رمان #بفض_محیا
قسمت هشتادم
گردنبند "ون یکاد" زیبایی کفه دستم بود...
لبخندي زد...
- فکر کنم،کمکت کنه...
براي بار اول پیش قدم شدم براي گرفتن دستش...
دستش را گرفتم و. را باز کردم...
" ون یکاد" را کف دستش گذاشتم...
نمی خواستم اصلا هیچ نشانی داشته باشم از او...
- ممنون نیازي به ترحم ندارم...
خیره شد در چشمانم...
رنگ نگاهش خشم بود...
- این ترحم نبود...
دستی تکان دادم...
- ترحم،حمایت یا هر چیز دیگر...
صورتم را نزدیک بردم...
- قبلا هم گفتم نمی خوام هیچ نشونی ازتون باشه تو زندگیم...
همون شناسنامه ي لعنتی که سیاه کردید کافیه...
خدا نگه دار...
و پیاده شدم و در را بستم...
و سنگینی نگاه ماتش را حس می کردم پشت سرم...
نفس عمیقی کشیدم و به ساختمان دانشگاه خیره شدم...
" مجتمع دانشگاهی ولی عصر"...
بسم الهی گفتم و وارد شدم...
هر کس مشغول کاري بود ولی...
اکثرا استرس را می شد از نگاهاشون خواند...
صلواتی فرستادم و وارد شدم...
چه خوب که اصلا استرس نداشتم...
بروي صندلی نشستم و وقتی برگه ها را دادندبا آرامش کامل پاسخ دادم...
از جلسه که بیرون آمدم،انگار بار سنگینی از روي دوشم برداشته شده بود...خوشحال بودم اندازه
تمام غم هایم...
خوشحال بودم ...
انقدر با اطمینان به تمام سئواالت پاسخ داده بودم...
که انگار اصلا تردیدي نداشتم...
موبایلم را از کیفم بیرون اوردم یه تماس از مینا داشتم...
لبخندي زدم...
مثل اینکه اوهم کنکورش را داده بود...
همین که آمدم شماره اش را بگیرم،خودش زنگ زد...
دکمه تماس را زدم و صداي جیغ خوشحالش از آن طرف خط داشت کرم میکرد...
- وااااي عالی بود محیا عااالی...
اول سلام خانوم مؤدب...
چشم غره اش را از پشت تلفن هم می توانستم حدس بزنم...
- سلام خانوم خانوما،چه جوري دادي؟ از یادآوریش لبخند به لبم آمد...
- عالی بود مینا...
انگار که او هم انرژي گرفته باشد...
- حالا با یه برنامه توپ چجوري؟...
لبم را جلو دادم...
- الان که خسته ام اما عصري پایه ام...
بلند خندید...
- اوه ادبیات تکامل یافتتو بخورم...
کمال همنشینیه دیگه چه میشه کرد...
- خوبه ماشاالله چه با استعدادي...
خندیدم...
- برو...
عصر میبینمت پرو...
- فعلا...
- فعلا خداحافظ...
دست بلند کردم براي تاکسی،اصلا حوصله یه تیکه رفتن نداشتم...
سمند زردي جلو پایم ترمز کرد،کمی دولا شدم...
- پیروزي...
راننده عاقله مردي بود...
بیست تومان دخترم...
کمی براي این مسافت زیاد بود...
اما حوصله چانه زدن نداشتم،سري تکان دادم و سوار شدم...
یه خانه که رسیدم درزدم...
نعیم در را باز کرد...
- به به دختر عموي نازنینم،چه خبرا؟...
- سلامتی پسر عمو...
برو عقب که عجیب گشنمه...
کنار رفت و تعظیمی کرد...
- بفرمایید خانوم خانوما...
داخل شدم...
عمه و مادر و زن عمونشسته بودندو نگرانی در نگاهشان موج میزد...
سلامی کردم...
جوابم را دادند و عمه رویم را بوسید...
- چه خبر عزیز چجوري بود امتحان؟!...
میدونم کمه اما شرمنده ي تک تکتونم -خودش را جمع و جور کرد ...
ادامه دارد...
💖 🧚♀●◐○❀