eitaa logo
پیروان امام خامنه ای 🇮🇷
2.2هزار دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
20.2هزار ویدیو
18 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت دختری بنام 💟 با عنوان : ...! 💙 قسمت اول ✍از آن شب هایی بود که بی خوابی زده بود به سرم.😩 بیش از یکساعت در رختخوابم غلت زدم؛ از این پهلو به آن پهلو شدم و چشمانم را به هم فشردم اما خواب، این نعمت با ارزش به چشمانم نیامد که نیامد!😒 نگاهی بهساعت انداختم. چند دقیقه ایی از یک بامداد گذشته بود. دیگرحسابی کلافه شده بودم. صدای پای باران را که شنیدم از جایم بلند شدم و کنار پنجره رفتم. پنجره را که باز کردم بوی باران، بوی خاک خیس خورده مشامم را پر کرد. سرم را کمی از پنجره بیرون بردم و گذاشتم قطرات باران مهربانانه صورتم را نوازش کند. با خودم گفتم زمستان گذشته که خیلی هم زمستان نبود، خدا کند فصل بهار حسابی باران ببارد و جانی تازه به زمین ببخشد. 📲داشتم از عشقبازی آسمان لذت می بردم که موبایلم زنگ خورد. قلبم هری ریخت پائین. صدای زنگ تلفن آن هم بی موقع و در آن ساعت از شب مخصوصا اگر بیمار هم داشته باشی، حسابی آدم را می ترساند.😰 😥فوری و در حالیکه گیر زانوانم کشیده شده بود خورم را به موبایلم رساندم. شماره نا آشنا بود اما در این چند روز اخیر دست کم پنج بار تماس گرفته و هر بار که جواب داده بودم قطع کرده بود. با حرص دایره سبزرنگ»تالک« گوشی را به سمت راست صفحه کشیدم و با عصبانیت گفتم: »خجالت نمی کشی آدم مزاحم؟ 😡اگه یکباردیگه به من زنگ بزنی میرم مخابرات و ازت شکایت می کنم! « این را گفتم و خواستم قطع کنم که صدای ضعیف و بغض آلود دختری جوان به گوشم خورد که گفت: »الو، ببخشین صبا خانم. من همونی هستم که چند روز قبل براتون ایمیل گذاشتم و شما، شماره تون رو برام فرستادین. چند بار زنگ زدم باهاتون حرف بزنم روم نشد و قطع کردم اما دیگه به آخر خط رسیدم. تصمیم گرفتم آخرین حرفامو به شما بزنم و بعد خودمو از این زندگی خلاص کنم!... 💙 ادامه دارد⬅️
🍃سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت دختری بنام 💟 با عنوان : ...! 💙 قسمت سوم میثم گفت دانشجوی رشته برقه و همین روزا مهندس می شه... میثم« ما رو به یه پیتزا فروشی دعوت کرد. گفت دانشجوی رشته برقه و همین روزا مهندس می شه. هنوز نمی شد فهمید میثم کدوم مارو بیشتر پسندیده اما قلبم می گفت من رو!فقط من رو می خواد.😍 قلبم درست می گفت.میثم توی یه فرصت مناسب شماره تلفنش رو بهم داد و این شروع بیچارگی من بود.😔 »میثم« ازم خواست چیزی از این موضوع به شیوا نگم و تاکید زیادی روی این موضوع داشت، اما مگه می شد؟ من از شادی می خواستم همه دنیا رو خبر کنم! بی خبر از اونکه این شادی، چه پایان غمباری به دنبال داره.😞 خلاصه هرطور بود، دندون روی جگر گذاشتم و با اینکه شیوا، هم دخترعموم بود و هم صمیمی ترین دوستم، کوچکترین اشاره ای به موضوع میثم نکردم و دوستی ما به همین ترتیب ادامه پیدا کرد. رابطه م با شیوا هر روز کمتر از قبل می شد. دیگه فقط گاه گداری باهم می رفتیم دانشگاه و برمی گشتیم. رابطه مون تقریبا فقط خلاصه شد به کلاس و دانشگاه. یه روز که به اصرار شیوا برای درس خوندن به خونه عموم رفته بودم، وقتی برای اوردن چای رفته بود آشپزخونه، کتابی توی کتابخونه ش توجهم رو جلب کرد. وقتی اون کتاب رو برداشتم، توی ورق های اون چیز عجیبی دیدم.💥 خدای من... عکس پشت نویسی کرده میثم!😱 با همون کلمات آشنا و همون جملاتی که پشت عکس دیگه ای برای من هم سرهم کرده بود. تازه فهمیدم ماجرا از چه قراره. میثم در یک آن هر دوی ما رو فریب داده و با نیرنگ به انحراف کشونده بود. 😔تازه علت رفتارهای شیوا رو می فهمیدم. اون هم به اندازه من رابطه ش باهام سرد شده بود. حتی گاهی سرکلاس نمی اومد. ازم می خواست به خانواده ش چیزی نگم. وقتی شیوا به اتاق برگشت، عکسی رو که پیش من بود و برام اونقدر ارزش داشت، از کیفم دراوردم و نشونش دادم. 😥اولش باور نمی کرد ولی وقتی هر دو عکس رو دید و حرفامو شنید، منو متهم کرد که میثم رو ازش دزدیدم! 💙 ادامه دارد⬅️
🍃سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت دختری بنام 💟 با عنوان : ...! 💙 قسمت چهارم 😥اولش باور نمی کرد ولی وقتی هر دو عکس رو دید و حرفامو شنید، منو متهم کرد که میثم رو ازش دزدیدم! 😞اون روز با مشاجره خونه عموم رو ترک کردم و این نقطه پایانی بر دوستی من و شیوا بود. وقتی به خونه رسیدم با حالی نزار به میثم زنگ زدم. اولش همه چیز رو انکار کرد ولی وقتی دید انکار فایده نداره، خنده ای کرد و با وقاحت تمام گفت:» حالا لابد یه بساط گریه و زاری هم با »اون یکی« داریم. میثم به من و شیوا به چشم یک شئ، به چشم »اون یکی« و»این یکی« و خدا می دونه »چندتا یکی« دیگه نگاه می کرد.😰 😈میثم با بی وجدانی گفت: »تو و شیوا، هردوتون بزرگ و عاقلید. بچه نیسیتید که مدعی گول خوردن بشید. حالا هم که فهمیدم بچه اید و جنبه ندارید، فکر می کنم دیگه کاری با هم نداریم. پس خداحافظ. « به همین سادگی! چه آینده رنگینی که برام نساخته بود. چه قولایی که نداده بود. می گفت می ریم کانادا و اونجا زندگی خوبی با هم خواهیم داشت و حالا به همین سادگی خداحافظی می کرد و کاخ آرزوهامو از هم می پاشید.😞 حالا صبا خانم، شما اگه جای من بودین چه می کردین؟ آیا همین تصمیم رو نمی گرفتین؟ 😨« با تعجب گفتم: »کدوم تصمیم؟« نیلوفر چند ثانیه ای مکث کرد و گفت: »خودکشی! تصمیم گرفتم خودم رو بکشم...💥 💙 ادامه دارد⬅️⬅️
🍃سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت دختری بنام 💟 با عنوان : ...! 💙 قسمت پنجم 😨« با تعجب گفتم: »کدوم تصمیم؟« نیلوفر چند ثانیه ای مکث کرد و گفت: »خودکشی! تصمیم گرفتم خودم رو بکشم... نیلوفر چند ثانیه ای مکث کرد و گفت: 😔»خودکشی! تصمیم گرفتم خودم رو بکشم. خواستم حرفامو بهتون بگم که اگه خواستین چاپ کنین تا همه بخونن و درس بگیرن. 😔حالا که پدر و مادرم برای زیارت خونه خدارفتن، بهترین فرصته که این کار رو بکنم! 😏« به تلخی خندیدم. به او چه باید می گفتم؟ 😔از مضرات دوستی های خیابانی هزار داد سخن می دادم؟ »این باد و آن مباد« سرهم می کردم؟ گفتم:»افسوس که ما جوونا فقط وقتی اینطور به آخر خطر می رسیم، تازه یادمون می افته که پند و نصیحت بشنویم و درددل و چاره جویی کنیم و شاید خیلی وقتها برای جستن چاره خیلی دیر شده باشه 😔 ولی آیا ناکاهی های دیگران آیینه یی نیستن که توش بشه خودمون رو ارزیابی کنیم و از اشتباه و خطا دوری؟ با مردن و خودکشی و وجود عزیز و جوون خودت رو فدای هوی و هوس دیگران کردن کاری از پیش نمی ره. تو خودت رو بکشی و اون برای خودش بی کیفر بگرده؟ نه عزیز من، این راهش نیست. 😔« دختر جوان چند لحظه ای سکوت کرد و سپس گفت: »پس شما می گین چیکار کنم؟ « گفتم: »سعی کن عبرت بگیری. اولش سخته. به هر حال محبتی بوده و از دل»بیرون نمی توان کرد الا به روزگاران« اینش قبوله. ولی اکیدا باهاش تماس نگیر. حتی برای فحش دادن!... 💙 ادامه دارد⬅️
🍃سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت دختری بنام 💟 با عنوان : ...! 💙 قسمت پایانی 😊هدفهای کوتاه مدت برای خودت در نظر بگیر و برای رسیدن به اونها تلاش کن. مثلا اوردن نمره های بالای هفده در این ترم. می بینی که خیلی هم سخت نیست ووقتی به اهدافت رسیدی، چقدر شیرین هستن. 😢« نیلوفر که هق هق گریه اش آرام شده بود گفت: »یا مثلا قبولی برای فوق! 😊« گفتم: »نه، نه! لازم نیست افق های دوردست ترسیم کنی. هر چیزی در زمان و جای خود. راستی تو گریه ت چطور شد؟ مثل اینکه تموم شد!😊 « نیلوفر خنده کنان گفت: »نمی دونستم راهش به این سادگیه. راستش خیلی بچه گانه فکر می کردم. « خوشحال از اینکه توانسته بودم فکر نیلوفر را تغییر دهم و کمکش کنم، از او خواستم مرا در جریان کارهایش بگذارد و با او خداحافظی کردم. 🕒عقربه های ساعت سه بامداد را نشان می داد. دوباره لب پنجره رفتم. هر چند دیگر باران نمی بارید اما هوا طراوتی جانبخش یافته بود. به حرفهای نیلوفر فکر کردم. دلم می خواست می توانستم با شیوا دختر عمویش هم حرف بزنم و به او که گمان می کند با حذف رقیب دنیا برایش بهتر می چرخد بگویم، که آخر کار او همین هست و لاغیر. متاسفانه قانون هم در مورد »میثم« ها سکوت می کند و حرفی برای گفتن ندارد. 😔در این موارد که مالی برده نشده ولی به یغما رفته و روحی پریشان شده چه باید کرد؟ 😔متاسفانه قانون در اینجا سکوت می کند اما وجدان چطور؟ وجدان ها هم باید سکوت کنند؟ 💙 پایان