✨پسری به دنبال گمشده ها✨
قسمت۴۶
همگی خسته بودند و در ماشین خوابیدند فقط سهیل و اقا حمید که رانندگی میکرد بیدار بود در داشبورد را باز کرد کتابی توجه اش را جلب کرد کتاب را برداشت داشت کتاب استاد #محمد_بهمن_بیگی بود. "کتاب گر قرقاج نبود" روی جلد کتاب شعری از استاد نوشته شده بود که خیلی براش جالب بود:
اگر پیچ و خم های رود خانه قره قاج، آنجا که به نخلستان های مکو می رسد آنهمه دل انگیز نبود؛
اگر بیشه ها و درخت های پیرامونش آنهمه درّاج و آهو نداشت،
اگر پر و بال های دراج هایش آنهمه رنگین و چشم آهو هایش انهمه سیاه نبود، روز گار من غیر از این بود
اگر این اگر ها نبود من ادمی دیگر و در عالمی دیگر بودم...
سهیل اهی کشید و قلم و کاغذش را برداشت او هم وصف حالش را اینچنین نوشت:
اگر آن سربالایی که به دروازه قران میرسید و آن غاری که پشت کوه مخفی نبود،
اگر ارشیایی که مثل داداش خونی نبود...
اگر مغازه بابا یاشار همانی که اسباب بازی نداشت
اگر قلب پر از عشق به اتوسا همانی که چشمانی ابی نداشت
اگر این اگر ها نبود؛ من هم ادمی دیگر و در عالمی دیگر بودم استاد!
بعد از ساعت ها رانندگی به شهر خنج رسیدند اقا حمید به مرکز شهر رفت و مقداری وسایل و سوغاتی برای بچه های ایل خرید و به طرف جاده خاکی که منتهی می شد به منطقه ایلات عشایر نشین باغان حرکت کرد...
بعد از یک ساعت رانندگی در جاده خاکی چادر های سیاه عشایر یکی یکی نمایان می شدند. اقا حمید با دستش چادر عمویش را نشان داد:
_اون چادر بزرگه رو می بینید بچه ها اون چادر عمو نوروز هست...
هر چه به چادر ها نزدیک تر می شدند صدای مرغ و خروس صدای کهره ها صدای پارس سگ صدای الاغ ها بیشتر به گوش میرسید
این ها صدای زندگی بود...
سهیل از خوشحالی به وجد امده بود و این همه گوسفند یکجا ندیده بود...
_وای خدا چه جالبه اینجا...
نوروز خان با اهل و عیالش به پیشواز آنها می امدند او با تفنگ برنوی خود چند تیر هوایی انداخت
ارشیا قضیه را پرسید آقا حمید گفت:
_وقتی یه مهمون عزیز و یا مهمونی که از جای دور براشون میاد به خاطر اینکه علاقه خودشون رو نشون بدن تیر هوایی میندازن
نوروز خان با تک تک بچه ها سلام و خوش امد گفت و رفت سر یکی از کهره ها را برید هرچه اقا حمید اسرار کرد او نپذیرفت
_عمو این چه کاریه راضیه به زحمت نبودم
_حمید بعد کلی وقت اومدی اینجا حالا حالا باهات کار دارم برادرزاده عزیزم اخ یاشار جان عزز کاکام مهربان کاکام هارا گدینگ منه تک قویدینگ(برادر عزیزم یاشار... برادر مهربانم .... برادرم.... کجا رفتی منو تنها گذاشتی؟)
با گفتن این جملات همگی گریه میکردند
بعد نوروز خان از همگی عذر خواهی کرد که ناراحتشان کرد... بابا یاشار فرشته ایی بود که مهرش در دل همه افتاده بود... او شخصیتی دلشت عجیب جلوی پای کودک هم بلند میشد چون که برای شخصیت کودک هم ارزش قائل بود...