eitaa logo
انرژی مثبت😍
5.1هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
4.2هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
. وقتی کسی را تحقیر قضاوت یا از او بدگویی میکنید درحقیقت کانال نفوذ انرژی منفی را به سمت خود باز کردید در این صورت: فقر بیماری و تنگدستی به سراغتان میآید انرژیتان را صرف حرص خوردن و عصبانیت نکنید❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
14.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
. هفت جایی که انسان امتحان می شود: مرد،هنگام بیماری همسرش! زن ،هنگام فقر همسرش! فرزند ،هنگام پیری پدر و مادر! دوست ،هنگام سختی! خواهروبرادر،هنگام تقسیم ارث! اقوام، هنگام غربت! مومن ،هنگام مصیبت! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
. آدمی تا زمانی که سختی هایش را میفهمد زنده است. ولی وقتی سختیهای دیگران را درک می کند آن وقت یک انسان است         ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
خواهرشوهرم گفت:چه فرقی میکنه…!!؟؟میاییم دنبالت چون وضعیت اضطراریه…. گفتم:ارررره دیگه ،،،پنج ماه اصلا یادتون نیود که ساره ایی هست اما الان که وضعیت اضطراری شده به فکرم افتادید….. خواهرشوهرم گفت:گوش کن ببین چی میگیم….وحید بیمارستانه…. تا اسم بیمارستان رو شنیدم یک لحظه قلبم ایستاد…خیلی ناراحت شدم ولی طوری وانمود کردم که خواهرشوهر متوجه ی ناراحتی من نشه….مثلا بیخیال گفتم:خب….من چیکار کنم؟؟؟ خواهرشوهرم گفت:اصلا حالش خوب نیست و میخواهد تورو ببینه……میدونم بهت بد کرده اما حلالش کن…. درسته که برای وحید ناراحت بودم ولی به خواهرشوهرم گفتم:حلالش نمیکنم….در صورتی ازش میگذرم که طلاقمو بده….. خواهرشوهر گفت:ساره…!!!…….همینطوری داداشمو خدا زده ،حداقل تو حلال کن… گفتم:همین که گفتم…طلاق داد ،حلال میکنم….. گوشی رو قطع کردم و به حال وحید و خودم گریه کردم….. شب که شد دو تا دیگه از خواهراش اومدند خونه ی بابام…..بعد از تعارفات اولیه یکیش به بابا گفت:اقا سید..!!…شما با ساره خرف بزنید تا قبول کنه….وحید بیمارستانه…. بابا گفت:اگه ساره براتون مهم بود همون هفته ی اول میومدید دنبالش تا مشکل و اختلافات به اینجا و دادگاه نمیکشید….. خواهرشوهرم گفت:راستش مادرمون سکته کرده بود و درگیر بیمارستان بودیم…..به والا همون روزی که مامان سکته کرد روی تخت بیمارستان به من گفت که آه سید منو گرفته که به این روز افتادم……..اقاسید…!!!…انگار ما داریم تقاص پس میدیم ،اون از مادرم و اینم از برادرم….. بابا یه کم اروم شد و گفت:این زندگی دیگه به درد نمیخوره،….مشکل وحید چیه که بیمارستان بستری شده؟؟؟ خواهرشوهرم گفت:راستش یه روز با یکی از دوستاش سر یه معامله ایی بحثشون میشه و وحید برای اینکه تلافی کنه یه شب در حالیکه مست بوده با اسلحه میره مغازه ی یارو(دوستش) و اونجا سه تا تیر شلیک میکنه…. بابا متعجب گفت:اسلحه از کجا اورده؟؟چقدر کار خطرناکی کرده…… خواهرشوهر گفت:از قبل داشت…. منم زود گفتم:درسته….یه شب فرشته به من زنگ زده بود میگفته وحید با اسلحه اونو تهدید میکنه……. بابا گفت:بعد چی شد؟؟ خواهرشوهرم گفت:بعد از چند روز،دوستش تصمیم میگیره کار وحید رو تلافی کنه و برای همین به بهونه صلح و آشتی دعوتش میکنه خونشون…..وحید هم از همه جا بی خبر میره اونجا و رفیقش سه تا تیر به پای وحید میزنه…. بابا گفت:الله اکبر…!!..الان بیمارستانه؟؟؟ خواهرشوهرم گفت:اررره….پلیس هم بخاطر حمل غیر مجاز اسلحه دنبالش…. (این اتفاق ایام شهادت حضرت فاطمه برای وحید میفته)….قربون خانم زهرا بشم که وحید خیلی زود جواب ظلمهایی که در حقم کرده بود رو پس داد……………… خواهرشوهرام هر چی گفتند قبول نکردم باهاشون برگردم و برم بیمارستان …… اونا هم مجبور شدند و رفتند… همون روزها بود که من بخاطر درد گوشم رفتم بیمارستان و دکتر گفت:خانم..!!..گوش شما پرده اش پاره و عفونت کرده …. راهی جز عمل ندارید چون ممکنه عفونت به مغزتون نفوذ کنه….. بناچار بستری شدم و گوشمو عمل کردند….دقیقا نمیدونم پرده ی گوشم بخاطر کتکهای وحید پاره شده بود یا نه؟؟اما دکتر گفت در اثر ضربه این اتفاق افتاده…… بعد از اینکه از برگشتم خونه ی (بابام)، شنیدم که وحید تا از بیمارستان مرخص شده و رفته خونه ،پلیس دستگیرش کرده و برده زندان….در صورتی که هنوز حالش خوبه خوب نشده بود………. من نمیدونم و به چشم خودم ندیدم ولی طبق شنیده هام انگار توی زندان اینقدر وحید رو تحت فشار و اذیت قرار میدند تا بالاخره به اسلحه اعتراف میکنه و بعد از تحویلش به قید وثیقه و سند آزاد میشه………….. دادخواست طلاق من در جریان بود و چند بار برای وحید احضاریه فرستادند اما نیومد….بعد از چند بار احضاریه بالاخره یه بار اومد و جلوی ساختمون دادگاه منو دید و خیلی التماس کرد و گفت:من گوه خوردم….غلط کردم….میدونم بهت خیلی بد کردم اما خواهش میکنم منو ببخش و برگرد سرخونه و زندگی…. ادامه پارت بعدی👎
🖐 پنـج اصل را در زندگیـت به خاطـر بسـپار؛ . 1⃣ غـرور ⇜ مانع يادگيـری 2⃣ خودبزرگ‌بینی ⇜ مانع محبوبیـت 3⃣ کم‌رويی ⇜ مانع پيشرفـت 4⃣ خودشیفتگی ⇜ مانع معاشـرت 5⃣ عادت کردن ⇜ مانع تغيير است ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
. رنجش، کینه، نفرت، حسد، همچون ریگ هایی هستند در کفش ما ... برای ادامه راه باید، این ریگها را از کفش،خود خارج کنیم پس برای راه رفتن‌ متعادل نباید، " ریگی به کفش داشت " ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
. وقتی یه نفررو همش ببخشی٬ این فرصتو ازش میگیری که بفهمه هر اشتباهی یه تاوانی داره… ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
. در زندگی ... اشک هایت را پاک نکن! اشخاصی را پاک کن،،، که باعث اشک ریختن تو می شوند... برای کسی دل به دریا بزن،،، که همسفر بخواهد نه قایق.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
درسته خیلی سختی کشیدم اما توی این سختیها رشد کردم و یه دختر کاملا مستقل شدم….در حقیقت من یه مشاور تجربی هستم چون تمام مشکلات رو با پوست و گوشتم احساس کردم…. از روز اولی که اومد خونه ی پدرم ،بابا کارت یارانه اشو داد به من تا همیشه پول تو جیبی داشته باشم… از نظر فضای مجازی تمام برنامه هارو دارم و صد در صد ازش درست استفاده میکنم….خیلی به پاکدامنی معتقدم و حتی الان که پیش همسرم نیستم باز بهش متعهد موندم و از دست رنج خودم (خیاطی)تقریبا به تمام نیازهای مالیم میرسم…………. وحید میترسه یه روز بهش خیانت کنم اما من با اطمینان بهش گفتم:نترس…من هیچ وقت اصالت و شخصیتمو بخاطر یه لحظه هوس از دست نمیدم…..هر وقت هم به خط آخر رسیدم تاازت جدا نشم هیچ کاری نمیکنم…. الان گاهی مخفیانه با وحید تلفنی و پیامکی حرف میزنم و همین باعث عذاب وجدانم میشه و حس گناه میکنم هر چند هنوز شوهرمه آخه فکر میکنم دارم به خانواده ام خیانت میکنم…. باباسید توی روستا یه مرد با ابهت و سرشناسی هست و کل روستا میدونند که قصد جدایی دارم و همشون حق رو به من دادند و میگند ارزش تو بیشتر از اون خانواده اش و هر چه زودتر جدا بشی بهتره…. الان چهار ماهه که وحید مواد و مشروب رو ترک کرده و حتی کلاسهای مشاوره هم شرکت میکنه و پاک پاکه… یه ماه پیش وحید چند تا از اقوام و خانواده اشو فرستاد خونمون برای آشتی و بالاخره بابا سه تا شرط گذاشت تا راضی به آشتی من بشه… اول اینکه تمام چک‌های منو که دست مردم هست رو جمع کنه ،،دوم فرشته رو طلاق بده و سوم حق طلاق رو به من بده….ولی وحید قبول نکرد مخصوصا حق طلاق رو…. ده ماهه خونه ی بابا هستم بدون ریالی نفقه یا پول از طرف وحید….راستی بالاخره وحید اقرار کرد که با فرشته صیغه است نه عقد…… هدفم از بازگویی سرگذشتم این نیست که وحید رو بد و یا خودمو خوب جلوه بدم بلکه فقط فقط بخاطر این هست که از پدر و مادرا خواهش کنم بچه هارو به ازدواج زود تشویق نکنند…به دخترا خیلی محبت کنید تا دنبال محبت غریبه نباشند..درسته من از خانواده ام راضیم اما پدرم یه کم سختگیر بود و من باهاش راحت نبودم…….. من کوچکتر از این هستم که شمارو نصیحت کنم ولی هیچ وقت صد در صد خودتونو برای کسی نزارید و به خودتون ارزش قائل باشید…. ایمان داشته باشید که دنیا دار مکافات هست و چوب خدا صدا نداره…مثلا مادرشوهرم بخاطر دو میلیارد چکی که وحید نتونسته بود پاس کنه از خونه فراریه و فرشته هم از خونه اش بیرونش کرده(این یعنی کارما)…. بیشتر وقتها با خودم فکر میکنم و دلم نمیخواهد طلاق بگیرم چون خیلی حرفها پشت سر یه خانم مطلقه زده میشه….ولی دوباره با خودم میگم:اصلا حرف مردم برام مهم نیست..موقعی که من کتک میخوردم مردم کجا بودند؟؟وقتی قلبم تیکه تیکه میشد اونایی که قضاوت میکنند مرهم قلبم بودند که الان بخواهند حرف و حدیث در بیارند؟؟ این سرگذشت رو از آذر ماه شروع کردم برای مریم خانم به تعریف کردن تا امروز چون توان یادآوری اون روزهارو نداشتم و قلبم آتیش میکرفت برای همین تعریف کردنش ۶ماه طول کشید.. متن. پایین کپی صحبتهای پایانی ساره خانمه….👇👇👇👇 شوهرم خیلی خیلی پشیمونه و همش تقاضای برگشتنمو داره اما نه اونو طلاق میده نه حق طلاق میده وازطرفیم من میگم مگه من چی کم دارم که بخام با۲۹سال سنم حوو رو تحمل کنم و غم بی بچگی رو به دوش بکشم البته ۳ سال وخورده ایی که حوومم باردارنشده هنوز خدامیدونه آخرعاقبت من چی میشه اما باهمه این مشکلاتی که گذروندم یه دختر خیلی خیلی شاد و خوش صحبت وانرژی مثبت هستم ودیگران روخیلی امیدواری میدم البته گاهی که کسیو امیدواری میدم ته دلم باخودم میگم هه کجای کاری عزیز زندگیت به فنارفته بازاومدی به من امیدمیدی البته که زودرنج و عصبی هم هستم🙈 ...توگروه نظرات عضو هستم خوشحال میشم نظری ...پیشنهادی ...انتقادی داشته باشین تا شاید بتونم ازاین دوراهی نجات پیداکنم و راه درست رو انتخاب کنم درسته که ازاول داستان نظرات رومیخوندم وخیلی جاها قضاوت شدم اما دلگیرنشدم ازتون وجاداره بازم تاکیید کنم که من رضایت ندادم شوهرم هوو بیاره اون کاراشوکرده بود بعدم به من گفت اگه تا یکسال بچه دارنشد طلاقشو میدم والان که نزدیک ۳۰ دارم میشم واقعا دیگه به بچه فکرنمیکنم وگاهی بچه کوچیک میبینم حالم بدمیشه چون من به خاطر بچه زندگیمو ازدست دادم البته که هنوزازقسمت روزگاربیخبرم شاید صلاح من این بوده وجالبه پسرجاریم همیشه پیش همشون میگفت خدا نمیخاد نطفه سیداولادزهرا وباعموی همه کاره ی من ببنده نمیدونم بخدا الان فقط دوست دارم بهترین تصمیموبگیرم وبهترینها برام رقم بخوره چندشب پیش خیلی گرفته بودم وازمادرامام زمان خواستم که واسطه بشن پیش پسرشون وازخدابخان که بهم بفهمونن حرفامومیشنون میگفتم یه جوابی بهم بدین تا من احساس تنهایی نکنم وهمون شب خواب دیدم نرجس خاتون مادرامام زمان ۱۲ شاخه گل رزقرمز پایان
. طوری زندگی کن که اگر کسی پشت سرت از تو بد گفت کسی باور نکند ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
داشتن.مغز ، دلیل قطعی برای انسان بودن نیست ! پسته و بادام هم مغز دارند ! برای انسان.بودن باید "شعــــور" داشت ! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
از آدم رک و رو راست نترس،از اون آسیبی بهت نمی رسه از آدمی که خودشو اون چیزی که نیست نشون میده دوری کن تمام... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
. نه کاکتوسا یه دفعه خشک میشن و نه آدما یه دفعه میرن فقط چون بهشون توجه نمیکنیم و حواسمون بهشون نیست فکر میکنیم یه دفعه اتفاق افتادن! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
زندگی تفسیر سه کلمه است: خندیدن، بخشیدن، فراموش کردن پس تا میتوانی بخند، ببخش، فراموش کن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
شاید زورت نرسه مشکلات رو از سر راهت برداری اما قطعا میتونی با تیز هوشی و صرف زمان از وسطشون راهی برای عبور و رسیدن به موفقیت باز کنی! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسم من ملینا و ۲۲ساله و ساکن تهرانم……ما سه تا بچه ایم که اولی و ارشدش منم…..یه برادر و خواهر کوچیکتر از خودم دارم که برادرم دو سال کوچکتر و خواهرم با فاصله ی سنی ۱۱سال بعد از من بدنیا اومد….. از اونجایی که تفاوت سنی منو داداش خیلی کمه و از بچگی باهم همزمان بزرگ شدیم ،صمیمت خاصی بینمون هست و تقریبا هیچ مشکلی نداریم ولی با خواهرم یه مشکلات ریز و درشتی رو میشه احساس کرد که برمیگرده به همون فاصله ی سنی….. بابا رو خیلی کم می بینیم چون یا ماموریته یا سرکار و صبح میره و شب میاد اما برعکس مامان تمام وقت در اختیار خونه و ماست…… میدونم همه ی مادرا بهترین مادر دنیا هستند ولی میخواهم بگم مامان من خاص ترین  و دوست داشتنی ترین فرد زندگیمه……مامان تمام وقتشو برای ما میزاره  و همه جوره حواسش به خونه و زندگی و بچه هاشه ،،مخصوصا در نبود بابا………………. درسته که ایرانی و مسلمانم اما توی خانواده ایی بزرگ شدم که از نظر روابط اجتماعی و رابطه ی دختر و پسر مشکلی نداریم یعنی هم خانواده ی بابا و خانواده ی مامان میدونند و باور دارند که توی یه سنی دختر و پسر نسبت بهم تمایل پیدا میکنند و این موضوع نه تنها هیچ اشکالی نداره بلکه سلامت جسمی بچه هارو نشون میده و به همین دلیل مانع این نوع رابطه ها نمیشند و فقط دورادور مراقب و گاهی راهنمایی میکنند…… این موضوع رو توضیح دادم که تصور نکنید ،خدایی نکرده ما از خانواده ی بی بند باری هستیم و آبرو و شخصیت برامون مهم نیست ،بلکه خیلی هم مهمه ولی مثل بعضی از خانواده ها برامون فاجعه محسوب نمیشه…… بنظرم میرسه دوران کودکی خیلی خوبی داشتم چون هم از نظر مالی کمبود نداشتم و هم از نظر عاطفی که مامان تمام و کمال به پامون میریخت….. دوران مدرسه رو بخوبی و بدون دغدغه گذروندم و دیپلم گرفتم…..بعد از دیپلم درست زمانی که برای کنکور آماده میشدم خونه و محله امو رو عوض کردیم…. تقریبا سه سال پیش بود…..بابا یه خونه توی یه محله ی بالاتر گرفت که داخل یه مجتمع خیلی بزرگ و ۳۰۰واحدی بود….. طبیعتا یه مجتمع بزرگ برای خودش لابی بزرگ و محوطه ی خیلی بزرگتر داره تا ساکنینش محلی برای بازی و تفریح و قدم زدن داشته باشه…. مجتمع ما هم مستثنی نبود….هم نگهبانی خیلی سختگیر و مهربونی داشت و هم محوطه ایی برای بازی بچه ها و قدم زدن بزرگترها…. سه روز اول که مشغول جابجایی وسایل بودیم و به مامان کمک میکردیم و فرصت آشنایی با محیط ساختمون نداشتیم……. روز چهارم خواهرم که کلاس دوم ابتدایی بود با شنیدن صدای بچه ها رفت پای پنجره و از اونجا  محوطه رو نگاه کرد….. وقتی تعداد زیادی از بچه های همسن و سال خودش  دید که شاد و شنگول بازی میکنند ،شروع به اوردن بهانه کرد  و به اصرار از ما خواست  ببریمش پایین تا اونم بتونه بازی کنه………. محسن (برادرم)که حوصله ی سرو صدا و نق زدنشو نداشت گفت:باشه….برو لباس بپوش تا باهم بریم پایین…….. خواهرم با ذوق و شوق آماده شد و  اومد دست  محسن رو گرفت و گفت:من حاضرم….بریم دیگه داداش….!!! محسن رو به من گفت:برای تنوع بد نیست تو هم بیایی…..برو حاضر شو سه تایی باهم بریم…. از پیشنهادش استقبال کردم چون هم میتونستم کم و بیش با همسایه ها آشنا بشم و هم یه هوایی بخورم…. یه لباس اسپورت پوشیدم و رفتیم پایین……وارد محوطه که شدیم دیدم خیلی شلوغه و انگار قانون و ساعت بازی داره و بچه ها فقط توی اون ساعت میتونند بازی کنند….. هنوز کسی رو نمیشناختیم برای همین سه تایی یه کم قدیم زدیم و اطراف رو نگاه کردیم….. نیم ساعتی گذشت که خواهرم گفت:داداش…!!…من تشنمه…..اینجا آب نیست بخورم…..؟؟ چون حوصله ام سر رفته و یه جورایی توی اون جمع معذب بودم گفتم:من میرم بالا تا برات آب بیارم……. بعد رو به محسن ادامه دادم:حواست باشه تا من برم و بیام….. محسن حرفمو با سرش تایید کرد و سریع بسمت پله ها راه افتادم…..خونه ی ما طبقه ی اول بود و میتونستم از پله ها برم بالا برای همین از آسانسور استفاده نکردم و مسیر پله ها رو پیش گرفتم……….. ادامه پارت بعدی👎
افرادی که هم ارتعاش باتوباشند همیشه درکنارت میمانند افرادی که تضادفرکانسی باتودارند اززندگیت حذف میشوند روی خودت کارکن.... تابهترینهاراجذب کنی...💞 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
💧آدمها به هرحال شما را قضاوت خواهند کرد... 💜زندگیتان را صرفِ تحتِ تاثیر قرار دادن دیگران، نکنید برای خودتان زندگی کنید...💞 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
کسی که همیشه سعی میکنه بقیه رو شاد کنه بیشتر ازهمه تنهاست.. اون رو تنها نذارید.. چون ... هیچوقت به شما نمیگه که... بهتون نیاز داره …💞 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
زیباتر کردن دنیا کار سختی نیست کافیه یه کم دلگرمی تو جیبت بذاری یه کم عشق تو دستات داشته باشی یه کم مهربونی هم تو نگاهت! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
تا رسیدم به پله ها و خواستم پامو روی اولین پله بزارم که یهو سنگینی نگاهی رو حس کردم و برگشتم تا ببینم کیه ؟؟؟ یه پام روی پله بود و پای دیگه روی کف سالن….سرمو برگردوندم و اولین چیزی که باعث جلب توجه ام شد، نگاه خیره ی دو تا چشم خوشگل و عسلی رنگ بود….. زود نگاهمو از چشمهاش گرفتم و سرتا پاشو برانداز کردم….قد بلند و خوش هیکل هم بود…..اون پسر یه دستمال دستش بود و توی پارکینگ مشغول پاک کردن ماشینش بود ولی صورت و چشمهاش روی من زوم بود…… چون همسایه بود و ما هم از بچگی طوری بار اومده بودیم که به بزرگتر و همسایه ها همیشه سلام میکردیم بدون قصد و غرض بهش لبخند زدم و سرمو به علت سلام کردن تکون دادم….. فقط فقط بخاطر اینکه توی یه ساختمون چشم تو چشم شده بودیم از روی ادب لبخند زدم…. یادم‌نیست عکس العملش در قبال لبخندم چی بود چون بالافاصله رفتم بالا و برای خواهرم آب برداشتم و دوباره برگشتم پایین….. به پارکینگ که رسیدم هنوز اونجا بود……زود رفتم‌پیش محسن و خواهرم…. اون روز توی محوطه هر جا میرفتیم نگاه خیرشو دورادور حس میکردم اما برای آشنایی جلو نمیومد…… از اون روز به بعد عادت کردیم و سر ساعت بازی هر سه باهم میرفتیم پایین و مشغول تماشای بازی خواهرم میشدیم…. ۳-۴روز که گذشت یکی از دخترای همسایه اومد کنارم و ازم خواست تا باهم آشنا و دوست بشین…….. اون دختر گفت:اسمم شادی هست و ۱۷سالمه ،،،میشه خودتو معرفی کنی؟!.. با لبخند گفتم:منم ملینا و ۱۹ساله ام….انگار من بزرگترم و شما دو سال از من کوچیکتر… شادی با لبخند و شوخی گفت:بله….شما بزرگتری و احترامت واجبه قربان…..!!! منم خندیدم و گفتم:احترام بزار…… اون روز از هر دری باهم حرف زدیم  و تا رسید به اون پسر چشم عسلی که همش منو زیر نظر داشت…. شادی گفت:اون پسره اسمش حسام هست و دوست داداشمه…..یعنی در حقیقت دوست خانوادگی شدیم….. گفتم:جدی…!!!داداشت چند سالشه؟؟؟ گفت:همسن و سال شماست……..این اقا پسر هم داداش شماست؟؟؟ گفتم:بله ….اسمش محسن و همسن شماست………. به این طریق کم کم از جزئیات خانوادگی همدیگر مطلع و صمیمی شدیم…… بعد از گذشته دو هفته منو شادی و داداشامون و حسام شدیم یه اکیپ و هر روز توی تایم بازی بچه ها دور هم جمع میشدیم و کلی خوش میگذروندیم…….. یه مدت که گذشت از حرفهای حسام متوجه شدم که قبلا یه دختری رو عقد کرده و جدا شده بودند و همچنین حسام شش سالی از من بزرگتر و ۲۵سالشه….حالا چرا توی اون سن یه عقد ناموفق داشت رو نمیدونستم….. این دورهمیها ادامه داشت تا اینکه یه روز حسام مخفیانه بهم ابراز علاقه کرد…...نمیدونم چرا اما یه حسی باعث شد که پسش بزنم و‌پیشنهادشو رد کنم….. شاید بخاطر اینکه دلیل عقد و جداییشو نمیدونستم و پیش خودم تصور میکردم احتمالا یه مشکل اخلاقی باعث جدایی‌شون شده بهمین دلیل خیلی سریع گفتم:نه….دوست فابریک نباشیم،…همین دوست معمولی مثل همیشه بمونیم بهتره………….. این‌حرف رو به حسام گفتم اما حرف دلم نبودم و یه جورایی دلم براش داشت میلرزید…..هر روز که تایم بازی میشد منتظرش بودم تا ببینمش…. تا ساعت شش عصر میشد میرفتم اتاقم ‌وکلی به خودم میرسیدم ،،،یا موهامو میبافتم و یا با اتو صاف و یکدست میکردم و دم اسبی میبستم …و ،..و …و……. همش لباسهای متنوع میپوشیدم تا هر روز قشنگتر به چشمش بیام…..آرایش‌های ملایم و ملیح و که فقط زیباییمو بیشتر کنه نه اینکه به ذوق بزنم…………… کار هر روزم شده بود که با بهترین تیپ و قیافه ساعت شش به شادی زنگ بزنم و بدوم پایین…………. ادامه پارت بعدی👎
قدرت تحمل هرکس را از میزان سکوتش بسنجید آنان که هیاهو میکنند بار هیچ چیز را به روی شانه های خود تحمل نمیکنند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
بوسه ای که قلبت را لمس نکند، تنها دهانت را کثیف کرده! 🕴 آل پاچینو ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
دلم می خواهد به همه ى عقاید احترام بگذارم، ولی احترام به بعضی از آن ها توهین به شعور خودم محسوب می شود ! پس در بهترین حالت، تحملشان می کنم و هیچ نمی گویم ! 🕴 آنتونی هاپکینز ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
افکار منفی مثل شکستگی روی عینک آدم می مونه! هرجارو نگاه کنی می بینیش! " دوست عزیز اون عینک رو بردار " ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
من ناخواسته دلمو باخته بودم و خودم خبر نداشتم……..سعی میکردم به خودم بقبولانم که فقط بخاطر شادی و دورهمیها منتظر ساعت شش هستم ولی غافل از اینکه دلم رفته بود…. هر بار که حسام رو میدیدم تپش قلبم بالا میرفت و یه لرزش ریزی توی دستام احساس میکردم….بچه نبودم و جوون شده بودم ولی انگار تمام اون سالهای نوجوونی که عشق و عاشقی رو به تمسخر میگرفتم الان گریبانگیرم شده بود….. سعی کردم بیخیالش بشم ولی خیلی زود متوجه شدم که روزهایی که میرفتم محوطه و حسام نبود عصبی و بی قرار میشیم…..انگار اصلا توی جمع نیودم و چشمم فقط دنبال اون بود…. اون سال حسام دانشجو بود و همزمان کار هم میکرد……یه کافه داشت که برای خودش بود اما بیشتر دوستش اونجارو اداره میکرد و حسام گاهی برای حساب و کتاب میرفت…… یه روز که کنار شادی نشسته بودم بقدری به در خروجی ساختمون سرک کشیدم  که شادی یه جورایی بو برد و گفت:منتظر کسی هستی؟؟؟؟؟؟؟؟،،، دست و پاچه گفتم:نه نه….چطور؟؟؟ گفت:اصلا حواست به حرفهای ما نیست و یه سره نگاهت به اونطرفه…..اروم و قرار نداری و انگار از کسی یا چیزی میترسی…..نکنه بابات مخالف این دورهمیهاست…!؟ خودمو جمع و جور کردم و گفت:نه اصلا….ما کلا خانوادگی به توی جمع بودن و اجتماعی زندگی کردن معتقدیم حتی بابا….. شادی گفت:پس چته؟؟؟نمیخواهم بهم بگی؟؟؟؟ گفتم:هیچی نیست…شادی گفت:باشه…اصرار نمیکنم…. چند ماهی هم گذشت و توی جمع و محوطه تقریبا همه فهمیده بودن که من عاشق شدم حتی حسام هم به این قضیه پی برده بود ولی من همچنان مقاومت میکردم و نمیخواستم زیر بار برم…………….. البته همش تقصیر حسام بود که توی جمع هم رعایت نمیکرد و یه جوری بهم خیره میشد که دوروبریها شکشون به یقین تبدیل میشد….. تا شش ماه خودمو کنترل کردم ولی دیگه تاب و تحمل نداشتم تا بالاخره یه روز حسام دوباره پیشنهادشو مطرح کرد و گفت:ملینا جان…!!!…بیا باهم دوست فابریک بشیم و برای اینده امون نقشه بکشیم…………. با صورتی سرخ شده از روی خجالت گفتم:الان هم دوست هستیم خب….. حسام گفت:نه….من‌میخواهم فقط برای خودم باشی….. سرمو انداختم پایین و گفتم:باشه….. حسام خوشحال گفت:پس شبها میتونم بهت پیام بدم؟؟ گفتم:باشه….. از همون روز روابط ما شروع شد…..رابطمون در حد تماس تلفنی و پیامک و فضای مجازی و دیدار در محوطه بود…..اکثرا در جریان این رابطه بودند و به راحتی درارتباط بودیم…… تا اینکه حس کردم حسام گاهی منو میپیچونه…..نه اینکه از من زده بشه بلکه منو محکم توی دستش نگهداشته بودو خودش دنبال تفریحاتش بود…………. یه روز بهش زنگ زدم و گفتم:حسام جان…!!!کجایی؟؟؟؟ گفت:کافه….!!.. گفتم:خب به منم میگفتی باهم میرفتیم…. عصبی گفت:نخیر…!!…اینجا جای تو نیست….خودت میدونی که حساب و کتابهارو باید خودم بکنم برای همین میام…… شوکه گفتم:چرا مثلا جای من نیست؟؟ گفت:خودت بهتر میدونی که اینجا همه نوع آدم رفت و امد دارند،دوست ندارم توی چشم باشی……… ظاهرا قبول کردم چون دوست داشتم که همسر اینده ام یه جورایی روم غیرت داشته باشه… کم کم این رفت و امدها به کافه نسبت به قبل از دوستمون بیشتر و بیشتر شد….در حدی که اصلا فرصتی برای من نداشت….. یه بار که کنار هم توی محوطه ی ساختمون بودیم.،حسام گوشی بدست تند تند چت میکردم.،عادت نداشتم و تربیت خانوادگیم اجازه نمیداد توی کارش فضولی کنم اما یه حسی بهم گفت که یه نگاه بندازم…… وقتی نیم نگاهی به گوشیش انداختم صفحه ی پیش روش پراز چت بود…..چتهایی با اکانتهای مختلف که پروفایلهای دخترونه داشتند…….اونجا بود متوجه شدم که حسام داره بهم خیانت میکنه…… ادامه پارت بعدی👎
مقصر دانستن دیگران همیشه خیلی آسان است. میتوانی تمام عمرت را به مقصر دانستن دنیا بگذرانی، اما بِدان مسئولیت تمام موفقیت ها یا شکست هایت فقط با خودت است‌. 👤 پائولو كوئلیو ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
انتظاراتی که از دیگران داری در واقع میله هایی است برای زندانی کردن خودت! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
. روز قشنگ بهاریتون بخیرو شـادی🌸🍃 امـیدوارم روزتون با نشاط 🌸🍃 لبتون پـر از تبسم قـلـب تـون پر از نــور   🌸🍃 روزگـارتـون شـیـرین🌸🍃 و نعمت های الهی نصیبتـون بـاد 🌸🍃 سه شنبه تون زیبـا🌸🍃