خوشبختی از درون خودت به وجود میاد.
نه رابطه ات،
نه کارت،
و نه پولت،
فقط از درون خودت ...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
جا نزن!
جسور باش …
این قانونِ ارتفاع است ؛
هرچه بیشتر اوج می گیری ؛
باد و باران ، بی رحم تر می شود ،
و نفس کشیدنت سخت تر.
تو اما محکم باش.
نه به زمزمه یِ پرنده هایِ پایین دست ، توجهی کن ،
نه هیاهویِ لاشخورهایِ حسود.
عقاب باش.
ارتفاعاتِ بالا ، جایِ پرنده هایِ ضعیف نیست
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ارزش واقعی تو در مکان مناسب ارزیابی میشه
اگر بعضی ها برای تو ارزشی قائل نیستن
تو در جای اشتباهی قرار گرفتی،پس عصبانی
نشو
و در جایی که مناسب تو نیست نمان
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
تنها
زمانی صبور خواهی شد،
که صبر را یک قدرت بدانی،
نه یک ضعف...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به بعضیا باید گفت
اگر رفتار بدی ازمون دیدی
قطعاً لیاقت خوب بودنمون
رو نداشتی دیگه...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
موفقیت یعنی
مقدار مناسبی تلاش
در مسیر درست
نه بی نهایت تلاش
در مسیر اشتباه!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت
#آوین
#قسمت ۱۴۵ و ۱۴۶
حدودا ساعت ۸ شب بود که مصطفی برگشت خونه با اومدنش نفس راحتی کشیدم ،الان تنها کسی که کنارش حس امنیت داشتم خود مصطفی بود!
به استقبالش رفتم و بهش سلامی دادم .
با خوشرویی بهم جواب داد و رفت تا دست و صورتش رو بشوره ...الان خسته بود شاید اگه بهش میگفتم ناراحت بشه ،تا رفته بود وسایل شام رو چیدم و گذاشتم .
شام رو در سکوت خوردیم و بعد از تمومش شدنش همونجور ک مشغول جمع کردن ظرفا بودم ،یک اسکناس پول روی اُپن گذاشت
متعجب پرسیدم :_اینا چیه ...
_هر وقت من خونه نبودم و چیزی لازم داشتی با این پول بگیر ،البته سعی کن بیشتر به خودم بگی خودت کمتر بری بیرون اتفاقی واست نیفته ... اگه خودتم واسه خودت چیزی خواستی بگیر ...بهش لبخندی زدم و تشکری کردم ،سرش رو تکون داد و با خستگی خمیازه ای کشید و گفت :
_من میرم بخوابمآوین خیلی خستم هست ...
شب بخیر ...
انگار امشب نمیشد بهش بگم چیشده ...
سری تکون دادم و شب بخیری بهش گفتم به مسیر رفتنش به اتاق خواب نگاه کردم ،درونم آشوب بود و استرس داشتم ...
با استرس خواستم ظرفا رو بشورم که لرزش دستم نزاشت و باعث شد دوتا از ظرف ها از دستم بیفته و بشکنه ...
کلافه نفسم رو بیرون فرستادم و خورده ها رو از روی زمین برداشتموو بیخیال شستن بقیش شدم و رفتم داخل اتاق تا منم بخوابم..
شاید خواب باعث میشد دیگه فکر و خیال نکنم ،به چهره غرق در خواب مصطفی نگاه کردم و کنارش آروم دراز کشیدم... تو خواب هم میشد خستگیش رو به خوبی دید ....
کم کم منم خوابم برد...
بین خواب و بیداری بودم و چرخی زدم که همونموقع صدای شکستن شیشه ی خونه به گوش رسید ،ترسیده از روی تخت بلند شدم و مصطفی هم بلند شد ،دستش رو به چشمش کشید و گفت :_چیشده ؟
با ترس شونم رو بالا دادم و با صدای لرزانی گفتم :_نمی دونم صدای شکستن شیشه اومد
سریع از روی تخت بلند شد و از اتاق بیرون رفت ،پشت سرش منم بیرون رفتم و شیشه های خورد شده در سالن رو روی زمین دیدم....
هینی کشیدم و دستم رو دهنم گذاشتم که همونموقع سنگ دیگه ای از دور پرت شد و اینبار شیشه ی اتاق من شکست ..
شونه هام بالا پرید و جیغی کشیدم ...
مصطفی به سمت من اومد:_نترس برو تو اتاق بیرونم نیا ...من برم ببینم چیشده !
دستم رو کشید و به سمت اتاق رفتیم
دلشوره ی سر شبم پس بخاطر همین بود !
مطمئن بودم راشد یجوری زهر خودش رو میریزه ... اونطرف تخت رفتیم و گفت :
_همینجا بشین بیرونم نیا ...
سرم رو تند تکون دادم وقتی خواست بره سریع دستش رو گرفتم و گفتم:
_مواظب خودت باش ....
تنها لبخند زد و دستش رو از دستم کشید و از اتاق بیرون رفت ...
دستام هنوز میلریزید ،حس میکردم با اونجا نشستن مثل یک آدم بلاتکلیف هستم !
بر خلاف حرف مصطفی از روی زمین بلند شدم و با احتیاط از اتاق بیرون رفتم...
نگاهی به خورده شیشه های شکسته روی زمین انداختم و چشمم به سنگی خورد که دورش گردنبندی پیچیده شده بود !همون گردنبندی بود که راشد بهم اون شب هدیه داده بود نگین ها تو همون نور کم سالن میدرخشید...خم شدم و سنگ رو برداشتم و گردنبند رو از دوروش باز کردم ..
کنارش کاغذی هم بود، سنگ رو روی زمین انداختم و با دست های لرزون کاغذ رو باز کردم و خوندم :
_تا خودت نیای زندگی رو برات جهنم میکنم !
کار خودش رو کرده بود ..و مطمئن بودم که میخواد زندگی رو برام جهنم کنه !
برای بار هزارم به خودم لعنت فرستادم بخاطر رفتن انروز ،شاید اگه نمیرفتم میفهمید همه چی تموم شده ! دندون قروچه ای کردم و نگاهی به اون گردنبد نحس فرستادم ...
به اتاق برگشتم و همونجایی که بودم نشستم
گردنبند رو محکم دور دستم با حرص پیچیدم
جوری که دستم دیگه به خون مردگی میزد ..
صدای برگشتن مصطفی اومد و بعد وارد اتاق شد ،چراغ اتاق رو روشن کرد و به سمتم اومد ..کنارم نشست و گفت :
_وقتی رفتم دویدن رفتن ،دنبالشون رفتم ولی نرسدیم بهشون ..
سکوت کردم و چیزی نگفتم ولی همچنان گردنبند رو دور دستم میپیچدم که بالاخره پاره شدنش رو حس کردم ...
روی سرم رو بوسید و گفت :_تو که نترسیدی .. خوبی ؟
من نمیدونم اینا کی بودن و از کجا پیدا شدن ... پوفی کشیدم و گفتم :_من میدونم کی بوده !
متعجب تای ابروش رو بالا داد و گفت :
_یعنی چی ؟ از کجا میدونی؟!
کلافه دمی گرفتم و گردنبندی که موفق شده بودم نابودش کنم رو جلوی صورتش تکون دادم و گفتم :_کار راشد بود!
اخمی کرد و به گردنبد نگاه کرد و بعد به صورتم خیره شد و گفت :_یعنی چی کار راشد بوده ؟ مگه تو....به اینجای حرفش که رسید مکث کرد ..
اما من فهمیدم میخواست چی بگه میخواست بگه تو مگه راشد تو دیدی ؟اره من احمق رفتم و اون دیدم !
پوفی کشیدم و در نهایت :
_مصطفی من میخواستم بهت از شب بگم ...
حرفم رو قطع کرد و ازم فاصله گرفت و گفت :
_وایسا ببینیم!یعنی تو میری اون مرتیکه رو میبینی ؟
ادامه پارت بعدی👎
.
🔴برای آدم بد اخلاق چند اتفاق میافته:
اصلا آرامش نداره
خودش هم اذیت میشه
دیگران هم ازش دوری میکنن
خدا هم نگاه محبتآمیز بهش نداره
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
لطفا ادامه بده
هنوز خیلی چیزای قشنگ مونده
که تجربشون نکردی ✨
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
گران قیمت ترین
چیز در دنیا عمر است
از کسانیکه روزهای ارزشمند
و زیبای عمرت را از بین میبرند
دوری کن…
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
⏰ساعت زندگیت را
✨به افق آدمهای ارزان قیمت
⏰کوک نکن
✨یا خواب میمانی
⏰یا عقب
✨هیچ مدرسه ای بالاتر از
⏰تجربه نیست
✨افسوس که شهریه ای گران دارد!
⏰عمر
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت ۱۴۷ و ۱۴۸
عصبی خندید و از کنارم بلند شد ایستاد
دستش رو به موهاش کشید و گفت:
_باورم نمیشه؟ اون جوونه فکلی اومده شیشه خونه ی منو آورده پایین !اصلا چجوری روت میشه اینا رو تو روی من بگی؟
سریع بلند شدم و روبروش ایستادم و گفتم :
_نه بخدا ...اونجوری که تو فکر میکنی نیست ...
با داد گفت :_پس چجوریه؟ غیر از اینه که اون بی ناموس رو دیدی ؟
بغض کردم و اشکم در اومد و گفتم :
_دیروز که مامان اومده اینجا ...
همونجور اخم کرده بهم نگاه کرد که روی تخت نشستم و ادامه دادم :
_دیروز که اومده بود اینجا میگفت از مصطفی طلاق بگیر با راشد ازدواج کن ،اون برگشته
بهش میگم بیاد خونمون تو هم بیا ...
منم ... منم
پوزخند زد و گفت :_معلومه دیگه تو هم با کله رفتی...دیگه معلوم شده هیچی نیست مصطفی هم که سیب زمینی!
دستم رو بالا بردم و گفتم :_نه بخدا
من رفتم ... ولی ..ولی گفتم من زندگیمو دوست دارم ،بهش گفتم تموم شده این طلاها هم موقع طلاق برگردونده بود بهش دادم و گفتم همه چیز تموم شده ...
اشکمرو با پشت دستم پس زدم و گفتم :
_بخدا بهش همه ی اینا رو گفتم ،این طلا رو هم دادم ولی مطمئن بودم بالاخره یجوری زهرش رو میریزه...
من شاید قبلا میخواستم برگردم بهش
ولی الان دیگه نه.... بخدا که نمیخوام!
مصطفی دارم راست میگم ..
به صورتم خیره شد و دندون قروچه ای کرد
انگار میخواست از حالت چهرم بفهمه حرفام راسته یا دروغ !
دوباره با بغض گفتم :_من از شب که اومدی خواستمبگم، ولی دیدم خسته ای بعدم رفتی خوابیدی اینم از الان ،بخدا میخواستم بهت بگم تا از کس دیگه ای نشنوی !
باور کن راست میگم ...
نفسش رو کلافه بیرون فرستاد و دستش رو جلو آورد و گفت: _اون گردنبند رو بده ...
گردنبند پاره شده رو از دور دستم باز کرد و کف دستش باز کردم....نگاهی بهش انداخت و گفت :_چیز دیگه بهش نبود ؟
خمشدم و کاغذی که روی زمین جایی که نشسته بودم افتاده بود برداشتم و بهش دادم و گفتم :_چرا اینم بهش کنار سنگ آویزون بود
کاغذ رو باز کرد و خوند و هر لحظه اخم میون ابروهاش تنگ تر شد ،زیر لب بی شرفی گفت و سرش رو به سمتی تکون داد ..
بعد دوباره به منی که تقریبا سرم رو پایین انداخته بودمانداخت و گفت:
_حساب اینکه رفتی این مرتیکه رو دیدی جداس ،حساب اینکه بهت گفتم از اتاق بیرون نیا و اومدی جدا هست !
لب برچیدم و ببخشید آرومی گفتم که با اخم ادامه داد :_خیلی خب الان گریه نکن ...
الان برو تو اتاق خودت بخواب میخوامتنها باشم ،قطعا باید واکنش بدتری نشون میداد ولی بازم خوب برخورد کرد از ردی تخت بلند شدم و به سمت در رفتم و اما میون راه پرسیدم :_میخوای چیکار کنی ؟
همونجور که به کاغذ نگاه میکرد گفت
_اونش به خودم مربوطه ! برو بخواب
به اتاق خودم رفتم و همونجا کف اتاق نشستم و زانوم رو بغل گرفتم ...
کاش واقعا پام میشکست و اونجا نمیرفتم !
سرم رو روی زانوم گذاشتم و به حال و روزگار بدم گریه کردم ...
هرسری که به خودم میگفتم دیگه همه چی درست شده انگار یه بلا از آسمون رو سرمون نازل میشد ....
دیگه واقعا داشت بهم ثابت میشد دنیا قرار نیست روی خوشش رو به من نشون بده!
تو همون حالت که نشسته بودم از فکر و خیال و گریه خوابم برد ....
صبح با گردنی خشک شده سرم رو بلند کردم
دستم خواب رفته بود و حس میکردم گردن و کمرم شبیه به چوب شده ... به هر سختی که بود از روی زمین بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم ،سرکی داخل خونه کشیدم و مصطفی رو ندیدم ،معمولا این موقع صبح همیشه بیدار بود .... آروم به سمت اتاقش رفتم و لای درش رو باز کردم تا ببینم هست یا نه ..
با دیدنش روی تخت در حالی که ساعدش رو روی پیشونیش گذاشته بود نفس راحتی کشیدم و در رو بستم ...
زمان گذشت و همینطور که صبحانه رو آماده میکردم مصطفی وارد آشپزخونه شد..
سلامی بهش دادم که فقط به تکون دادن سرش بسنده کرد .. دلخور صبحانه رو روی میز چیدم و در سکوت تا ته خورد ،وقتی خواست از خونه بیرون بره طاقتم رو از دست دادم و با نگرانی ازش پرسیدم ...
_میری سرکار دیگه ؟
مکثی کرد و به سمتم برگشت و گفت :
_باید جواب پس بدم ....
دلخور لب برچیدمو گفتم :_آخه نگرانت میشم ...
به روبروش خیره شد و گفت :
_وقتی سر خود بدون اینکه به من بگی همه جا میری نگران نمیشدی الانم نترس من به این بادا از هم نمیپاشم !دست به این شیشه ها هم نزن میگم یکی بیاد جمعشون کنه ...
اینو گفت و بعد از برداشتن کلید از خونه بیرون رفت !
با رفتنش دوباره بغضم ترکید و گریم گرفت
دستم رو روی صورتم کشیدم و از بخت بدمپیش خدا نالیدم ،من از راشد میترسیدم ،
راشدی که تا اینجا اومده بود و شیشه ی خونه رو پایین آورد هر کاری ازش بر می اومد.
نگاهی به شیشه های شکستهی روی زمین انداختم و خاطرات شب گذشته برام تداعی شد ..
ادامه پارت بعدی✅