی پرده بیرون را نگاه کرد. مرد سرایدار را دید که به طرف در رفت و آن را باز کرد. ماشینی وارد حیاط شد. انگار مهمان داشتند. راننده‌ی ماشین یک زن بود و در کنارش یک دختر که به نظر همسن و سال خودش بود نشسته بود. ماشین را در زیر سایبان جلوی در پارک کردند و پیاده شدند. مرد با دختر و زنِ راننده دست داد و آنها را در آغوش گرفت. در ذهن لعیا آمد حتما خواهرش بوده که اینگونه صمیمی با او رفتار کرده چون او مردی بسیار مقید بود. @Eema_MBTI |
۲۳ تیر ۱۴۰۲
ایما | شخصیت شناسی MBTI
⊹ زندگی با #INTP ـها °•این داستان: ماجراجویی در مدرسه🏫•° |بخش چهارم| پس دوربین موبایلش را باز کرد
⊹ زندگی با ـها °•این داستان: ماجراجویی در مدرسه🏫•° |بخش پنجم| وقتی آنها را به سمت خانه راهنمایی میکرد، هنگام رفتن دخترک مهمان یک لحظه نگاهش را به سمت ساختمان مدرسه بالا آورد. لعیا سریع خودش را کنار کشید تا دیده نشود اما نمیدانست که موفق شده است یا نه. اگر او به کسی میگفت و حرف به گوش کارکنان مدرسه میرسید باید تا آخرِ سالِ کنکور سیل سرکوفت ها را از طرف خانواده و ناظمان دریافت میکرد. بعد از گذشت چند دقیقه دوباره از گوشه‌ی پنجره اینبار با احتیاط بیشتر حیاط را نگاه کرد. انگار رفته بودند. حالا که به این مرحله رسیده بود شاید کمی حوصله اش سر رفته بود. زمانی که با ۱۳ سال سن در جنگل قدم زده بود هیجانش انقدر بالا بود که تا دو ساعت بعد از بازگشت به خانه هنوز قلبش پر شتاب میتپید یا حتی زمانی که شب را کنار دریا مانده بود استرس بالا آمدن آب یا تاریکی وهم آور دریا آدرنالین خونش را بالا برده بود و وقتی آن جاده‌ی صعب العبور را پیموده بود حسی مانند قهرمان ها داشت. اما ماندن در مدرسه کم کم داشت جذابیت خود را از دست میداد. @Eema_MBTI |
۲۳ تیر ۱۴۰۲
آدما رو از خودشونم بهتر بشناس😌 تو این کانال یادت میدیم چطور تو ذهن "آدما" و همین طور "خودتو" ببینی،🤩 بفهمی از چیا خوششون میاد😌 از چه چیزایی متنفرن🤢 و حرف خودتو به کرسی بشونی🤤 . 👈🏻بزرگ ترین مجموعه آموزش شخصیت‌شناسی| کلیک کنید👉🏻 .
۲۳ تیر ۱۴۰۲
ایما | شخصیت شناسی MBTI
⊹ زندگی با #INTP ـها °•این داستان: ماجراجویی در مدرسه🏫•° |بخش پنجم| وقتی آنها را به سمت خانه راهنم
⊹ زندگی با ـها °•این داستان: ماجراجویی در مدرسه🏫•° |بخش ششم| شاید کمی پشیمان شده بود. اینکه از الان تا ۲۴ ساعت دیگر که میخواست اینجا را ترک کند چگونه خود را سرگرم کند معضلی بود که باید راهی برای آن می‌یافت. در برنامه‌ای که ریخته بود ساعتها انقدر کش دار نبودند. اول محض احتیاط در را بست و فعلا تصمیم گرفت برای شروع قسمت جدیدی از سریال ترسناکش را ببیند. سریال درباره‌ی خانواده ای بود که یک خانه‌ی متروکه را خریده بودند و با وجود اینکه هیچ کدام به وجود موجودات ماوراء الطبیعی باور نداشتند اما اتفاقات عجیبی که برایشان می افتاد و صداهایی که میشنیدند روز به روز آنها رو مشکوک تر کرده بود. گاهی میشد که یکی از فرزندان خانواده صدای مادرش را میشنید که او را صدا میکند اما وقتی به سمت مادرش میرفت او میگفت همچین کاری نکرده و با او کاری ندارد. او عاشق این گونه سریال های رمز آلود و ترسناک بود. در سریالش غرق شده بود. درست در لحظه‌ی حساسی که فرزند بزرگ خانواده قرار بود یکی از جن ها را ببیند صدای گفت و گو و خنده‌ای در راهرو ها پیچید. @Eema_MBTI |
۲۳ تیر ۱۴۰۲
ایما | شخصیت شناسی MBTI
⊹ زندگی با #INTP ـها °•این داستان: ماجراجویی در مدرسه🏫•° |بخش ششم| شاید کمی پشیمان شده بود. اینکه
⊹ زندگی با ـها °•این داستان: ماجراجویی در مدرسه🏫•° |بخش هفتم| اول به خاطر جوی که در آن غرق شده بود کمی جا خورد اما با کمی دقت متوجه شد که صدای دختر سرایدار و دختری دیگر که حتما همان مهمانشان بود است. وقتی میخواست این کار را انجام دهد ساعتها درباره‌ی اتفاقات متفاوتی که ممکن بود برایش پیش بی‌آید فکر کرده بود و تقریبا برای همه‌ی آنها راه حلی پیدا کرده بود. البته شانس با او یار بود که دوربین مدار بسته‌ی مدرسه از اول بهار کار نمیکرد و حتی مسئولیت نظافت کلاس ها را جدیدا به خود دانش آموزان داده بودند. چون مستخدم مدرسه پایش شکینه بود و تا یک ماه نمیتوانست بیاید. او احتمال اینکه کسی وارد ساختمان شود و در کلاس ها سرکشی کند را داده بود اما در ذهنش وقتی این اتفاق افتاده بود او آن شخص را بیرون ساختمان دیده بود و تا رسیدن او به طبقه‌ی سوم فرصت کافی برای پنهان کردن خود و وسایلش داشت اما حالا، صدای آن دو دختر نوجووان در نزدیک ترین حالت ممکن یعنی درست در همین طبقه به گوش میرسید. @Eema_MBTI |
۲۳ تیر ۱۴۰۲
ایما | شخصیت شناسی MBTI
⊹ زندگی با #INTP ـها °•این داستان: ماجراجویی در مدرسه🏫•° |بخش هفتم| اول به خاطر جوی که در آن غرق ش
⊹ زندگی با ـها °•این داستان: ماجراجویی در مدرسه🏫•° |بخش هشتم| صدای آنها چند لحظه یکبار دور و سپس نزدیک میشد و او از بلندی صدا و حرف هایشان فهمیده بود دارند کلاس ها را نگاه میکنند. سریع اولین کاری که کرد وسایلش را در زیر میز مخفی کرد و بعد خودش به سمت کنج گوشه‌ی کلاس که در جلوی آن سطل زباله قرار میگرفت دوید. اینبار را بیخیال دست زدن به آن با دستمال کاغذی شد و آن را سریع کنار زد و در کنج دیوار مخفی شد. صدای دختر ها هر لحظه نزدیکتر میشد و درست در لحظه‌ی آخری که میخواستند در کلاس را باز کنند او سطل را جلوی خودش کشید. دختر ها انگار که صدایی شنیده باشند لحظه ای مکث کردند. دختر سرایدار که همکلاسی لعیا بود او میدانست نامش ساره است به دختر همراهش گفت:[چیزی نیست بابا حتما باز بچه ها پنجره ها رو نبستن. صدای باده.] دخترک مهمان به حرف دختر دایی‌اش اعتماد کرد و در را باز کرد. @Eema_MBTI |
۲۳ تیر ۱۴۰۲
ایما | شخصیت شناسی MBTI
⊹ زندگی با #INTP ـها °•این داستان: ماجراجویی در مدرسه🏫•° |بخش هشتم| صدای آنها چند لحظه یکبار دور و
⊹ زندگی با ـها °•این داستان: ماجراجویی در مدرسه🏫•° |بخش نهم| خورشید غروب کرده بود و حالا آسمان به رنگ طوسی_آبی درآمده بود و تنها چیزی که کلاس را کمی روشن میکرد، همان رنگ آسمان بود و بس. دختر ها وارد کلاس شدند و او بیشتر در کنج فرو رفت. دلش میخواست جذب دیوار شود تا او را نبینند. لعیا آنها را میدید که به سمت پنجره ها میروند. ساره در حالی که به منظره‌ی روبه‌رویش خیره شده بود خطاب به دختر همراهش گفت:[میدونی آذین، ویویی که این کلاس عصر به بعد نشون میده رو خیلی دوس دارم. درسته که کلاس خودمونه. یعنی از صبح تا بعد از ظهر توشم اما خب حسی که ساعت ۶ به بعد بهم میده خیلی فرق داره. ببین از اینجا میشه چراغ کل خونه های دور و اطرافو دید و اگه یه کم چشاتو ریز کنی پشتشون چند تا کوه هم میبینی.] کمی مکث کرد و سوالی گفت:[دیدی؟] دخترک مهمان که ساره او را آذین نامیده بود سرش را تکان داد و هوم زیر لبی گفت. @Eema_MBTI |
۲۳ تیر ۱۴۰۲
ایما | شخصیت شناسی MBTI
⊹ زندگی با #INTP ـها °•این داستان: ماجراجویی در مدرسه🏫•° |بخش نهم| خورشید غروب کرده بود و حالا آسم
⊹ زندگی با ـها °•این داستان: ماجراجویی در مدرسه🏫•° |بخش دهم| چند لحظه بعد نگاهی به ساره انداخت و لب هایش را با حالتی که انگار در گفتن چیزی تردید داشت، زیر دندان هایش برد، اما بالاخره دهان باز کرد:[ساره راستش یه چیزی هست که ذهنمو درگیر کرده.....ما که از ماشین پیاده شدیم من احساس کردم یکی داره نگاهمون میکنه. سرمو که آوردم بالا یه چیزی از گوشه‌ی اون پنجره تکون خورد. این مدرستون احیانا شبح نداره؟] ساره خندید :[نه بابا شبح کجا بود. اشتباه دیدی حتما والا ما که این همه سال اینجا زندگی میکنیم چیزی نشنیدیم. فقط میدونم یه اتاق هست تو زیر زمین، بغل نمازخونه که درش چند ساله بستست. اما علتشو نمیدونم. ولی مطمئن باش اونجاهم چیزی نیست بابا. من که اصلا به اینجور چیزا اعتقاد ندارم.] آذین زیر لب باشه ای گفت اما معلوم بود هنوز ته دلش به حرفهای دختر دایی‌اش شک دارد. @Eema_MBTI |
۲۳ تیر ۱۴۰۲