#عشق_سوخته
#پارت_بیست_یکم
اون روز کادوی تولدش هم یه ساعت خوب گرفتم و به نحواحسن کادو پیچ کردم…..برای شام هم مرغ و فسنجون پختم…….در کل سنگ تموم گذاشتم و منتظر شدیم تا بیاد خونه……
وحید وقتی وارد خونه شد واقعا تعجب کرد و خوشحال شد و بعد باهم روبوسی کردیم و خواهراش آهنگ گذاشتند و رقصیدند…..از من هم خواستند تا برم وسط ولی قبول نکردم چون پسراشون بودند ماشالله همشونم جوون……
نشستم پیش وحید تا کیک رو ببره که دیدم سرش توی گوشیه…..خیلی عصبی شدم اما برای اینکه جشن بهم نخوره با سیاست ومهربونی ازش خواستم تا نیم ساعتی گوشی رو کنار بزاره…..
ولی توجه نکرد…..معلوم بود به فرشته داشت پیام میداد…..یه چشم غره بهش رفتم و گفتم:وحید جان!!!!گوشیتو بده بزنم به شارژ…..
وحید گوشی رو داد به من،اما معلوم بود که دلش نمیخواهد ازش دور بشه……
نوبت رسید به کادوها……وقتی کادوی منو باز کردبا یه لحن بی ارزش بودن ،لب و لوچشو کج کرد و گفت:چند؟؟؟از کجا خریدی؟؟؟
با این حرفش یه ضد حال زد بهم اما صبوری کردم تا بالاخره مهمونی تموم شد…..تمام روزهایی که فرشته توی قهر بود پیش من موند و مرتب ازم رابطه خواست…..بدون استثنا هر وقت با من وارد رابطه میشد ازم تعریف میکرد و چون تو حال خودش نبود به بعضی مسائل اعتراف میکرد…………..
مثلا وقتی فرشته رفته بود قهر مدام از حالتها و هیکل و چهره ی من تعریف میکرد و از فرشته ایراد میگرفت و حتی به این موضوع هم اشاره کرد که همش تقصیر خانواده ام بود که منو هوایی کردندتا زن دوم گرفتم……
فرشته نزدیک به دو هفته قهر بود…..دو روز مونده به عید بود که وحید به من گفت:هر چی لازمه بگو برم بخرم…..از همونجا هم میرم دنبال فرشته و میارمش اینجا تا همه دور هم باشیم…..
چون هدفم فقط اینبوپ که کنار وحید باشم قبول کردم و وحید رفت…..
شب که اومد تنها و عصبانی بود……
گفتم:فرشته چی شد؟؟؟
وحید عصبی گفت:خانم نیومد….میگه چرا مادرت خودش شخصا منو دعوت نکرده…..بنظرت چیکار کنم؟؟؟
گفتم:اشکالی نداره….بیا باهم بریم دنبالش…..
وحید خوشحال شد و گفت:پس زود اماده شو که تا سال تحویل برسیم خونه…..
سریع لباسهایی که برای عید خریده بودم رو پوشیدم و یه آرایش ملیحی هم کردم و رفتم سمت خونه ی مادر فرشته…..
تا رسیدیم فرشته با دیدن من تعجب کرد و رنگ و روش یه جوری شد،انگار توقع نداشت من هم همراه وحید برم و فکر میکرد تنهایی میره….
از حق نگذریم بهم بدرفتاری نکرد و طوری رفتار کرد که مثلا از دیدنم خوشحاله…..
با وجود من نتونست به وحید حرفی بزنه یا مخالفتی بکنه برای همین حاضر شد و هر سه برگشتیم خونه ی مادرشوهرم…..
سال تحویل شد و به وحید گفتم برای شام کباب خرید و همه چی به خوبی و خوشی تموم شد………
چند وقت گذشت و یه بار وحید بجای اینکه بیاد پیش من مونده بود خونه ی فرشته و این کارش برخلاف قانونی بود که بعد ازدواجش گذاشته بود و باعث ناراحتی و عصبانیتم شد و باهم دعوا کردم ولی خیلی زود بخشیدمش…..
اما چون چند بار این کارش تکرار شد منم قهر کردم و رفتم خونه ی پدرم…..
بابا و مامان وقتی وضعیت منو دیدند خیلی غصه امو خوردندو بابا با قاطعیت گفت:بهتره ازش طلاق بگیری….اینم شد زندگی؟؟؟حداقل یه خونه ی. مستقل هم برات نمیگیره….
اون روز خیلی ناراحت بودم برای همین تصمیم جدی گرفتم تا جدا بشم…..سریع وکیل گرفتیم و مهریه امو که ۲۰۰سکه و یه آپارتمان توی روستا بود رو هم گذاشتیم اجرا……….
ادامه پارت بعدی👎
بی خیال نداشته هایت,غصه هایت
وهرچه که توراناآرام میکند.
عشق را٬ زندگی را ٬بودن را
بچش و ببین و لمس کن...
خدا با ماست.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
اونقدر خوب باش؛؛؛
که اگر کسی ترکت کرد؛
به خودش ظلم کرده باشه
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
8.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
💐✨یکشنبه تون عالی
💚✨از خـدا میخواهم
💐✨هر آنچه آرزو داریـد
🌿✨بی دلیل نصیبتان شود
❤️✨عشق و آرامش
💐✨در کنارتان
🌿✨عزت و خوشبختی
🩵✨همراهتان
💐✨سلامتی و تندرستی
🌿✨همیشہ در وجودتان باشـد
💙✨یکشنبه تون زیبا و پر برکت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
نیایش صبحگاهی 🌺🍃
✨خــــــدایا 🙏
🌺در آخرین یکشنبه ی خرداد ماه
🕊دلهایمان را
🌺لبـریز از شـادی
🕊و پرتویی از شاخسار محبتت را
🌺بما هـدیه کن
🕊تا حضورمان
🌺موجب خیر و برکت
🕊و شادی دیگران باشـد🙏
آمیـن💐
در مورد هیچ چیز
از روی ظاهر قضاوت نکن..
مار هر چقدر زیباتر،
نیش آن کشنده تر ..
🕴 گوته
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
ﺍﻧﺴﺎﻥﻣﺎﻧﻨﺪﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪﺍﺳﺖ ﻫﺮﭼﻪﻋﻤﯿﻖﺗﺮ
ﺑﺎشد
ﺁﺭﺍﻣﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﺮ ﺧﻮﺩ ﺳﺨﺖﻣﯽﮔﯿﺮﺩ
ﻭﺍﻧﺴﺎﻥﮐﻮچکﺑﺮﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻭﻫﺮﻛﺲﻛﻪ ﺑﻪ
خدا نزدیکتر ﺍﺳﺖ
ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪﺗﺮ ﺁﺭﺍﻣﺘﺮ ﻭﻣﺘﻮﺍﺿﻊﺗﺮ ﺍست.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#عشق_سوخته
#پارت_بیست_دوم
تمام کارای تقاضای طلاق و مهریه رو وکیلم به خوبی پیش میبرد که وحید با تماسهای مکرر بالاخره دلمو بدست اورد و گفت:بیا بریم پیش مشاور…..هر چی اون گفت قبول…..
چیکار کنم که از بچگی فقط وحید رو دیده بودم و نمیتونستم ازش دل بکنم…..با حرفهاش خام شدم و رفتیم پیش مشاور…..
چند جلسه مشاوره شدیم و در نهایت وحید برای اینکه من راضی به برگشت بشم نصف مغازه ی(….)رو بصورت قولنامه ایی بنام کرد و بالاخره برگشتم….😔
برگشتم و زندگی مثل روال قبل سپری شد….تقریبا یک سال و هشت ماه توی تک اتاق مادرشوهرم اینا زندگی کردم تا بالاخره وحید داخل یه ساختمان دو واحد مجزا اجاره کرد تا حواسش به هر دوتامون باشه…..
درسته که با فرشته توی یه ساختمون ساکن میشدم اما خیلی بهتر از یه اتاق اونم کنار مادرشوهرم اینا بود…..
اسباب کشی کردیم و مستقر شدیم….اوایل خوب بود و به کار همدیگه ، دخالت نمیکردیم،، وحید هم یه شب بالا پیش من بود و یه شب پایین پیش فرشته،….ولی رفته رفته بی قانونیهای وحید شروع و باعث اختلاف و حسادت ما شد…..
مثلا یه روز که نوبت فرشته بود متوجه شدم که وحید کلا خونه است و زمانش که تموم میشه دیرتر میاد بالا و همین باعث ناراحتی من شد و گفتم:چطور تا میرسی بالا میگی کار دارم و میری بیرون اما نوبت فرشته تمام تایمتو کنارشی؟؟؟؟؟؟؟؟
وحید گفت:خب شانس تو کار دارم…..راستی صبح زود بیدار کن که یه معامله هست باید زود بهش برسم…..
گفتم:همه ی کارا و معامله ها رو نگه میداری نوبت من؟؟؟خب عقب مینداختی….
البته برعکس این بی قانونی هم پیش میومد و باعث ناراحتی فرشته میشد….بیشتر وقتها من کوتاه میومد تا مشکل حادی پیش نیاد….
یه بار که سر همین موضوع کوتاه اومدم و گفتم:اشکالی نداره برو به کارت برسه…..
وحید گفت:عزیزم..!!!….تو چقدر خوبی……درست برعکس فرشته که یه آدم روانیه و همیشه تا عصبانیم نکنه ،ول کن نبست…..
گفتم:حتما ناراحتش میکنی خب….
وحید گفت:نه باباااا…..کلا روانیه….مثلا یه هفته اصلا خونه رو نظافت نمیکنه و غذا نمیپزه و توی تاریکی میشینه و آهنگ گوش میکنه بعدش یه هفته روحیه اش خوب میشه و به کاراش میرسه…..
گفتم:واقعاااا…؟؟؟
گفت:اررررره ….دیوونه است…..بعضی وقتها میرم پایین میبینم نشسته و گریه میکنه و میگه تو منو دوست نداری……..
گفتم:چی بگم والا….خودت کردی…..
وحید آهی کشید و رفت…..
گذشت و یه روز که وحید بالا بود و میخواستیم باهم بریم بیرون یهو فرشته از راه پله بلند وحید رو صدا کرد و گفت:وحید،…!!!….یه دقیقه بیا کارت دارم……….
وحید رفت پایین…..نمیدونم با چه ترفندی نگهش داشت و مانع بیرون رفتن ما شد…..
از طرفی به رفت و امد من هم حسودی میکرد راستش خونه ی من خانواده ی خودم و خانواده ی وحید زیاد رفت و امد میکردند ولی اون مهمون نداشت برای همین حسادت میکرد…..
متوجه شده بودم که زیاد اجتماعی نیست و اگه کسی میرفت خونشون همش سر خودشو توی آشپزخونه گرم میکرد و مهمونا تنها میموندند…..در کل خونگرم نبود،…حتی شنیده بودم که بجای رسیدگی به مهمونا و پذیرایی از اونا مدام میرفت اتاقش و ارایش صورتشو تمدید میکرد……
بقدری حسادت میکرد که هر وقت وحید شب پیش من بود صبح بزور باهاش رابطه برقرار میکرد…..
خلاصه میکنم که بیشتر وقتها تا نوبت من میشد به بهانه ایی صداش میکرد و باهاش وارد سانسور میشد تا توانی برای من نداشته باشه….
همه ی این ترفندها و بحث و دعواهای فرشته رو میدونستم اما بخاطر حفظ ابرو پیش همسایه ها حرفی نمیزدم و کوتاه میومدم تا سر و صدا نشه…………
ادامه پارت بعدی👎
صبر نكن پولدار بشى تا خوشحال باشى،
خوشحالى مجانيه.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
پرنده ای که روی درخت نشسته
هیچ وقت از شکستن شاخه زیر پاش نمی ترسه
چون نه به شاخه درخت، که به بال های خودش اطمینان داره
همیشه خودت رو باور داشته باش!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
چه "سکوتی" تمام "دنیا" را فرا
می گرفت
اگر
هر کس به اندازه ی "صداقتش"
حرف میزد
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فقط يک بارفرصت زندگی كردن هست.
حواست باشد به اين روزهايی كه ديگر بر نميگردند!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir