زندگی آینه ای است
که چهره تو را
منعکس میکند
شادمان و مهربان باش
آنگاه زندگی
سراسر مهربانی
و شادی را از خود باز میتاباند...💫
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ
ﺑﻨﺪﺭ ﻣﻘﺼﺪ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺪ،
ﻫﯿﭻ ﺑﺎﺩ ﻣﻮﺍﻓﻘﯽ ﻧﻤﯽ ﻭﺯﺩ...
در ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﺍﻭﻝ ﻫﺪﻓﺖ ﺭﺍ ﻣﺸﺨﺺ ﮐﻦ!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
حقیقت همان دروغیست که بارها و بارها تکرار شده است .
🕴 آدولف هیتلر
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
به زندگي گفتم چرا رو چرخ و فلك تو بعضيا بالان بعضيا پايين؟
لبخندي زد و گفت:
ناراحت نباش ميچرخه!!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
ایـــن شـمـا هستـیـد
که تابلـو زندگی خود
را نقاشی میکنید
بهــشت را نقاشی کنیـد
و وارد آن شوید.
🕴لئو بوسکالیا
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
زندگي مثل آب توی ليوان ترک خورده است،
بخوري تموم ميشه،
نخوري حروم ميشه.
از زندگيت لذت ببر
چون در هر صورت تموم ميشه
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#داستان«واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_سوم🎬:
تکه های بزرگ شیشه را داخل سطل آشغال قرمز رنگ انداختم و مشغول جارو کردن بودم که ذهنم هزار راه رفت. یعنی چه چیزی توی گوشی باعث شده بود که وحید اینقدر خودش را از زندگی و بچه ها بیاندازد.
الان چند ماهی بود که متوجه این وابستگی شدیدش به گوشی شده بودم، اما هر چه بیشتر تلاش می کردم تا بفهمم وحید سرش کجا گرم است؟ کمتر نتیجه می گرفتم.
وحید مرد کار بود و همیشه سخت تلاش می کرد تا رفاهیات من و بچه ها را فراهم کند، درست است که حقوق کارگری چندان زیاد نبود اما کفاف یک زندگی با قناعت را میداد، ولی چند ماهی بود که نمی دانستم پول های وحید کجا می رود، دیگه نه خرجی به من میداد و نه وسیله ای برای خانه می خرید و من بیچاره می بایست دست به دامان مادر شوهر و برادر شوهرم میشدم که آنها هم با هزار منت تکه ای نان و خوراکی ساده ای برایمان تهیه می کردند، افکارم به اینجا که رسید، خاکروبه پر از خرده شیشه را داخل سطل آشغال پرت کردم، همانطور که به سمت سینک ظرفشویی که همیشه خدا آب از زیرش روان بود می رفتم زیر لب گفتم: وحیددد تو حق من و بچه ها را کدوم جهنم دره ای خرج می کنی و ناگهان فکری خوره وار به جانم افتاد، نکنه شلوارش دوتا شده؟! نکنه یه زن دیگه زیر سر داره؟! و بعد مثل آدم های دیوانه سرم را به دو طرف تکان دادم و بلند گفتم: امکان ندارد...وحید اهل هر چی باشی، اهل این حرفا نیست، اصلا عرضه این کارا را نداره...
در همین حین صدای یاسمن از پشت سرم بلند شد: مامان! داری با خودت حرف میزنی؟!
به عقب برگشتم، با دیدن لبخند یاسمن، دلم نیامد ناراحتش کنم، خم شدم و با دستام دو طرف صورتش را قاب گرفتم و گفتم: مامان فدات بشه... حالم خوبه...
یاسمن لبخندش پر رنگ تر شد و گفت: مامان گشنه ام هست..
اخمهام را کشیدم توی هم و گفتم: یه ساعت پیش که شام خوردین، الان وقت خوابه دیگه...
یاسمن گفت: آخه لقمه نون و پنیر من کوچک بود سیر نشدم..
دنبال حرفی بودم که بحث خوردنی را از ذهن بچه بیرون ببرم، چون چیزی توی خونه نبود تا باهاش اونو سرگرم کنم که ناگهان یاد یه چیزی افتادم
با خوشحالی پیاله ای ملامین از روی ظرفشویی برداشتم و همانطور که به سمت کیفم میرفتم گفتم: دیروز که رفتم پیش بابا اسحاق، بابابزرگی براتون یه چیز خوشمزه داد، یادم رفته بود بهتون بدم...
یاسمن که ذوق زده شده بود دنبالم آمد و گفت: آااخ جون، بابا اسحاق چی داده؟!
با یاد آوری چهره زرد و بیمار پدرم که مدتی بود به سرطان معده دچار شده بود،بغض گلوم را فرو دادم و گفتم: بابا بزرگی براتون نخود و کشمش داده و با زدن این حرف زیپ کیف را باز کردم و پلاستیک کوچکی که مقداری نخودچی کشمش داخلش بود بیرون آوردم.
یه مشت ریختم داخل پیاله و دادم به دست یاسمن و گفتم: برو با نازنین شریکی بخورین و برای اینکه بابا بزرگی هم خوب بشه دعا کنید، دعا بچه کوچولوها را خدا زود قبول می کنه..
یاسمن پیاله را از دستم گرفت و همانطور که باشه ای می گفت به سمت هال رفت.
آشپزخانه ما کوچک بود و خانه مان قدیمی ساز بود و مثل خونه های جدید، آشپزخانه اش اوپن نبود و برای همین نمی تونستم حرکات بچه ها را ببینم اما می دانستم الان با یه مشت نخود کشمش چه ذوقی کردن.
با قدم های آهسته به سمت هال رفتم، هر دو تا دخترا جلو تلویزیون نشسته و مشغول خوردن بودن.
نفسم را محکم بیرون دادم و گفتم: نازنین تکلیفات را نوشتی؟! و نا خوداگاه به سمت دفتر و مداد نازنین که گوشه ای افتاده بود رفتم، خم شدم دفتر را برداشتم و به بینی ام نزدیک کردم و نفسم را با تمام قدرت به داخل کشیدم.
نازنین که خودش را کنارم رسانده بود با خنده گفت: مامان! مگه دفتر چه بویی میده که هر وقت کتاب و دفتر میبینی بو میکنی؟!
با بغض کودکانه ای به نازنین نگاه کردم و گفتم: خوش به حالت که می تونی درس بخونی...اگر جلوی تو هم مثل من می گرفتن که درس نخونی، تو هم از بوی دفتر و کتاب خوشت می امد.
در همین لحظه صدای پیامک گوشی ام بلند شد، به صفحه گوشی نگاهی انداختم و با دیدن اسم روی صفحه آهی کشیدم و گفت: وای قرار بود ویس خاطراتم را برای خانم نویسنده بفرستم...کلا فراموش کردم.
گوشی را به دستم گرفتم، انگار امشب همه چی دست به دست هم داده بود که من توی گذشته سرک بکشم، باید از نبود وحید استفاده می کردم و تمام خاطراتم را می گفتم ، آخه با وجود وحید نمی شد، میرفت به مادرش خبر میداد و یه دعوا رو سرم هوار می کرد، اما حالا که وحید مثلا قهر کرده بود و زده بود بیرون و احتمالا تا صبح هم نمییومد، بهترین فرصت بود تا خاطراتم را بگم، پس اینطور شروع کردم...
ادامه پارت بعدی👎
تعريفها و انتقادهايى كه
از تو میشود را ، هر دو را بپذير.
براى رشد يک گل
هم خورشيد لازم است و هم باران
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
زندگی یک پانتومیم است...
حرف دلت را به زبان بیاوری باختی...!
🕴سالوادور دالی
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
اگر خسته ای ياد بگير
استراحت كنی
نه اينكه كنار بكشی!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
کلید بسیاری از کارها صبر است.
جوجه با صبرکردن به دست میآید
نه با شکستن تخممرغ.
🕴 آرنولد گلاسو
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
هفت چیز که پول هم نمیتواند آنها را بخرد
💜خـــانواده شاد
🌸عشق واقـعی
💜زمـــان
🌸اشتـیـاق و عـلاقه شدیـد
💜دانـش
🌸احتــرام واقـعـی
💜آرامش درون
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
این مردم ظاهربین
به سرِ آستین آدم نگاه می کنند.
سرِ آستین آدم اگر کهنه باشد
هر کلامش اگر دُر و گوهر هم باشد
آن را ور نمی چینند...
✍🏻 #محمود_دولت_آبادی
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_چهارم🎬:
جای خواب را انداختم و بچه ها را خوابندم.
در هال را باز کردم و نگاهی روی حیاط سیمانی خانه که از همیشه ساکت تر بود کردم، خبری از وحید نبود، انگار واقعا اینقدر درگیر بود که اصلا فکر آمدن و خواب هم از سرش پریده بود.
در هال را بستم و خودم را روی تشک کنار نازنین و یاسمن جا کردم، پتو را روی پاهام کشیدم، متکا را به دیوار چسپاندم و خودم را کشیدم بالا و به متکا تکیه دادم، در اتاق نیمه تاریک نگاهی به ساعت دیواری روبه رو که تیک تاکش سکوت خانه را میشکست کردم و صفحه گوشی را روشن کردم.
روی اسم حمید برادر شوهرم کلیک کردم و مشغول نوشتن پیام شدم: سلام، ببخشید وحید اونجاست؟
خیلی زود جواب داد: بله همین جا تشریفشون را دارن و سرش هم مدام توی گوشی اش هست، اصلا نمی فهمه دور و برش چی میگذره...
نفسم را محکم بیرون دادم و نوشتم: چند سال پیش هم همینطور بود اما نمی دونم چی شد از سرش افتاد اما الان چند ماهی هست دوباره شروع کرده، من نمی دونم توی گوشیش چی هست، آقا حمید تورو خدا شما یه جوری سر در بیار که چکار میکنه..
حمید که خوب از وضع ما خبر داشت و میفهمید چندین ماه هست وحید خرجی نمیده و مایحتاج زندگی ما را یا مادر و پدر مریضم تامین میکردند یا اینکه می بایست دست به دامان مادر شوهره بشیم،پس پیامی آمد: باشه زن داداش! من سعی می کنم بفهمم داره چکار میکنه، شما آبروداری کن کمی صبر کن به کسی نگو تا بفهمیم چی به چیه...
سری تکان دادم و همانطور که زیر لب میگفتم: چقدر صبر؟! این زندگی همه اش شده صبر، اونم یه صبر تلخ...
از صفحه پیامک خارج شدم نت گوشی را که انگار یه آب گورای رو به پایان بود و می بایست قطره قطره ازش استفاده کنم را روشن کردم و وارد صفحه مجازی شدم.
اوه اوه...کلی پیام از خانم نویسنده اومده بود، انگار زندگی من و امثال من برای همه جالب بود به غیر از خودمون...
نت را قطع کردم، باید تصمیم می گرفتم که از کجای خاطراتم شروع کنم؟! از بچگی؟! من که بچگی نکردم، نه من...بلکه تمام دخترهای روستامون نمی فهمن بچگی چیه و از وقتی چشم باز می کنن گیر زندگی و کار و هزار تا مشکل هستن، ما هیچ درکی از گردش و تفریح نداریم، تا جایی به یادم می آمد، هیچ وقت یه مسافرت نرفتیم ما اصلا نمی دونستیم پارک و بوستان چی هست؟
برای ما همه چی در کار کردن بدبختی خلاصه میشد، وقتی صحبت از گردش میومد فکر می کردیم گردش همون جمع کردن هیزم برای پختن نان هست و پیک نیک همان رفتن به کوه برای چیدن سبزی های آشی هست، فکر می کردیم بازی، چیدن دبه های آب ردیف پشت سر هم هست تا نوبتمون بشه و از چشمه آب بیاریم...آه چقدر ما بیچاره بودیم، توی زمانی که همه جا از آب و برق و گاز و تلفن بهره می بردند ما می بایست با دبه آب از چشمه بیاریم.
برای حمام یک دیگ بزرگ سیاه پر آب کنیم بزاریم روی آتش و آب ها که نیمه گرم شد،در پناه چهار تا دیوار که سقفی نداشت خودمون را بشوریم...ما حتی امکانات اولیه زندگی هم نداشتیم، تازه من از همه دخترای روستا خوشبخت تر شدم، چرا که مثلا شوهرم شهری بود و منو از روستا بیرون کشید و اورد اینجا شهر نشین شدیم...
آهی کشیدم، باید افکارم را متمرکز می کردم و از یک جای خوب خاطراتم را شروع می کردم.
دستم را زدم زیر چانه ام و خیره به دیوار سفید لک شده روبه رویم که توی فضای نیمه تاریک اتاق انگار اون لکه یه آدم زشت بود و به من دهن کجی می کرد شدم و یک دفعه چیزی در ذهنم جرقه زد...درسته خودشه...
نت گوشی ای که بعد ازدواجم هدیه وحید بود بهم، را وصل کردم و دستم را روی آیکون صوت گذاشتم اینچنین شروع کردم: کلاس دوم دبستان بودم تازه از مدرسه برگشته بودم، هنوز لباسای مدرسه که معمولا لباس های کوتاه شده دخترعمه هام بود که به ما میرسید را در نیاورده بودم که متوجه صدای هق هق محبوبه از داخل اتاق کناری که انباری خانه محسوب میشد شدم.
مقنعه را روی دستم گرفتم و روسری بلند را روی موهام مرتب کردم و آهسته در آهنی قدیمی اتاق را هل دادم، در با صدای ناله قیژی باز شد، پرده آبی کدر جلوی در را کنار زدم و سرم را پشت پرده بردم.
برق اتاق خاموش بود، خیره به فضای تاریک روبه رو بودم و چند بار پلک زدم تا چشمام به تاریکی عادت کنه و بالاخره گوشه اتاق محبوبه را دیدم در حالیکه توی خودش فرو رفته بود و داشت گریه می کرد، می خواستم سوالی بپرسم که ناگهان متوجه تکه های کاغذ جلوی محبوبه شدم، نا خوداگاه خودم را داخل انباری کشیدم و همونطور که جلو میرفتم آااخی گفتم و بدو خودم به محبوبه رساندم و همانطور که کاغذ پاره های جلوی محبوبه را تند تند جمع می کردم گفت: وای آبجی! اینا کتابای درسیت هست مگه نه؟! چرا...چرا پاره شون کردی.
محبوبه که هق هقش کمتر شده بود با این سوال من انگار نمک به زخمش پاشیده باشن شروع کرد بلند بلند گریه کردن...
ادامه پارت بعدی👎
.
چقدر ضعیف و کوچکند
آنهایی که وقتی اشتباه میکنند
نه توانایی اقرار به اشتباه دارند
نه قدرت عذرخواهی!
اسمش را میگذارند غرور و به آن افتخار میکنند
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
آسانترین راه قدردانی
یک تشکر ساده است
آسانترین راه عذرخواهی
عدم تکرار اشتباه قبلی است
و آسانترین راه ابرازِ
عشق و محبت و دوستی
به زبان آوردن آن است!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
✨زندگی مثل جلسه امتحان است
بار ها غلط مینویسیم
💫پاک میکنیم
و دوباره غلط مینویسیم
💫غافل از اینکه ناگهان مرگ فریاد میزند؛
برگه ها بالا..!!تاوقت هست درست زندگي كنيم.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
اگر انسانها را وزن میکنی
مواظب باش تنها بر اساس
مدرکشان وزن نکنی
بعضیها با مدرک خالی از درکند
و برخی بی مدرک سرشارند
از #درک و #شعور...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_پنجم🎬:
صدای هق هق محبوبه که الان شبیه ناله دخترکی بی پناه بود بلند شد، دستپاچه شدم، با دو تا دستای کوچکم دست های سرد و ظریف محبوبه را گرفتم و گفتم: چی شده آبجی؟! چرا گریه میکنی؟! و یکی از برگه ها پاره را توی دست گرفتم و گفتم: اینا چرا اینجوری شدن؟! کی پاره کرده؟! با کی دعوات شده؟!
محبوبه بینی اش را بالا کشید و گفت: بابا پرتشون کرد و منم پاره شون کردم دیگه...
با دستم اشک روی گونه محبوبه را پاک کردم و گفتم: آخه چرا؟ تو که عاشق درس خوندن بودی، تو که نمره هات همیشه خوب بود و شاگرد اول کلاس بودی، ن...ن..نکنه امتحانت بد شدی و خانم معلم به بابا گفته و...
محبوبه با بی حوصلگی گفت: اه چقدر حرف مفت میزنی منیره، بابا کی درباره درس و مشق ما پرس و جو کرده که حالا دفعه دومش باشه؟! اصلا فکر می کنی درس خوندن ما برای بابا مهمه؟! اصلا تنها بابای ما اینجور نیست، توی کل این روستا نگاه کن، کدوم پدری هست بگه دخترای من برن درس بخونن؟! مگه غیر از اینه که دختر را می خوان برای کار، برای پخت و پز،برای درو کردن، برای آب آوردن، برای جارو و لباس شستن، انگار از آسمون نازل شده که دخترا مثل...کار کنن پسرا هم همیشه خدا قلدری کنن و هر کار دلشون میخواد کنن...
آه کوتاهی کشیدم و همینطور که ابروهام را بالا میدادم گفتم: آره راست میگی، اما مگه ما دخترا برای همی کارا نیستیم؟! خوب خوب....
محبوبه با سر انگشت پا تکه کاغذی را عقب زد و گفت: خوب خوب نکن تو هم با این حرفات، برو از اینجا بزار با درد خودم بسوزم...
با این حرف تازه یادم افتاد هنوز دلیل واقعی گریه محبوبه را نفهمیدم، پس گفتم: اول تو بگو چی شده گریه می کنی؟ بعد من ازاینجا میرم...
محبوبه خیره به نقطه ای نامعلوم روی دیوار کاهگلی روبه رو گفت: بابا گفته دیگه حق ندارم درس بخونم، گفته اگر مدرسه برم میاد منو از مدرسه بیرون می کشه و تا خونه با سیم میزنتم...
اخم هام را کشیدم تو هم و گفتم: بابا مهربونه، آخه برای چی باید این کار را کنه؟
محبوبه بغضش را قورت دارد و گفت: برای اینکه می خواد منو عروس کنه، می خواد یه نون خور کم کنه، میخواد من نباشم، می خواد من درس نخونم چون من یه دخترم و یه دختر باید به سازی که بزرگترا براش میزنن برقصه...
از اسم عروسی یه حس خوب بهم دست داد چون تو عروسی لباسای رنگ و وارنگ می دیدیم، وقتی چشممون به ناخن های قرمز و خوشگل عروس که نمی دونم با چه رنگی اینقدر خوشگل رنگ آمیزیش می کردن ، می افتاد دلم تاپ تاپ می کرد و یه جورایی دوست داشتم، ناخن های منم همون قدر خوشگل رنگ بشه، اما اینجا زنها فقط به شب میتونستن اینقدر خوشگل بشن، اونم شب عروسی...
سری تکان دادم و گفتم: خوب عروسی که خوبه...
محبوبه نگاه تندی بهم کرد و گفت: عروسی خوبه برو عروس بشو، برا من خوب نیست، چون دوست دارم درس بخونم و دکتر بشم، چون نمی خوام مثل تمام مردم این آبادی با پسر دایی و پسر عمو و قوم و خویش ازدواج کنم و تا ابد محکوم به ماندن در این آبادی باشم..
هیچی از حرفهای محبوبه درک نمی کردم، اما سرم را تکون دادم و گفتم حالا داماد کیه؟!
محبوبه اوفی کرد و گفت: فکر می کنی کیه؟! مگه دخترای این روستا غیر از قوم و خویش با کسی دیگه ای هم وصلت می کنن؟! خوب معلومه منصور پسر عمه خورشید اومده خواستگاری...
از شنیدن اسم منصور خنده ام گرفت، پسری که هنوز ازدواج نکرده موهاش سفید بود، لباساش همیشه خدا پر خاک و خل بود و گاهی دنبال گوسفندا چوپانی می کرد و بعضی وقتا هم همراه شوهر عمه میرفت به شهر و کارگری می کرد، همه می گفتن پسر زحمت کشی هست اما نمی دونم چرا اسمش را میشنیدم از هر چی مرد بود بدم میومد، پس زبر لب گفتم: خوب خوب پسر عمه است دیگه....درسته شلخته است اما همه میگن زحمت کش هست و پول درمیاره...
محبوبه با خشمی تو صداش گفت: پولش بخوره تو سرش، منو از سر کلاس پنجم کشیدن بیرون، مگه من چقدر سن دارم که باید زن منصور که سی و پنج سال سن داره بشم هاااا...
محبوبه با زدن این حرف بغضی که میرفت تا خاموش بشه را شکست و دوباره شروع به های های گریه کردن نمود.
ادامه پارت بعدی👎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
▪️محرم آمد و ماه عزا شد
🕯مه جانبازی خون خدا شد
▪️جوانمردان عالم را بگویید
🕯دوباره شور عاشوار به پا شد
▪️ فرارسیدن ماه محرم را
🕯به عزاداران راستینش
▪️تسلیت عرض می نماییم.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
زندگی کن ؛
به شیوه خودت
با قوانین خودت
با باورها و ایمان قلبی خودت
مردم دلشان میخواهد
موضوعی برای گفتگو داشته باشند
برایشان فرقی نمی کند چگونه هستی
هرجورکه باشی
حرفی برای گفتن دارند...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
زندگی هدیه ی خداوند به شماست و شیوه ی زندگی هدیه ی شما به خداوند است
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
ریسمان پاره را میتوان دوباره گره زد
دوباره دوام می آورد اما هر چه باشد
ریسمان پاره ایست. شاید ما دوباره
همدیگر را دیدار کنیم اما در آنجا که
ترکمکردیهرگز دوباره مرا نخواهییافت!
🕴 برتولت برشت
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
به ادمهایی که از خوشحالی
شما شاد میشوند
و از ناراحتی شما غمگین
توجه خاص داشته باشید
انها کسانی اند که
سزاوار جایگاهی ویژه
در قلب شما هستند..
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
آنقدر که از دست دادن چیزی، ما را افسرده می کند، از داشتن همان چیز احساس خوشبختی نمی کنیم...
و این ذات آدمیزاد است...!
🕴 ژان پل سارتر
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir