eitaa logo
پیروان امام خامنه ای 🇮🇷
2.2هزار دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
20.2هزار ویدیو
18 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫 ⭕️ ⭕️ 👈قسمت 8⃣4⃣ جعفر دستهای زینب رادردستش گرفت وناخن های کمبودش را بوسید.دودکتر آنجاایستاده بودند. ازیکی ازدکترها که سن و سالش بیشتر بود.پرسیدم :دخترم خیلی زجر کشیده ؟ او جواب داد:به خاطر جثه ضعیفش ،با همون گره اول خفه شده وبه شهادت رسیده ،مطمئن باشید که به جز خفگی همون لحظات اول ،هیچ بلائی سردختر شما نیومده. دکترجوانتر ادامه داد:دختر شما سه شب پیش ،یعنی اولین شب مفقودشدنش به شهادت رسیده منافقین،زینب راباچادرش خفه کرده بودندکه عملانفرت خودشان راازدخترهای با حجاب نشان بدهند.چندنفرازآگاهی و سپاه آنجا بودند.آنهاازما خواستند که به خانه برگردیم و جنازه زینب برای انجام تحقیقات و تکمیل پرونده ،در پزشکی قانونی بماند.رئیس آگاهی به جعفرگفت:باید صبور باشید.ممکنه تحقیقات چندروزطول بکشه و تااون زمان باید منتظر بمانید.به سختی از زینب جدا شدم.دخترم درآن سردخانه سردوبی روح ماندومابه خانه برگشتیم. وقتی به خانه رسیدیم،درخانه باز بودن دوستان وهمسایگان درخانه مابودند،صدای صوت قرآن تا کوچه شنیده می شد.مادرم وسط اتاقی نشسته بودوشیون می کرد.زنهادورش حلقه زده بودند. شهلاوشهرام خودشان را توی بغل من انداختند. آنهاراآرام کردم وگفتم:زینب به آرزویش رسید.زینب دختراین دنیا نبود.دنیابرایش کوچیک بود.خودش گفت:خانه ام راساختم،باید بروم. شهلاوشهرام با ناباوری به من نگاه می کردند. مادرم نگران بود؛نگران ازاینکه شاید من شوکه یا افسرده و دیوانه شدم،اما من سالم بودم و سعی می کردم به خواست دخترم عمل کنم. خانه را مرتب کردم وسایل اضافی را جمع کردم. می خواستم مراسم سنگینی برای زینب بگیرم. جعفر نمی توانست من را درک کند،اما چیزی هم نمی گفت .از مهران خواستم هرطور شده خبر شهادت زینب را به مهری ومیناومهردادبرساند. پیدا کردن مهردادسخت بود.مهران به بیمارستان شرکت نفت آبادان تلفن کردوازدوستان مهری و مینا که آبادان بودندخواست تا به شوش بروند و بچه هاراپیدا کنندوخبر شهادت زینب را به آنها بدهند.دلم می خواست همه بچه ها در تشییع جنازه و خاک سپاری خواهرشان باشند.آقای حسینی در نماز جماعت ،خبر شهادت زینب را اعلام کردوگفت:زینب،دختر چهارده ساله دانش آموز،به خاطرعشقش به امام و انقلاب، مظلومانه به دست منافقین به شهادت رسید. بعداز این سخنرانی ،منافقین تلفنی و حتی با نامه آقای حسینی را تهدید کردند. چندین پلاکارد شهادت ازطرف سپاه و بسیج و بنیاد شهید و جامعه زنان و آموزش وپرورش آوردند وبه دیواره های خانه زدند. ادامه دارد....
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫 ⭕️ ⭕️ 👈قسمت 9⃣4⃣ هر روزتعدادی از شهدای فتح المبین رابه اصفهان می فرستادند.آقای حسینی از ما خواست که کمی صبر کنیم و زینب رایانه‌ای فتح المبین به خاک بسپاریم.من ازخدامی خواستم که دخترم بین شهدای جبهه و روی دست مردم تشییع شود.درآن چندروز که منتظر آمدن بچه ها و اجازه خاکسپاری زینب بودیم،چندین خانواده شهید که عزیزانشان به دست منافقین شهید شده بودند، برای دیدن ما آمدند؛مثل خانواده پیرمردبقالی که جرمش حمایت از جبهه بود عکس امام رادر دکانش زده بود.دیدن این خانواده ها موجب تسکین دل جعفربود،وقتی می دید که فقط ما قربانی جنایت های منافقین نبودیم و کسانی هستند که دردمارابفهمند،آرام میشد. عکس و وصیت نامه زینب را چاپ کردیم وبه کسانی که به دیدن ما می آمدند،می دادیم. شهلا و شهرام از مردم پذیرایی می کردند،همکلاسی های زینب و دوستانش هر روز به خانه ما می آمدند.زینب بین بچه های مدرسه و معلم هایش محبوبیت داشت .رفتنش دل همه را سوزاند. بعدا تماس مهران با بیمارستان شرکت نفت آبادان بین دخترهاغوغایی شده بود.خیلی از دوستهای میناومهری زینب را می شناختندوبه مهران قول دادند که بچه هارا پیدا کنند به اصفهان بفرستند. میناومهری از مخابرات به خانه دارابی تلفن کردند من پای تلفن رفتم .آنهاازپشت خط گریه می _ کردند.مینا می گفت :مامان آخه چطور؟چرا زینب شهیدشد؟ مهری هم که نگران من بود همه اش از حال من می پرسید.من فقط گفتم:زینب بازهم ازشما جلو زد.زینب همیشه بین شما اول بود. بچه ها به زحمت بلیط اتوبوس پیدا کردند آنها تمام راه را گریه کرده بودند تا به شاهین شهر رسیدند.مهران نتوانست مهردادراپیداکند.روز تشییع زینب،همه بودیم به جزمهرداد؛مهردادی که بین چهارتاخواهرش ،به زینب وابسته تر بود. مادرم دوروز قبل از تشییع زینب ،سراغ چمدان هایش رفت از داخل یک چمدان قدیمی کفن کربلایی آش رادرآورد؛کفنی که سی و پنج سال پیش که من نه ساله بودم از بین الحرمین خریده و همه دعاها روی آن نوشته بود .اوکفن را آورد و گفت:این کفن قسمت زینبه، زینبی که عاشق زین به باید توی پارچه ای پیچیده بشه که بوی کربلا رو می ده. صدوشصت شهید از شهدای فتح المبین رابه اصفهان آوردند.زینب هم به آنها اضافه شد.تمام مسیر خانه تا تکه شهدای اصفهان را شعار دادم و خواندن.اصلا گریه نمی کردم،فقط می خواندم شهیدان زنده اند،الله اکبر....به خون آغشته اند الله اکبر....مرگ بر منافق....روح منی خمینی،بت شکنی خمینی....می خواستم صدایم را همه بشنوند؛مخصوصامنافقین.بایدآنها می شنیدند که زینب تنها نیست ؛مادرش و سه خواهردیگرش مثل زینب هستند. وقتی در گلزار شهدا شروع به دفن شهدا کردند،باتعجب متوجه شدم که قبر زینب زیر یک درخت کاج روبروی قبر حمید یوسفیان است. تازه فهمیدم که تعبیر خواب مادر حمید چه بود؛آشنایی که صندوق صندوق میوه می آورد؛آن آشنا زینب بود.مادرم که درخت کاج رادید،به سینه اش کوفت و گفت: کبری به خداچندبارخواب دیدم که زینب دستم رو می گیره وزیردرخت کاج می بره. یک میوه کاج برداشتم.بایداین میوه را کنارهفت میوه ای که زینب جمع کرده بود می گذاشتم تا کامل شود. کسانی که برای تشییع آمده بودند،دور قبر زینب می آمدندوسوال می کردند؛این دختر کجا شهید شده؟توعملیات فتح المبین بوده؟ من هم با سربلندی جواب می دادم:به دست منافقین شهید شده.... ادامه دارد.....
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫 ⭕️ ⭕️ 👈قسمت 0⃣5⃣ روزی که زینب را در گلزار شهدا به خاک سپردم، انگار یک تکه از جگرم،انگار قلبم،آنجا زیر خاک رفت.آرزویم این بودکه همان جا بمانم وبه خانه برنگردم.امابه خودم و زینب قول داده بودم آن طور رفتار کنم که او می خواست.بعدازخاکسپاری خواب دیدم که زینب آمده وبه من می گوید: مامان ،غصه من رو نخوری.برای من گریه نکن،من حوزه نجف اشرف درس می خونم .آن شب توی خواب خیلی قشنگ شده بود .بعد از انقلاب تصمیم گرفته بود حوزه علمیه قم برود،حالا به حوزه نجف اشرف رفته بود. چندین روز پی درپی درخانه مراسم گرفتم.بعداز تعطیلات عید،مدارس باز شد.گروه، گروه دانش آموزان دبیرستان با مربی تربیتی و مدیر به خانه ما می آمدندودسته جمعی سرود می خواندند. بعضی ها شعر می خواندند.همه می دانستند که زینب در مدرسه کار فرهنگی و تربیتی می کرد. بچه های بسیج و سپاه چندین بار برای عرض تسلیت به خانه ما آمدند.بعضی از کسانی که به دیدن ما می آمدندوشناخت زیادی از زینب نداشتند،وقتی وصیت نامه اورا می خواندندوبا فعالیتهایش آشنا می شدند،باور نمی کردند که زینب، زمان شهادت فقط چهارده سال داشته است روی پلاکاردهاوپوسترهاووصیت نامه،همه جا نامش را زینب نوشتیم.خودش بارهاگفت : 《من میترا نیستم》.روی قبر هم نوشتیم زینب کمایی(میترا). یک روز یکی از دوستهای زینب به خانه ما آمد و با خجالت ازمن تقاضایی داشت .اوگفت:زینب به من گفته بود اگه من شهید شدم ،به مادرم بگو آش نذری بده.من نذر شهادت کردم. دوست زینب را بغل کردم و اورا بوسیدم واز او تشکر کردم که پیام زینب را به من رساند.روز بعد آش نذری شهادت دخترم را درست کردم وبه همکلاسیهاوهمسایه ها دادم،سه روزی که دنبال زینب بودیم،پیش خودم نذرسفره ابوالفضل علیه السلام کرده بودم که اگر زینب به سلامتی پیدا شود،سفره ابوالفضل علیه السلام پهن کنم بعداز شهادتش آن سفره راهم پهن کردم. همه افراد خانواده نگران من بودند .مادرم التماس میکرد که:کبری، گریه کن ،جیغ بزن،اشک بریز . این همه غم رو توی دلت تلنبار نکن. مهری ومینامرتب حالم را می پرسیدندومیگفتند مامان چرا این همه کار می کنی ؟آروم باش، گریه کن غم و غصه هارو توی دلت نریز. ِآنها نمی دانستند که من همه این کارها را می کردم که دخترم راضی باشد. چندروزبعدازخاکسپاری زینب ،مهردادبی خبر از همه جابعدازشش ماه برای مرخصی به شاهین شهرآمد.اوصبح زود به اصفهان رسید.وقتی به درخانه آمد،ما هنوز خواب بودیم.مهرداد با دیدن پلاکاردهای شهادت روی دیوار خانه شوکه شد.وقتی کلمه خواهرشهید را دید،فکر کردمهری و مینا بلایی سرشان آمده .وارد خانه شد.وبا دیدن مینا و مهری گیج شده بود که خواهرشهید چه کسی هست.باشنیدن خبر شهادت زینب سرش را به دیوارکوبید.اوحال خودش را نداشت.مهرداد با دعوا و کتک دخترها رااز آبادان بیرون کرد،حالاباور نمی کرد که کوچک ترین و عزیزترین خواهرش باگره چادرش به شهادت رسیده است. مهردادضربه روحی بدی خورد؛طوری که تامدتهابعدازاین جریان ،به سختی مریض بود.مهرداد دل شکسته که غیرتش جریحه دار شده بود.دروصف خواهر کوچکش شعری هم گفت بیت اولش این بود: عزیز ومهربان خواهرتوبودی همیشه جان فشان خواهر تو بودی ادامه دارد.....
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫 ⭕️ ⭕️ 👈قسمت 1⃣5⃣ مهردادوقتی وصیت نامه زینب را خواند ،به یاد حرف های او درباره شهادت افتاد برای ما تعریف کرد که زینب در اولین مرخصی اوبه اصفهان، درباره شهادت سوالاتی پرسیده بود.مهرداد حرف های زینب را خیلی جدی نگرفته و یک جواب معمولی به اوداده بود.اماآن روززینب با تمام احساس،ازشهیدوشهادت برای برادرش حرف زده بود .مهردادگریه می کرد ومی گفت: ای کاش زودتر باورش کرده بودم.بااینکه زینب کوچکتر از خواهرهاوبرادرهایش بودوآنهاجبهه بودندوزینب درپشت جبهه،امابیشترازآنهابه شهادت علاقه داشت. بعدازشهادت زینب، گلزار شهداخانه دوم من شد. مرتب سرمزا زینب می رفتم.یک روز سرقبرزینب نشسته بودم که یکی ازمامورهای گلزار شهداآمدو کنارم نشست.اوگفت:من این دخترراخوب می شناسم.مرتب به زیارت قبور شهدا می اومد.خیلی گریه می کردوبااوناحرف میزد.من با دیدن اون احساس می کردم شهید می شه،اما نمی دونستم چطوری وکجا؟بعدازشهادت زینب کم،کم عادت کردم که هر روز یک نفرازراه برسد،جلوبیایدو بگویدکه به یک شکلی زینب را می شناسد.ازخودم خجالت کشیدم که آن طور که بایدوشایددخترم را نشناختم وقدرش را نفهمیدم. بعدازچهلم زینب،میناومهری برای برگشتن به آبادان این دست وآن دست می کردند.آنهادرجبهه اززخمیهامراقبت می کردندومفید بودند.دوست داشتندسرکارشان برگردند،ولی نگران من بودند من با بازگشت آنها مخالفت نکردم.دلیلی نداشت که به کارشان ادامه ندهند.مهران ومهردادهم به جبهه برگشتند.البته حال مهردادخوب نبود ،ولی به خاطر اینکه سرباز بودودرارتش خدمت می کرد، نتوانست بیشتر بماندجعفر همچنان درماهشهرکار میکردوهرچندروزیک بار به شاهین شهر می آمد. بارفتن بچه ها به جبهه من ماندم و مادرم و شهرام وشهلا،بدون زینب.داغ بزرگی روی دلم بود که تا ابد سرد نمی شد.هرجای خانه می رفتم ردپای زینب را می دیدم.شب وروز دخترم همراهم بود.بارفتن زینب هر چیز دنیایی بی رنگ وبی ارزش شد.مرتب خوابش را می دیدم.این خوابها دلتنگی ام راکمتر می کرد.شبهایی که در عالم خواب اورا می دیدم ،حالم بهتر میشد.انگار نوعی زندگی جدیدرابا زینب شروع کرده بودم. یک شب خواب دیدم وارد یک راه و شدم؛ راهروی که اتاقهای شیشه ای داشت.آقایی با پیراهن مشکی آنجا ایستاده بود.وقتی خوب دقت کردم ،دیدم شهید اندرزگو است.اوبه من گفت: مادر ،دنبال دخترت می گردی؟بیا دخترت تو این اتاقه.زینب در یکی از اتاق های شیشه ای کنار یک گهواره نشسته بود.در گهواره یک بچه سفیدو خوشگل خوابیده بود .به زینب نگاه کردم و گفتم مامان،تو بهشت شوهر کردی و بچه دار شدی؟ زینب جواب داد:نه مامان این بچه علی اصغر امام حسینه.بچه اهل بیته .اونا به جلسه رفتن ومن از بچه شون پرستاری می کنم.چقدر خوشحال شدم که زینب در بهشت در خدمت اهل بیت علیه السلام است. هرهفته به دادگاه انقلاب و سپاه پاسداران و آگاهی سرمی زدم.پرونده شهادت زینب در دادگاه شاهین شهر بود.من ازآنها خواستم که قاتل دختر بی گناهم را دستگیروقصاص کنند.آیه( بای ذنب قتلت) ذکرشب وروز من شده بود .می خواستم از قاتل زینب بپرسم 《دخترم به چه گناهی کشته شد؟》هرروز به جاهایی می رفتم که تا آن زمان ندیده بودم.ساعت ها انتظار می کشیدم تامسئولان را ببینم.یک روز مسئول بنیادشهید شاهین شهر به خانه ما آمد.اوبعدازدلجویی و تعارفات همیشگی به من گفت:خانم کمایی شما چی احتیاج دارید؟ هردرخواستی دارید بفرمائید من گفتم تنها درخواست من،دستگیری قاتل زینبه من از شما چیزی نمی خوام.یه خواسته دیگه هم دارم.لطف کنید هرشب جمعه تو خونه مادعای کمیل برگزار کنید.مراسم مذهبی رو تو خونه من بگذارید.مسئول بنیاد شهید سرش را زیر انداخت وگفت:شما به جای اینکه ازمن پول و امکانات بخواهید،دنبال برگزاری دعای کمیل هستید.؟ به مسئول بنیاد شهید گفتم:دختر من چهارده سال بیشتر نداشت.اون حقوق بگیر نبود که حالا من به جاش پول بگیرم و ثمره اون روبخورم،دلم می خواد برای شادی روحش وزنده نگه داشتن ، اسمش مرتب براش مراسم برگزار کنم. ادامه دارد.....
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫 ⭕️ ⭕️ 👈قسمت 2⃣5⃣ از اطلاعات سپاه،چندنفر به خانه ما آمدندووسایل زینب رازیرورو کردند.تمام دست نوشته هاو دفترهای اورا جمع کردند برای بررسی بردند.زینب چنددفتر داشت که مرتب در آنهامطلب می نوشت خیلی اهل دل بود .وعلاقه زیادی هم به نوشتن داشت.خاطرات وخواب ها حتی برنامه های خودسازی آش رامی نوشت.بعضی وقتها که کارش زیاد بود از شهلاخواهش می کرد که بعضی مطالب را یادداشت کند.روی بعضی از دفترهایش نوشته بود:هرکس بدون اجازه در چیزی را باز کند،گویی در جهنم را باز کرده است. من هیچ وقت بدون اجازه سراغ کشو وکمدش نمیرفتم .بعضی حرف ها را خودش می خواست به من می گفت،امارازهایی هم در دلش داشت .با شهلا سراغ کمدش رفتیم تابلکه سرنخی پیدا کنیم.اولین چیزی که دیدم،تربت شهداومیوه های درخت کاج گلزار شهدا بود.من از درخت بالای سر مزار زینب یک میوه آوردم ،آن را کنار بقیه گذاشتم،تربت شهدا بوی خوشی داشت. شهلاگفت:مامان،نگاه کن،زینب روی بیشتر دفترهایش نوشته:او می بیند. بعضی جاها هم نوشته بود:خانه خودم را ساختم اینجا جای من نیست.باید بروم،باید بروم. برادران پاسدار احتمال می دادند که زینب قبل از شهادت،توسط منافقین تهدید شده باشد.آنها از همکلاسی های زینب که تحقیق کرده بودند،بعضی ازآنهاازدرگیری زینب با دانش آموزان ضد انقلاب در مدرسه خبر داده بودند.زینب دوتا وصیت نامه داشت.من سوادکمی داشتم و خواندن و معنی کلمات برایم سخت بود .آرزو داشتم که به راحتی تمام‌دست نوشته های زینب ،مخصوصا وصیت نامه اش را بخوانم،وصیت نامه ای که نوشتنش از یک دختر چهارده ساله بعید بود. یک شب زینب به خوابم آمدوگفت:مامان،ناراحت نباش،یه روزوصیت نامه من روازاول تا آخر بدون غلط می خونی،اون روز نزدیکه.صبح که از خواب بیدار شدم،آماده رفتن شدم.مادرم گفت:کبری، صبح به این زودی می خوای کجا بری؟خوابم را برای مادرم تعریف کردم وگفتم: از امروز نهضت سواد آموزی ثبت نام می کنم.خوب درس می خونم تا خیلی زود وصیت نامه دخترم رو بدون غلط بخونم.سالها کلاس نهضت رفتم.اکثر نمره هایم ۱۹ بود .بعد از با سواد شدن به راحتی وصیت نامه زینب را خواندم و حتی بعضی جملاتش را حفظ کردم. ادامه دارد....
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫 ⭕️ ⭕️ 👈قسمت 3⃣5⃣ زینب در وصیت نامه اولش از من خواسته بود که در مرگش گریه نکنم و حتما در آبادان دفنش کنم اما از قرار معلوم ،بعد از نوشتن وصیت نامه خوابی می بیند که باعث می شود وصیتش را تغییر دهد.او در دفترش در باره این خواب این طور نوشته بود:دیشب خواب دیدم که با چند نفر از خواهران داریم به جبهه می رویم.آنقدر خوشحالم که نمی دانم چه کار کنم.مشکلات را پشت سر می گذاریم.روزهادر ماشین بودیم تا به جبهه رسیدیم.اما آنجا جبهه واقعی من نبود،من در خواب درک کردم که جبهه من،شهر من وکارمن دشمنی با دشمنان خداست.بعد از این خواب اهمیت دفن شدن در آبادان برای زینب از بین رفت.جبهه اوشاهین شهر اصفهان بودومحل دفنش هم می توانست همان جا باشد. زینب وصیت نامه دومش را خیلی عاشقانه نوشت.دراین وصیت نامه طوری از شهادت حرف زد مثل اینکه منتظر رفتن است.اواین طور گفت مادرجان،تو که از بدو تولد همیشه پرستاروغمخوار من بودی،حالا که وصیت من را می خوانی،خوشحال باش که از امتحان خدا سربلند بیرون آمدی،هرگز در نبود من ناراحت نشو.زیرا که من در پیشگاه خدای خود روزی می خورموچه چیزی از این بهتر که تشنه ای به آب برسدوعاشقی به معشوق.مادر جان،تورا به رنج های حضرت زینب سلام الله قسم می دهم من را حلال کن ودعای خیر بفرما.در وصیت نامه دوم زینب اشاره ای به محل دفنش نکرده بود .بعد از آن خواب ،شاهین شهر حکم جبهه دوم را برایش داشت در هر وصیت نامه از امام یاد می کرد؛ دعا برای سلامتی امام را فراموش نکنید.زینب وصیت نامه دومش را در تاریخ ۱۳۶۰/۱۲/۱۳یعنی هجده روز قبل از شهادتش نوشته بود. نامه ها دست نوشته های زینب شبیه به نامه های یک رزمنده در جبهه بود.شعرهاوجملات قشنگی داشت.در بین نوشته هایش چرک نویس چند نامه که به دوست صمیمی اش زهرا اهل مسجد سلیمان نوشته بود،به چشم می خورد او در مدرسه زینب درس میخواند وبعد از مدتی زندگی در شاهین شهر به مسجد سلیمان برگشت. ادامه دارد.....
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫 ⭕️ ⭕️ 👈قسمت 4⃣5⃣ زینب اول نامه هایش این طور می نوشت:به نام او که از اویم. به نام او که به سوی اویم.به نام او که به خاطر اویم.به نام او که زندگیم در جهت اوست.رفتنم به اوست.بودنم به اوست .جانم اوست.با ذره ذره وجود احساسش می کنم.اما بیانش نتوانم کرد.چند نفر روحانی که در بنیاد شهید اصفهان بودند،وقتی این نوشته هارا خواندند.برایشان باور کردنی نبود که یک دختر نوجوان دانش آموز به لحاظ روحی تا این حد بالا رفته باشد.دفترهای زینب بوی بهشت و آسمان می داد .خیلی سخت است وقتی جگر گوشه آدم کنارش نباشد،مادرش بفهمد که دردل وفکر بچه اش چه می گذشته است. با خواندن هر کاغذ ،معصومیت وبی گناهی زینب برایم روشن تر میشد.زینب خانه اش را ساخته و آماده کرده بود تا به جایی برود که به آنجا تعلق داشت. در خانه هر چیزی به او می گفتم ،کافی بود یک بار بگویم.به همه حرف ها توجه داشت و آنقدر افتاده بود که همیشه درهمه چیز کوتاه می آمد. در همه نوشته هایش علاقه به شهادت و شهدا دیده می شد.دریکی از نامه هایش در باره قطعه شهدا این طور نوشته است :تکه شهدا پرشده است.من به دعای کمیل قطعه شهدا رفتم؛سر قبر دوست برادرم حمید یوسفیان ،خیلی گریه کردم، قبرهایی در اطراف او کنده بودند تا دوباره شهید بیاورند.از خدا خواستم که من در آنجا خاک شوم اما هنوز لیاقتش را پیدا نکردم.تکه شهدا بوی خون،بوی عطر بوی عشق می دهد.زینب در یادداشتهایش اشاره ای هم به دیدار با مجروحان در بیمارستان داشت.اونوشته بودکتابهایی راکه می خریده ،به مجروحانی هدیه می کرده که از همه نورانی تر بوده اند.زینب با آنها صحبت می کرده تا توقعات و خواسته های آنها را به دخترهای دبیرستانی بگوید.او خودش را مدیون مجروحان می دید. زینب در دفتر خود سازی خود جدولی کشیده بود که بیست مورد داشت،از نماز به موقع ویادمرگ و همیشه وضو داشتن و خواندن نماز شب ونماز غفیله و نماز امام زمان عجل الله تعالی فرجه تاورزش صبحگاهی و قرآن خواندن بعداز نماز صبح و دعا کردن و کمتر گناه کردن و کم خوردن غذا .جلوی این موارد ستون هایی کشیده و تاریخ هر روز را یادداشت کرده بودوهر شب بعد از محاسبه کار هایش جدول را علامت می زد.من وقتی جدول را دیدم ،به یاد سادگی زینب در خوردن و پوشیدن افتادم،به یاد آن اندام لاغر و نحیفش که چند تکه استخوان بود.به یاد آن روزه های مداوم و افطاری های ساده،به یاد نماز شب های طولانی وبی صدایش ،به یاد گریه های او در سجده هایش ودعاهایی که در حق امام داشت. زینب در عمل تک تک آن جدول خود سازی وخیلی چیز های دیگری را که در آن جدول نیامده بود رعایت می کرد. ادامه دارد.....
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫 ⭕️ ⭕️ 👈قسمت 5⃣5⃣ زینب هیچ وقت صدایش را برای من بلند نکرد . اگر شهلا یا شهرام بامن بلند حرف می زدند به آنهامی گفت:با مامان بلند حرف نزنید،از خدا بترسید.برای هر مادری داغ از دست دادن اولاد سخت است،اما داغ از دست دادن اولادی که بدی نداردوافتخار پدر و مادر است،خیلی سخت تر است،ای کاش زینب اذیتی کرده بود یا چیزی از من خواسته بود،اما هرچه فکر می کنم او بی آزارترین بچه ام بود. چهارده سال در اصفهان ،از دادگاه انقلاب به سپاه پاسداران،از سپاه به بسیج،از بسیج به اداره آگاهی رفتم.هر روز به امید پیدا کردن قاتل زینب و قصاص آن از خدا بی خبرها به جاهای مختلف سرزدم،تاجایی که استخوان هایم به درد آمد. درهمان سال ها یک گروه از منافقین را در شیراز دستگیر کردند.آنهااعتراف کردند که ترور چند نفر از حزب اللهی ها در اصفهان وشیرازبه عهده گروه آنهاگذاشته شده بود.البته آن دو ماموریت ترور حزب اللهی های شیراز را داشتند ودو نفر از افراد تیمشان در اصفهان ماموریت داشتند که سپاه،آن دو نفر را پیدا کردند. باور شهادت یک دختر چهارده ساله برای خیلی از مردم سخت بود.بعضی ها حتی سختشان بود که که زینب را شهید بخوانند.من خیلی غصه می خوردم وقتی می دیدم که زینب مظلومانه هم مورد بی مهری وبی توجهی است.غصه می خوردم و کاری از دستم بر نمی آمد.دلم می خواست داستان زندگی زینب را برای همه بگویم و اورا به همه بشناسانم.اما بیست و شش سال گذشت و چهره زینب همچنان پشت ابر ماند.هر بار که می گفتم: من مادر شهید هستم.کسانی که می شنیدند دخترم شهید شده است،با تعجب می پرسیدند؛ مگه شهید دختر داریم؟زینب به خانواده ما ثابت کرد که شهادت،مردوزن ندارد ؛ جبهه و پشت جبهه ندارد.اگر خدا نخواهد،وسط میدان هم که باشی زنده می مانی واگر خدا بخواهد،بافرسنگ ها فاصله از جبهه به شهادت میرسی.زینب با شهدای فتح المبین تشییع وبه خاک سپرده شد،در میان شهدای جبهه،همان طور که خواب دیده بود ،شاهین شهر جبهه زینب بود. بعداز سالها دوری زینب وبعد از مرگ پدر ومادر بزرگش،مجبور شدم از غم تنهایی از شاهین شهر به تهران بیایم.من که بعد از زینب ،هر روز آماده رسیدن به او بودم، هنوز ،نفس می کشم اما پدر و مادر بزرگش پیش او رفتند.شاید من ماندم که بالاخره امروز بعداز بیست و شش سال ، داستان زندگی دخترم را که گوشه دلم مانده بود بگویم وبه آخرین آرزویم که معرفی و شناساندن زینب است برسم تا دختر معصوم وبی گناهم ذره ای از مظلومیت خارج شود،تا مردم بدانند یک روز دختری چهارده ساله برای دفاع از عقیده اش با بی رحمی تمام به دست منافقین کوردل به شهادت رسید. بعضی شب ها خواب تکه شهدا را می بینم.خواب درختهای کاج تکه شهدا؛درخت هایی که سایبان قبرهای شهدا،قبر زینب و حمید یوسفیان هستند. صدای نسیمی را که میان برگهای آنها می پیچید،می شنوم.یک تکه از جگر من،زیر آن درخت هاست.گمشده من آنجا خوابیده است. ادامه دارد.....
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫 ⭕️ ⭕️ 👈قسمت 6⃣5⃣ روایت دوم (مینا کمایی،خواهر شهید) بعد از چاپ کتاب《 راز درخت کاج》شهرهای زیادی دعوت شدم تا در باره زینب صحبت کنم. اوایل فکر می کردم همه چیزرادر باره خواهرم می دانم،ولی به مرور زمان وباطرح سوالات جزئی متوجه شدم که هنوز بعد از گذشت سی و شش سال ازشهادت زینب برخی زوایای شخصیت او برای من ناشناخته مانده. یکی از علاقمندان به زینب ازمن پرسید:چرا خانواده به شما و مهری اجازه دادن که تو منطقه جنگی بمونیداما زینب رو مجبور کردن که به اصفهان بره؟من پاسخ دادم : زینب سن و سالش کمتر از ما بود، شش،هفت سال از مدرسه اش مونده بود.مامان به اون وارسته تر بود و........ بله همه اینها بود،اما اصل ماجراچیز دیگری است اینکه زینب بلد بود از خودش بگذرد.وقتی حرف از کمک به مامان یا خانواده پیش می آمداوسکوت می کردوروی خواسته خودش اصرار نمی کرد.همان کاری که مامان سالها ی سال برای حفظ خانواده کرده بود و زینب بهتر از همه مااین را یاد گرفت. به سن تکلیف که رسیدمیخواست روزه بگیرد ،اما در خانه همه به او گفتیم تو ضعیفی،تولاغری، روزه به تو واجب نیست .واقعا لاغر بود ،ولی به هیچ عنوان ضعیف نبود،اراده اواز همه ما محکم تر بود،هیچ کدام حاضر نبودیم زینب را برای سحری بیدار کنیم .زینب برای فرار از دلسوزیهای بی مورد ما به خانه مادر بزرگ رفت .با اینکه خانه مادر بزرگ امکانات و راحتی خانه خودمان را نداشت ،اما زینب به آنجا رفت تا بتواند روزه هایش را بگیرد مادر بزرگ همیشه چندروز جلوتر به استقبال ماه رمضان می رفت .زینب با خواهش و اصرار توانست دل مادر بزرگ را به دست بیاوردوروزه هایش را بگیرد. زینب دلایل خودش را برای هر کاری داشت وبرای انجام آن تلاش می کرد.ما خیلی وقت ها اورادرک نمی کردیم .وقتی از جبهه به اصفهان می رفتم اومن رابه گلزار شهدا می بردواز شهادت حرف می زد.می خواست بداند ما که در جبهه هستیم آرزوی شهادت کردیم؟ از من و مهری و حتی از مهرداد هم این را پرسیده بود ادامه دارد....
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫 ⭕️ ⭕️ 👈قسمت 7⃣5⃣ هیچ کدام از ما چند خواهر و برادر اسم خودمان را عوض نکردیم اما زینب می‌گفت "من میترا نیستم" به بابا و مادربزرگ اعتراض می‌کرد که چرا اسم الهه آب را برایش انتخاب کردند. خیلی رک و صریح به بابا گفت : "وظیفه پدر و مادر اینه که بهترین اسم را برای بچه‌شون انتخاب کنن تا تو دنیا و آخرت صاحب اون اسم کمکشون کنه چرا شما توی این وظیفه کوتاهی کردین؟" آن روزها باورش داشتم و می‌دانستم از همه ما بهتر است ولی باز آن ‌طور که باید و شاید خواهر کوچکم را نشناختم. من و مهری برای امدادگری در عملیات فتح‌المبین به بیمارستان شهدای شوش رفته بودیم که دو تا از دوستانم به آن‌جا آمدند و خبر شهادت زینب را آوردند. به‌سختی خودمان را به اصفهان رساندیم روز تشییع جنازه‌ی زینب زمانی به قطعه‌ی شهدای اصفهان رسیدیم که زینب را دفن کرده بودند. من پیکر زینب را برای آخرین‌بار ندیدم اما مامان، مهران و بابا او را در پزشکی قانونی دیده بودند. زینب را با گره چادرش شهید کردند منافقین با زدن چهار گره دور گردنش او را خفه کردند. پزشکی قانونی به مامان گفته بود که زینب زجر نکشیده و با همان گره اول شهید شده‌است ولی مامان این حرف را باور نکرد. او جای انگشت‌های زینب را زیر گردنش دیده بود. زینب تقلا کرده بود که گره چادرش را باز کند تا نفس بکشد، به‌همین خاطر به گردنش چنگ انداخته بود اما منافق بی‌رحم گره بعدی را محکم‌تر زده بود. شهادت زینب مامان آرام و مظلوم ما را به زنی سخت و معترض تبدیل کرد. مامان بی‌سر و زبان ما بعد از شهادت زینب درهمه جا سخنرانی می‌کرد. او که طاقت مریضی ما را نداشت و به‌خاطر کوچک‌ترین ناراحتی ما زیر گریه می‌زد، برای شهادت زینب جلوی چشم دیگران اشکی نریخت. سه روز بی‌خبری از زینب و پیدا کردن جنازه‌اش در زیر تلی از خاک، مامان را از پا درآورد، او را فرو ریخت، اما او به‌خاطر حفظ شأن زینب و مقابله با منافقین خودش را محکم و سرپا نشان می‌داد. از صبح بیدار می‌شد خانه را آب‌و جارو می‌کرد، غذا می‌پخت، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده و همه‌چیز عادی است. مامان با برگشتن ما به آبادان مخالفت نکرد او زن باایمانی بود به قول خودش با رفتن بچه‌ها به راه خدا هیچ‌وقت مخالفت نمی‌کرد اما شهادت زینب در شاهین‌شهر جبهه را امن‌تر از شهر نشان می‌داد، خیال او راحت‌تر بود که ما در جبهه در مقابل دشمن رودررو بایستیم تا در پشت جبهه که به دست منافقین ناامن شده بود. @Emam_kh
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫 ⭕️ ⭕️ 👈قسمت 8⃣5⃣ من و مهری تا روز چهلم کنار خانواده ماندیم. در این مدت شاهد سخنرانی های مامان و پذیرایی او از مهمانان زینب بودیم. به خاطر شادی روح زینب شبهای جمعه در خانه ما دعای کمیل برگزار میشد. مهران التماس مامان میکرد که گریه کند. بابا با نگاه و سکوت از او می خواست که خودش را خالی کند، اما دریغ از آه و ناله و قطره ای اشک. مامان کم رو و خجالتی ما تا سالها بعد، پرورنده زینب را زیر بغلش می گذاشت و یک لقمه نان در کیفش، اول به دادگاه انقلاب میرفت بعد به سپاه و بعد از آن به بنیاد شهید تا شاید خبری از قاتل دخترش بشنود. کارمندهای این مراکز مادر شهید زینب کمایی را می شناختند. بارها به مامان گفته بودند که قاتلان بسیاری از شهدای ترور شناسایی نشده اند. مامان این حرفها را میشنید اما دست بردار نبود. روز بعد از ناپدید شدن زینب از آگاهی شاهین شهر به مسجد المهدی رفتند تا از حضور زینب در شب حادثه مطمئن شوند. تعدادی از خانم های نمازگزار زینب را خوب میشناختند چون او از معدود دختر های جوانی بود که مرتب برای نماز جماعت به مسجد میرفت. خانم ها شب حادثه زینب را دیده بودند و اتفاقا از حال و هوای معنوی زینب در آخرین نمازش برای مامور آگاهی صحبت کرده بودند. سال ۶۵ وضعیت جبهه ها فرسایشی شده بود و عملیاتها با فاصله انجام میشد. تصمیم گرفتم برای ادامه تحصیل در جامعه الزهرا به قم بروم. در یک زمان نسبتا طولانی منتظر پاسخ آزمون ورودی و مصاحبه بودم. به شاهین شهر رفتم و با معرفی امام جمعه شاهین شهر چند ماه در بخش تعاون سپاه پاسداران مشغول به کار شدم. به همراه چند خانم و آقا به خانواده شهدا سر میزدیم و به مشکلات آنها رسیدگی میکردیم. یک روز ساعت ۳ بعد از ظهر بعد از اتمام کارم پای پیاده از سپاه به سمت خانه حرکت کردم. یک موتور سوار من را تعقیب میکرد. قدم هایم رو تند کردم. او هم سرعتش را زیاد کرد و به سمت من آمد. با لحن تهدید آمیز گفت: "چند سال پیش خواهرت را کشتیم با چادرش اون رو خفه کردیم، برای شما درس عبرت نشد؟ حالا توی سپاه رفتی و کار میکنی؟!" او چند بار به سمت من حمله ور شد تا با موتور به من بزند. من در کوچه ها می دویدم و او دنبالم میکرد. به در چند خانه کوبیدم و فریاد زدم که کمکم کنند. ظهر تابستان بود و مردم در خانه های ویلایی بزرگ خواب بودن و کسی بلافاصله صدای من را نمی شنید و من نتوانستم منتظر کمک آنها بمانم. موتور سوار ویراژ میداد و قصد زدن من را داشت. من با تمام سرعت در پیاده رو می دویدم. ادامه دارد.....
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫 ⭕️ ⭕️ 👈قسمت 9⃣5⃣ وقتی به در خانه خودمان رسیدم با زدن چند زنگ پشت سر هم ،مامان و بچه ها به کوچه ریختند، اما موتور سوار فرار کرد.مامان برخلاف زمان گم شدن زینب بدون ترس و خجالت من را به سپاه بردوهمه ماجرا را برای آنها تعریف کرد.فرمانده سپاه از من خواست که روز بعد با صحنه سازی و تحت مراقبت دور نیروهای سپاه به سمت خانه بروم تا آنها بتوانند آن مرد رادستگیرکنند.دو،سه روز این کار را تکرار کردیم اما از موتور سوار خبری نشد. همراه یک گروه تجسس به برخوار ومیمه رفتیم و همه جا را به دنبال موتور سوار جست وجو کردیم،اما هیچ نشانی از اوپیدا نکردیم.من چهره اش را کامل دیده بودم وبه راحتی می توانستم اورا شناسایی کنم اما او ناپدید شده بود. شهرام کلاس دوم راهنمایی بود.هر روز مامان دست اورا می گرفت و ساعت تعطیلی سپاه دنبال من می آمد .یک چماق بزرگ که سرش چند میخ زده بوددستش می گرفت یا روی شانه اش می انداخت و مثل داش مشدی ها اطراف را می پایید.من و شهرام به ژست مامان می خندیدیم اما او می خواست به منافقین نشان بدهد که او هست و این بار اجازه نمی دهد کسی به دخترش چپ نگاه کند. مامان از من خواست زودتر به قم بروم ودر شاهین شهر نمانم .او آنجا را امن نمی دانست . مامان و بابا بعداز شهادت زینب تمایلی به زندگی در شاهین شهر نداشتند.ولی توانایی مالی برای خرید خانه در اصفهان یا یک شهر بزرگ راهم نداشتند و مجبور بودندآنجا بمانند . امروز سایه مامان روی سر ما نیست او بعد از سالها رنج دوری از زینب ،پیش دختر عزیزش رفت.در این سالها دوبار شادی مامان را دیدم؛ یکبار زمانی که بعد از رفتن به نهضت سواد آموزی و تکمیل سواد نصف نیمه اش توانست خودش به تنهایی وبدون نیاز به دیگران وصیت نامه و یادداشت های زینب را بخواندوبا گوش کردن به رادیو قرآن و خواندن آیات برای زینب ختم قرآن بگیردوبار دیگر زمانی که کتاب راز درخت کاج چاپ شد.اواین کتاب را سند مظلومیت دخترش می دانست .هر جا که میرفت چند نسخه کتاب همراهش بود تا همه رااز شهادت مظلومانه دختر چهارده ساله اش آگاه کند. خوشحالم که مامان به آرزویش رسید وباحسرت از این دنیا نرفت. دو روایت دیگر در ادامه بود یکی از شهلا خواهر زینب و دیگری از مدیر مدرسه خانم کچوئی که اگه دوست داشتین کتاب را مطالعه کنید.پایان التماس دعا شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات