فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🌸امـروز
🧚♀تمام خـوبی ها را
🌸برایتان آرزو میکنم
🧚♀نه خـوشیها را
🌸زیرا خـوشی آن است که
🧚♀شما می خـواهیـد
🌸و خـوبی آن است که
🧚♀خــدا برایتان می خـواهد
💖صبحتــون بـخیر💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
نیایش صبحگاهی 🌺🍃
✨خدایا
🌷دستمان را پُر کن
💫و دلمان را خالی
🌷دستمان را پر از مهربانی
💫و دلمان را خالی از کینه کن
🌷بارالها
💫در آخرین پنجشنبه مرداد ماه
🌷دوستان و عزیزانم رایاری کن
💫و دستی به زندگیشان بکش
🌷 و همه را غرق درخوشبختی کن
🌷الهی آن ده که آن به
آمیــن...🙏
قضاوت و پیشداوری
درباره یک شخص،
مشخص نمیکند او کیست؛
مشخص میکند
شما کیستید!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
گاهی اوقات ارزش لحظه ها را تا زمانی که به خاطره تبدیل نشوند،
درک نخواهید کرد.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
همه چشم اندازها
وقتی زیباست
که نمره ی عینک مهربانی شما
بیست باشد...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
آدمها رو ببخش
حتے اونهایے رو ڪـہ
براے ڪارشون شرمندہ نیستن!
عصبانے موندن
؋ـقط تو رو آزار میده،
نـہ اون ها رو!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت ۳۰ و۳۱
هر روز خونه نیومدن هاش بیشتر میشد و همه دقیقا میدونستن که دلیل این کار احسان چیه.وقت هایی که خونه بود هم نگاه های نفرت انگیزشو روی مریم میدیدم و همش با خودم میگفتم نکنه بلایی سر دختر بیچاره بیاره.
برای من که مهم نبود ولی مدام نگران مریم بودم.شب هایی که احسان خونه بود چندین بار از خواب بیدار میشدم و مطمئن میشدم کنارم خوابیده. زندگیم پر از ترس و دلهره شده بود. از طرفی نگران بچه ی توی شکمم بودم دکتر بهم گفته بود باید اروم باشی ولی با این زندگی پر تنشی که من داشتم نمیدونستم چه بلایی قراره سر بچم بیاد.احسان هر روز به کارهاش اضافه میشد و یه شب بوی سیگار میداد شب بعد بوی ....... گاهی لباس هاشو که برای شستن جدا میکردم عطرزن های دیگه به مشامم میرسید و موهایی که رنگ موهای خودم نبود روی لباسش پیدا میکردم. با اینکه ازش متنفر بودم و دلم نمیخواست لحظه ای نزدیکم بشه ولی باز هم به غرورم بر میخورد. بلاخره من زنش بودم و کاملا متوجهی خیانت هاش میشدم. نه ماه بارداری دومم هم با همه ی سختی هاش گذشت و این بار دخترم به دنیا اومد. مریم همیشه کنارم بود و هوای منو بچه هامو داشت. طلعت کمتر از قبل بهم سر میزد و مامان بابام مثل دفعه قبل فقط برای دیدن بچه اومد.مریم همیشه کنارم بود و هوای منو بچه هامو داشت. بعد از به دنیا اومدن نرگس کارای خونه بیشتر شده بود و مریم به تنهایی از پس کارها برنمیومد.دو تا بچه کوچیک و پخت و پز و تمیز کردن خونه کار کمی نبود. من اونقدرحال روحیم خراب بود که حتی به زور روزی چند نوبت به نرگس شیر میدادم.طلعت میگفت بعضی زنها بعد از زایمانشون همینطوری میشن و بعد از یه مدت کوتاه هم خوب میشن. دوباره مدتی بود بدجور به فکر حبیب افتاده بودم و یه چیزی مثل خوره مغزمو میخورد که یه جوری پیداش کنم.از طلعت که سراغ میگرفتم هیچی نمیگفت و فقط میگفت بی خبرم حبیب دیگه از اون روز به این شهر برنگشته.احسان بعد از این که نرگسو به دنیا اوردم طبق عادتش دیگه زیاد سراغ من نمیومد و یاد گرفته بود نیاز هاشو با بقیه ی زن ها برطرف کنه. مریم اونقدر ازش میترسید که شب ها موقع خواب در اتاقشو قفل می کرد و کل روز هم از کنار من تکون نمیخورد.گذشت تا یکی از شب هایی که احسان مثل همیشه مست به خونه اومد. دیگه منو مریم یاد گرفته بودیم وقتی درو پشت سرش محکم میبنده یعنی حال خوشی نداره و قراره روزگارمونو سیاه کنه.اون شب هم مثل همیشه وقتی احسان وارد خونه شد منو مریم از سر جامون بلند شدیم و خودمونو مشغول کردیم.نادر خواب بود و مریم نرگسو توی گهوارش گذاشت و دوباره به سالن برگشت. من فنجون های چاییمونو جمع کردم و مریم برای احسان چایی و میوه اورد.بعد رو به من کرد و گفت خانم اگه کاری ندارین من برم بخوابم دیگه بهش شب بخیر گفتم و خودمم به سمت اتاق خوابمون راه افتادم که احسان از جاش بلند شد. در حالی که تلو تلو میخورد چند قدم بلند به سمت مریم برداشت و دستشو گرفت و گفت کجا خوشگله.مریم شروع به لرزیدن کرد و سعی میکرد دستشو از دست احسان در بیاره ولی موفق نمیشد. جلو رفتم و دست احسانو گرفتم و گفتم احسان حالت خوب نیست بیا بریم اتاقمون بخوابیم. دستشو از دستم بیرون کشید و دوباره به مریم خیره شد و گفت خیلی وقته تو نختم. مریم با چشم های ملتمسش بهم خیره شده بود و با نگاهش خواهش میکرد نجاتش بدم. دوباره به سمت احسان رفتم و با صدای بلند تری گفتم احسان بهت میگم ولش کن چیکار به اون داری بیا بریم اتاقمون .احسان با پشت دست تودهنی بهم زد که چند قدم عقب رفتم و روی زمین افتادم.
مریم از این فرصت استفاده کرد و دستشو از دست احسان که حالا کمی ازش غافل
شده بود بیرون کشید و به سمت اتاق دوید. ولی احسان با این که درست و حسابی هوشیار نبود دنبالش دوید و دری که هنوز قفل نشده بود با تمام توانش به سمت داخل هول داد.اخرین تصویری که دیدم مریمی بود که با ترس و لرز وسط اتاق افتاده بود و احسان خنده کنان به سمتش میرفت. در بسته شده و صدای قفل شدنش توی مغزم پیچید.صدای جیغها،گریه های مریم هنوز توی سرمه و هیچوقت نمیتونم فراموششون کنم.
ادامه پارت بعدی👎
♥️🍃
انتظار آدمارو عوض میکنه...
فکر نکن بعد از مدتها انتظار،همون آدم روز اوله...
تار موی سفید، تو اوج جوونی
سکوت مداوم
لبخندکوتاه و...نشونه های کمی نیست برای عوض شدن بعد از مدتها انتظار.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
کلمات تو، سرنوشت تو را
بوجود می آورند
اندیشه های تو، زندگیت
را می سازند
و آنچه که به خود میگویی ،
از زندگیت میشنوی
تو همانی که می اندیشی!!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت ۳۲ و۳۳
اون شب پا به پای مریم اشک ریختم فریاد کشیدم ولی هیچکس نبود که به داد اون دختر برسه.بچه ها از سر و صدا بیدار شده بودن و هردوشون همزمان با ما گریه میکردن.
احسان بعد از اینکه کمربندشو بست قبل از اینکه بیرون بیاد چند اسکناس به طرف مریم پرت کرد و گفت به کسی چیزی بگی میکشمت. بعد لگدی به من که کنار دیوار نشسته بودم زد و گفت تو یکی هم صدات در نمیاد و به سمت اتاق خواب رفت...چهار دستو پا خودمو به مریم که بی جون روی زمین افتاده بود و اشک میریخت رسوندم. نگاهشو ازم گرفت خجالت میکشید نگاهم کنه.از روی زمین بلندش کردم و منم پا به پای اون اشک میریختم و زیر لب احسان عوضیو نفرین میکردم. تا بلاخره صدای فریادش بلند شد و گفت تن لشتو جمع کن بیا این دو تا جغ جغه رو اروم کن نصف شبی میخوام بکپم.مریم با صدای گرفته گفت من خوبم خانم شما برو پیش بچه ها چیزیم نیست. گفتم درو قفل نکن بچه هارو بخابونم میام پیشت. به اتاقمون رفتم و بچه هارو اروم کردم ولی هر دوشون ترسیده بودن و نمیخوابیدن، بغلشون کردم و با بچه ها به اتاق مریم رفتم.اون شب چهارتایی کنار هم خوابیدیم. مریم تا صبح گریه میکرد و من هم از صدای گریه ی اون اشفته شده بودم و نمیتونستم بخوابم. روز بعد مریم هرکاری میکرد که با من رو به رو نشه و توی چشم هام نگاه نکنه تا بلاخره کلافه شدم و درست زمانی که داشت از کنارم رد میشد بازوهاشو گرفتم و گفتم مریم چیکار میکنی؟از من فرار میکنی؟ مگه من حرفی بهت زدم؟ مگه من تورو مقصر دونستم؟ خدا از اون احسان حیوون صفت نگذره که هیچی حالیش نیست. بغص مریم ترکید و با گریه گفت خانم حالا چیکار کنم بدبخت شدم بیچاره شدم.منکه خونواده نداشتم حالا برچسب دختر خراب دیگه بهم میزنن. ارومش کردم و بهش دلگرمی دادم و گفتم نگران نباش قرار نیست کسی چیزی بفهمه لطفا اینقدر نگاهتو ازم ندزد به خدا منم حالم به اندازه ی تو بده از این زندگی متنفرم از این که شب ها سرمو با اون کثافت روی یه بالشت بذارم بیزارم ولی چیکار میتونم بکنم؟ امشب قبل از اومدن احسان برو توی اتاقت و درو قفل کن. مطمئنم که دیگه دست از سرت برنمیداره و اگه جلوی چشمش باشی میخاد بازم این کارو بکنه.مريم حرفمو تایید کرد و از اون شب هر شب قبل از اومدن احسان به اتاقش میرفت و تا صبح که احسان از خونه بیرون نرفته بود پاشو از اتاق بیرون نمیذاشت.سه چهار روز گذشت دوباره یه شب احسان توی حال خودش نبود و به خونه اومد. من گوشه ی سالن نشسته بودم و مشغول جمع کردن اسباب بازی های نادر بودم. از گوشه ی چشمم احسانو دیدم که به سمت اتاق مریم رفت و دستگیره ی درو پایین کشید. وقتی دید در قفله لگدی توی در زد و گفت باز کن لامصبو. مریم درو باز نکرد احسان دوباره به در لگد زد و رو به من گفت بهش بگو باز کنه درو تا نشکستمش.جلو رفتم و گفتم چه مرگته صداتو انداختی رو سرت ساعتو دیدی؟ بچه ها خوابن الان با اون صدای نکرت بیدارشون میکنی.تو واقعا دیوونه شدی اونی که پشت در اتاقش داری خودتو میکشی خدمتکار خونه ی ماست. جمع کن خودتو برو بگیر بخواب.احسان که حسابی عصبانی شده بود موهامو گرفت و منو دنبال خودش به اشپزخونه کشید یه چاقو از توی کشو برداش و زیر گلوم گذاشت و دوباره به سمت اتاق رفت و گفت درو باز میکنی یا ماهچهره و بکشم. صدای گریه ی مریم از پشت در به گوش میرسید.احسان وقتی دید مریم درو باز نمیکنه فشار گلومو بیشتر کرد. از ترس به خودم میلرزیدم اونقدر احمق و روانی بود که بدون فکر دست به هرکاری بزنه. صدام بلند شد و گفتم احسان چیکار میکنی بذار زمین اون چاقورو من زنتم مادر بچه هات. تو الان حواست سر جاش نیست بذار کنار اون چاقورو خواهش میکنم.مریم همین که صدای منو شنید کلید رو توی قفل چرخوند و هنوز در باز نشده بود که احسان موهای مریم و کشید و وارد اتاق شد.نمیدونستم باید چیکار کنم. دلم میخواست همون چاقورو از پشت توی بدنش فرو کنم و بکشمش ولی وقتی یاد بچه هام میوفتادم پشیمون میشدم. بعد از این که کارشو کرد مثل شب قبل پولی جلوی مریم ریخت و به اتاق خوابمون رفت.اون شب حتی با مریم یک کلمه هم حرف نزدیم. هر دومون فهمیده بودیم که کاری از دستمون بر نمیاد. روز بعد به طلعت زنگ زدم و گفتم که باید ببینمت. میدونستم که اون یه راهی برامون پیدا میکنه و از این کثافتی که توش غرق شده بودیم نجاتمون میده. طلعت حرف هامو باور نمیکرد و فکر میکرد به خاطر خلاص شدن از دست احسان ورسیدن به حبیب بهش دروغ میگم. تا بلاخره مریم آثار وحشی گری های احسانو نشونش داد تا باورش بشه که چه اتفاقی داره توی این خونه میوفته.طلعت بدون مکثی گفت باید به عمه بگی.اگه کسی بتونه جلوشو بگیره فقط و فقط عمه اس.گفتم وقتی تو که خواهر منی باور نکردی عمه چطور حرف هامو باور میکنه؟ طلعت گفت لازم باشه خودمم باهاش حرف میزنم.
ادامه پارت بعدی👎
♥️🍃
گاه آنچه مصیبتی بزرگ به نظر می رسد،
به عظیم ترین خیر و صلاح زندگیمان بدل می شود 🍃🍃
لوييز هی
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
♥️🍃
افرادي كه انرژى مثبت دارند،
مهربان و با عاطفه هستند،
غصه دارند اما آن را قصه نمي كنند . خوش سيما و خوش خُلقند،
مثبت اندیشند
و در برابر نا ملايمات خم به ابرو نمي آورند
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir