eitaa logo
پیروان امام خامنه ای 🇮🇷
2.2هزار دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
20.2هزار ویدیو
18 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘ ‌ 🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 تاخدافاصله‌ای‌نیست....🍒 👈 گفتم فرار کنم یه کم تند رفتم ولی پام خیلی درد داشت ترسم بیشتر شد چاقو رو در آوردم و چوبم رو گرفتم ولی برای کی؟ می‌گفتم بسم الله باز می‌ترسیدم انگار دره ی جن‌ها بود خیلی ترسیده بودم... آدرنالین بدنم آنقدر بالا رفته بود که به نفس نفس افتاده بودم دوست داشتم فریاد بزنم داد بزنم ترس از هر طرفی میومد داشتم دیوونه می‌شدم از ترس ولی خدایا از چی نمیدونستم. زانو زدم رفتم تو سجده گفتم خدایا مثل بچه ای که می‌ترسه میره تو آغوش مادرش از این ترس به تو پناه آوردم خدایا دارم دیوانه می‌شم پناهم بده پناهم باش تو سجده آیت الکرسی خوندم بلند شدم انگار تو یه پادگان که یه گردان دارن ازم محافظت می‌کنن ترسی نمونده به راهم ادامه دادم تو راه یاد روزی افتادم که به مادرم گفتم مادر من نمی‌تونم پیشونیم رو به زمین بزن غرور خودم رو بشکنم ولی حالا با یک سجده خدا منو از دیوانگی محض نجات داد حمد و سپاس خدا رو کردم به گریه افتادم فقط شکر خدا رو می‌کردم که بهم فرصت توبه کردن داد... خسته شده بودم گفتم یه کم استراحت می‌کنم بعد میرم گشنگی و خستگی بهم فشار آورده بود که چشمم به یه چیزی خورد که داره تکون می‌خوره... دقت که کردم یه خرگوش بود گفتم خدایا تو این برف روزی اینو میدی به فکر این موجود هم هستی به بزرگی خدا فکر می‌کردم ، چشمم به خرگوش بود که دیدم یه روباه بهش نزدیک میشه خواستم به طرفش برف بندازم که خرگوشه فرار کنه ولی گفتم شاید این روزیه روباه باشه خدا به همه چیز آگاه هست بهش نزدیک و نزدیکتر شد که بهش حمله کرد خرگوش فرار کرد صحنه جالبی بود... رفت توی یه سوراخ که روباه شروع کرد به کندن زمین تا گرفتش جلو چشمام تیکه تیکه‌ش کرد بلند شدم که برم تا منو دید فرار کرد؛ راه افتادم تو فکر بود گفتم یه روزی تو هم مثل این خرگوش میمیری حالا با خودت چی داری... خاک بر سرت احسان که هیچ کاری نکردی صدای شلیک تیر شنیدم گفتم خدایا مامورا هستن حالا چیکار کنم؟ نمیتونستم فرار کنم چون پاهام خیلی درد می‌کرد به دوروبرم نگاه کردم چیزی نمی‌دیدم از یه تپه بالا رفتم که به چهار نفر رسیدم دلم خوش شد سگ شکاری داشتن با تفنگ گفتم ازشون راه رو می‌پرسم تا بهشون نزدیکتر می‌شدم بیشتر احساس دل خوشی می‌کردم بهشون رسیدم سلام کردم یکیشون جواب سلامم را داد پرسیدم برای جای کولبرا زیاد مونده؟ یکی‌شون گفت ما نمیدونیم برو پی کارت تا یه گلوله خالی نکردم تو سرت... 😳بهش نگاه کردم چیزی نگفتم رفتم پاهام خیلی درد داشت بخاطرش می‌لنگیدم یه کم ازشون دور شدم که یکیشون گفت آهای بیاید این بدبخت رو ببینید داره میلنگه... می‌خندیدن یکیشون گفت گناه داره چرا بهش می‌خندید بهشون توجه نکردم رفتم دنبالم آمدن از پشت هُلم داد کلاهم رو گرفت برگشتم گفتم بهم پس بده گفت اگر ندم چیکار میکنی؟ از دهنش بوی مشروب میومد گفتم باشه مال تو رفتم... گفت مگه من گدا هستم مثل تو که این کلاه کثیف رو بهم میدی؟ دوباره هُلم داد گفت یه گلوله حرومت کنم کثافت.. گفتم بی‌حرمتی نکن من که چیزی نگفتم گفت نه بگو ببینم می‌خوای چی بگی؟ آنقدر خسته بودم که به زور راه می‌رفتم که از پشت منو گرفت خوردم زمین گفتم داداش من که کاری به کار شما ندارم دارم راه خودم رو میرم، همش می‌گفت یه گلوله خالی کنم تو کلت.... یکی‌شون گفت ولش کن بابا بیا بریم گفت نه من باید اینو ادب کنم... بهم فحش داد بلند شدم کولم رو انداختم گفتم مودب باش گفت چیه زبون در آوردی به مادرم فحش داد گفتم چی گفتی دوباره بگو؟ خواست غلطش رو تکرار کنه با کله زدم به صورتش... کمرش رو گرفتم زدمش زمین رو سینش نشستم با مشت می‌زدم به صورتش رفیقاش از پشت منو می‌زدن ولی کاری با اونا نداشتم فقط به صورتش می‌زدم بی عرضه نمی‌تونست حتی تکون بخوره تا یکیشون با پشت تفنگش به پشت سرم زد چشام سیاهی رفت افتادم زمین... 👈 ادامه دارد...... 🍃🍁🍃🍁🍃