علامه امینی رحمة الله علیه:
در روز عاشورا صدقه بندازید زیرا قلب امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در فشار است .
نکته روز:
اگر میخواهید محبت بین شوهر و یا زنتون بیشتر بشه سوره مزمل رو بر یک شربت مثل شربت زعفران یا هر شربت شیرین دیگه بخونید و از اون میل کنید
اونهایی که فکر میکنند بختشون بسته شده هفت روز روزه بگیرند و بعد از هر نماز پنج گانه صبح و ظهر و عصر و مغرب و عشا ، ١٢۵ بار ذکر یا فتاح بگن ان شاالله بختشون باز میشه
سند:
خواص الآیات صفحه ٧٧
فضائل علوی:
حد شجاعت امیرالمومنین علی ع:
در ماجراى هجرت پیامبر(ص) از مکه به مدینه و خوابیدن على(ع) در بستر آن حضرت ـ که نشانگر قوت قلب و دلاورى بى نظیر على(ع) است ـ نقل شده است که وقتى مشرکان شبانه به خانه پیامبر(ص) هجوم بردند و حضرت على(ع) را در بستر دیدند و فهمیدند که پیامبر(ص) هجرت نموده است, ابوجهل با تعبیرات زشتى على(ع) را تحقیر کرد و به استهزا گرفت. اما حضرت على(ع) پاسخ او را با کمال صلابت و شهامت داد و فرمود: ((بل الله اعطانى من القوه ما لو قسم على جمیع ضعفإ الدنیإ لصاروا به إقویإ, و من الشجاعه ما لو قسم على جمیع جبنإ الدنیا لصاروا به شجعانا. ))(12)
خداوند نیرویى به من داده که اگر آن را بین همه ناتوانان دنیا تقسیم کنند, همه آنها نیرومند مى شوند, و شجاعتى به من عطا کرده که اگر آن را بین همه ترسویان دنیا تقسیم کنند, همه آنها شجاع خواهند شد.
نکته مهدوی:
یه راه بگم برای نزدیک شدن به امام زمان عج
هر روز یک عمل انجام بدید و ثواب اونو تقدیم به مادر امام زمان عج کنید
قطعا امام زمان عج برای سلامتی ما دعا خواهند کرد و مادر اگر از فرزند بخواد که مشکل ما رو حل کنه قطعا امام زمان عج حرف مادر رو میپذیرند
سلام به امام زمان عج فراموش نشه
السلام علیک یا بقیة الله الاعظم روحی و ارواح العالمین له الفدا
⭕️ ما نذر روزانه مون برای ظهور رو پیوند میزنیم سلامتی قلب مبارک امام زمان عج
هر کی میخواد به این جمع بزرگ بپیونده و اسمش تو لیست باشگاه امام زمانی ها نوشته بشه
بسم الله
https://ppng.ir/d/3VxA
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گاهی روضه را باید اینطور شنید!😭
#مردم_مظلوم_غزه
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#لبیک_یا_صاحب_الزمان
#آنتی_فتنه
#کنفرانس_بصیرتی
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━━━
لطفا عضو بشید :
Eitaa.com/efshagari57
ندای بای ذنبِِ قتلت کماکان در عالم طنن انداز هست...
با فلسطین نیستی هیئت نـرو شبها بخـواب
دم مزن از طـفل شش ماهه نـگـو جانم رباب
#آنتی_فتنه
#کنفرانس_بصیرتی
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━━━
لطفا عضو بشید :
Eitaa.com/efshagari57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 دلیل هجمههای اخیر به آیت الله میرباقری مشخص شد
#آنتی_فتنه
#کنفرانس_بصیرتی
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━━━
لطفا عضو بشید :
Eitaa.com/efshagari57
📚#تنها_میان_داعش
📖 #قسمت_پانزدهم
1⃣5⃣
ظاهراً خمپاره ای خانه همسایه را با خاک یکی کرده و این فقط گرد و غبارش بود که خانه ما را پُر کرد. ناله ای از حیاط کناری شنیده میشد، زن عمو پابرهنه از اتاق بیرون دوید تا کمکشان کند و من تا خواستم بلند شوم صدای پیامک گوشی دلم را به زمین کوبید. نگاهم پیش از دستم به سمت گوشی کشیده شد، قلبم به انتظار خبری از تپش افتاد و با چشمان پریشانم دیدم حیدر پیامی فرستاده است. نبض نفس هایم به تندی میزد و دستانم طوری می لرزید که باز کردن پیامش جانم را گرفت و او تنها یک جمله نوشته بود :
»نرجس نمیتونم جواب بدم.«
نه فقط دست و دلم که نگاهم می لرزید و هنوز گیج پیامش بودم که پیامی دیگر رسید :
»میتونی کمکم کنی نرجس؟«
ناله همسایه و همهمه مردم گوشم را کر کرده
و باورم نمیشد حیدر هنوز نفس میکشد و حالا از من کمک میخواهد که با همه احساس پریشانی ام به سمتش پر کشیدم :
»جانم؟«
حدود هشتاد روز بود نگاه عاشقش را ندیده بودم، چهل شب بیشتر میشد که لحن گرمش را نشنیده بودم و اشتیاقم برای چشیدن این فرصت عاشقانه در یک جمله جا نمیشد که با کلماتم به نفس نفس افتادم :
»حیدر حالت خوبه؟ کجایی؟ چرا تلفن رو جواب نمیدی؟«
انگشتانم برای نوشتن روی گوشی می دوید و چشمانم از شدت اشتیاق طوری می بارید که نگاهم از آب پُر شده و به سختی می دیدم. دیگر همه رنج ها فراموشم شده و فقط میخواستم با همه هستی ام به فدای حیدر شوم که پیام داد :
»من خودم رو تا نزدیک آمرلی رسوندم، ولی دیگه نمیتونم!«
نگاهم تا آخر پیامش نرسیده، دلم برای رفتن
سینه سپر کرد و او بلافاصله نوشت :
»نرجس! من فقط به تو اعتماد دارم! داعش خیلی ها رو خریده.«
پیامش دلم را خالی کرد و جان حیدرم در میان بود که مردانه پاسخ دادم :
»من میام حیدر! فقط بگو کجایی؟«
که صدای زهرا دلم را از هوای حیدر بیرون کشید :
»یه ساعت تا نماز مونده، نمیخوابی؟« نمیخواستم نگرانشان کنم که گوشی را میان مشتم پنهان کردم، با پشت دستم اشکم را پاک کردم و پیش از آنکه حرفی بزنم دوباره گوشی در دستم لرزید.
دلم پیش اضطرار حیدر بود، باید زودتر پیامش را می خواندم و زهرا تازه میخواست درددل کند که به در تکیه زد و مظلومانه زمزمه کرد :
»ام جعفر و بچه اش شهید شدن!«
خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. صورت ام جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان می گرفت و یادم نمیرفت عباس تنها چند دقیقه پیش از شهادتش شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد. مصیبت مظلومانه همسایه ای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را
از درد پُر کرد، اما جان حیدر در خطر بود و بیتاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد. در تاریکی صورتش را نمی دیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمیشد، می لرزید و بی مقدمه شروع کرد:
»نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن سیدعلی خامنه ای گفته آمرلی باید آزاد بشه و حاج قاسم دستور شروع عملیات رو داده!«
غم ام جعفر و شعف این خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید :
»بلاخره حیدر هم برمیگرده!«
و همین حال حیدر شیشه شکیبایی ام را شکسته بود که با نگاهم التماسشان میکردم تنهایم بگذارند. زهرا متوجه پریشانی ام شد، زینب را با خودش برد و من با بی قراری پیام حیدر را خواندم :
»پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.« زمینهای کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد :
»نرجس! نمیدونم تا صبح زنده میمونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازه ام کجاست.«
و همین جمله از زندگی سیرم کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جملاتم به فدایش رفتم :
»حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!« تاریکی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانک داعش پای رفتنم را میبست و زندگی حیدر به همین
رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشه ای بود که می توانستم برای حیدر ببرم. نباید دل زن عمو و دخترعموها را خالی میکردم، بی سر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست. در این تاریکی نزدیک سحر با خائنینی که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی میشد اعتماد کنم؟ قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم. پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبه ای پنهان کرده بودم و حالا همین نارنجک می توانست دست تنهای دلم را بگیرد.
👇
شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستی ام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمیشد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم. در گرمای نیمه شب تابستان آمرلی، تنم از ترس می لرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به خدا سپردم و از خلوت خانه دل کندم. تاریکی شهری که پس از هشتاد روز جنگ، یک چراغ روشن به ستون هایش نمانده و تلی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را می ترساند و فقط از امام مجتبی (ع) تمنا میکردم به اینهمه تنهایی ام رحم کند. با هر قدم حسرت حضور عباس و عمو آتشم میزد که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی عشقم یکتنه از شهر خارج میشدم. هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلوله ای هم شنیده نمیشد و همین سکوت از هر صدایی ترسناکتر بود. اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردی از درگیری نبود و می ترسیدم خبر زینب هم شایعه جاسوسان داعش باشد. از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشت های کشاورزی نمیشد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه میکردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده میشد. وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را می لرزاند و دلم میخواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای اذان صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به نماز ایستادم.
می ترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که نمازم را به سرعت تمام کردم و با وحشتی که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم. پارس سگی از دور به گوشم سیلی میزد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را میگرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم. حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و عشقم در حصار همین خانه بود که قدم هایم بی اختیار دوید و با گریه به خدا التماس میکردم هنوز نفسی برایش مانده باشد. به تمنای دیدار عزیزدلم قدم های مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر میزد که صدایی غریبه قلبم را شکافت:
»بلاخره با پای خودت اومدی!«
ادامه دارد...
✍ #ف_ولی_نژاد
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━━━
لطفا عضو بشید :
Eitaa.com/efshagari57
این روزها برای بچه های جبهه انقلابی داره سخت میگذره
خیلی ها خیال میکنند دیگه تموم شد و بیچاره شدیم و این حرفا
خیلی ها هم ناامید شدن و تا یه خبری میشنوند که باب میلشون نیست ،حس میکنند دنیا به آخر رسیده
البته این نگرانی خوبه
اینکه بچه انقلابی برای آینده انقلاب نگران باشه بد نیست ولی ما باید به شرایط جدید به نگاه یک فرصت نگاه کنیم
مثل فتنه ۸۸ که خیلی ها نگران سقوط انقلاب بودن
ولی در دل اون رویشهایی دیدیم که به آینده انقلاب امیدوارتر شدیم