به چه می اندیشی؟
نگرانی بیجاست
عشق اینجا
و خدا هم اینجاست
لحظه ها را دریاب
زندگی در فردا نه
همین امروز است!!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سه راز زیبایی ♥️🍃
♥️🎋١- برای داشتن چشمهای زیبا
در مردم پی خوبی های آنان بگردید
♥️🎋٢- برای داشتن هیکل زیبا
غذایتان را با فقرا تقسیم کنید
♥️🎋٣- برای داشتن لب های زیبا
از کلمات پر محبت استفاده کنی
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_چهل_هشت
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
مامان گفت: قراره برند شهرشون و اخر هفته دوباره برگردند برای بله برون و عقد،دیدی خداروشکر به کمال چیزی نشد.وقتی حرفش تموم شد و من جوابی ندادم با تعجب گفت:تا الان چرا خوابیدی؟ظهره.بلندشو که بابات نمازشو بخونه میاد خونه تا ناهار بخوریم..پاشو پاشو.آخر هفته هم چیزی نمونده دو روز دیگه میشه جمعه،مامان وقتی دید باز هم تکون نمیخورم ترسید و آب دهنشو قورت داد و گفت: رقیه!!زنده ایی مامان؟؟بعد دستشو روی شونه ام گذاشت و تکونم داد.اصلا دست خودم نبود و نمیتونستم تکون بخورم و فقط اون سقف رو نگاه میکردم..مامان مسیر نگاهمو دنبال کرد و به سقف نگاه کرد و بعد شروع کرد به لرزیدن..اون زن سفید پوش جیغی کشید و لامپ خاموش ،ترکید و ریخت روی سرمون…با بارون شیشه خورده شروع کردیم به جیغ کشیدن،،،هر دومون..اینقدر جیغ کشیدیم که بابا اومد داخل،تمام اتاق پراز شیشه خورده ی لامپ بود و چیز دیگه ایی نبود.مامان اون روز متوجه شد که من چی رو میبینم…
ادامه در پارت بعدی 👇
تمام چیزی که الان به آن احتیاج داری این است که احساس خوبی داشته باشی.
هر چه احساس خوب بیشتری داشته باشی، چیزهای بهتر بیشتری را سمت خود جذب خواهی کرد.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
"خوشبختى"
يعنى بدون احساس نياز به
تاييد ديگرى،
احساس خوبى درباره خودمان
داشته باشيم...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
فرهنگ این نیست که
هرچی من میگم درسته
هر چی بقیه بگن اشتباهه
فرهنگ اینه که اجازه بدیم
مخالف من و افکارم
حرفش را بزند و من گوش بدم ...
فرهنگ اینه که درعین متفاوت بودن
به افکار هم بهم احترام بگذاریم
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_چهل_نه
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
مامان اون روز متوجه شد که من چی رو میبینم ..بنده خدا مامان لکنت زیون گرفت و اختیار ادارشو هم از دست داد و لباسهاشو خیس کرد.بیچاره بابا تمام اتاق رو تمیز کرد و اون قسمت از فرش که نجس شده بود رو هم ابکشی کرد.مامان لمس شده بود و گوشه ایی از اتاق بدون اینکه حرفی بزنه افتاده بود.تا چند روز مامان به همین حالت بود و اقوام و همسایه ها به عیادتش میومدند و از حالتهاش میگفتند:فکر کنیم سکته ی خفیف زدی..باز خداروشکر که سکته رو رد کردی..هیچ کسی نمیدونست که چی دیده که به این روز افتاده..اون روز درست اون قسمت از موهای سرم که اون خانم دست کشیده بود سفید شد و بی دلیل رنگشو از دست داد.بیچاره مامان توی بستر مریضی افتاد.همش تب و سردرد داشت بدون دلیل علمی،چند روز وضعیت خونه همین بود و من از مامان مراقبت میکردم.،،،،دو روز مونده بود به جمعه و قرار بله و برون داشت نزدیک میشد.در حالیکه دستمال خیس رو روی پیشونی مامان میزاشتم به بابا گفتم:بابا!میشه به خانواده ی کمال بگی من قصد ازدواج ندارم و جمعه تشریف نیارند!!؟؟…..
ادامه در پارت بعدی 👇
.
زندگی بوم نقاشی است
رنگهایی به صورت مـن
رنگهایی به صورت تـو ،
در هیاهوی این رنگها
عزیزدل حواست باشد
بعضی از رنگها هیچوقت
از صورت تـو پاک نخواهد شد !!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
برای آنکه قهرمان باشیم، باید خودمان را باور داشته باشیم، حتی زمانی که هیچکسی باورمان ندارد..
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
چهار نصیحت از بزرگان :
۱. تاحدی کوتاه بیا که تبدیل به کوتاهترین دیوار نشوی
۲. تاحدی مهربان باش که تبدیل به انجام وظیفه نشود
۳. تاحدی گرم و صمیمی باش که انتظار بیجا به وجود نیاری
۴.از معاشرت با افرادی که در ظاهر مهربانند و پشت سر اهل بدگویی هستند بپرهیز
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
انسانها را
براساس مدرکشان وزن نکنیم،
بی شمارند...
آنانی که
بدون هیچ سندی
سرشار از درک
شعور و انسانیت هستند...!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_پنجاه
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
بابا در حالی که با دونه های تسبیح بازی میکرد گفت:چرا نیاند!؟این همه سختی کشیدیم وحرف شنیدیم حالا داماد به این خوبی رو که خدا حفظش کنه رو از دست بدیم.با ناراحتی و گریه گفت:بابا من شوهر نمیخواهم..میبینی که چه بلایی سر مامان اومده.من مامان رو مریض مریض بزارم و برم پس کی ازش مراقبت کنه،میبینی که چند نفر رو کشت…الان دست روی مامان گذاشته،…زود اونارو رد کنید چون مطمئنم اینبار به شما دو نفر آسیب میزنه،بابا نگران گفت:اینطوری که فکر میکنی نیست.رفتم با سیدمحسن حرف زدم.سید گفت وقتی مادرت تونسته ببینه یعنی دیگه تو نمیبینش..یه دعا هم نوشت که گذاشتم روی طاقچه ،،هر وقت مادرت بهتر شد انجامش میدید ان شالله دیگه هیچ وقت نمیبینش و از دستش راحت میشی،گفتم:فکر نکنم راحت بشم.اون خانم تونست لامپ رو بترکونه پس میتونه به ما هم آسیب برسونه..بابا گفت امیدت به خدا باشه..مادرت هم به گفته ی دکتر شوک بهش وارد شده و کم کم خوب میشه…
ادامه در پارت بعدی 👇